کافه تلخ

۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه

خدا یا سیمرغ






درعرفان ، « عقل »، گوهر شرایع و ادیان نوری شمرده می‌شود، و به آنها نیز اطلاق میگردد ، معیارمعرفت حقیقی نیست . همچنین هرگونه علم انتقالی که منقولات دینی وکتابی جزوآن میباشند، میزان معرفت حقیقی نیست ، ولو نیز به آنها، اشاره کرده شود، و تصاویر آنها نیز بکار برده شود . برترین میزان ، چشم ، به همان معنائیست که درفرهنگ ایران، اصل خرد و اصل دین شمرده میشده است . چشم، سرچشمه بینشی ازبُن کیهانی وجود خودِ هر انسانیست، که هنگامی فوران کند، سراپای وجود انسان را تحول میدهد و تازه میسازد .
«چشم » ، جانشین عقل و کتاب مقدس دینی میگردد . ازآنجا که ما ، چشم را یک « اندام حسی» میدانیم ، طبعا اصطلاح « چشم » را نزد مولوی ، یک تشبیه، برای « معرفتی فرازین » بشمار میآوریم . ولی اگر با فرهنگ سیمرغی آشنا باشیم ، دیده میشود که مفهوم آنها از« چشم » ، بدون هیچگونه تغییری ، به عرفان و به مولوی ، به ارث رسیده است . برای آنها، نه « عقل عصائی» ونه « کتاب مقدس» ، سرچشمه چنین بینش وجودی وبنیادی مستقیم که استواربر اصالت انسانست ، نیست .چشم انسان، زهدان کیهانی و سیمرغیست که درهرتجربه ای ، از نطفه خدا درآن تجربه ، آبستن میشود .
دیوانه دگرسانست ، او حامله جانست
چشمش چو به جانانست ، حملش نه بدو ماند ؟
گرچشم سرش خسپد، بی سر ، همه چشمست او
کز دیده جان خود ، لوح ازلی خواند
همه حواس انسان، همین نقش بیواسطگی را در رابطه با حقیقت و خدا بازی میکنند . حواس ، اندام رابطه مستقیم وبی واسطه با حقیقت و خدا میگردند. انسان با روشنی چشم است که همه چیزها را برهنه می بیند . انسان باید خودش برهنه شود ( از همه منقولات و معقولات آموخته ) تا چشم خورشید ( صنم) به او بتابد و او ازخورشید ، آبستن گردد . نورآفتاب وماه ، ویژگی آبکی داشتند ( خور= خونابه و شیرابه است ، آفتاب = آب+ تاب ، خود آفتاب ، آو= آف نامیده میشود ) . انسان ازروشنی ماه و آفتاب، که جوی آب ( حامل نطفه ) هستند، آبستن میشود . این برهنگی که در غزلیات مولوی فراوانست ، پیآیند بریدن وگسستن از همه علوم منقول و معقول است . خورشید حقیقت یا صنم = سیمرغ کسی را تا برهنه نباشد نمیتواند درآغوش بگیرد .
انسان باید این گوهر خود ( دوشیزه یا صنمی که همچند همه زیبایان درگیتی است ) را با چشمش ببیند، تا به قبول ورد مردمان اعتنائی نکند و ازهیچ قدرتی نترسد .
چون گل بشکفت و روی خود دید
زان پس ، زقبول و رد نترسد
درهرچیزی، درهرانسانی ( بدون درنظر گرفتن عقیده و ایمانش ) ، این اصل زیبائی نهفته است ، وچشم، اصل معرفت و تماشای این راز نهفته است.
کفر دان در طریقت ، جهل دان درحقیقت
جز « تماشای رویت » ، پیشه و کار دیگر
تا تو « آن رخ نمودی » ، عقل و ایمان ربودی
هست منصورجان را ، هر طرف دار دیگر
خدا یا سیمرغ ( دوشیزه ای که اصل زیبائی است ) آینه انسان است . آئینه ، واژه ایست که جانشین دین ساخته شده است . خدا ، دین انسانست، ودردیدن اوست که گوهرخودش را میتواند بشناسد
خدا به انسان میگوید :
ای آنکه ترا ما زهمه کون گزیده
بگذاشته مارا تو و ، درخود ، نگریده
تو شرم نداری که ترا ، آئینه مائیم
تو آئینه ناقص کژ شکل خریده
ای بیخبر ازخویش ، که ازعکس دل تو
برعارض جانها ، گل و گلزار دمیده
برچرخ زشادی جمال تو ، عروسیست
ای همچوکمان ، جان تو درغصه خمیده
ای آنکه « شنیدی» سخن عشق ، « ببین » عشق
کوحالت بشنیده و کوحالت دیده
در عشق همانکس که ترادوش بیاراست
امشب تو به خلوتگه عشق آی ، جریده ( تنها )
مولوی ، پس ازآنکه « عطارد وار» ، اهل علم وکتاب و ادب بوده است ، درپایان، بسراغ همان چشمی میرود که از دیدن زیبائی سیمرغ ( ساقی ) مست میشود، و اورا، تنها معبود خود در مسجد و کلیسا و کعبه و کنشت میشناسد . هرکسی ، ارزش آنچیزی را دارد که میپرستد . یکی مقام و دیگری قدرت و ... را – در بُن وجودش – میپرستد، طبعا وجودش نیز، همان ارزش را دارد . پرستیدن ، هنگامی پرستش است که عملی باشد که از بُن وجود انسان بتراود . خم و راست شدن درمسجد و کلیسا و... چند کلمه تعظیمی بر زبان راندن ، پرستیدن نیست . یکی، همیشه نمازمیخواند وروزه میگیرد وحج میرود ، ولی ازبُن وجودش ، قدرت و پول و جاه را میپرستد. ومولوی ازبُن وجودش ، اصل همه زیبائیها را میپرستد ، که با چشم ژرف بین ِ وجودِ خودش، بی واسطه ، درهمه معابد و بتخانه های دنیا می یابد . با سراسر وجود خود دیدن ، و همه حواس وتن را تبدیل به چشم کردن ، امکان دیدن حقیقت و اصل زیبائی درهمه انسانها و درهمه گیتی هست . هرحسی ازانسان، میتواند چشم بشود .
عطارد وار، دفتر باره بودم
زبردست ادیبان می نشستم
چو « دیدم لوح پیشانی ساقی »
شدم مست و ، قلمها را شکستم
« جمال یار» شد « قبله » ......
زاشک رشک او شد آبدستم
توئی معبود درکعبه و کنشتم توئی مقصود ازبالا وپستم
همان ارزد کسی ، کش میپرستد
زهی من که مراو را می پرستم
دیدن جمال این اصل همه زیبائیها ، گاه و بیگاه و ناگاهست ، و طبق قاعده، ودر مراسم و مناسک مشخص ، چهره نمی نماید . ولی هنگامی ناگهان درتو چهره نمود و دیدی، آنگاه با چنین دیدی ، کل وجودت تحول می یابد، وخود را میشناسی :
مبر امید که عمرم بشد و یار نیامد
بگه آید وی و بیگه ، نه همه درسحر آید
تو مراقب شو و آگه ، گه و بیگاه ، که ناگه
مثل کحل ( سرمه ) عزیزی ، شه ما دربصر آید
مانند سرمه خودشاه ( = سیمرغ ) در چشم میآید وباچشم میآمیزد
چو دراین چشم درآید ، شود این چشم چو دریا
چو بدریا نگرد ، ازهمه آبش ، گهر آید
تو چه دانی تو چه دانی ، که چه کانی و چه جانی
که خدا داند و بیند ، هنری کز بشر آید
در دیدن جوهرخود که اصل زیبائیست ، سماع و دیوانگی و سرمستی پیدایش می یابد . اینست که رقص و موسیقی، تجربه بنیادی دینی و نیایشی این فرهنگست. نماز، رقص وموسیقی است.
کسیکه نماز را به تعظیم و حرکات خشک میکاهد، ازگوهر خدائی خود بیخبر است .
سماع آنجا بکن ، کانجا عروسیست
نه درماتم ، که آن جای فغانست
فرود آمدن سیمرغ و مالیدن پربرسررستم رستم ، عروسی خدا با انسانست، و جای سماع ( زما = پایکوبی ) است
کسی کو جوهرخود را ندیده است
کسی کان ماه ( = سیمرغ ) ، ازچشمش نهانست
چنین کس را سماع و دف چه باشد ؟
سماع از « وصل دوستان » است
کسانی را که روشان سوی قبله است
سماع این جهان و آن جهانست
خصوصا ، حلقه ای کاندر سماعند
همی گردند و ، قبله درمیان است
اینست که تنها « دیدمستقیم اصل زیبائی درهمه جانها » ، تجربه بنیادی معرفت حقیقی است ، نه اندیشیدن با عقل عصائی، و نه دیدن با نورکتابهای مقدس ومنقولات ازمکاتب فلسفی وایدئولوژیها و آموخته ها .
سوگند بجان تو ، که جز دیدن رویت
گرملک زمین است ، فسونست و فسانست
شمشیرسیمرغ ، قطره آبست که میبارد
بسی سرها ربوده چشم ساقی( = سیمرغ = لنبک = پیرمغان)
به شمشیری که آن ، « یک قطره آبست »
به همین علت سیمرغ میگوید که تیرگز را درآب رز، بخیسان
یکی گوید که : این ازعشق ساقیست
یکی گوید که این فعل شرابست ( بگمز= ماه خدا = باده )
می وساقی چه باشد ؟ نیست جز حق
خدا داند که این عشق ازچه بابست
همین « چشم » است که انسان را مستقل و آزاد ، به معنای حقیقی میسازد، و عقاید و ادیان برایش میزان نیستند، و بدون رعایت نظر این و آن ، خود ، می بیند و میاندیشد
عاشقا دوچشم بگشا، چهارجو در خو ببین
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
عاشقا « درخویش بنگر» ، سخره مردم مشو
تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین
من غلام « آن گل بینا » که فارغ باشد او
کان فلانم خارخواند ، و آن فلانم یاسمین
دیده بگشا زین سپس، با دیده مردم مرو
کان فلانت گبر گوید ، و آن فلانت ، مرد دین
فرود آمدن سیمرغ برتارک سررستم ، برای پیدایش چنین چشمیست . همچنین تیرگزشدن سیمرغ ، برای فرشگرد چشم خسته و افسرده و بیمار اسفندیاراست که دیگر نمیتواند ، زیبائی کارهای هزارساله رستم و سیمرغیان را درایران، ببیند و بستاید و به آنها ارج بگذارد . سیمرغ
برستم نمود آنزمان راه خشک همی آمد ازباداو، بوی مشک
بفرمود تا رفت رستم بپیش بمالید بر تارکش پرخویش
بدوگفت : شاخی گزین راست تر سرش برترو تنش برکاست تر
برین گز بود هوش اسفندیار تو این چوب را خوارمایه مدار
برآتش بر این چوب را راست کن
یکی نغز پیکان نگه کن کهن
بنه پرّ و ، پیکان براو برنشان
نمودم ترا از گزندش نشان
چو ببرید رستم تن شاخ گز بیامد زدریا ، به ایوان و دز
بدان راه سیمرغ بد رهنمای
همی بود بر تارک او بپای
دراین چوب گز، هوش اسفندیار هست . تیرگز، نه تنها برگزیده سیمرغ است، بلکه چشم ( روشنی و بینش) خودش هست . این سیمرغ که « ابرسیاهست» ، وخودش را میبارد . و جهان را « تیر باران » میکند . این سیمرغ درشکل لنبک است، که خودش ساقی است، و خودش وجود خود را که باده ( بگمز) است می پیماید. این سیمرغ است که « آرش کمانگیر» است و خودش درتیرش، پرتاب میشود و درتیرانداختن ، خودش ، محو میشود . بیواسطه بودن تحول سیمرغ به گیتی ، به درخت ، به گل و به جانورو به انسان ، درداستانهای عرفا ، در داستان اسکندرو بهرام گور، عبارت بندی میشود که خودشان ، به کردار فرستاده از اسکندرو بهرام گور، نزد شاه ایران یا شاه هند میروند . آنها هم ، فرستنده ( مرسل ) و هم فرستاده ( رسول ) هستند . هم تیراندازند و هم تیر. در یونان ، خدای زیبائی ( آفرودیت) ، عاشق نمیکرد ، بلکه « اروس» که با او بود، تیرعشق را به چشمها میزد . ولی درایران ، این سیمرغ یا هماست که هم اصل زیبائیست ، هم کمانگیر( کمانی = خمانی) وهم تیری که میاندازد و هم چشمی که به آن مزند .
پنهان یاری بگوش من گفت : کا ینجا پنهان، لطیف یاریست
او بُد ، که به این طریق میگفت
کز تعبیه هاش ، دل نزاریست
او بود، رسول خویش و مرسل
کان لهجه ازآن شهریاریست

به هوش آمدن اسفندیار با تیر گزسیمرغ
اسفندیاردرمرگ، به هوش میآید
هوش = روند زاده شدن روشنی ازتاریکی
سیمرغ به رستم میگوید :
« برین گـَز بود هوش اسفندیار »

« هوش » ، به معنای مرگ و هلاکت گرفته میشود . غالبا، میاندیشند، که « هوش» ، دراین بیت ، فقط معنای « مرگ وهلاکت» را دارد . ولی دراینجا ، سیمرغ ، تنها ازهوش ، این معنا را نمیخواهد ، بلکه « روند مردن» را ، روند « به هوش آمدن یا هوشیارشدن هرانسانی» میداند. اسفندیار درست دررسیدن تیرگز به چشمانش، نه تنها میمیرد ، بلکه درهمان آن مرگ ، به هوش میآید ، و درست ازمقصرواقعی باخبرمیشود ، ووارونه ایمانش به اهورامزدا وزرتشت ، عمل میکند . سیمرغ ، « جانان »است، و اصل یا بُن همه جانهاست، و همه جانها ، ازجمله جان اسفندیار، وچشم جانش (با روشنی وبینش اصلی) ، به سیمرغ بازمیگردند ، و سیمرغ ، اورا درآغوش میگیرد.
اسفندیار، خود را دشمن سیمرغ میداند و دردشمنی عمل میکند، ولی سیمرغ ، دوست اوست ، و اورا برغم همه دشمنیهایش، دوست میدارد و آماده است که ازنو، اورا درآغوش گرم خود به کردار وجود خود ، بپذیرد . سیمرغ ، اصل همه جانهاست، و با همه جانها میآمیزد و هیچ فرقی میان دوست و دشمن و کافرو موءمن و ... نمیگذارد . هرجانی در پیوند به سیمرغ ، به هوش میآید . هرچند رستم ، دراوج اضطراروناچاری، تیر را بسوی او پرتاب میکند، ولی آغوش مهر سیمرغ برای جان و چشم اسفندیاری که دشمن شماره یک سیمرغست، بازاست .

چرا ، مردن ، به هوش آمدن است ؟