کافه تلخ

۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه

یارشدن سیمرغ

یارشدن سیمرغ
« سیمرغ ، ایاراست »
سیمرغ،عیار است= اندازه وپیمانه واصل ارزش است
سیمرغ ، عــیـّـار است
سیمرغ ، عیال است

این اصطلاح« یار» که دراصل « ایار» باشد، وهمان معنای « جفت» را دارد ، منش ویژه ای به ادبیات و عرفان و جنبشهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی داده است . سیمرغ ، هم ، ایار، به معنای « عیارو معیار» است ، هم « دلبرعیـّار» شعرا و عرفا باقی میماند، و هم جنبش « عـّیاری » را در ایران پدید میآورد، و هم ریشه خوی عیاری ، به معنای جوانمردی و فتوت و مردی و مردانگی است( سمک عیار)، و هم پرورنده شیوه ِ« پیکاردرخفا و پنهانی» است که به معنای تردستی و زیرکی و حیله ، زشت ساخته شده است ، وهم عیال هرانسانیست . وهم سیمرغ، دریارشدن با رستم ، جوانمردی در پیکار را، به اوج خود میرساند و عیاری میکند ، وسرمشق « جوانمردی در پیکاربا مجاهدان دینی» است . یک جوانمرد، چگونه با دشمن روبرو میشود ؟
البته امروزه ، معنای اصلی « یار» بکلی فراموش شده است . « یارشدن » ، همان معنای « جفت شدن با خدا » را داشته است .سیمرغ با انسان ، یار است . یار یا « ایار که درپهلوی aayaar ، aayarih» میباشد، و معربش همان « عـیّـار»است ، به معنای جفت است. جنبش عیاران درایران ، جنبش همین سیمرغیان بوده است . و اصطلاح و آرمان ِ« عیارو عیاری» در ادبیات ایران ، یادگارشیوه زندگی اینانست . .سیمرغ با هرانسانی، یار است ، یعنی جفت هرانسانیست . این تفاوت کلی رابطه انسان باخدا ، درفرهنگ ایران با رابطه الله و یهوه و پدرآسمانی و اهورامزدای زرتشتی با انسانند.
دراسلام و یهودیت ،انسان ، عبد الله و یهوه است ، در فرهنگ سیمرغی، هرانسانی ، یاروجفت ومعشوق یا عاشق ِ سیمرغست ، نه عبد او . رابطه میان انسان وخدا ، یاری است ، نه عبودیت وبندگی و تسلیم شدگی واطاعت . « یار» ،همان « یاور ، یاورنا » است که معنای «جفت» داشته است .

ازاینرو به دسته هاون که جفت هاون است ، یار یا یاور( یاورنا ) گفته میشده است ، همچنین ، کودک درزهدان با پوست نازکی که در زایمان بر روی بچه پیچیده شده است ، همین یاوره و یارک نامیده میشده اند . به همین علت به« جوزا» که جفتند ، ایار گفته میشده است ( بحرالجواهر) . همچنین به تفسیر زند که شرح و تفسیر اوستاست ،« ایارده» گفته میشده است . همچنین به « دست برنجن» ، ایاره و یاره گفته میشد . علت هم اینست که ایاره یا یاره یا دست ابرنجن ، نماد جفت بودنست ، چون دست برنجن، حلقه ای از« زر» و از « سیم » هست که زنان در دست و پای میکنند و در اشعار اسدی درگرشاسپ نامه دیده خواهد شد، که یاره را ، از نشانهای « پیامبری » میداند . « یاره »و « ایاره » ، به جفت بهرام و سیمرغ گفته میشده است که بُن عشق و بن پیدایش انسان و جهان و زمانند .
واژه « پتیاره patyarak+pityaarak » که موبدان زرتشتی ، آنرا زشت ومظهر بدی و تباهکاری ساخته اند ، کسی جز همان « بهرام » ، جفت سیمرغ نبوده است . این نام دراوستا « yaara+pait » میباشد ، ودرحقیقت ، به معنای « یار وجفت نای + یارو عاشق سیمرغ » میباشد . پات و پیت و پوت و پت ، همان واژه « فیت و فیتک و پیتک کردیست ، که تبدیل به واژه « بُت » در ادبیات ما شده است.

بت پرستی ، همان « پرستش سیمرغ » بوده است. و برانداختن بت پرستی و بتخانه ها از اسفندیار، مقصود برانداختن آئین سیمرغی یا خرمدینی بوده است، هرچند اشاره به برهمن میشود . آئین سیمرغی در شاهنامه و اسدی نامه ، بنام آئین برهمنی یاد میشود . علت هم مشابهت « برهمن» با « بهمن» است .درآمدن اسفندیاربه جنگ رستم ، سیمرغ با دشمن خونین خود ، با قانل خود ، با براندازنده و نابود سازنده خود ، روبرو میشود، و درشیوه رفتاراو با چنین دشمنی، با چنین برداشتی از دشمنی و از دین و ازخدا ، میتوان اوج فرهنگ مردمی ایران را دید ، که چند عبارت کوتاه کوروش در برابرآن ، مقداری ندارد ، و فقط « رسوبات ناچیزی » ، ازاین فرهنگ مردمی است .
« یارشدن یا جفت شدن یا همیارشدن »، به معنای فرشگرد و نوآفرینی است . اینست که دربخش اول گزیده های زاد اسپرم ، درباره فرشگرد میآید که 23 - سوم همیار بودن آفریدگان با یکدیگراست ، و ازهمیاری ، همسپاهی( اتفاق ) ، ازهمسپاهی ، پیروزی بردشمن باشد که خود درحقیقت ، فرشکرد است . فرشکرد و پیروزی و آفرینندگی ، پیآیند ، یاری و همیاریست ، و درست پیروزی وفرشکرد در جنگ میان اسفندیار و رستم ، با « یارشدن سیمرغ با رستم » ممکن میگردد .
« یارو یاری » فقط ، پیوند آمیزشی و عشقی است . سیمرغ ، ایار یا « دلبرعیار» هرانسانیست . ویژگیهای این عیار، در غزلیات مولوی زنده مانده است . سیمرغ ، جفت یا ایارانسانست ، و هیچگاه پیوند خود را ازانسان، پاره نمیکند ، بلکه پس از آشکارشدن ، با یک چشم بهم زدن ، باز گم و ناپیدا میشود، و ما که جفت اوهستیم ، چنان شیفته زیبائی او میشویم که به جستجوی او برمیخیزیم ، و او دراین آشکارشدن و گریزپائی ، همیشه با ما بازی میکند .
درکوی خرابات ، مرا عشق ، نشان کرد
آن « دلبر عیار» ، مرا دید ، نشان کرد
من درپی آن دلبر عیار برفتم
او روی خود آن لحظه زمن ، باز نهان کرد
من درعجب افتادم ، ازآن قطب یگانه
کز « یک نظرش » ، جمله وجودم ، همه جان کرد

دلبرعیار، یک بوسه میدهد و این بوسه است که انسان را جویای وصال او میکند و انسان را تشنه یافتن جفت میکندکه دربنش هست
بوسه ای داد مرا دلبر عیارو برفت
چه شدی چونک یکی داد ، بدادی شش وهفت
هرلبی را که ببوسید ، نشان ها دارد
که زشیرینی آن ، لب بشکافید و بکفت...
یک نشان دگرآنست که تـن نیز چو دل
میدود در پی آن بوسه به تعجیل و به تفت

این گریزپائی و گمشوندگی او پس ازیک بوسه و یک نظر، همان ویژگی لطافت ونازکی « سایه » را دارد
دل را زغم بروب ، که خانه خیال اوست
زیرا خیال آن بُت عیار نازکست
روزی بتافت سـایـه گـل بر خـیـال دوست
بردوست کارکرد، که این کار نازکست

عشق ، خسرو عیار است(خسرو= هوسرو= نای به = سیمرغ )

من دوش گفتم « عشق » را ، ای « خسرو عیار» ما
سر درمکش منکرمشو، تو برده ای دستار ما
واپس جوابم داد او ، نی ازتو است این کارها
چون هرچه گوئی وادهد ، همچون صدا کهسارما
می گفتمش خود ما کُهیم واین صدا ، گفتارما
زیرا که ُکه را اختیاری نبود ای مختارما

این دلبرعیار، معشوق پنهان و جفت جداناپذیر هرانسانیست

اگر عالم همه پرخارباشد دل عاشق ، همه گلزارباشد
وگر بیکارگردد چرخ گردون جهان عاشقان پرکارباشد
همه غمگین شوند و جان عاشق لطیف وخرّم و عیار باشد
وگرتنهاست عاشق ، نیست تنها که با معشوق پنهان ، یار باشد
شراب عاشقان از سینه جوشد حریف عشق ، در اسرار باشد

پرده دار( دلبرعیار) ، برپرده، سایه خودرا میاندازد. « گفتار»اوبامن، سایه اوبامنست .من بی ادبی میکنم و خود را به کری میزنم وبازی ومکر عیارانه میکنم . اومی بیند که سایه اش را من نادیده گرفتم ، آنگاه با دهان خودش گوشم را میگزد، و درواقع دهانش را به گوشم می پیوندد ، ومن بیواسطه با او یاروجفت میشوم .
پرده خوش آن بود ، کز پس آن ، پرده دار
بارخ چون آفتاب ، سایه نماید نگار
آید خورشید وار، ذره شود بیقرار
کان رخ همچون بهار ، از پس پرده مدار
خیز که این ، روزماست ، روز دلفروز ماست
ازجهت سوزماست ، عشق چنین پر شرار
بنده آن پرده ام ، گوش ، گران کرده ام
تا که به گوشم ، دهان آرد آن پرده دار
مکر مرا چون بدید ، مکر دگر او پزید
آمد و گوشم گزید ، گفت هلا ای عیار
بی ادبی هم نکوست ، کان سبب جنگ اوست
سرنکشم من زدوست ، بهرچنین کار و بار
این رفتار عاشقانه، دربازی باهم ، رفتاردو شوخ است .شوخ هم معنای زیبائی و هم معنای بازی دارد .
انسان، جفت ویارسیمرغست ، روابط میان خداو انسان را ، بازی وخرمی و دلربائی و برد ومات شطرنجی معین میسازد . این بکلی با ساختارروابط میان انسان با یهوه ویا با الله و یا با پدرآسمانی یا با اهورامزدای زرتشتی ، فرق دارد . دراین ادیان، خدا ، همبازی انسان نیست. درفرهنگ سیمرغی، انسان وخدا ، همبغند، انبازند .
این اندیشه « جفت پنهانی یا عیِـّارانسان» که همان سیمرغ یا عنقاباشد، وبا انسان ، درجستجوی حقیقت ، میجوید ، شکل « خضرخندان» را گرفت. آنچه را ما امروزه بشکل انتزاعی ، «جستجوی حقیقت » مینامیم ، آنها « جستجوی آب زندگی » مینامیدند، چون « آب وشیرابه ومان یا اشه » ، همان حقیقت بود .جوهرجانها وچیزها، حقیقت آنچیزهاست . با این تفاوت ، که آنها ، اشه یا آوه یا شیرابه یا مان را، در درون هرچیزی در گیتی میدانستند ، نه فراسوی گیتی . همچنین این اندیشه « دلبرعیارو معشوقه نهانی ، که جفت ما بود و مارا به حقیقت میکشانید » ، در شکل «دیوانگان » پدیدارشدند .
آنها حاضر بودند بنام دیوانه ، عمری ازاجتماع ، تحقیرو مسخره ودست انداخته ومضکه کودکان ومردم بشوند ، ولی حقیقت را که برضد شریعت یا افکارحاکم بگویند که دراجتماع ، معیار عقل و واقعیت بود ، و هنوزما عاقلان اجتماع، حاضر نیستیم ، یادی از آنها، بنام « شهدای واقعی اجتماع » در راه آزادی و حقیقت بکنیم ! این خدای ایران بود که خضر میشد ، که دیوانه میشد ، که ملا نصرالدین میشد ، که دخو میشد ، که مست وخراباتی میشد ، که دلقک میشد که عیارمیشد ، که صعلوک میشد ، که مطرود و زندیق میشد ، و همه جا مورد تمسخرو تحقیر قرارمیگرفت .
ولی مردمان ، حقیقت را در مراکزقدرت میجویند . مردمان ، حقیقت را نزد کسانیکه تهدید وانذار میکنند و ارهاب و خشم میکنند و دوزخ میسازند و شمشیر برنده در دست دارند ، میجویند . مردمان حقیقت را نزد کسانی میجویند که باید به آنها تعظیم کرد و پیش آنان سرتسلیم فرود اورد . حقیقت و خدا ، اینهمانی با قدرت و عظمت و قهاریت و غلبه گری و تهدید و وحشت اندازی و فاصله یافته اند .
به آنچه ما به نظر تحقیر مینگریم ، نمیتواند حقیقت باشد . حقیقت ، نمیتواند نزدیک و جفت ما باشد . آنچه نزدیک ماست و جفت ماست و صمیمی با ماست ، نمیتواند ، خدا وحقیقت باشد . خدا و حقیقت ، دورند ، دورازدسترسند، پشت دیوارند ، چند حاجب و دربان، مارا ازآنها دور نگاه میدارد، درآسمانند ، فراسوی گیتی هستند، در پایان زمان میآیند ، ازفردایند . ولی سیمرغ ، ُجفت انسان بود ، سایه انسان بود ، و انسان نمیتوانست ازاو بگریزد . انسان، به حقیقت ، به خدا ، آبستن بود . حقیقت، جنین و کودک انسان بود.