اصطلاح « هوش » را از واژه « اوشهین گاه و اوشهین مینو » میتوان دریافت . اوشهین گاه ushahin، گاهیست که میان « نیمه شب» و « روز» قراردارد، و پیشوندش که « اوُش» است ، همین واژه ِ« هوش» میباشد . اوشهین گاه ، بُرهه گذر از تاریکی به روشنی است ، بُرهه ایست که تاریکی را به روشنی، جفت و یوغ میکند .
درنیمه شب ، عروسی بهرام با ارتا فرورد است، وازاین همآغوشی، نطفه خورشید پیدایش می یابد، و جنین درشکم شب میگردد . خدایان « اوشهین گاه » ، سروش و رشن هستند . این جفت خدایان ، مامایانی هستند که خورشید را از مادرشب، میزایانند . دراین گاه ، روشنی که ازنطفه ، جنین و کودک میشود، درراه زاده شدنست.
این همان چیزیست که « به هوش آمدن » نامیده میشود . البته این تصویر، تنها کیهانی نیست ، بلکه این دو سروش و رشن ، دربُن هرانسانی نیزهستند ، و تجربیاتی را که درضمیر تاریک آفریده میشوند ، یاری میدهند تا « دربینش و روشنی آگاهبود » پدیدارشوند.
آنها ، انجام ِ روند زاده شدن یا زایمان « بینش و روشنی » را به عهده دارند .
در واقع « بهمن » که مینوی خرد یا آسن خرد هست ، دربُن کیهانی انسان میاندیشد ، و سروش ، این « سرود رازگونه بهمن» را میشنود، و در گوش« پیش آگاهبود »هرانسانی ، زمزمه میکند.
سروش و رشن ، جفتی هستند که یاری میدهند تا حقیقت ( اشه ) ازتاریکی زهدان درون ، درپیش آگاهبود انسان، پدیدارشود . سروش و رشن ، قابل سنجش با جبرئیل قرآنی و روح القدس انجیلی نیستند . سروش و رشن ، در گوهرهرانسانی هستند و ویژه برگزیدگان نیستند .
حقیقت ، ازهمه انسانها زاده میشود، و هرانسانی رابطه مستقیم و بیواسطه با حقیقت دارد . این اندیشه ، هم برضد بت شکنی اسفندیار، و هم برضد جهاد دینیست که با زرتشت ، آغازشد.
البته چنین خدایانی با چنین خویشکاری ، بکار الهیات زرتشتی که اهورامزدا را مرکز انحصاری روشنی ، و زرتشت را تنها واسطه او میدانست،نمیخورد. طبعا،سروش ورشن در خویشکاریهایشان محدود ساخته شدند وازاصالت افتادند . ردپای نقشهای اصلی که آنها بازی میکرده اند ، درشاهنامه و درگرشاسپ نامه اسدی ، ودر ویس و رامین باقی مانده است . ازاین گذشته سروش ورشن ، زایاننده بینش و روشنی ازتاریکی تخم بودند، و این برضد اولویت روشنی ، وو پیدایش ِ روشنی از روشنی بود .
این بود که سروش و رشن را، به کارهای « آنجهانی و پس ازمرگ » گماشتند، وازشرّشان دراین قبیل کارها نجات یافتند .
ازآنجا که مرگ هم روند زاده شدن درسیمرغ ( فروردین) و وصال باسیمرغ شمرده میشد ، الهیات زرتشتی ، سروش و رشن را به « کارهای آنجهانی ، جهان پس ازمرگ » گماشتند .
سروش ، مامای زایمان بود، و رشن ( رشنواد درشاهنامه ) خدای چرخشت بود، و درپائیز، شیره انگور را درچرخشت ( سپار) میفشرد، و شیرابه اش را به خمخانه میسپرد، تا ازآن باده فراهم آید.ازاینرو ، رشن ، یابنده حقیقت ، یعنی بدست آرنده ِ اشه و شیره جانها و انسانها شمرده میشد . رشنواد در داستان هما وبهمن درشاهنامه ، درواقع « یابنده داراب » است . او بود که باهمین شیوه چرخشتی، شیره گیری ازنای و انگوروانارو ... اشه انسانها را هم مییافت . بدینسان که مردمان را سه یا چهار جام باده مینوشانید . ایرانیها براین باور بودند که انسان درمستی از باده ، گوهرخود را آشکارمیسازد . این همان پیدایش « روشنی ازتاریکی » بود .
مستی ، درست همان روند زایمان روشنی از تاریکی بود . بدینسان مستی، پیوند تنگاتنگ با معرفت ازحقیقت داشت . واین اندیشه در غزلیات مولوی ، هزاران شکل بخود میگیرد . خدا ، خودش هم ساقی وهم باده است، و مستی ازخدا و درخرابات ( خور، پیشوند خرابات ، به معنای شیرابه وخونابه هست )، بهترین روش برای زایش حقیقت ازخود میباشد . اسفندیار درهفتخوانش به دشمنش که راهنمایش هست، باده مینوشاند ، تا حقیقت را درباره « آنچه پیش خواهد آمد » بگوید . خودش به رغم بینشی که با روشنائی اهورامزدائی دارد، نمیتواند پیش بینی کند، و نیاز به « راهنما و راهبر» دارد .
رستم درهفتخوانش ، بی نیاز از راهبراست .
اسفندیار، با چشمی که به روشنی اهورامزدا خو پیدا کرده ، نمیتواند بی راهنما ، هفتخوانش را بپیماید . چنانچه ضحاک، باچشم خودش نمیتوانست، به روشنی وبینش دست یابد و نیار به آموزگار داشت .
تجربه ژرف و بنیادی که انسان ، ازمینوئی خرد یا آسن خردش در وجودش ( بهمن ) پیدا میکرد، سرودی بود که سروش با « گوش – سرود خردش » میشنید ، و سپس آنرا به « پیش آگاهبود انسان » انتقال میداد، و آنرا در گوش ، پنهانی زمزمه میکرد . اندیشه بنیادی، به پیش آگاهبود ( بخش اوشین وجودش ، بخش سحری وجودش ) آورده میشد ، ودرخطوط سایه روشن مه آلود طرح کرده میشد، و ازاینجا بود که سپس « به روز» میشد، واز پیش آگاهبود ، به آگاهبود میآمد .
درهمان آغاز شاهنامه ، این سروش است که توطئه اهریمن را برای آزردن جان نخستین انسان ، به سیامک، پنهانی خبر میدهد .
سروش ، خدای ضد خشم ( ضد قهرو پرخاشگری وطبعا ضد جهاد ) است .سپس این سروش است که درشاهنامه « نخستین فرمان » را برای دفاع ازقداست جان، برای کیومرث میآورد که نمیدانست دربرابر یک زدارکامه چه باید بکند . خوب دیده میشود که سروش ، پیام بهمن ( مینوی خرد= آسن خرد ، خرد بنیادی کیهانی درانسان ) را که « اصل ضد خشم و ضد قهر و ضد جهاد دینی است » و تنها استوار بر « قداست جان هرانسانی » است میآورد .
درحالیکه اسفندیار، درهیجای تلاش برای جهاد دینی و بت شکنی ( که شکستن پیکرهای خدایان سیمرغی بود ) و تحمیل آموزه زرتشت ، و گسترش و پیشرفت دین بهی ، دست به قهر و پرخاشگری زده بود، و به همین منظور، بسراغ رستم آمده است ، تا اورا درصورت نپذیرفتن دین بهی ، بند کند .
او به رستم فقط دو امکان میداد ، یا جنگ ( جهاد دینی ) و یا بند .
این پیآیند آموزه زرتشت بود که او با گوش خود ، مستقیما آنهارا شنیده بود !
واین به کلی برضد گوهر بهمن- سروش ، درفرهنگ اصیل ایران ، فرهنگ سیمرغی بود .سروش وبهمن ، بنمایه خرد ضد پرخاشگر بودند، که استوار بر مقدس شمردن جان انسانی ، چه موءمن چه کافر، چه ایرانی چه انیرانی ، چه زرتشتی چه بت پرست و برهمنی ، چه اهورامزدا پرست بودند .
این خدایان درالهیات زرتشتی ، همگی اصالت خود را که درفرهنگ اصیل ایران ( فرهنگ سیمرغی ) داشتند ، از دست دادند و دیگر انباز آفرینندگی نبودند، و همه آفریده اهورامزدا و گماشتگان اهورامزدا شدند . سروش و رشن هم حق زایش بینش و روشنی را ازهرانسانی ، از دست دادند .
البته ملت، همان اندیشه هارا که فرهنگش بود درضمیرش نگاهداشت، و زرتشتیگری نتوانست کاملا این فرهنگ را از دلها و روانها بزداید .
این راه گذر از تاریکی به روشنی ، این فاصله میان سرّ و آشکار، این نوسان میان خود و بیخودی ، میان مستی و بیداری ، یا به عبارت دیگر ، این بخش سایه ای و سحری وجود انسان ، نقش بسیار مهمی در غزلیات مولوی بازی میکند . ما ، به « اندیشه ها ئی که در آگاهبود ، مرزبندی شده و روشن هستند » اهمیت میدهیم، و به آنها رو میآوریم ، طبعا دربرخورد با این « بخش از تجربه های سایه ای وسحرگونه مولوی » ، میکوشیم آنهارا به همان مفاهیم روشن ، بکاهیم .
مولوی ، درمعرفت حقیقت ، سخت پای بند « معرفت زایشی از بُن وجود انسان » است که جنبشی است از تاریکی بیخودی به روشنائی خود ، و از
تاریکی خودی که درتصرف بیگانه درآمده است
( خودی که فقط با روشنی بیگانه ازخود، با روشنی اهورامزدا و الله و .... می بیند ) به بیخودی اصیل و لی تاریک بُن خود . این بررسی، بسیار ژرف و دراز است و دراینجا باید ازآن گذشت . « به هوش آمدن» ، روند یک تحول ژرف دروجود انسانست. به هوش آمدن ، آمیختن با سیمرغ یا جانانست.
درنیمه شب ، عروسی بهرام با ارتا فرورد است، وازاین همآغوشی، نطفه خورشید پیدایش می یابد، و جنین درشکم شب میگردد . خدایان « اوشهین گاه » ، سروش و رشن هستند . این جفت خدایان ، مامایانی هستند که خورشید را از مادرشب، میزایانند . دراین گاه ، روشنی که ازنطفه ، جنین و کودک میشود، درراه زاده شدنست.
این همان چیزیست که « به هوش آمدن » نامیده میشود . البته این تصویر، تنها کیهانی نیست ، بلکه این دو سروش و رشن ، دربُن هرانسانی نیزهستند ، و تجربیاتی را که درضمیر تاریک آفریده میشوند ، یاری میدهند تا « دربینش و روشنی آگاهبود » پدیدارشوند.
آنها ، انجام ِ روند زاده شدن یا زایمان « بینش و روشنی » را به عهده دارند .
در واقع « بهمن » که مینوی خرد یا آسن خرد هست ، دربُن کیهانی انسان میاندیشد ، و سروش ، این « سرود رازگونه بهمن» را میشنود، و در گوش« پیش آگاهبود »هرانسانی ، زمزمه میکند.
سروش و رشن ، جفتی هستند که یاری میدهند تا حقیقت ( اشه ) ازتاریکی زهدان درون ، درپیش آگاهبود انسان، پدیدارشود . سروش و رشن ، قابل سنجش با جبرئیل قرآنی و روح القدس انجیلی نیستند . سروش و رشن ، در گوهرهرانسانی هستند و ویژه برگزیدگان نیستند .
حقیقت ، ازهمه انسانها زاده میشود، و هرانسانی رابطه مستقیم و بیواسطه با حقیقت دارد . این اندیشه ، هم برضد بت شکنی اسفندیار، و هم برضد جهاد دینیست که با زرتشت ، آغازشد.
البته چنین خدایانی با چنین خویشکاری ، بکار الهیات زرتشتی که اهورامزدا را مرکز انحصاری روشنی ، و زرتشت را تنها واسطه او میدانست،نمیخورد. طبعا،سروش ورشن در خویشکاریهایشان محدود ساخته شدند وازاصالت افتادند . ردپای نقشهای اصلی که آنها بازی میکرده اند ، درشاهنامه و درگرشاسپ نامه اسدی ، ودر ویس و رامین باقی مانده است . ازاین گذشته سروش ورشن ، زایاننده بینش و روشنی ازتاریکی تخم بودند، و این برضد اولویت روشنی ، وو پیدایش ِ روشنی از روشنی بود .
این بود که سروش و رشن را، به کارهای « آنجهانی و پس ازمرگ » گماشتند، وازشرّشان دراین قبیل کارها نجات یافتند .
ازآنجا که مرگ هم روند زاده شدن درسیمرغ ( فروردین) و وصال باسیمرغ شمرده میشد ، الهیات زرتشتی ، سروش و رشن را به « کارهای آنجهانی ، جهان پس ازمرگ » گماشتند .
سروش ، مامای زایمان بود، و رشن ( رشنواد درشاهنامه ) خدای چرخشت بود، و درپائیز، شیره انگور را درچرخشت ( سپار) میفشرد، و شیرابه اش را به خمخانه میسپرد، تا ازآن باده فراهم آید.ازاینرو ، رشن ، یابنده حقیقت ، یعنی بدست آرنده ِ اشه و شیره جانها و انسانها شمرده میشد . رشنواد در داستان هما وبهمن درشاهنامه ، درواقع « یابنده داراب » است . او بود که باهمین شیوه چرخشتی، شیره گیری ازنای و انگوروانارو ... اشه انسانها را هم مییافت . بدینسان که مردمان را سه یا چهار جام باده مینوشانید . ایرانیها براین باور بودند که انسان درمستی از باده ، گوهرخود را آشکارمیسازد . این همان پیدایش « روشنی ازتاریکی » بود .
مستی ، درست همان روند زایمان روشنی از تاریکی بود . بدینسان مستی، پیوند تنگاتنگ با معرفت ازحقیقت داشت . واین اندیشه در غزلیات مولوی ، هزاران شکل بخود میگیرد . خدا ، خودش هم ساقی وهم باده است، و مستی ازخدا و درخرابات ( خور، پیشوند خرابات ، به معنای شیرابه وخونابه هست )، بهترین روش برای زایش حقیقت ازخود میباشد . اسفندیار درهفتخوانش به دشمنش که راهنمایش هست، باده مینوشاند ، تا حقیقت را درباره « آنچه پیش خواهد آمد » بگوید . خودش به رغم بینشی که با روشنائی اهورامزدائی دارد، نمیتواند پیش بینی کند، و نیاز به « راهنما و راهبر» دارد .
رستم درهفتخوانش ، بی نیاز از راهبراست .
اسفندیار، با چشمی که به روشنی اهورامزدا خو پیدا کرده ، نمیتواند بی راهنما ، هفتخوانش را بپیماید . چنانچه ضحاک، باچشم خودش نمیتوانست، به روشنی وبینش دست یابد و نیار به آموزگار داشت .
تجربه ژرف و بنیادی که انسان ، ازمینوئی خرد یا آسن خردش در وجودش ( بهمن ) پیدا میکرد، سرودی بود که سروش با « گوش – سرود خردش » میشنید ، و سپس آنرا به « پیش آگاهبود انسان » انتقال میداد، و آنرا در گوش ، پنهانی زمزمه میکرد . اندیشه بنیادی، به پیش آگاهبود ( بخش اوشین وجودش ، بخش سحری وجودش ) آورده میشد ، ودرخطوط سایه روشن مه آلود طرح کرده میشد، و ازاینجا بود که سپس « به روز» میشد، واز پیش آگاهبود ، به آگاهبود میآمد .
درهمان آغاز شاهنامه ، این سروش است که توطئه اهریمن را برای آزردن جان نخستین انسان ، به سیامک، پنهانی خبر میدهد .
سروش ، خدای ضد خشم ( ضد قهرو پرخاشگری وطبعا ضد جهاد ) است .سپس این سروش است که درشاهنامه « نخستین فرمان » را برای دفاع ازقداست جان، برای کیومرث میآورد که نمیدانست دربرابر یک زدارکامه چه باید بکند . خوب دیده میشود که سروش ، پیام بهمن ( مینوی خرد= آسن خرد ، خرد بنیادی کیهانی درانسان ) را که « اصل ضد خشم و ضد قهر و ضد جهاد دینی است » و تنها استوار بر « قداست جان هرانسانی » است میآورد .
درحالیکه اسفندیار، درهیجای تلاش برای جهاد دینی و بت شکنی ( که شکستن پیکرهای خدایان سیمرغی بود ) و تحمیل آموزه زرتشت ، و گسترش و پیشرفت دین بهی ، دست به قهر و پرخاشگری زده بود، و به همین منظور، بسراغ رستم آمده است ، تا اورا درصورت نپذیرفتن دین بهی ، بند کند .
او به رستم فقط دو امکان میداد ، یا جنگ ( جهاد دینی ) و یا بند .
این پیآیند آموزه زرتشت بود که او با گوش خود ، مستقیما آنهارا شنیده بود !
واین به کلی برضد گوهر بهمن- سروش ، درفرهنگ اصیل ایران ، فرهنگ سیمرغی بود .سروش وبهمن ، بنمایه خرد ضد پرخاشگر بودند، که استوار بر مقدس شمردن جان انسانی ، چه موءمن چه کافر، چه ایرانی چه انیرانی ، چه زرتشتی چه بت پرست و برهمنی ، چه اهورامزدا پرست بودند .
این خدایان درالهیات زرتشتی ، همگی اصالت خود را که درفرهنگ اصیل ایران ( فرهنگ سیمرغی ) داشتند ، از دست دادند و دیگر انباز آفرینندگی نبودند، و همه آفریده اهورامزدا و گماشتگان اهورامزدا شدند . سروش و رشن هم حق زایش بینش و روشنی را ازهرانسانی ، از دست دادند .
البته ملت، همان اندیشه هارا که فرهنگش بود درضمیرش نگاهداشت، و زرتشتیگری نتوانست کاملا این فرهنگ را از دلها و روانها بزداید .
این راه گذر از تاریکی به روشنی ، این فاصله میان سرّ و آشکار، این نوسان میان خود و بیخودی ، میان مستی و بیداری ، یا به عبارت دیگر ، این بخش سایه ای و سحری وجود انسان ، نقش بسیار مهمی در غزلیات مولوی بازی میکند . ما ، به « اندیشه ها ئی که در آگاهبود ، مرزبندی شده و روشن هستند » اهمیت میدهیم، و به آنها رو میآوریم ، طبعا دربرخورد با این « بخش از تجربه های سایه ای وسحرگونه مولوی » ، میکوشیم آنهارا به همان مفاهیم روشن ، بکاهیم .
مولوی ، درمعرفت حقیقت ، سخت پای بند « معرفت زایشی از بُن وجود انسان » است که جنبشی است از تاریکی بیخودی به روشنائی خود ، و از
تاریکی خودی که درتصرف بیگانه درآمده است
( خودی که فقط با روشنی بیگانه ازخود، با روشنی اهورامزدا و الله و .... می بیند ) به بیخودی اصیل و لی تاریک بُن خود . این بررسی، بسیار ژرف و دراز است و دراینجا باید ازآن گذشت . « به هوش آمدن» ، روند یک تحول ژرف دروجود انسانست. به هوش آمدن ، آمیختن با سیمرغ یا جانانست.