کافه تلخ

۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه

انسان ، وجودیست ، « جُـفـت »

انسان ، وجودیست ، « جُـفـت »
به عبارت دیگر، فطرت انسان، «عشق» است

هم « خــدا » وهم « انـسـان » ، در نخستین تجربه های ایرانیان ، « گوهر ِجفتی » داشتتند . تصویر« جفت بودن »، و برآیندهائی را که این تصویر، هزاره ها در ذهن ها داشته است، ما فراموش ساخته ایم ، و طبعا بدون یاد آوری ازاین تصویر، و بسیج سازی برآیندهای آن ، نمیتوانیم فرهنگ اصیل ایران، وهمچنین غزلیات مولوی را درک کنیم .

این تصویر« جفت بودن » را نباید به یک تصویر« جنسی+ شهوانی» کاست ، بلکه این تصویر، یک تصویر انتزاعی و کیهانی و کلی است . جم که « بُن انسانها » شمرده میشد ، « ییما » نامیده میشد، که به معنای « تواءمان» هست، که سپس به مفهوم « دوقلوو همزاد » ، کاسته شده است .

نه آنکه جم و جما ، « دو انسان جدا ازهم باشند، که فقط هنگام زاده شدن ، دوقلوبوده اند » ، بلکه خودِ جم ، و خودِ جما ، در گوهرخودشان هردو ، « تواءمان یا جفت » بودند.
گوهر وسرشت انسان یا خدا ، جفت است . « مردم » که انسان باشد « =مر+ تخم » ، یک تخمست ، و چنانکه هرتخمی ، دارای سپیده و زرده است ، او هم در درونش وگوهرش ، تواءمان است . اساسا واژه « همزاد» نیز معنای دوقلوی مارا نداشته است ، بلکه معنای « جفت » را داشته است .
تصویر « تواءمان » از دید این فرهنگ ، « آمیزش دونیروباهمست، که بیان « اصل عشق » میباشد ، و طبعا، چنین گوهری ، « اصل آفرینندگی ، و پیدایش نیرو، وآفرینش ِ روشنائی و بینش وزیبائی وشادی شمرده میشد ه است» .

البته چنین تصویری ، اصالت را درخودِ گوهر هرجانی درگیتی میدانست ، وطبعا ناسازگار با « تصویر الاه ِ خالقی بود » که گیتی را فراسوی وجود خودش ، خلق میکند .
دراین صورت ، هیچ چیزی، غیر از او، اصل خلافیت نیست .
به عبارت دیگر با پیدایش چنین تصویری از« خلاقیت انحصاری» ، تصویر جفت بودن هرجانی و هرانسانی ، سرکوبی شده ، وازمتون ومعنای واژه ها ، حذف و تبعید گردیده، و زشت ساخته شده ، و به تصویر شهوانی و جنسی ناب ، کاسته گردیده است .
درحالیکه ، فرهنگ ایران ، هرجانی را ، دراثر قبول اندیشه « جفت بودن گوهرش» ، اصل آفرینندگی میدانست . هرجانی و هرانسانی را ، اصیل وسرچشمه ِ « خود آفرینی و خود زائی و خود روئی » میدانست .
« جم = ییما » ، دراصل، به معنای « دوچیزجدا نـاپذیـرازهـمند » ، فرد ِ انسان درگوهرش ، « یوغ = جفت = یوگا= وصال و عشق وجشن » هست .
به عبارت آنها ، خدا (= سیمرغ )، سایه هرانسانی بود. واژه ِ« سایه » ، که درپهلوی ودراوستا « سایاک و سی ور» باشد ( ودرجستارهای آینده، بطورگسترده، بررسی و بازنموده خواهدشد) به معنای « تخم سیمرغ یا تخم ماه » است، که ازدرخت همه تخمه، افشانده میشود ، و در« زمین تن انسان » ، کاشته ، و « گوهرپنهان انسان» میشود . به این علت ، هرانسانی ، سایه دارد . هرانسانی ، آبستن است و خدا که جنین درشکم اوست ، سایه اوست .
سپس که این جهان بینی و تصاویرش، سرکوبی وفراموش ساخته شد ، این اصطلاحات ، شکل خرافی پیدا کردند . اینست که هرانسانی ، جفت، یا یوغ یا یار ِ خدا ( = سیمرغ = هما ) است .
دریک اصطلاح ، انسان همیشه به خدا، یا به حقیقت، یا به بینش، ویا به حق ،« آبستن » است .
دراصطلاح دیگر، هما ، سایه هرانسانی است، و این سایه ، هیچگاه ازاو جدا نمیشود، و انسان نمیتواند از سایه اش بگریزد . این سایه یا تخم، که درانسان بروید ،انسان ، خودش ، اصل روشنی وبینش میگردد .
او میتواند با نورخودش و با چشم خودش ببیند . خوب دیده میشود که « سایه» دراین فرهنگ ، یک پدیده گوهری هرانسانی شمرده میشد .
درحالیکه در ذهن ما، دراثر نوری که ازخارج ما ( ازخورشید ... ) به ما میتابد ، ما، « سایه پیدا میکنیم » ، وسایه ، عرضی و فرع بروجود ماست ، و « به خود خودش، وجودی ندارد » .
برای ما ، سایه ، دراثر تابش نورخورشید ازبیرون، یا سرچشمه روشنائی دیگر، در پس یا پیش یا کنارما، پیدایش می یابد، و جزو گوهر ما نیست، و هنگامی ، خورشید ، یا نورافکنی نباشد، سایه ای هم ازما وجود ندارد .

همانسان که افکارو عقاید ما ، سایه هائی هستند که دراثر تابش نورمحمد یا عیسی یا موسی یا اهورامزدا یا افلاطون و ارسطو ویا هگل و مارکس ... به ما، درکناروجود ما، پیدایش می یابند ، و هنگامیکه این گونه سرچشمه های نور، به عقل و تجربه ما نـتـابـنـد ، ما بی سایه ( بی دین و بی فکر) میشویم !

اینست که مفهوم ما ازسایه ، با مفهوم سایه دراین فرهنگ ، بکلی باهم فرق دارند . دراین فرهنگ، هرانسانی ، سایه دارد. سایه، جفتِ وجود انسانست.این بود که بُن انسانها که جم باشد، درگوهرش « جفت = ییما = تواءمان » بود . مثلا ، نام سیمرغ ، « خواجه » بود . خدا ، خواجه بود . چون خواجه ، پیکریابی همین اندیشه « جفت » است .
« خوا»، تخم یا نطفه نرینه است، و « جه = زه » ، زن و زهدان است . خواجه بودن ، بیان « نرماده بودن » ، هم نر وهم ماده بودن است .
اصل خود زا ، هم خودش ویس است وهم خودش رامین ، هم خودش ، لیلی است و هم خودش مجنون .
هم خودش گلچهره است، و هم خودش ، اورنگ است ، هم خودش صنم(= پـیـروز) است، و هم خودش بهروز.
« خواجه بودن » ، معنای « اصالت و مستقل بودن ذات » را داشته است .
همین اندیشه است که بارها در غزلیات مولوی میآید، و درهمین راستا نیز، فهمیده میشود .
وقتی تو، این هردوباهم هستی ، آنگاه خودت ، میزان و معیار خودت هستی .
خودت ، هم ترازو، وهم واحد سنجش خودت هستی ، و نگاه به این و آن نمیکنی، که ترا کافر میخوانند یا موءمن میدانند .
عاشقا درخویش بنگر، سخره مردم مشو
تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین
من غلام « آن گل بینا » که فارغ باشد او
کان فلانم خارخواند و آن فلانم یاسمین
دیده بگشا زین سپس ، با دیده مردم مرو
کان فلانت گبر گوید و آن فلانت مرد دین
به همین علت ، « خواجه »، لقب و صفت متعالی و خداوندانه شمرده میشده است، وبه هیچ روی ، معنای « مخنث » را که « نه زن و نه مرد » است ، نداشته است . کسیکه « خواجه » است ، وجودی « آزاد » است .
« تهمتن = تخم + تن » هم همین معنارا داشته است . رستم ، هم « تخم ونطفه » است، و هم زهدان ( = تن ) است، پس « آزاده » است .
همانسان ، خدا را که « دیـو » می نامیدند ، همان واژه « دوا dva » است ، که هم به معنای جفت( =هردو باهم ) ، و هم به معنای « خدا » هست .
ما « یک » را برترمیدانیم، چون خدا دراین اثناء ، توحیدی شده است . ولی دراین فرهنگ،« یک» ، پیکریابی عشق نبود ونمیتوانست ، آفریننده باشد .

چون الهیات زرتشتی، برضد این اندیشه« جفت» بود ، خدا، بدین مفهوم که « دیو » نامیده میشد ، زشت و پلشت ساخته شد .
این یک تصویر انتزاعی بسیار ژرفی است که کاستنی، به « مفاهیم روشن » ما نیست ، که در بُن ، برضد ابهام ambiguity است (پیشوند ambos درواژهambiguity همان «انباز»و «همبغ » ایرانی است که « هردوباهم» باشد، واین دوتائی در نظرما، که اولویت به روشنی ناب میدهیم ، ما را دچار اشتباه میکند .

ازجمله این گوهر جفتی انسان که ، پیدایش گوهر خدا دراو بود ، « جفت بودن هر تجربه ای ، هراندیشه ای ، هرکاری ، هر بینشی ، هرخواستی درانسان» است. این ویژگی انسان ، یکراست به پدیده « تراژدی انسانی » میکشد که فقط در چنین فرهنگی ، قابل فهم و احساس است . همچنین « تفکر دیالکتیکی » ، درست درفضای این فرهنگست که اندیشیدن طبیعیست.
سراندیشه « جفت بودن»، دراین فرهنگ ، درهمه پدیده ها گسترش می یافت . ازجمله پدیده ها ئی که فوق العاده اهمیت دارد ، دو پدیده « روشنی» و « بینش » هستند، که دراین فرهنگ ، باهم « جفت یا یوغ » بودند( نه دو پدیده دشمن باهم ). « چشم » ، تنها چیزها را نمیدید ، بلکه آنهارا « روشن هم میکرد » .
ما تجربه کاملا متضاد با این فرهنگ داریم . برای ما ، خورشید یا سرچشمه نوری، باید این چیز را روشن کند ، تا چشم ما، بتواند آنرا ببیند . این اندیشه با الهیات زرتشتی آمد . برای فرهنگ زنخدائی ، درست ، بینش ، پس از روشن سازی نمی آمد ، بلکه این دوپدیده، درگوهر، باهم جفت بودند .
ازاینرو آنها به ماه وخورشید هم، « چشم» میگفتند( نه به معنای تشبیهی ) . ماه وخورشید ، هم روشن میکردند و هم میدیدند .
هم سرچشمه روشنی، و هم سرچشمه بینش بودند. ازآنجا که برای چشم انسان هم چنین میاندیشیدند ، بدین اندیشه میرسیدند ، که هرانسانی خودش باید با نورخودش ، پدیده هارا ببیند ، نه با نور دیگری . واین اندیشه ای بی نهایت بزرگ ، و اصل آزادی فردی است .
ما این حرفها را، فوری زیر مقوله « تشبیهات شاعرانه » میبریم ، و راه خود را به درک روش تجربه آنها می بندیم . برای آنها ، آب ، هم روشن بود، و هم اصل بینش بود .
ازاین رو هست که « چشم » و « چشمه » یک واژه اند . درپهلوی « اش» چشم است و « اشه » حقیقت یا شیرابه هرجانیست .
چشم ، شیره یا شیرابه هرچیزی را میمزد . یک تخم وقتی میروئید ، همان لحظه که پیدایش می یافت ، هم روشن میشد و هم دیده میشد . این بود که « نور وچشم » برای آنها ، پدیده های جفت بودند . این جفت بودن « روشنی » و« بینش » ، ریشه درمفهوم «اصالت انسان» داشت .
ودرست ادیان نوری ، نور را از چشم، جدا میساختند .
« یکی» ، نور را به پدیده و تجربه ، می تابد، و آنگاه انسان، میتواند آن پدیده یا تجربه را با چشمش ببیند .

درهمه تئوریهای روشنفکری ، کنونی نیز این « پیش فرض » ، به طور پوشیده موجود است ، و بدیهی گرفته میشود
. با افلاطون و تئوری غارش ، این اندیشه ، درفلسفه نیز رایج در بازار فکر شده است .
فیلسوف ، مانند رسول ونبی درادیان نوری ، رسالت روشن کردن دارد ، تا زندانیان درغارو ظلمت ، بتوانند پدیده هارا ببینند .
این ادعاها ، درفرهنگ ایران ، دراثر همان « جفت گرفتن نوروچشم » ، پوچ و بی اعتبارو بی معنا بود .
همین اندیشه « جفت بودن نور و چشم» بود که گوهر تفکرات عرفا را درایران، معین میساخت ، هرچند که این جفت بودن ، دیگر، به کردار ِ پیشفرض، بازشناخته نمیشد . در غزلی مولوی ، این اندیشه جفت بودن نور و چشم ، و« شناخت خدا یا حقیقت را بدون واسطه » نشان میدهد.
درآغاز « خدا » را « معنای جهان هستی » میداند، و اسما ، فقط بهانه شناخت اوهستند .ولی بلافاصله میگوید که هارون، برادرش ، بدون آنکه موسی (= کلیم ) معجزه عصا یا ید بیضا را بکند ( بدون اسم ها ) موسی را میشناخت .
چشم ، نور را مستقیم می بیند . اینست که مولوی درغزلیاتش بسیار دم ازآن میزند که باید ، پیش خورشید ، برهنه شد ( واسطه ها و آموخته ها و منقولات را دورانداخت) تا انسان بتواند در دریای نور شنا کند ، وتنش مانند تخم، آب را بنوشد و بمکد .
چو اوست « معنی عالم » به اتفاق همه
بجز به خدمت « معنی» ، کجا روند اسما
شد ، اسم ، مظهر ِ معنی که « اردت ان اعرف »
و زاسم یافت فراغت ، بصیرت عرفا
ولی عارف برای شناخت معنای جهان، نیازبه اسم و واسطه ندارد
کلیم را بشناسد به معرفت ، هارون
اگر عصاش نباشد ، و گر ید بیضا
چو « نور» گفت خداوند خویشتن را « نام »
غلام « چشم » شو ، ایرا زنور کرد چرا
ازاین عبارت قرآن که « الله نورالسموات والارض » باشد، بهره میبرد و درست ازهمین آیه که الله ، نوراست ، نتیجه برپایه « جفت بودن چشم ونور» و برضد « واسطه و پیامبری » میگیرد .
تو خواهی که مرا مستور داری
منم روز و ، همیشه روز ، رسواست
معیار قرار دادن چشم درشناخت حقیقت در عرفان ، ریشه درهمین تصویر « جفت بودن یا یوغ = یوگا = جوک » قرار داشت . درمیان ِ چشم و بینش، هیچ شکافی وفاصله ای و خلاء ای نیست . این اندیشه ، بنیاد آزادیخواهی و اصالت انسانیست که درجنبشهای سیاسی و اجتماعی ازآن بهره برده نشده است . اینست که مسئله عرفان ، « دیدن ُحسن یا زیبائی، یا روی محبوب » ، اساس شناخت است ، نه « ایمان به قرآن و به محمد و به .... که با گوش و با منقولا ت، سروکار دارد» .
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم ؟ صورت ایمانم آرزوست
یکدست،جام باده( سیمرغ) ویکدست،جعد یار( مووگیس=سیمرغ)
رقصی چنین ، میانه میدانم آرزوست
این تجربه جفت بودن نور وچشم ، بینش و روشنی، یک تجربه استثنائی و تنها نبود، بلکه درهمه گستره ها ، پراکنده وپخش بود .
انسان درهرتجربه ای ، درواقع ، دوتجربه جداناپذیر و جفت باهم دارد ، و درهیچکدام ازتجربیاتش نمیتواند، این دو بخش را ازهم پاره کند و یکی را نابود کند و دیگری را نگاه دارد . 1- یکی تجربه از« آنچه هست » و 2- دیگری ، تجربه ای دوپهلو از الف =« آنچه ، هست می نماید ، ولی نیست » ، و ب = « ازآنچه نیست می نماید ، ولی هست » . این تجربه دوپهلو و دو رویه ، همان « سایه » میباشد که جفت ویا یوغ، با تجربه از« آنچه هست » میباشد . به عبارت دیگردراین جهان بینی ، هرچیزی ، سایه ای دارد، و سایه اش ، جفت جداناپذیر ازآنچیزهست .
این یک اندیشه انتزاعی ِکلی بود که به این شکل بیان میشد .
ما امروزه با مفهومی که از سایه داریم ، و درست درجهان نگری که ِ ضد این جهان نگری است ، پیدایش یافته ، این اندیشه را مخدوش و مشکوک میشماریم . جهان نگریهائی که ازاولویت روشنائی ، پیدایش یافتند ، این « جفت بودن گوهری تجربه را درانسان » نمی پیذیرند . آنها میکوشند که تجربیات انسان را « بی سایه » سازند . آنها میکوشند که « آنچه سایه است» ، بی ارزش و بی اعتبار سازند . برای مثال ، مسئله سکولاریته امروز، با همین تجربه سایه ای کاردارد . دربرخورد با همین تجربیات سایه ایست ، که « آنچه از یکسو، به کردار- گــذر - تجربه میگردد ، ازسوی دیگر، به کردار – تحول و افزایش و رویش – تجربه میگردد . ازیکسو، تجربه ازدست دادن و ربوده شدن درکاراست ، و ازسوی دیگر، تجربه رویش و افزایش و شکوفائی درکاراست . یکی، گذر می بیند ، دیگری تحول . یکی « فنا» می بیند ، دیگری « نوشوی وفرشگرد ». درحالیکه درانسان ، همزمان باهم ، « این تجربه گذر، با تحول » ، جفت « تجربه واقعیت =آنچه هست » میباشد .
با اولویت یافتن اندیشه روشنائی ، این جفت، که درواقع « سه گوشه ایست » ، ازهم پاره ساخته میشوند . آنگاه یکی ازاین تجربیات، وجود مارا فرامیگیرد . مثلا آنچه« زمان گذرا یا فانی ، خوشی گذرا ، سعادت گذرا ..و بالاخره آنچه دنیوی خوانده میشود »، گرانیگاه تجربیات ما میگردد.
ما درهرخوشی، فقط گذرش وفنایش را درمی یابیم ، نه تحول و دیگرگونه شدگی و افزایش را .هنوزشیرینش را نچشیده ، تلخی فنا، خوشی را زهرآلود میکند .
دراینصورت نیاز به سعادت اخروی داریم ، تا چنین غایتی ، ارزش و معنای به زندگی گذرا بدهد . کاهش زندگی، به « درک گذرها و گذشتنی ها » ، بی ارزش ساختن زندگی در گیتی است .
دراین صورت ، بقا درفراسوی گیتی است که معنا و ارزش، به این زندگی گذرا میدهد .
درست ، آنچه میگذرد ،« هستِ نیست » است . آنچه میگذرد ، چیزیست که درظاهر، بسیار ارزش دارد ، ولی درباطن ، بی ارزش است . آنچه در ظاهرهست، درباطن ، نیست . اینها ، نیستند ، ولی هست مینمایند . وجودی هستند، که عدمند . مهری هستند که کینه اند . نعیمی هستند که جنت اند. شیرینی درظاهرهستند که درباطن ، تلخند .
درظاهر زندگی، و درباطن ، مرگند .درظاهر، زیبا و درباطن ، زشتند . آنچه میگذرد ، هستی است که بخودی خودش ، بی ارزش و بی معناست، تحول وافزایش نیست ، بلکه فقط فناست . چیزیست که انسان دوست میدارد ، ولی باید به آن پشت کند . گیتی ، فانی، یعنی گذراست .
آنچه هست ، ازخودش بقا و دوام ندارد ، و آنچه بی دوام است ، بی ارزش است . درحالیکه ، همین تجربیات سایه ای ، پهلوی دیگری هم دارد . و آن پهلو، تجربه چیزهائی است که هرچند به ظاهر نیست، مینمایند ، ولی هستند .
امیدهائی و آرمانهائی و روءیاهائی ازچیزهائی که امروز نیستند ، ولی فردا یا پس فردا ، واقعیت میشوند . و واقعیت هائی که امروز برکرسی قدرت نشسته اند ، همین واقعیتها وهست ها ، فردا ، جزو افسانه ها و گذشته ها و فراموش شدنیها میگردند .
ازسوئی دیگر، « خوشیهای در آنی که میگذرد» ، مانند تجربه آبیست که درخت وجود انسان را شکوفا و رویا میسازد ، با آنکه محووناپیدا میشود . « گذرو گشت ، فنا نیست » ، بلکه « تحول » هم هست .
یکی دراثردیدن یک پهلو ازتجربیات سایه ای ، درگذر، فنا می بیند ، و دیگری دراثر دیدن پهلوی دیگر از تجربیات سایه ای ، تحول و امید پیشرفت و روءیای نوآفرینی دارد .درغزلیات مولوی ، برعکس جهان نگریهائی که بر اولویت روشنی ، استوارند ، این تجربه « سایه » ، ژرفائی گسترده می یابد . پدیده « خیال » در غزلیات مولوی، درست بیانگر این تجربه « سایه » است .
هم « آنچه هست می نماید ، ولی نیست » ، سایه است، و هم « آنچه نیست می نماید ، ولی هست » ، سایه است . اینست که « خیال » ، در گوهرش دوپهلو است .
مثلا برای مولوی ، آنچه دردهان مردم ، « خود » ، نامیده میشود « چیزی است که خود می نماید ، ولی خود نیست » . و درست « بیخود » ، « آنچیزی که نیست می نماید ، ولی درست همان خود هست » .
برای مولوی ، آنچه را« دین و شریعت و عقل » می نامند ، آنچیزهائیست که «هست گرفته اند »، «به حقیقت گرفته اند» ، ولی نیستند، و « ضدحقیقیت یا بی حقیقت اند» .
و « عشق » و جان ، چیزهائی که نیست مینماید ، ولی هستند . اینست که پدیده « سایه » یا « خیال » ، در غزلیات مولوی ، نقش فوق العاده بنیادی را بازی میکند .
گرانیگاه زندگی انسان، در مسائل اجتماعی و سیاسی و اخلاقی و دینی ، درست درهمین « تجربیات سایه ایش » میباشند . این تجربیات سایه ای هستند که « همه را به خود میکشند » .
انسان همیشه گرداگرد این تجربیات سایه ایش ، طواف میکند ، ولو آنها را هم مسخره کند، و بی ارزش بشمارد، وحتی انکارکند .
سیاست و اجتماع و اخلاق و دین ، درست گرداگرد همین « تجربیات سایه ای» میچرخند . روءیا ها ، امیدها ، غایات و هدفها ، و آرمانهای او، آینده نگریهای او ، همه جزو « تجربیات سایه ای او » هستند . انسان امروزه ، با اولویت دادن به روشنی در دین و فلسفه اش ، ازسایه خودش ، از سایه حقیقت خودش ، ازسایه خدای خودش هم میگریزد .
انسان ، میخواهد فقط « خودِ روشن ، حقیقتِ روشن ، خدای ِروشن ، دین ِروشن ، عقل ِ روشن، اندیشه روشن ، معیار ِ روشن ، روش روشن ... » داشته باشد . انسان، ارزش واعتبار به آگاهبود ، به خود ، به برونسو ، به واقعیت ، به قدرت میدهد ، و پشت به « بخش بیخود ، به درونسو ، به آرمان و روءیا وخیال میکند، وآنهارا فرعی و حاشیه ای و بی اعتبارمیشمارد .