تبعید شدن این خدا به « مرغی درجهان افسانه ها » ، روشی زیرکانه ، یا چنگ وارونه زدن برای سلب اصالت و ارج ازانسان درواقعیت بود . و امروزه با آن، درست بنام « خرافه » مبارزه کرده میشود ، تا مبادا « انسان » ، باز چنین ارجی پیداکند .
به همین علت ، از بازگشت « دجال » اینقدر هراسانند . « دجال » که « دژ + آل » باشد ، نام زشتی است که به سیمرغ داده اند . چرا این خدا ، مرغ شد ؟
ایرانیان براین باوربودند که جان پنهان در درون هرانسانی ، مرغ چهارپریست . به عبارت دیگر چهارنیروهست که باهم درهمآهنگی با هم ، هرشب به معراج میروند و باهم میآمیزند وهمه جانها باهم میآمیزند و یک مرغ بزرگ میشوند . این را امروزه ، روش استقراء مینامند.
سیمرغ ، جانی بود که مجموعه همه جانهاست . ازاینرو ، سپس بنام « جانان » مشهورگردید . یک جان ( All-Leben) که « آمیخته همه جانها» و معشوقه همه جانهاست . همه جانها در جستجوو همپرسی باهم ، سیمرغ یا جانان میشوند . هرانسانی ، پیوند مستقیم با خدا دارد .
تو مرغ چهار پری ، تا برآسمان پرّی
تو ازکجا و ره بام و نردبان ( =انبیاء ) زکجا ؟
اکنون این هما یا سیمرغ ، با سایه اش انسان را به گونه ای مینوازد که انسان، خودش، هما میشود .
همین اندیشه، در شاهنامه در جنگ رستم و اسفندیارهم آمده است که دراثر فراموش ساختن اندیشه های مربوط به این فرهنگ ، درهمان شکل « داستان افسانه ای » باقی میماند .
در این داستان ، درست واقعه روی میدهد ، که سپس بدان ، اصطلاح « سایه انداختن هما یا سیمرغ برکسی » داده شد . نام دیگر هما ، « پیروز = فیروز » است . کسی پیروز میشود که اینهمانی با سیمرغ بیابد یا سیمرغ ، یارو قرین او شود ، که اصل پیروزیست .
هنوز در کردی به هما ، پیروز میگویند ، و « حاجی فیروزه » که نوروز میآید ، همین خدا بوده است که برای هدیه دادن به مردمان ، و خنداندن مردمان و کودکان میآمده است .« حاجی= حجی » معرب واژه « اج » است، که به معنای « نی» است ، چنانچه به نیستان « اجم » میگویند ، و ایرانیان ، عجم نامیده میشدند ، چون پیروان سیمرغ بوده اند.
همچنین « ملانصرالدین » که پیگریابی « بینشهای خنده آمیزو خنده انگیز« هست ، درست همین سیمرغ یا هماست. آیا برای ما این توهین و تحقیر شمرده نمیشود که خدای بزرگ ایران ، همان « خواجه تصرالدین » باشد !
علت چنین احساسی ، آنست که اسلام و زرتشتیگری ، تصویر خدا را در ذهن ما وارونه ساخته اند . .« نصر» که پیروزی باشد ، همان « نسرطائر» است که سیمرغ گسترده پر است ، و« نسر» ، تنها معنای « کرکس = کرک + کاز= مرغ درنیایشگاه ستیغ کوه » را ندارد ، بلکه معنای « سایه » راهم دارد .
و در روایات فرامرز هرمزیار ، میتوان دید که کرکس ، مرده را نمیخورد ، بلکه برآن سایه میاندازد ، و با این سایه انداختن برمرده است، که مرده به ارتافرورد، می پیوندد و فرشگرد می یابد .
وقتی ، همه ملت درغم فرورفته بود و از لبها ، خنده بریده شده بود ، خدای ایران ، خودش ، دلقک مردم میشود ، وحقایق تلخ زندگی را ، تبدیل به بینشهای خنده آور میکند . او خودش مطرب ورقاص میشود، و برسرکوی و بازار میآید و برای مردمان مینوازد و میرقصد ، تا خودش ، بی هیچ واسطه ای مردمان را که یارش هستند ، شاد وخندان سازد .
خدای ایران ، خرد خندان است . این پیروزی و نصر است که بینش زاده از بُن انسان ( که دین نام داشت ) ، انسان را بخنداند . دین که نام سیمرغ بوده است و به معنای « بینش زاینده وخندان» است، مانند فقیه ویا سلطان ، با امرونهی و شمشیر، نصرت نمیدهد، بلکه دینیست که « بینش زاده از فطرت و طبیعت خود انسانست » ، وبا خندان ساختن انسان ، پیروز میشود . سیمرغ ، بجای آنکه ، آموزگار قرآن باشد ، دایه زایش ِ « بینش خندان ازکتاب زندگی انسان » میشود . ملانصرالدین ، هیچگاه با زور و پرخاش وسرنیزه و افکندن مردم به زندان و شکنجه گری و فرمان « اقتلوا »، پیروز نمیشود . نصرالدین ، بیشتربنام « خواجه نصرالدین » خوانده میشود ، و لقب خواجه ، نام خود سیمرغ بوده است . مثلا در کردی « درخت سپیدار که « سپـنـتـا دار» باشد، و درخت « سپنتا = سه + پند » یا سیمرغ است ، « شوخ » هم خوانده میشود . سیمرغ ، شوخ است ، شوخی میکند .
گوهراین خدا ، بینش خندان ، بینش زاده از بُن خود انسانهاست . درین پدیده، درست پیوند دو اندیشه را به همدیگر میتوان دید . کسی به پیروزی (= نصر) میرسد ، که میخنداند و شوخی میکند ، لبخند برلب مردم میگذارد ، زندگی مردم را جشن میسازد . این خویشکاری خدا درایران بوده است . خدای ایران ، بقول مولوی مادرعیش ، یا مطرب یا جشن ساز بوده است .
درحالیکه وضع ما بجائی رسیده است که وقتی میخواهیم به کسی توهین کنیم و اورا خواریشماریم ، میگوئیم که او« مطرب است » .
نام خدا ی ایران ، تبدیل به فحش و دشنام و توهین و تهمت شده است !
اگر بدقت نگریسته شود ، با تغییر معنای نام خدا به دشنام ، این زندگی ماست که بی مزه و بی معنا شده است . این زندگی ماست که نفرین وخوارساخته شده است ! زندگی در ما شکست خورده است . چون خدای ما درشادساختن زندگی ما، پیروز میشد ، نصرالدین میشد . برای خداِی ایران، پیروزی ، چنین معنائی داشت .
پیروزی ، غلبه کردن و شکست دادن نبود .
درغلبه یافتن برمردم ، مردم ، دژم و عبوس میگردند ، و درپیروزی، مردم خندان و شاد ورقصان میشوند .
بینشی ، پیروزاست که میخنداند و شاد میسازد و برقص میآورد .
او با خنداندن ، دلها را میرباید و پیروز میشود . « نصر دین » ، بینشی است که میخنداند، و با خنده ، دلهارا میرباید . کینه وغم را از دلها با شیوه گفتنش، میزداید، و این را پیروزی میداند .
دراوستا ، در هادخت نسک که پیوسته به یشتهاست ، میتوان این پیوند « پیروزی را با پدیده دین » دید . مفهوم « دین » که « بینش زایشی ازانسان » بود ،در الهیات زرتشتی، با اینهمانی دادن « نور، با تیغ برّنده » که از میترائیسم آمده بود، و الهیات زرتشتی آنرا به ارث برده بود ، و اساس مفهوم « دشمنی، و تمایز دوست از دشمن » گردیده بود ، به کلی تغییر کرده بود. هادخت نسک که دراصل، یک سرود زنخدائی بوده است ، بکلی مسخ و تحریف میشود، ولی اندیشه اصلی ، برغم این تحریف ، شناختنی و بازیافتنی است . دین، دوشیزه زیبائیست که ازانسان ، زاده میشود . دین ، که به معنای « بینش زایشی ازانسان » است ، اصل همه زیبائیها درگیتی است ، ازاینرو « هادخت نسک پاره 9 - ... پیکرش همچند همه زیباترین آفریدگان ، زیباست » . و درپاره 11 دیده میشود که چنین بینشی که اصل زیبائیست ، برای آن دوست داشتنی است ، چون « سرچشمه بزرگی ، نیکی ، زیبائی ، خوش بوئی ، و نیروی پیروز و توانائی درچیرگی بر دشمن » است . خوشبوئی ، به معنای « بینش وشناخت نیک » نیزهست . پیوند بینش زایشی که بینش خندان هست ( زائیدن = خندیدن ) پیروزی میآورد . پیروزی ، درفرهنگ زنخدائی یا فرهنگ اصیل ایران ، به هیچ روی ، معنای « غلبه کردن و شکست دادن و مظفرشدن » را، که با مفهوم « تیغ برنده نور وبینش می یابد » نداشته است .
این درجنگ « بینش نوری » و « خدای نوری که نورش اینهمانی با تیغ برنده دارد، و باطل را با چنین بینشی ، ازحق می برد » هست که، چنین معنائی به پیروزی داده میشود . « پیروزی » ، دراصل به معنای « بینش و شیوه اندیشیدن و منیدنی است که « کینه و خشم یا پرخاشجوئی و ستیزه خواهی » را از دلها بیرون میکند ، و بجایش مهرو عشق میآفریند . این همان شیوه ایست که ایرج درشاهنامه آنرا پی میکند
و به پدرش میگوید :
که آن تاجور شهریاران پیش
ندیدند کین اندر آئین خویش
مگیرید خشم و مدارید کین نه زیباست کین ازخداوند دین
و به پدرش میگوید که دربرابر آنها( سلم وتور) که پیش من ، با شمشیرمیآیند
دل کینه ورشان ، به دین آورم
سزاوار تر زین ، چه کین آورم
پیروزی ، ظفرجسمانی و شکست دادن دشمن نیست، بلکه « پرداختن کین ازدل او» ، و« زدون شیوه خشم اندیشی» اوست . اساسا معنای « دشمن » ، کسی است که درخشم و درراستای تجاوز خواهی « میاندیشد » « دژ+ من » ، به معنای درخشم اندیشیدن است ، برای پرخاشگری و تجاوز و غلبه کردن اندیشیدن ، دشمنی است . پیروزی ، کوبیدن او و نابودساختن و گرفتن جان و آزردن جان او نیست ، بلکه « دگرگونه ساختن شیوه اندیشیدن اوست » . بدین علت است که نام سیمرغ که «خداوند مهر» بود ، « پیروز» بود . پیروزی ، ویژگی «مهر» است .او در آفریدن ِ مهردر دشمن ، در تحول خشم اندیشی او به « شاد اندیشی » ، پیروز میشود . این واژه را سپس ، به معنای « کوبیدن و مغلوب ساختن و شکست دادن» دشمن بکار برده اند ، که اساسا با مفهوم « قداست جان »، که معیار بنیادی این فرهنگست ، متضاد است . درفرهنگ سیمرغی ، فقط جنگ تدافعی( ازجان وزندگی ) آنهم با شرئط ویژه ای پذیرفته میشد . واینگونه جنگ ، « رزمان پرهیز» نامیده میشد، که به معنای « پرهیزکردن و اجتناب کردن ازجنگ » میباشد . برعکس « دین زرتشتی » که اندیشه « جهاد دینی » را ابداع کرد ، فرهنگ سیمرغی ، برضد جهاد دینی، و جنگ به خاطر گسترش عقیده و مسلک وآئین بود . درفرهنگ سیمرغی، جنگ ، فقط برای نگهداری جان ازگزند و آزار پذیرفته میشد . این اندیشه ، حساسیت بسیار ویژه ای ایجاد میکرد . مسئله این میشد که : چگونه میشود از زندگی خود ، دفاع کرد که آزارنده ، آزرده نشود ؟ ویافتن ِ پاسخی برای این پرسش ، بسیار دشوار است . اینست که جنگ میان اسفندیار و رستم ، که جنگ میان اهورامزدائیست که برای گسترش دین خود ، جهاد دینی را پذیرفته ، و سیمرغی ، که بکلی برضد جهاد دینی است ، و قداست جان ، محور رویاروئی با اهورامزدا و اسفندیار است ، بزرگترین مسئله فرهنگ مردمی ایران را طرح میکند .
دراینجاست که فردوسی ، با نهایت مدارائی و زبر دستی و لطافت ، برتری « فرهنگ سیمرغی را، بر مزدیسنائی » نشان میدهد ، و همین نکته، بیانگر آنست که فردوسی ، خرّمدین بوده است ، نه زرتشتی . ازاینگذشته اندیشه جهاد دینی زرتشتیگری ، برضد این اندیشه است که « بُن جان و زمان و گیتی ، عشق= جفتی = یوغی» است ، که بنیاد دین سیمرغیست . ستیزخواهی و خشم اندیشی ، انحراف گذرا در بُن انسان است، که ضدخشم است . خشم و کینه و پرخاشگری ، ناهمآهنگ شدگی بُن انسان است ، نه فطرت او . این بُن وفطرت را، باید به همآهنگی ، به عشق، بازگردانید . درست سیمرغ ، هنگامی بیاری رستم دراین جنگ میشتابد ، درپی همین « دگرگون ساختن منش و شیوه اندیشه جهاد طلبی اسفندیار» است . رستم بارها اسفندیار را به مهمانی فرامیخواند . فراخوانی دشمن یا ستیزه جو به میهمانی ، دراین فرهنگ ، معنائی بسیار ژرف داشته است .
گذشته ازاینکه نا م سیمرغ ، خداوند مهر، پیروز بوده است ، خود واژه « پیروز»، بهترین گواه برمعنا و محتوای « پیروزی » دراین فرهنگ است . در سغدی (فرهنگ سغدی-فارسی، قریب ) دیده میشود که اصل واژه پیروز ، « پر+ یوژ=yoz + par» و « پری + وج= wj+pry » بوده است . ازسوئی این واژه تبدیل به « پرویز» و ازسوی دیگر تبدیل به « پیروز» شده است . پیشوند « پر ، پری » به معنای « جفت و همآغوشی » است و « وج » همان « ویج = معربش بیضه ، به معنای تخم » است . « وج پا » در واژه نامه بهدینان ، اندام تناسلی زن است . این همان پسوند واژه « ایریا + وج = ایران ویچ= ایران » است . پس پرویز، به معنای « تخم نخستین جفت یا یوغ کیهان » است . این بُن را هیچکس نمیتواند نابود بسازد . هرچیزکه بمیرد ، به بن باز میگردد تا ازسر، فرشگرد یابد . و « پر+ یوژ» ، تبدیل به « پیروز» شده است . هم « پر» و هم « یوژ » به معنای جفت و یوغ است . دراین راستا ، به معنای « بزرگترین وصال و عشق » است . درصورت درنظرگرفتن معانی دست دوم « یوج ، یوش ، یوز ، یوک » ، میتوان واژه پیروز را دارای معانی گوناگون دانست که طیف یک معنایند 1- جوینده و طالب وصال و همآغوشی 2- درهم پیچیدن جفت به هم 3- پرسش مبرمانه برای وصال و .... . پس پیروزشدن، رسیدن به بُن عشق کیهانی یا همان « نیستان مولوی » است . و درهمین راستا ، مولوی واژه « پیروز» را بکار میبرد .
آتش عشق تو قلاووزشد دوش دلم سوی دل افروزشد
من چه زنم با دم و با مکراو کو به دغل برهمه پیروزشد
بیائید که امروز به اقبال و به پیروز
چوعشاق نو آموز ، برآن یار بگردیم
( یوزه ، به معنای غلتیدن است که به دورخود گردیدن و برروی خود چرخیدن است و درویس و رامین ، این نماد عشق ورزیست)
بسی تخم بکشتیم براین شوره بگشتیم
برآن حب که نگنجید درانبار بگردیم
پرکندگی از نفاق خیزد پیروزی از اتفاق خیزد
تو نازکنی و یارتو ناز چون ناز دوشد ، طلاق خیزد
ورزان که نیاز پیش آری صد وصلت وصد عناق خیزد
یار آن طلبد که « ذوق » باید زیرا طلب از مذاق خیزد
دوش آمد پیل مارا باز هندستان بیاد
پرده شب میدرید او از جنون تا با مداد
( میان شب، زمان همآغوشی جفت کیهانی بهرام وارتافرورد، یا بهروز وپیروزاست)
دوش، ساغرهای جمله مالامال بود
ای که تا روز قیامت ، عمر ما ، چون دوش باد
باده ها درجوش زاو ، عقلها بیهوش ازاو
جزو و کل و ، خاروگل ، ازروی خوبش شاد باد
در فلک افتاده زایشان صد هزاران غلغله
درسجود افتاده آنجا ، صد هزاران کیقباد
روز پیروزی و دولت ، در شب ما درج بود
شب ز« اخوان صفا » نا گه چنین روزی نمود ....
« بن کیهان و زمان و جان » که درمیان شب ، در همآغوشی جفت یا یوغ یا پری ، پیکر می یابد ، گزند ناپذیر است . ازاین رو واژه « یوژ در= dahr + yuzh = yuzhdahr » به معنای « مقدس » است . درفرهنگ ایران ، این « ُبن گزند ناپذیرعشق، که همه جانها ازآن پیدایش مییافت ، و اصل نوشوی زندگی بود » ، پدیده « قدس » را معین میساخت . یک کتاب ، مقدس نبود . یک شخص، مقدس نبود. اوامر واحکام الهی، مقدس نبودند. این تفاوت بزرگ « تجربه قداست » درفرهنگ ایران ، با تجربه قداست در ادیان نوری بطورکلی و با ادیان ابراهیمی خصوصی بود .
هنگامی که رستم ، جُفت سیمرغ شد ،
آنگاه بر اسفندیار، پیروز میشود
ذوقست کاندرنیک وبد ، دردست وپا قدرت دهد
کاین ذوق ، زوررُستمان، جفت تن مسکین کند
با ذوق ، مسکین ، رستمی . بی ذوق، رستم، پرغمی
گر ذوق نبود یارجان، جان را چه با تمکین کند؟
اصطلاح « ذوق » نزد مولوی ، بازگوی همان تجربه « جفت شدن وعشق ورزی « است، که مولوی آنرا « آسیب » مینامد. «آسیب» ، در اصل معنای « عشق ورزی » داشته ، نه معنای « گزند » که سپس یافته است .
« ذوق » ریشه ایست که از واژه « مذاق » ساخته شده است که ازپهلوی وام گرفته شده است، و معرب « میزاگ = مزه » است . مزه ، بُن آمیختن وآمیخته شدن باهمست . به« معنی زندگی » ، مزه میگفتند . زندگانی، مزه دارد ، یعنی زندگانی با معناست، و معنایش با آن ، آمیخته است واز زندگی، جدا ناپذیر است. درمعارف بهاء ولد میآید : « ایشان درخوشیها ی فسرده خود مستغرق اند و ازخوشیها ومزه های من بیخبرند » مثلا فردوسی گوید :
همی یاد کرد از گناه وبزه ندانست ازآن زندگانی ، مزه
این با مزه بودن ، یا به اصطلاح بعدی، پیدایش « ذوق » ، پیآیند عشق ورزی جفت است .
دروازه هستی را جز « ذوق » مدان ای جان
این نکته شیرین را ، درجان بنشان ای جان
زیرا عرض و جوهر ، از ذوق برآرد سر
ذوق پدر و مادر، کردت مهمان ای جان
هرجا که بود ذوقی ، زآسیب دوجفت آید( آسیب به معنای عشق)
زان یکشدن دوتن ، ذوقست نشان ای جان
هرحس ، به محسوسی ، جفتست ، یکی گشته
هرعقل به معقولی ، جفت و نگران ای جان
گرجفت شوی ای حس ، با آنک حست کرد او ( = خدا )
وزغیر بپرهیزی ، باشی سلطان ای جان
کوچشم که تا بیند هرگوشه تتق بسته
هر ذره بپیوسته ، با جفت نهان ای جان
آمیخته باشاهد ، هم عاشق وهم زاهد
وز ذوق نمیگنجد ، درکون و مکان ای جان
اندر دل هر ذره ، تابان شده خورشیدی
درباطن هرقطره ، صد جوی روان ای جان
امروزه اصطلاح « ذوق »، به معنای « سلیقه وسبک هنری » کاهش یافته است ، و ژرفای نخستینش را از دست داده است . ذوق ومزه با جفت شدن ، با عشق، کار داشته است .
این ذوق دررستم نیز، دراثر « آسیب سیمرغ » که عشق ورزی سیمرغ باشد ، پیدایش می یابد . همین اندیشه است که فردوسی ، درداستان رستم (که پس از شکست خوردن او ازاسفندیار روی داده) ، بزبان اصلیش گفته است . سیمرغ پرخود را برسر رستم میمالد و فراز سراو بپا میایستد . این دو کاربه معنای جفت شدن و ، اینهمانی یافتن سیمرغ با رستم » است .این همان اندیشه ایست که سپس با اصطلاح « سایه افکندن سیمرغ یا هما » عبارت خود را یافته است . این « یک شدن دوتن » که مولوی، « ذوق » مینامد، که « آمیختن سیمرغ با رستم باشد » ، درست آنچیزیست که درفرود آمدن سیمرغ از ابر تاریک روی میدهد . رستم و سیمرغ باهم یک تن و یک پیکرمیشوند، و فردا ، این رستم پیشین نیست که با اسفندیار جنگیده است ، بلکه این سیمرغی که با رستم یکی شده است ، فردا با اسفندیار، رویارو میگردد و نام هُما ، پیروز است ( فرهنگ کردی- فارسی، شرفکندی). به عبارت دیگر، هما ، اصل پیروزیست .
هیچکسی وهیچ قدرتی برهما ، پیروز نمیشود .
پیش ازاینکه به بررسی دقیق این بخش از داستان درشاهنامه و رابطه اش با اندیشه های مولوی بپردازیم ، این مسئله باید روشن وچشمگیر باشد که اسفندیار و رستم برای چه ؟
باهم میجنگیدند ، وچرا رستم ، نیاز به سایه هما، یا « جفت ویارشدن سیمرغ با خود» داشت ؟ این جنگ ، مهمترین جنگیست که هزاران سال درایران دوام داشته است ، ولی اثری ازآن، درهیچ تاریخی باقی نمانده است .
اگرکسی بخواهد تاریخ تحولات ضمیروروان ایران را، در این چندهزارساله ، در ژرفایش بفهمد ، و دری به آینده آزادی درایران بگشاید ، راهی ندارد جزآنکه بسراغ داستان جنگ اسفندیاربا رستم برود . جنگ رستم و اسفندیار، درفضای این فرهنگ ، تـراژدی بزرگ هزاران ساله خودِ ملت ایران است .
تاریخ روان ومنش ایرانی ، همین تراژدی است . ولی روایت این تراژدی ، دراصطلاحات زرتشتی و اسلام، که درگوهرشان « تراژدی زدا هستند » ، این ویژگی را فقط به شکل بسیار رنگ باخته ، نگاه داشته است .
و ما که با چیرگی ادیان نوری و « مکاتب فلسفی نوری »، پیوند خود را با تراژدی از دست داده ایم ، بدشواری میتوانیم این « تراژدی روان وضمیر خود را دراین هزاره ها » احساس کنیم .
جنگ اسفندیار با رستم ، یا جنگ اهورامزدا با سیمرغ ، جنگ جهاد دینی و تعصب ، با اندیشه ِ آزادیخواهی و بزرگواری و مردمی و اصالت انسان است.
اندیشه جهاد دینی و تعصب ، درچهره « گشتاسب ، جاماسپ و اسفندیار و بهمن پسراو » پیکرمی یابد، و اندیشه آزادیخواهی وبزرگواری ومردمی و بردباری، در« سیمرغ و رستم و زال و دختران رستم » پیکرمی یابد ، که بُن فرهنگ ایرانست .
پیام زرتشت ، در دستگاه گشتاسپ قدرتخواه ، بوسیله جـامـاسـپ ، که زرتشت را درهمان ابتدا، در کنج نیایشگاه منزوی میسازد ، تبدیل به دین جهادی و پرخاشگرو خشک اندیش» ساخته میشود . آموزه زرتشت، در دهان جاماسپ ، که ایدئولوگ تازه سیاسی است ، تبدیل به « دینی پرخاشگرو ستیزه طلب وجهادی» میشود ، که دشمن شماره یک فرهنگ ایرانست ، و این برداشت جاماسپی ازاهورامزداست که اسفندیار را، روانه جهاد با رستم و سیمرغ میسازد ، که بزرگترین فاجعه و تراژدی فرهنگ ایران را پدید میآورد . این برداشت جاماسپی از دین زرتشت است که در بهمن پسر اسفندیار، به اوج کینه توزی با فرهنگ ایران که در سیمرغیان شکل به خود میگرفت ، رسید، وسپس مدل «دین بهی » یا زرتشتیگری درتاریخ ایران در دوره ساسانی شد .
این برداشت جاماسپی از دین زرتشت است که با آن، بهمن پسراسفندیارزرتشتی ، فرامرز پسر رستم سیمرغی را درتاریخ ایران ، نخستین بار، به صلیب میکشد .
همین « دین زرتشتی که ازبرداشتهای جاماسپی- گشتاسپی ، مسخ شده بود » ، آموزه ای بود که در حکومت ساسانی، قدرت را از اشکانیان ربود ، و حکومتی ساخت که درگوهرش، متضاد با« فرهنگ ملت ایران » بود، و تا به امروز باقی مانده است ، و بنام پژوهش علمی ، میدان را تسخیر کرده است.
دراصل ، اهورامزدا ، همان سیمرغ یا ُهما یا عنقا بود . اهورامزدای هخامنشیها ، سیمرغ و هُماست ، نه اهورامزدای زرتشتیان . چنانکه درتخت جمشید ، نیم تنه سیمرغ ، بزرگترین پیکرمیان سایر پیکرهاست . هنوزجنگ اهورامزدای زرتشت با سیمرغ ، پایان نیافته بود که جنگ الله با سیمرغ ، آغازشد .
« ابلیس» در قرآن ، همان سیمرغ است .
با آمدن اسلام ، جنگ الله، با این فرهنگ سیمرغی آغازشد، و تاکنون ادامه دارد ، ودر زمان آخر، به شکل « دجال = دژ+ آل » خواهد آمد که باید نابود ساخته شود ، و اکنون وارد مرحله سوم شده است، که مدنیت غرب ، جنگ خودرا با همان سیمرغ افسانه ای، آغازکرده است. سیمرغ ، اکنون ، ازسه دشمن گوناگون ، سرکوبی میشود ، و اگر روزی ، فقط افسانه شده بود ، امروزه بنام « خرافه ضد علمی » کوبیده و دور افکنده میشود .
« شاهنامه» ، نامه سیمرغ است ، چون « شاه »، نام سیمرغ بوده است ، وشاهنامه ، به دور پهلوانان سیمرغی ( سام +زال+ رستم + سیاوش + کیخسرو ) میگردد . فردوسی، با این مرغ افسانه ایست که به اندیشه زنده ساختن ایران ازنو میباشد ! چون افسانه ، که آتش زنه باشد ، آتش فروز است .
سیمرغ یا عنقا ، گوهر ِ آتش فروز دارد ( برهان قاطع ) . آتش فروز ، دراین فرهنگ به معنای « ازنو آفریننده » بوده است . اهورامزدا ، دراصل نام سیمرغ بوده است .
اهوره ، اوره است که « ابرسیاه بارنده » باشد، که اصل افشاندن و جوانمردی شمرده میشود، که وجود خودش را میپاشد ، تا گیتی به وجود آید ، و مزدا ( مس + دا ) ، ماه زاینده واندیشنده ( زائیدن و اندیشیدن دراین فرهنگ مفهوم جفت باهم بودند ) است . نام سپهر ششم که مشتری خوانده میشود ، هم « انهموما » و هم « اهورامزدا » است .
« انهوما = انهو+ هوما » به معنای « نای به » است . و هنوز درکردی « هوما » ، به معنای « خدا » هست . کوروش ، در نقش برجسته مرغاب فارس ، بالهای سیمرغ را دارد، و درفراز سرش ، نشان « سه تا یکتائی » را که بیان پیدایش جهان از « سه بُن » است، تاج او ساخته اند .
تاج او بیان آنست که سیمرغ به او حقانیت به حکومت میدهد . سه تخم در بن ، تبدیل به سه تخم درفراز میشوند . کوروش دراین تصویرخودرا با سیمرغ اینهمانی میدهد . همچنین بزرگترین سرستونها درتخت جمشید ، نیم تنه فوق العاده بزرگ سیمرغ است . وسیمرغ ، اگرچه به روایت عطار، نماد سی تا مرغ (سی روز درماه= سیمرغ ) است ، ولی درواقع به معنای « سه + مرغ » میباشد .
بیست هفت منزل (= کده ) ماه ، از « سه بُن » پیدایش می یابد، که باهم ، سی روز یا سی مرغند .اینکه هخامنشیها زرتشتی نبودند ، ازهمان « فروردین یشت » اوستا ، مشخص میگردد . چون در فروردین یشت که موبدان آنرا به روایت خود تغییر شکل داده اند، فره وشی همه بزرگان درتاریخ زرتشتیگری، ستایش شده اند ، ونام هیچکدام ازهخامنشیها، میان این نامها نیست . این مشخص میسازد که زرتشتیان، ارجی به حکومت هخامنشی نمیداده اند .
زرتشت ، تصویر دیگری از« اهورامزدا » ارائه میدهد که هخامنشیها و ایرانیان و تورانیان پیش از آمدن زرتشت ، داشته اند . درواقع این دو تصویر گوناگون اهورا مزدا هستند که رویاروی هم میایستند ، و تراژدی، درست ازهمین نکته، شروع میشود . اصلاحی را که زرتشت در تصویر اهورامزدای سیمرغی کرد ، درست با« جاماسپ و گشتاسپ و اسفندیار و پسر اسفندیار، بهمن» ، بزرگترین دشمن سیمرغ گردید، و تعقیب و سرکوب بت پرستان ، که همین سیمرغیان بودند ، و شکستن بتهای آنها ، و تهی ساختن آتشکده ها از بت ها ، آغاز شد.
چنانکه درهمین آمدن سیمرغ بیاری رستم در شاهنامه دیده میشود ، دراصل، این سیمرغ بوده است که « خدای مهر » بوده است . چنانکه زال خطاب به سیمرغ
بدو گفت زال : ای خــداونــد مــهــر
چو اکنون نمودی بما پاک چهر
تحمیل دین زرتشتی، با جهاد دینی آغازشد، و طبعا سرانجام چنین جهادی ، رویاروئی با « خانوداه سام ، زال ، رستم » بود که سیمرغی ، بودند ، و نقش فوق العاده مهم « تاج بخشی » را درایران داشتند .
« تاج بخشیدن » ، به معنای « حقانیت دادن به حکومت » بوده است .
تاج بخشی که نگاهبانی از ارزشهای بنیادی فرهنگ ایران بوده است ، ارجی بیشتر از شاهان و مقام شاهی داشته است . ازاین رو، سام و زال و رستم ، علاقه ای به شاه شدن ندارند . بنیادگذاردن « یک حکومت زرتشتی» ، با گرفتن« حقانیت به حکومت از ارزشهای سیمرغی» ، نا همخوان ونا سازگار بود . این بود که اسفندیار درهنگام مرگ ، برغم شکست از رستم ، وبرغم خواست پدرش گشتاسپ که حتی حاضر بسپردن شاهی به او نبود، وبرای اینکه اورا ازسر خود بازکند ، به جنگ با رستم میفرستد ، چون میداند که دراین جنگ ، اسفندیار از بین خواهد رفت ، از رستم میطلبد که بهمن ، پسرش را به تخت شاهی برساند و به او حقانیت به حکومت بدهد( تاج ببخشد) .
کنون بهمن این نامور پورمن خردمند و بیدار دستورمن
زمن تو پدروارش اندرپذیر همه هرچه گویم ترا یادگیر
بزاولستان در ورا شاد دار همه کار بد گوهران یا ددار
بیاموزش آرایش کار زار نشستنگه بزم و دشت شکار
می و رامش و زخم چوگان وبار بزرگی و برخوردن ازروزگار
تهمتن چو بشنید برپای خاست ببرزد بفرمان او دست راست
که گر بگذزی زین سخن نگذرم سخن هرچه گفتی تو فرمان برم
نشانمش برنامور تخت عاج نهم برسرش بر دلارای تاج
این رفتار بزرگوارانه و جوانمردانه ِ سیمرغی را نشان میدهد . برغم آنکه گشتاسپ و اسفندیار، درهمه جا، نیایشگاههای سیمرغ را به کردار بتخانه ، ویران ساخته اند، و به سیمرغیان، دین زرتشتی را به ضرب شمشیر، تحمیل کرده اند ، رستم می پذیرد که حقانیت به حکومت ایران را به بهمن که برترین دشمن سیمرغیان میشود ، ببخشد .
ما دراین داستان ، رویاروئی « زرتشتیگری جهادی و متعصب و خشک اندیش » را با « فرهنگ سیمرغی، که ازجمله خرمدین هم نامیده میشد ، ویکی از نامهای سیمرغ ،هم خرّم وهم خرّمشاه بود »، با شیوه رفتار سیمرغیان و فرهنگ سیمرغی در برابرادیان جهادی ونوری، می یابیم . آنگاهست که دیده میشود که دراین داستان ، گوهر فرهنگ ایران، که فرهنگ سیمرغیست ، فرهنگ زنده ایست ، که هنوزدر رگ و ریشه ضمیر هرایرانی زنده است . با چنین شناختی است که ما پیوند تنگاتنگ ِ فردوسی و مولوی را باهم بازمیشناسیم . این ارزشها ، که سیمرغ در باره شیوه رفتار با دشمن به رستم میآموزد ، همان ارزشهائی هستند که در غزلیات مولوی ، گسترده شده اند .
با چنین شناختی است که دیده میشود ، شاهنامه ، دربرگیرنده ارزشهای فنا ناپذیر فرهنگ سیاسی و اجتماعی و دینی است که در کاخ بلندی که از باد و باران گزند نمی پذیرد ، بنا نهاده شده است .
تعصب دینی، که زاینده اندیشه جهاد و استبداد فکری و خفقان است، و هرکه را موءمن به دین خود نمیداند ، دشمن و دُروند میشمارد، با فرهنگ سیمرغی رویارو میشود ، که هرانسانی را ، جفت خدا یا هما میشمارد.
هما ، سایه هرانسانیست ، یا به عبارت دیگر، تخمیست که دراندرون تن هرانسانی، کاشته شده است ( سایه = سیور= تخم سیمرغ ). این اندیشه ، اصل آزادی است ، چون حقیقت درهرانسانی هست، ونیاز به واسطه ندارد، ودرهرانسانی، تخم دیگری از سیمرغ ، خدای تنوع و طیف و رنگارنگی هست .هرتخمی ازخوشه سیمرغ ، به گونه ای دیگراست . خوشه سیمرغ ، خوشه همه تنوعات است .
ازاین رو ، سیمرغ ، فقط « نقش دایه ، یعنی ماما » را برای زایانیدن بینش حقیقت ازهرکسی بازی میکند .
این تضاد و تناقض در دوتصویر اهورامزدا ، دو خدا ، یا «اهورامزدای زرتشتی » و « اهورامزدا یا سیمرغ خرمدین » ، تراژدی بزرگ تاریخ ایران درهزاره ها گشته، و تا کنون ادامه دارد . دررویاروئی اسفندیار بار رستم که در واقع ، رویاروئی « اهورامزدا » با « سیمرغ » است ، گوهرفرهنگ ایران، عبارت بندی میشود و شکل به خود میگیرد.
فرهنگ چیست ؟
گوهرفرهنگ بطورکلی ، ازشیوه تفکر و رفتارما با دیگری ، با آنکه جزما میاندیشد ، با آنکه غیرازما میپرستد ،با آنکه اخلاقی جزما دارد ، با آنکه متعلق به طبقه ای دیگر، به ملتی دیگر، به نژادی دیگر، به جنسی دیگر، به قومی دیگر، به خانواده ای دیگر.. ... و درمقوله « دیگری بطورکلی » قرار میگیرد ، ... مشخص میگردد . فرهنگ ، پذیرش دیگری ، در دیگربودنش هست . درست سیمرغ ، خوشه تخمه هائیست که همه دانه هایش باهم فرق دارند .او در درون هرانسانی ، دانه ای دیگراست . او همآهنگی گوناگونی و تنوع و رنگارنگی است . اینست که « فرهنگ » ، اساسا نام ویژه« سیمرغ » بوده است . گوهرخدای ایران ، همآهنگی رنگها و گوناگونها و نقشها وصورتها ودیگربودنها است . دراینجا ناگزیریم که پیوند اندیشه « جفت » و « تنوع و گوناگونی و رنگارنگی » بررسی کنیم . چون تصویر جفت یا همزاد یا یوغ ، در الهیات زرتشتی ، یکراست تبدیل به دوضد آشتی ناپذیر میشوند ، چه آن دورا ، دوضد آشتی ناپذیر کیهانی تفسیر کنند، که هزاره ها درگذشته الهیات زرتشتی کرده است، چه آن دو ر ، دو اندیشه و دوارزش متضاد دربُن انسان بداند ( که امروزه در ترجمه ها انجام داده میشود ) . اندیشه جفت یا همزاد، که درفرهنگ اصیل ایران ، پیکریابی اصل عشق بود ، درالهیات زرتشتی ، درست بُن دشمنی گوهری و آشتی ناپذیرمیگردد، و به شکل « اهورامزدا + اهریمن » یا « سپنتامینو+ اهریمن » درمیآید . در برداشتهای تازه ، تبدیل به دواندیشه یا دونیروی روانی و ضمیری آشتی ناپذیرباهم در درون انسان میگردند . دریک صورت ، بُن کیهان، ستیزو جنگ و کینه میگردد .
درصورتی دیگر، فطرت انسان، ستیزندگی و تنش همیشگی میگردد ، که سپس، این بینش درونسو، درگیتی و تاریخ بازتابیده میشود ، و همه پدیده ها و رویدادهارا تنش و کشمکش دودشمن آشتی ناپذیر می یابد . تصویر« جفت » ، در الهیات زرتشتی ، تبدیل به « تضاد سپیدی و سیاهی » ، « روشنائی و تاریکی » ... میگردد ، که باهم درجنگند .
وارونه این گونه تفکر، در فرهنگ سیمرغی، اصل دشمنی( به معنای آنکه میخواهد مخالف را سر به نیست کند ) و شرّ درجهان نبود .
در فرهنگ سیمرغی ، میان دوجفت سیاه و سپید ، یا تاریکی و روشنائی ، کمانی از رنگهای به هم پیوسته، و سایه روشنی های گوناگون بود .به همین علت ، درست واژه جفت که درکردی ، « جوت» هست ، در زیر نفوذ الهیات زرتشتی ، تبدیل به واژه « جدا»ی امروزه شده است . آنچه عشق و صمیمیت و همسری بوده است ، تبدیل به جدائی و بیگانگی گردیده است . این قضیه در بسیاری از اصطلاحات رویداده است ، و یک واژه، معنای متضادش را پیدا کرده است . همان « جفت یا دوچیزبهم پیوسته = جوت » ، تبدیل به واژه « جدا» شده است که درپهلوی « جود jud+ جوتارjuttar» باشد . درحالیکه در زبان اردو ، این واژه به همان معنای اصلی باقیمانده است . ازیکسو به کفش و پاپوش، جوتا میگویند و ازسوی دیگر به شیارکردن ، جوتنا میگویند . این دو ، پیکریابی های اندیشه جفت شدن بوده اند . در فرهنگ سیمرغی ، جفت ، در تصویر « هلال ماه و رنگین کمان » که هردو کمان شمرده میشوند ، بیان میشده است ( همای خمانی= همای کماندار= آرش کمانگیر، تیروکمان ، نشان عشق بود ) . درکمان، دوسر یا دوانتها که جفت باشند، درخمیدگی کمان، به هم پیوسته اند . میان یک جفت ، که رنگین کمان باشد ، طیف و تنوع و رنگارنگی و گوناگونی است ، نه مانند الهیات زرتشتی ، تهیگاه و خلاء و بریدگی . ازجمله نامهای سیمرغ ، « همای خمانی » بوده است .
واژه کمان دراصل ، خمان بوده است ، چون کمان، خمیدگی و کشیدگی است.همای خمانی ، به معنای « همای کماندار» است . البته به رنگین کمان ، کمان بهمن هم میگویند ، چون بهمن بنا بر ماه یشت ، تحول به هلال ماه می یابد .
این بهمن ناپیداست که در جفت بهرام و ارتافرورد ، پیدایش می یابد ، که باهم، سه بُن گیتی ( سه مجمر آتش ) هستند .
قوس قزح ، نیز« قوس یا کمان سیمرغ » است ، چون بنا بر منتهی الارب : « قزح نام فرشته ای موکل بر ابر ، و نام پادشاهی از پادشاهان عجم ، وقوس منسوب است بسوی این دو » .
فرشته موکل برابر، سیمرغ است، و پادشاه ، همان هماست که اینهمانی با سیمرغ دارد .
آنچه مهمست اینست که درفرهنگ سیمرغی، بجای دشمنی وستیزو بریدگی و جنگ که میان همزاد وجفت درالهیات زرتشتی وجود دارد ، رنگارنگی و تنوع و آشتی و زیبائی وجود دارد .
درفرهنگ سیمرغی، مفهوم دشمنی وشرّ وتهی( خلاء ) و بریدگی وجود نداشت ، بلکه دیگری ، « دیگر بود ، به گونه ای دیگر بود ، به رنگی دیگربود » ، ولی به رغم دیگربودن ، همیشه امکان پیوستگی دراثر همین کشیدگی ودرهم آمیختگی وجود داشت .
به همین علت نیز به رنگین کمان ، « رخش » هم میگفتند ، چون رخش ، رنگی میان سیاه و بور ، یا سرخ و سفید درهم آمیخته بود . اسب رستم ، پیکر یابی « رنگین کمان = سیمرغ » ، اصل رنگارنگی ، آشتی وهمآهنگی گوناگونیها بود . « نوشه » هم قوس و قزح بود ( در سانسکریت به قوس قزح ، ایندرا دانوشهIndra Dhanushe گفته میشود که معنای رنگارنگ هم دارد ). انوشیروان ، « روان انوشه یا نوشه» داشت ، یعنی « روان آشتیخواهی و خوش طبعی و زیبائی » داشت . البته « روان» هرانسانی، اینهمانی با « رام = خدای عشق و موسیقی و رقص » داشت . دراردو، به خوش مزاج و زنده دل و ظریف ، رنگیلا گفته میشود .
جهان همائی+ بهمنی ، جهان شادی و خرّمی وجشن وهمآهنگی و آشتی خواهی بود .دراین جهان ، ستیزو پارگی و دشمنی ( پارگی اهریمن ازاهورامزدا ) وجود نداشت .
همه اضدادو مخالفان ، فقط چیز دیگر بودند ، رنگ دیگر بودند ، که میشد باهم همآهنگ کرد . ازاین رو به هفت آسمان ، پرده هفت رنگ گفته میشد . هفت آسمان ، خود گونه ای رنگین کمان بود .
آسمان اول ، ازسنگ خارا بود ، آسمان دوم از فولاد بود ، اسمان سوم ازمس بود ، آسمان چهارم از نقره بود ؛ آسمان پنجم ، از طلا بود ، آسمان ششم از زبرجد بود و آسمان هفتم از یاقوت بود . فلزات و سنگهای گرانبها ، همه رنگهای یک رنگین کمان بودند .
بجای « تضاد سیاه وسپید الهیات زرتشتی » ، مفهوم رنگارنگی ، بیان آشتی و همآهنگی و گوناگونی میان جفت بود . درگرشاسپ نامه اسدی درباره سیمرغ میگوید ( در جزیره رامنی ، که همان رامنا باشد ، صفحه 153) :
پدید آمد آن مرغ(که سیمرغ باشد) هم در زمان
ازو شد چوصدرنگ فرش، آسمان
چو باغی روان درهوا ، سرنگون
شکفته درختان درو گونه گون
چو تازان ُکهی پرگل و لاله زار
زبالاش ، قوس قزح صد هزار
ازاین رو بود که الهیات زرتشتی ، دشمن رنگها بود، و فقط سپید را که اینهمانی با نورمیانگاشت ، می پذیرفت . درواقع ، جهان و زندگی و فکر را، تهی از تنوع و طیف میخواست ومیکرد .
آنکه در اضداد « اهورامزدا + اهریمن » میاندیشد ، همه پدیده ها را ، همه « دیگر بودگیها » را تبدیل به همین سیاه و سپید ، یا تاریکی و روشنی میکند . در« دیگری » ، ضد و دشمن می بیند ، نه تنوع و طیف . اینست که الهیات زرتشتی ، همه پدیده های آسمانی و زمینی را به این دوگونه ضد ، ازهم پاره کرده است .
دربندهش، بخش ششم آن ، میتوان دید که چگونه موبدان زرتشتی، جهان هستی را ازخدایان گرفته تا همه پدیدهای زندگی، جبهه جنگ اضداد باهم ساخته اند . رنگین کمان آشتی وهمآهنگی سیمرغی ، تبدیل به رزم ابدی میان اهریمن و اهورامزدا یا تاریکی وروشنائی و باطل وحق ، و بالاخره ، موءمن ( اشون ) وکافر( دروند ) گردیده است . چنین شیوه اندیشه ای ، بُن تعصب و جهاد است.
اینست که از درک جهان، به کردار« رنگارنگی و گوناگونی» میپرهیزد، و دررنگین کمان، که نماد این گونه اندیشه است ، ویژگی دیوی و اهریمنی می بیند .
این اندیشه الهیات زرتشتی در بخش نهم بندهش ، پاره 140 بازتابیده شده است : » این ستونک را که به آسمان پیدا باشد که مردمان سن ور خوانند ، هرچه آبی ، زرد ، سبز، وسرخ و نارنجی است ، واخش دیوند ... ایشان را دیوان سامگان نیز خوانند و هرچه سپید است ، واخش ایزدیست » . مردمان ، رنگین کمان را « سن +ور» یعنی زهدان و یا پستان ویا پر سیمرغ مینامیده اند . همچنین« دیوان سامگان » نام آنها بوده است .
سام و زال و رستم که سامگان باشند ( سامه = سامن، سمن ) ، سیمرغیانند، که مورد دشمنی الهیات زرتشتی اند .وسام و سمن درسانسکریت ، درست به معنای « همآهنگی » است
هنوزهم « سم » درپشتو به معنای« همآهنگی» است . ازیکسو اندیشه جفت وهمزاد ، درالهیات زرتشتی ، بلافاصله در زمان خود زرتشت ، بُن ستیزندگی وجنگ و تنش و کشمکش کیهانی میشود، و مفهوم دشمنی سیاسی و اجتماعی و طبقاتی و دینی برآن بنا کرده میشود، و ازسوی دیگر، اندیشه جفت ، به همآهنگی رنگها و گوناگونیها و تنوع و طیف و آشتی و زیبائی کشیده میشود .
ودرست گشتاسپ و اسفندیار و پسرش بهمن ، پیکریابی مفهوم نخستین ازدشمنی ، و زال و رستم و سیمرغ ، پیکریابی مفهوم جفت به معنای کمان رنگین آشتی خواهی و نفی جهاد دینی هستند .
ازآنجا که بسیاری از پژوهندگانی که دل به مسخسازیهای موبدان زرتشتی بسته اند، و انهارا حقیقت و« علمی» هم میخوانند ، و تبلیغاتچی ها ، این گوهر فرهنگ ایران را، ازیاد برده اند ، به چند عبارت کوروش کبیر می چسبند، و ازخود نمی پرسند که این چند عبارت ، از کدام فرهنگ تراویده است ؟ آیا چنین عباراتی ازکوروش ، میتواند از دین زرتشتی باشد ، که ازهمان گام نخستین پیدایشش ، بنیاد گذارجهاد دینی و استبداد عقیدتی و نابود سازی نیایشگاههای بت پرستان ( سیمرغیان وخرمدینان ، که بنیاد گذار فرهنگ آزادی و مردمی و مردمسالاری و مردمی سالاری بوده اند ) بوده است ، سرچشمه گرفته باشد ؟ بهترین گواه براین « دین جهادی بودن » و « ضدیت با هرگونه دیگر اندیشی » دین زرتشتی ، ازهمان آغازکار، در خود شاهنامه است . درهمان زمان زندگی خود زرتشت ، این روایت جهادی از دین زرتشت ، برنامه جنگهای گشتاسپ و اسفندیار و پسرش بهمن میگردد ، و اگرهم زرتشت بدان اعتراضی کرده است ، این اعتراض، نادیده گرفته شده است . پس این اندیشه مدارئی و آزادیخواهی دینی کوروش ، از کدام سرچشمه درایران ، روان شده است ؟ چنین به هم چسبانیهای ناهمخوان دوستان کذائی ! است ، که فرهنگ ایران را، سربه نیست ، ونامشخص و نامفهوم میکند ، و کرده است . دراین ُجستار، به گوشه ای ازاین صحنه رویاروئی رستم و اسفندیار، که آمدن سیمرغ به یاری رستم است ، بسنده میشود، که نماینده این گوهر فرهنگ هست، و با پدیده « سایه هما » پیوند دارد .
سیمرغ ، به مفهومی که ما دراثر چیرگی ادیان نوری از« سایه » داریم ، سایه برسر رستم نمیافکند ، بلکه به معنای فرهنگ سیمرغی بر سر رستم سایه میافکند . این سیمرغ خودش هست که فرود میآید، و خودش با رستم و زال، « میامیزد » و با آنها ، « اینهمانی پیدا میکند» . او مانند اهورامزدا ، روشنائی نیست که گوهرنورش ، برندگی تیغ است ، بلکه درختی است که ، افشاننده تخم جان درزهدان ( = تن ) انسانهاست .
چرا سیمرغ در« نیمه شب » میآید ؟
چرا سه هشیار، سه مجمرآتش میآورند؟
زال ، پی به ژرفای رویداد بی پیشینه تازه میبرد .او پی میبرد که این رویاروئی ، علت دیگری ، جز علتهای متداول دارد . مسئله برتری خواهی یک قوم و ایل ویا خانواده، بردیگری نیست . مسئله تجاوزطلبی سیاسی و اقتصادی نیست ، بلکه مسئله رویاروئی دوگونه جهان بینی وفکری و فرهنگی و دینی متضاد است . این اهورامزدای گشتاسپی-جاماسپی- زرتشت ، است که سیمرغ را به مبارزه میطلبد . این اهورامزدای گشتاسپی است که برای نابود ساختن فرهنگ سیمرغی، برخاسته است، و پیکرهای خدایان سیمرغی را می شکند، و نیایشگهایش را ویران میسازد و مراسمش را تحریم میکند . اسفندیار، به سرکوبی دین سیمرغی و آئین هایش وشکستن بت هایش ، افتخار میکند و می بالد . این اسفندیاراست که میگوید :
نخستین کمر بستم از بهردین ( = دین زرتشتی، اهورامزدائی)
تهی کردم از بت پرستان ( که سیمرغیان باشند ) زمین...
چو رفتم همه بت پرستان بدند
سراسیمه برسان مستان بدند
(سیمرغیان درآئین دینیشان به آهنگ موسیقی میرقصیدند=سماع )
بمردی من آن باره را بستدم
بتان را همه بر زمین برزدم
برافروختم آتش زردهشت
که با مجمر آورده بود از بهشت
درآتشکده های زرتشتی ، فقط آئین آتش افروزی، به معنای تازه اش باقی میماند ، ولی همه بت ها وپیکرها شکسته و بیرون انداخته میشد.
« بُـت » ، که همان « پوت و پَت و پیت و پاته و پاده وبید ووید » باشد ، همان واژه نی = پاده ویا فیتک= پیتک است . سیمرغ ، نای به ، یا « نای = هوم = سن = استره= موسه= موسی = سئنا= سین» خوانده میشد . اسفندیار، درهفتخوانش که زرتشتیان درتقلید و دررقابت با « هفتخوان رستم » ساخته و پرداخته اند، به جنگ سیمرغ میرود ، و سیمرغ را میکشد ، ولی دوفرزند سیمرغ ( جفت ) از چنگال او رهائی می یابند . به عبارت دیگر، سیمرغ ، ازخاکسترخود برمیخیزد ، چون همان « جفت فرزند » ، نشان « بجای ماندن اصل آفرینندگی سیمرغ » است .
زال پی میبرد که دراین رویداد ، این خود سیمرغست که باید دربرابر اهورامزدا بایستد . این خود خدای ایران است که باید دربرابر خدای تازه وارد، و جهاد طلب، که نام خود سیمرغ هم به خود داده است ، میخواهد اورا سر به نیست کند ، اورا به آتش بسوزاند و خاکسترکند. این اهورامزداست که میخواهد جانشین سیمرغ بشود. این اهورامزداست که میخواهد اصل حکومترانی و تاج بخشی شود. اینست که به رستم میگوید :
یکی چاره دانم من این را ، ُگـزیـن
که سیمرغ را یــار خوانم برین
گراو باشدم زین سخن ، رهنمای
بماند بروبوم کشور بجای
وگرنه شود بوم ما ، کند مند
ز اسفندیار بد ، « بـد پـسـنـد »
دراین کار، راهی جز « یارشدن سیمرغ » نیست . این سیمرغست که باید شیوه برخورد با اهورامزدا ، با اسفندیار، و با لاخره با دشمن خودش را که خدای مهراست ، معین سازد . این دشمنی ، دشمنی با خودِ سیمرغ ، دشمنی با اصل مهر ، با خود بُت ، با موجودیت خود خدا ست . اصل مهر، دیگر همه را را دربرنمیگیرد و فقط تبدیل به « مهر میان موءمنان ، و همدینان وهماندیشان » ، و دشمنی و جنگ با « دیگراندیشان و کفار» میگردد . اینجا باید خود سیمرغ ، شیوه رویاروئی و دفاع ازخود، یا « رزمان پرهیز» را که شیوه اوست ، معین سازد . این خود سیمرغست که باید رویاروی اسفندیار بایستد . این اصل مهراست که باید روش دفاع از دشمن مهر را مشخص سازد . آیا مهر، اساسا دشمنی دارد ؟
یارشدن سیمرغ
« سیمرغ ، ایاراست »
سیمرغ،عیار است= اندازه وپیمانه واصل ارزش است
سیمرغ ، عــیـّـار است
سیمرغ ، عیال است
این اصطلاح« یار» که دراصل « ایار» باشد، وهمان معنای « جفت» را دارد ، منش ویژه ای به ادبیات و عرفان و جنبشهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی داده است . سیمرغ ، هم ، ایار، به معنای « عیارو معیار» است ، هم « دلبرعیـّار» شعرا و عرفا باقی میماند، و هم جنبش « عـّیاری » را در ایران پدید میآورد، و هم ریشه خوی عیاری ، به معنای جوانمردی و فتوت و مردی و مردانگی است( سمک عیار)، و هم پرورنده شیوه ِ« پیکاردرخفا و پنهانی» است که به معنای تردستی و زیرکی و حیله ، زشت ساخته شده است ، وهم عیال هرانسانیست . وهم سیمرغ، دریارشدن با رستم ، جوانمردی در پیکار را، به اوج خود میرساند و عیاری میکند ، وسرمشق « جوانمردی در پیکاربا مجاهدان دینی» است . یک جوانمرد، چگونه با دشمن روبرو میشود ؟
البته امروزه ، معنای اصلی « یار» بکلی فراموش شده است . « یارشدن » ، همان معنای « جفت شدن با خدا » را داشته است .سیمرغ با انسان ، یار است . یار یا « ایار که درپهلوی aayaar ، aayarih» میباشد، و معربش همان « عـیّـار»است ، به معنای جفت است. جنبش عیاران درایران ، جنبش همین سیمرغیان بوده است . و اصطلاح و آرمان ِ« عیارو عیاری» در ادبیات ایران ، یادگارشیوه زندگی اینانست . .سیمرغ با هرانسانی، یار است ، یعنی جفت هرانسانیست . این تفاوت کلی رابطه انسان باخدا ، درفرهنگ ایران با رابطه الله و یهوه و پدرآسمانی و اهورامزدای زرتشتی با انسانند.
دراسلام و یهودیت ،انسان ، عبد الله و یهوه است ، در فرهنگ سیمرغی، هرانسانی ، یاروجفت ومعشوق یا عاشق ِ سیمرغست ، نه عبد او . رابطه میان انسان وخدا ، یاری است ، نه عبودیت وبندگی و تسلیم شدگی واطاعت . « یار» ،همان « یاور ، یاورنا » است که معنای «جفت» داشته است .
ازاینرو به دسته هاون که جفت هاون است ، یار یا یاور( یاورنا ) گفته میشده است ، همچنین ، کودک درزهدان با پوست نازکی که در زایمان بر روی بچه پیچیده شده است ، همین یاوره و یارک نامیده میشده اند . به همین علت به« جوزا» که جفتند ، ایار گفته میشده است ( بحرالجواهر) . همچنین به تفسیر زند که شرح و تفسیر اوستاست ،« ایارده» گفته میشده است . همچنین به « دست برنجن» ، ایاره و یاره گفته میشد . علت هم اینست که ایاره یا یاره یا دست ابرنجن ، نماد جفت بودنست ، چون دست برنجن، حلقه ای از« زر» و از « سیم » هست که زنان در دست و پای میکنند و در اشعار اسدی درگرشاسپ نامه دیده خواهد شد، که یاره را ، از نشانهای « پیامبری » میداند . « یاره »و « ایاره » ، به جفت بهرام و سیمرغ گفته میشده است که بُن عشق و بن پیدایش انسان و جهان و زمانند .
واژه « پتیاره patyarak+pityaarak » که موبدان زرتشتی ، آنرا زشت ومظهر بدی و تباهکاری ساخته اند ، کسی جز همان « بهرام » ، جفت سیمرغ نبوده است . این نام دراوستا « yaara+pait » میباشد ، ودرحقیقت ، به معنای « یار وجفت نای + یارو عاشق سیمرغ » میباشد . پات و پیت و پوت و پت ، همان واژه « فیت و فیتک و پیتک کردیست ، که تبدیل به واژه « بُت » در ادبیات ما شده است.
بت پرستی ، همان « پرستش سیمرغ » بوده است. و برانداختن بت پرستی و بتخانه ها از اسفندیار، مقصود برانداختن آئین سیمرغی یا خرمدینی بوده است، هرچند اشاره به برهمن میشود . آئین سیمرغی در شاهنامه و اسدی نامه ، بنام آئین برهمنی یاد میشود . علت هم مشابهت « برهمن» با « بهمن» است .درآمدن اسفندیاربه جنگ رستم ، سیمرغ با دشمن خونین خود ، با قانل خود ، با براندازنده و نابود سازنده خود ، روبرو میشود، و درشیوه رفتاراو با چنین دشمنی، با چنین برداشتی از دشمنی و از دین و ازخدا ، میتوان اوج فرهنگ مردمی ایران را دید ، که چند عبارت کوتاه کوروش در برابرآن ، مقداری ندارد ، و فقط « رسوبات ناچیزی » ، ازاین فرهنگ مردمی است .
« یارشدن یا جفت شدن یا همیارشدن »، به معنای فرشگرد و نوآفرینی است . اینست که دربخش اول گزیده های زاد اسپرم ، درباره فرشگرد میآید که 23 - سوم همیار بودن آفریدگان با یکدیگراست ، و ازهمیاری ، همسپاهی( اتفاق ) ، ازهمسپاهی ، پیروزی بردشمن باشد که خود درحقیقت ، فرشکرد است . فرشکرد و پیروزی و آفرینندگی ، پیآیند ، یاری و همیاریست ، و درست پیروزی وفرشکرد در جنگ میان اسفندیار و رستم ، با « یارشدن سیمرغ با رستم » ممکن میگردد .
« یارو یاری » فقط ، پیوند آمیزشی و عشقی است . سیمرغ ، ایار یا « دلبرعیار» هرانسانیست . ویژگیهای این عیار، در غزلیات مولوی زنده مانده است . سیمرغ ، جفت یا ایارانسانست ، و هیچگاه پیوند خود را ازانسان، پاره نمیکند ، بلکه پس از آشکارشدن ، با یک چشم بهم زدن ، باز گم و ناپیدا میشود، و ما که جفت اوهستیم ، چنان شیفته زیبائی او میشویم که به جستجوی او برمیخیزیم ، و او دراین آشکارشدن و گریزپائی ، همیشه با ما بازی میکند .
درکوی خرابات ، مرا عشق ، نشان کرد
آن « دلبر عیار» ، مرا دید ، نشان کرد
من درپی آن دلبر عیار برفتم
او روی خود آن لحظه زمن ، باز نهان کرد
من درعجب افتادم ، ازآن قطب یگانه
کز « یک نظرش » ، جمله وجودم ، همه جان کرد
دلبرعیار، یک بوسه میدهد و این بوسه است که انسان را جویای وصال او میکند و انسان را تشنه یافتن جفت میکندکه دربنش هست
بوسه ای داد مرا دلبر عیارو برفت
چه شدی چونک یکی داد ، بدادی شش وهفت
هرلبی را که ببوسید ، نشان ها دارد
که زشیرینی آن ، لب بشکافید و بکفت...
یک نشان دگرآنست که تـن نیز چو دل
میدود در پی آن بوسه به تعجیل و به تفت
این گریزپائی و گمشوندگی او پس ازیک بوسه و یک نظر، همان ویژگی لطافت ونازکی « سایه » را دارد
دل را زغم بروب ، که خانه خیال اوست
زیرا خیال آن بُت عیار نازکست
روزی بتافت سـایـه گـل بر خـیـال دوست
بردوست کارکرد، که این کار نازکست
عشق ، خسرو عیار است(خسرو= هوسرو= نای به = سیمرغ )
من دوش گفتم « عشق » را ، ای « خسرو عیار» ما
سر درمکش منکرمشو، تو برده ای دستار ما
واپس جوابم داد او ، نی ازتو است این کارها
چون هرچه گوئی وادهد ، همچون صدا کهسارما
می گفتمش خود ما کُهیم واین صدا ، گفتارما
زیرا که ُکه را اختیاری نبود ای مختارما
این دلبرعیار، معشوق پنهان و جفت جداناپذیر هرانسانیست
اگر عالم همه پرخارباشد دل عاشق ، همه گلزارباشد
وگر بیکارگردد چرخ گردون جهان عاشقان پرکارباشد
همه غمگین شوند و جان عاشق لطیف وخرّم و عیار باشد
وگرتنهاست عاشق ، نیست تنها که با معشوق پنهان ، یار باشد
شراب عاشقان از سینه جوشد حریف عشق ، در اسرار باشد
پرده دار( دلبرعیار) ، برپرده، سایه خودرا میاندازد. « گفتار»اوبامن، سایه اوبامنست .من بی ادبی میکنم و خود را به کری میزنم وبازی ومکر عیارانه میکنم . اومی بیند که سایه اش را من نادیده گرفتم ، آنگاه با دهان خودش گوشم را میگزد، و درواقع دهانش را به گوشم می پیوندد ، ومن بیواسطه با او یاروجفت میشوم .
پرده خوش آن بود ، کز پس آن ، پرده دار
بارخ چون آفتاب ، سایه نماید نگار
آید خورشید وار، ذره شود بیقرار
کان رخ همچون بهار ، از پس پرده مدار
خیز که این ، روزماست ، روز دلفروز ماست
ازجهت سوزماست ، عشق چنین پر شرار
بنده آن پرده ام ، گوش ، گران کرده ام
تا که به گوشم ، دهان آرد آن پرده دار
مکر مرا چون بدید ، مکر دگر او پزید
آمد و گوشم گزید ، گفت هلا ای عیار
بی ادبی هم نکوست ، کان سبب جنگ اوست
سرنکشم من زدوست ، بهرچنین کار و بار
این رفتار عاشقانه، دربازی باهم ، رفتاردو شوخ است .شوخ هم معنای زیبائی و هم معنای بازی دارد .
انسان، جفت ویارسیمرغست ، روابط میان خداو انسان را ، بازی وخرمی و دلربائی و برد ومات شطرنجی معین میسازد . این بکلی با ساختارروابط میان انسان با یهوه ویا با الله و یا با پدرآسمانی یا با اهورامزدای زرتشتی ، فرق دارد . دراین ادیان، خدا ، همبازی انسان نیست. درفرهنگ سیمرغی، انسان وخدا ، همبغند، انبازند .
این اندیشه « جفت پنهانی یا عیِـّارانسان» که همان سیمرغ یا عنقاباشد، وبا انسان ، درجستجوی حقیقت ، میجوید ، شکل « خضرخندان» را گرفت. آنچه را ما امروزه بشکل انتزاعی ، «جستجوی حقیقت » مینامیم ، آنها « جستجوی آب زندگی » مینامیدند، چون « آب وشیرابه ومان یا اشه » ، همان حقیقت بود .جوهرجانها وچیزها، حقیقت آنچیزهاست . با این تفاوت ، که آنها ، اشه یا آوه یا شیرابه یا مان را، در درون هرچیزی در گیتی میدانستند ، نه فراسوی گیتی . همچنین این اندیشه « دلبرعیارو معشوقه نهانی ، که جفت ما بود و مارا به حقیقت میکشانید » ، در شکل «دیوانگان » پدیدارشدند .
آنها حاضر بودند بنام دیوانه ، عمری ازاجتماع ، تحقیرو مسخره ودست انداخته ومضکه کودکان ومردم بشوند ، ولی حقیقت را که برضد شریعت یا افکارحاکم بگویند که دراجتماع ، معیار عقل و واقعیت بود ، و هنوزما عاقلان اجتماع، حاضر نیستیم ، یادی از آنها، بنام « شهدای واقعی اجتماع » در راه آزادی و حقیقت بکنیم ! این خدای ایران بود که خضر میشد ، که دیوانه میشد ، که ملا نصرالدین میشد ، که دخو میشد ، که مست وخراباتی میشد ، که دلقک میشد که عیارمیشد ، که صعلوک میشد ، که مطرود و زندیق میشد ، و همه جا مورد تمسخرو تحقیر قرارمیگرفت .
ولی مردمان ، حقیقت را در مراکزقدرت میجویند . مردمان ، حقیقت را نزد کسانیکه تهدید وانذار میکنند و ارهاب و خشم میکنند و دوزخ میسازند و شمشیر برنده در دست دارند ، میجویند .
مردمان حقیقت را نزد کسانی میجویند که باید به آنها تعظیم کرد و پیش آنان سرتسلیم فرود اورد . حقیقت و خدا ، اینهمانی با قدرت و عظمت و قهاریت و غلبه گری و تهدید و وحشت اندازی و فاصله یافته اند .
به آنچه ما به نظر تحقیر مینگریم ، نمیتواند حقیقت باشد . حقیقت ، نمیتواند نزدیک و جفت ما باشد . آنچه نزدیک ماست و جفت ماست و صمیمی با ماست ، نمیتواند ، خدا وحقیقت باشد . خدا و حقیقت ، دورند ، دورازدسترسند، پشت دیوارند ، چند حاجب و دربان، مارا ازآنها دور نگاه میدارد، درآسمانند ، فراسوی گیتی هستند، در پایان زمان میآیند ، ازفردایند . ولی سیمرغ ، ُجفت انسان بود ، سایه انسان بود ، و انسان نمیتوانست ازاو بگریزد . انسان، به حقیقت ، به خدا ، آبستن بود . حقیقت، جنین و کودک انسان بود.
به همین علت ، از بازگشت « دجال » اینقدر هراسانند . « دجال » که « دژ + آل » باشد ، نام زشتی است که به سیمرغ داده اند . چرا این خدا ، مرغ شد ؟
ایرانیان براین باوربودند که جان پنهان در درون هرانسانی ، مرغ چهارپریست . به عبارت دیگر چهارنیروهست که باهم درهمآهنگی با هم ، هرشب به معراج میروند و باهم میآمیزند وهمه جانها باهم میآمیزند و یک مرغ بزرگ میشوند . این را امروزه ، روش استقراء مینامند.
سیمرغ ، جانی بود که مجموعه همه جانهاست . ازاینرو ، سپس بنام « جانان » مشهورگردید . یک جان ( All-Leben) که « آمیخته همه جانها» و معشوقه همه جانهاست . همه جانها در جستجوو همپرسی باهم ، سیمرغ یا جانان میشوند . هرانسانی ، پیوند مستقیم با خدا دارد .
تو مرغ چهار پری ، تا برآسمان پرّی
تو ازکجا و ره بام و نردبان ( =انبیاء ) زکجا ؟
اکنون این هما یا سیمرغ ، با سایه اش انسان را به گونه ای مینوازد که انسان، خودش، هما میشود .
همین اندیشه، در شاهنامه در جنگ رستم و اسفندیارهم آمده است که دراثر فراموش ساختن اندیشه های مربوط به این فرهنگ ، درهمان شکل « داستان افسانه ای » باقی میماند .
در این داستان ، درست واقعه روی میدهد ، که سپس بدان ، اصطلاح « سایه انداختن هما یا سیمرغ برکسی » داده شد . نام دیگر هما ، « پیروز = فیروز » است . کسی پیروز میشود که اینهمانی با سیمرغ بیابد یا سیمرغ ، یارو قرین او شود ، که اصل پیروزیست .
هنوز در کردی به هما ، پیروز میگویند ، و « حاجی فیروزه » که نوروز میآید ، همین خدا بوده است که برای هدیه دادن به مردمان ، و خنداندن مردمان و کودکان میآمده است .« حاجی= حجی » معرب واژه « اج » است، که به معنای « نی» است ، چنانچه به نیستان « اجم » میگویند ، و ایرانیان ، عجم نامیده میشدند ، چون پیروان سیمرغ بوده اند.
همچنین « ملانصرالدین » که پیگریابی « بینشهای خنده آمیزو خنده انگیز« هست ، درست همین سیمرغ یا هماست. آیا برای ما این توهین و تحقیر شمرده نمیشود که خدای بزرگ ایران ، همان « خواجه تصرالدین » باشد !
علت چنین احساسی ، آنست که اسلام و زرتشتیگری ، تصویر خدا را در ذهن ما وارونه ساخته اند . .« نصر» که پیروزی باشد ، همان « نسرطائر» است که سیمرغ گسترده پر است ، و« نسر» ، تنها معنای « کرکس = کرک + کاز= مرغ درنیایشگاه ستیغ کوه » را ندارد ، بلکه معنای « سایه » راهم دارد .
و در روایات فرامرز هرمزیار ، میتوان دید که کرکس ، مرده را نمیخورد ، بلکه برآن سایه میاندازد ، و با این سایه انداختن برمرده است، که مرده به ارتافرورد، می پیوندد و فرشگرد می یابد .
وقتی ، همه ملت درغم فرورفته بود و از لبها ، خنده بریده شده بود ، خدای ایران ، خودش ، دلقک مردم میشود ، وحقایق تلخ زندگی را ، تبدیل به بینشهای خنده آور میکند . او خودش مطرب ورقاص میشود، و برسرکوی و بازار میآید و برای مردمان مینوازد و میرقصد ، تا خودش ، بی هیچ واسطه ای مردمان را که یارش هستند ، شاد وخندان سازد .
خدای ایران ، خرد خندان است . این پیروزی و نصر است که بینش زاده از بُن انسان ( که دین نام داشت ) ، انسان را بخنداند . دین که نام سیمرغ بوده است و به معنای « بینش زاینده وخندان» است، مانند فقیه ویا سلطان ، با امرونهی و شمشیر، نصرت نمیدهد، بلکه دینیست که « بینش زاده از فطرت و طبیعت خود انسانست » ، وبا خندان ساختن انسان ، پیروز میشود . سیمرغ ، بجای آنکه ، آموزگار قرآن باشد ، دایه زایش ِ « بینش خندان ازکتاب زندگی انسان » میشود . ملانصرالدین ، هیچگاه با زور و پرخاش وسرنیزه و افکندن مردم به زندان و شکنجه گری و فرمان « اقتلوا »، پیروز نمیشود . نصرالدین ، بیشتربنام « خواجه نصرالدین » خوانده میشود ، و لقب خواجه ، نام خود سیمرغ بوده است . مثلا در کردی « درخت سپیدار که « سپـنـتـا دار» باشد، و درخت « سپنتا = سه + پند » یا سیمرغ است ، « شوخ » هم خوانده میشود . سیمرغ ، شوخ است ، شوخی میکند .
گوهراین خدا ، بینش خندان ، بینش زاده از بُن خود انسانهاست . درین پدیده، درست پیوند دو اندیشه را به همدیگر میتوان دید . کسی به پیروزی (= نصر) میرسد ، که میخنداند و شوخی میکند ، لبخند برلب مردم میگذارد ، زندگی مردم را جشن میسازد . این خویشکاری خدا درایران بوده است . خدای ایران ، بقول مولوی مادرعیش ، یا مطرب یا جشن ساز بوده است .
درحالیکه وضع ما بجائی رسیده است که وقتی میخواهیم به کسی توهین کنیم و اورا خواریشماریم ، میگوئیم که او« مطرب است » .
نام خدا ی ایران ، تبدیل به فحش و دشنام و توهین و تهمت شده است !
اگر بدقت نگریسته شود ، با تغییر معنای نام خدا به دشنام ، این زندگی ماست که بی مزه و بی معنا شده است . این زندگی ماست که نفرین وخوارساخته شده است ! زندگی در ما شکست خورده است . چون خدای ما درشادساختن زندگی ما، پیروز میشد ، نصرالدین میشد . برای خداِی ایران، پیروزی ، چنین معنائی داشت .
پیروزی ، غلبه کردن و شکست دادن نبود .
درغلبه یافتن برمردم ، مردم ، دژم و عبوس میگردند ، و درپیروزی، مردم خندان و شاد ورقصان میشوند .
بینشی ، پیروزاست که میخنداند و شاد میسازد و برقص میآورد .
او با خنداندن ، دلها را میرباید و پیروز میشود . « نصر دین » ، بینشی است که میخنداند، و با خنده ، دلهارا میرباید . کینه وغم را از دلها با شیوه گفتنش، میزداید، و این را پیروزی میداند .
دراوستا ، در هادخت نسک که پیوسته به یشتهاست ، میتوان این پیوند « پیروزی را با پدیده دین » دید . مفهوم « دین » که « بینش زایشی ازانسان » بود ،در الهیات زرتشتی، با اینهمانی دادن « نور، با تیغ برّنده » که از میترائیسم آمده بود، و الهیات زرتشتی آنرا به ارث برده بود ، و اساس مفهوم « دشمنی، و تمایز دوست از دشمن » گردیده بود ، به کلی تغییر کرده بود. هادخت نسک که دراصل، یک سرود زنخدائی بوده است ، بکلی مسخ و تحریف میشود، ولی اندیشه اصلی ، برغم این تحریف ، شناختنی و بازیافتنی است . دین، دوشیزه زیبائیست که ازانسان ، زاده میشود . دین ، که به معنای « بینش زایشی ازانسان » است ، اصل همه زیبائیها درگیتی است ، ازاینرو « هادخت نسک پاره 9 - ... پیکرش همچند همه زیباترین آفریدگان ، زیباست » . و درپاره 11 دیده میشود که چنین بینشی که اصل زیبائیست ، برای آن دوست داشتنی است ، چون « سرچشمه بزرگی ، نیکی ، زیبائی ، خوش بوئی ، و نیروی پیروز و توانائی درچیرگی بر دشمن » است . خوشبوئی ، به معنای « بینش وشناخت نیک » نیزهست . پیوند بینش زایشی که بینش خندان هست ( زائیدن = خندیدن ) پیروزی میآورد . پیروزی ، درفرهنگ زنخدائی یا فرهنگ اصیل ایران ، به هیچ روی ، معنای « غلبه کردن و شکست دادن و مظفرشدن » را، که با مفهوم « تیغ برنده نور وبینش می یابد » نداشته است .
این درجنگ « بینش نوری » و « خدای نوری که نورش اینهمانی با تیغ برنده دارد، و باطل را با چنین بینشی ، ازحق می برد » هست که، چنین معنائی به پیروزی داده میشود . « پیروزی » ، دراصل به معنای « بینش و شیوه اندیشیدن و منیدنی است که « کینه و خشم یا پرخاشجوئی و ستیزه خواهی » را از دلها بیرون میکند ، و بجایش مهرو عشق میآفریند . این همان شیوه ایست که ایرج درشاهنامه آنرا پی میکند
و به پدرش میگوید :
که آن تاجور شهریاران پیش
ندیدند کین اندر آئین خویش
مگیرید خشم و مدارید کین نه زیباست کین ازخداوند دین
و به پدرش میگوید که دربرابر آنها( سلم وتور) که پیش من ، با شمشیرمیآیند
دل کینه ورشان ، به دین آورم
سزاوار تر زین ، چه کین آورم
پیروزی ، ظفرجسمانی و شکست دادن دشمن نیست، بلکه « پرداختن کین ازدل او» ، و« زدون شیوه خشم اندیشی» اوست . اساسا معنای « دشمن » ، کسی است که درخشم و درراستای تجاوز خواهی « میاندیشد » « دژ+ من » ، به معنای درخشم اندیشیدن است ، برای پرخاشگری و تجاوز و غلبه کردن اندیشیدن ، دشمنی است . پیروزی ، کوبیدن او و نابودساختن و گرفتن جان و آزردن جان او نیست ، بلکه « دگرگونه ساختن شیوه اندیشیدن اوست » . بدین علت است که نام سیمرغ که «خداوند مهر» بود ، « پیروز» بود . پیروزی ، ویژگی «مهر» است .او در آفریدن ِ مهردر دشمن ، در تحول خشم اندیشی او به « شاد اندیشی » ، پیروز میشود . این واژه را سپس ، به معنای « کوبیدن و مغلوب ساختن و شکست دادن» دشمن بکار برده اند ، که اساسا با مفهوم « قداست جان »، که معیار بنیادی این فرهنگست ، متضاد است . درفرهنگ سیمرغی ، فقط جنگ تدافعی( ازجان وزندگی ) آنهم با شرئط ویژه ای پذیرفته میشد . واینگونه جنگ ، « رزمان پرهیز» نامیده میشد، که به معنای « پرهیزکردن و اجتناب کردن ازجنگ » میباشد . برعکس « دین زرتشتی » که اندیشه « جهاد دینی » را ابداع کرد ، فرهنگ سیمرغی ، برضد جهاد دینی، و جنگ به خاطر گسترش عقیده و مسلک وآئین بود . درفرهنگ سیمرغی، جنگ ، فقط برای نگهداری جان ازگزند و آزار پذیرفته میشد . این اندیشه ، حساسیت بسیار ویژه ای ایجاد میکرد . مسئله این میشد که : چگونه میشود از زندگی خود ، دفاع کرد که آزارنده ، آزرده نشود ؟ ویافتن ِ پاسخی برای این پرسش ، بسیار دشوار است . اینست که جنگ میان اسفندیار و رستم ، که جنگ میان اهورامزدائیست که برای گسترش دین خود ، جهاد دینی را پذیرفته ، و سیمرغی ، که بکلی برضد جهاد دینی است ، و قداست جان ، محور رویاروئی با اهورامزدا و اسفندیار است ، بزرگترین مسئله فرهنگ مردمی ایران را طرح میکند .
دراینجاست که فردوسی ، با نهایت مدارائی و زبر دستی و لطافت ، برتری « فرهنگ سیمرغی را، بر مزدیسنائی » نشان میدهد ، و همین نکته، بیانگر آنست که فردوسی ، خرّمدین بوده است ، نه زرتشتی . ازاینگذشته اندیشه جهاد دینی زرتشتیگری ، برضد این اندیشه است که « بُن جان و زمان و گیتی ، عشق= جفتی = یوغی» است ، که بنیاد دین سیمرغیست . ستیزخواهی و خشم اندیشی ، انحراف گذرا در بُن انسان است، که ضدخشم است . خشم و کینه و پرخاشگری ، ناهمآهنگ شدگی بُن انسان است ، نه فطرت او . این بُن وفطرت را، باید به همآهنگی ، به عشق، بازگردانید . درست سیمرغ ، هنگامی بیاری رستم دراین جنگ میشتابد ، درپی همین « دگرگون ساختن منش و شیوه اندیشه جهاد طلبی اسفندیار» است . رستم بارها اسفندیار را به مهمانی فرامیخواند . فراخوانی دشمن یا ستیزه جو به میهمانی ، دراین فرهنگ ، معنائی بسیار ژرف داشته است .
گذشته ازاینکه نا م سیمرغ ، خداوند مهر، پیروز بوده است ، خود واژه « پیروز»، بهترین گواه برمعنا و محتوای « پیروزی » دراین فرهنگ است . در سغدی (فرهنگ سغدی-فارسی، قریب ) دیده میشود که اصل واژه پیروز ، « پر+ یوژ=yoz + par» و « پری + وج= wj+pry » بوده است . ازسوئی این واژه تبدیل به « پرویز» و ازسوی دیگر تبدیل به « پیروز» شده است . پیشوند « پر ، پری » به معنای « جفت و همآغوشی » است و « وج » همان « ویج = معربش بیضه ، به معنای تخم » است . « وج پا » در واژه نامه بهدینان ، اندام تناسلی زن است . این همان پسوند واژه « ایریا + وج = ایران ویچ= ایران » است . پس پرویز، به معنای « تخم نخستین جفت یا یوغ کیهان » است . این بُن را هیچکس نمیتواند نابود بسازد . هرچیزکه بمیرد ، به بن باز میگردد تا ازسر، فرشگرد یابد . و « پر+ یوژ» ، تبدیل به « پیروز» شده است . هم « پر» و هم « یوژ » به معنای جفت و یوغ است . دراین راستا ، به معنای « بزرگترین وصال و عشق » است . درصورت درنظرگرفتن معانی دست دوم « یوج ، یوش ، یوز ، یوک » ، میتوان واژه پیروز را دارای معانی گوناگون دانست که طیف یک معنایند 1- جوینده و طالب وصال و همآغوشی 2- درهم پیچیدن جفت به هم 3- پرسش مبرمانه برای وصال و .... . پس پیروزشدن، رسیدن به بُن عشق کیهانی یا همان « نیستان مولوی » است . و درهمین راستا ، مولوی واژه « پیروز» را بکار میبرد .
آتش عشق تو قلاووزشد دوش دلم سوی دل افروزشد
من چه زنم با دم و با مکراو کو به دغل برهمه پیروزشد
بیائید که امروز به اقبال و به پیروز
چوعشاق نو آموز ، برآن یار بگردیم
( یوزه ، به معنای غلتیدن است که به دورخود گردیدن و برروی خود چرخیدن است و درویس و رامین ، این نماد عشق ورزیست)
بسی تخم بکشتیم براین شوره بگشتیم
برآن حب که نگنجید درانبار بگردیم
پرکندگی از نفاق خیزد پیروزی از اتفاق خیزد
تو نازکنی و یارتو ناز چون ناز دوشد ، طلاق خیزد
ورزان که نیاز پیش آری صد وصلت وصد عناق خیزد
یار آن طلبد که « ذوق » باید زیرا طلب از مذاق خیزد
دوش آمد پیل مارا باز هندستان بیاد
پرده شب میدرید او از جنون تا با مداد
( میان شب، زمان همآغوشی جفت کیهانی بهرام وارتافرورد، یا بهروز وپیروزاست)
دوش، ساغرهای جمله مالامال بود
ای که تا روز قیامت ، عمر ما ، چون دوش باد
باده ها درجوش زاو ، عقلها بیهوش ازاو
جزو و کل و ، خاروگل ، ازروی خوبش شاد باد
در فلک افتاده زایشان صد هزاران غلغله
درسجود افتاده آنجا ، صد هزاران کیقباد
روز پیروزی و دولت ، در شب ما درج بود
شب ز« اخوان صفا » نا گه چنین روزی نمود ....
« بن کیهان و زمان و جان » که درمیان شب ، در همآغوشی جفت یا یوغ یا پری ، پیکر می یابد ، گزند ناپذیر است . ازاین رو واژه « یوژ در= dahr + yuzh = yuzhdahr » به معنای « مقدس » است . درفرهنگ ایران ، این « ُبن گزند ناپذیرعشق، که همه جانها ازآن پیدایش مییافت ، و اصل نوشوی زندگی بود » ، پدیده « قدس » را معین میساخت . یک کتاب ، مقدس نبود . یک شخص، مقدس نبود. اوامر واحکام الهی، مقدس نبودند. این تفاوت بزرگ « تجربه قداست » درفرهنگ ایران ، با تجربه قداست در ادیان نوری بطورکلی و با ادیان ابراهیمی خصوصی بود .
هنگامی که رستم ، جُفت سیمرغ شد ،
آنگاه بر اسفندیار، پیروز میشود
ذوقست کاندرنیک وبد ، دردست وپا قدرت دهد
کاین ذوق ، زوررُستمان، جفت تن مسکین کند
با ذوق ، مسکین ، رستمی . بی ذوق، رستم، پرغمی
گر ذوق نبود یارجان، جان را چه با تمکین کند؟
اصطلاح « ذوق » نزد مولوی ، بازگوی همان تجربه « جفت شدن وعشق ورزی « است، که مولوی آنرا « آسیب » مینامد. «آسیب» ، در اصل معنای « عشق ورزی » داشته ، نه معنای « گزند » که سپس یافته است .
« ذوق » ریشه ایست که از واژه « مذاق » ساخته شده است که ازپهلوی وام گرفته شده است، و معرب « میزاگ = مزه » است . مزه ، بُن آمیختن وآمیخته شدن باهمست . به« معنی زندگی » ، مزه میگفتند . زندگانی، مزه دارد ، یعنی زندگانی با معناست، و معنایش با آن ، آمیخته است واز زندگی، جدا ناپذیر است. درمعارف بهاء ولد میآید : « ایشان درخوشیها ی فسرده خود مستغرق اند و ازخوشیها ومزه های من بیخبرند » مثلا فردوسی گوید :
همی یاد کرد از گناه وبزه ندانست ازآن زندگانی ، مزه
این با مزه بودن ، یا به اصطلاح بعدی، پیدایش « ذوق » ، پیآیند عشق ورزی جفت است .
دروازه هستی را جز « ذوق » مدان ای جان
این نکته شیرین را ، درجان بنشان ای جان
زیرا عرض و جوهر ، از ذوق برآرد سر
ذوق پدر و مادر، کردت مهمان ای جان
هرجا که بود ذوقی ، زآسیب دوجفت آید( آسیب به معنای عشق)
زان یکشدن دوتن ، ذوقست نشان ای جان
هرحس ، به محسوسی ، جفتست ، یکی گشته
هرعقل به معقولی ، جفت و نگران ای جان
گرجفت شوی ای حس ، با آنک حست کرد او ( = خدا )
وزغیر بپرهیزی ، باشی سلطان ای جان
کوچشم که تا بیند هرگوشه تتق بسته
هر ذره بپیوسته ، با جفت نهان ای جان
آمیخته باشاهد ، هم عاشق وهم زاهد
وز ذوق نمیگنجد ، درکون و مکان ای جان
اندر دل هر ذره ، تابان شده خورشیدی
درباطن هرقطره ، صد جوی روان ای جان
امروزه اصطلاح « ذوق »، به معنای « سلیقه وسبک هنری » کاهش یافته است ، و ژرفای نخستینش را از دست داده است . ذوق ومزه با جفت شدن ، با عشق، کار داشته است .
این ذوق دررستم نیز، دراثر « آسیب سیمرغ » که عشق ورزی سیمرغ باشد ، پیدایش می یابد . همین اندیشه است که فردوسی ، درداستان رستم (که پس از شکست خوردن او ازاسفندیار روی داده) ، بزبان اصلیش گفته است . سیمرغ پرخود را برسر رستم میمالد و فراز سراو بپا میایستد . این دو کاربه معنای جفت شدن و ، اینهمانی یافتن سیمرغ با رستم » است .این همان اندیشه ایست که سپس با اصطلاح « سایه افکندن سیمرغ یا هما » عبارت خود را یافته است . این « یک شدن دوتن » که مولوی، « ذوق » مینامد، که « آمیختن سیمرغ با رستم باشد » ، درست آنچیزیست که درفرود آمدن سیمرغ از ابر تاریک روی میدهد . رستم و سیمرغ باهم یک تن و یک پیکرمیشوند، و فردا ، این رستم پیشین نیست که با اسفندیار جنگیده است ، بلکه این سیمرغی که با رستم یکی شده است ، فردا با اسفندیار، رویارو میگردد و نام هُما ، پیروز است ( فرهنگ کردی- فارسی، شرفکندی). به عبارت دیگر، هما ، اصل پیروزیست .
هیچکسی وهیچ قدرتی برهما ، پیروز نمیشود .
پیش ازاینکه به بررسی دقیق این بخش از داستان درشاهنامه و رابطه اش با اندیشه های مولوی بپردازیم ، این مسئله باید روشن وچشمگیر باشد که اسفندیار و رستم برای چه ؟
باهم میجنگیدند ، وچرا رستم ، نیاز به سایه هما، یا « جفت ویارشدن سیمرغ با خود» داشت ؟ این جنگ ، مهمترین جنگیست که هزاران سال درایران دوام داشته است ، ولی اثری ازآن، درهیچ تاریخی باقی نمانده است .
اگرکسی بخواهد تاریخ تحولات ضمیروروان ایران را، در این چندهزارساله ، در ژرفایش بفهمد ، و دری به آینده آزادی درایران بگشاید ، راهی ندارد جزآنکه بسراغ داستان جنگ اسفندیاربا رستم برود . جنگ رستم و اسفندیار، درفضای این فرهنگ ، تـراژدی بزرگ هزاران ساله خودِ ملت ایران است .
تاریخ روان ومنش ایرانی ، همین تراژدی است . ولی روایت این تراژدی ، دراصطلاحات زرتشتی و اسلام، که درگوهرشان « تراژدی زدا هستند » ، این ویژگی را فقط به شکل بسیار رنگ باخته ، نگاه داشته است .
و ما که با چیرگی ادیان نوری و « مکاتب فلسفی نوری »، پیوند خود را با تراژدی از دست داده ایم ، بدشواری میتوانیم این « تراژدی روان وضمیر خود را دراین هزاره ها » احساس کنیم .
جنگ اسفندیار با رستم ، یا جنگ اهورامزدا با سیمرغ ، جنگ جهاد دینی و تعصب ، با اندیشه ِ آزادیخواهی و بزرگواری و مردمی و اصالت انسان است.
اندیشه جهاد دینی و تعصب ، درچهره « گشتاسب ، جاماسپ و اسفندیار و بهمن پسراو » پیکرمی یابد، و اندیشه آزادیخواهی وبزرگواری ومردمی و بردباری، در« سیمرغ و رستم و زال و دختران رستم » پیکرمی یابد ، که بُن فرهنگ ایرانست .
پیام زرتشت ، در دستگاه گشتاسپ قدرتخواه ، بوسیله جـامـاسـپ ، که زرتشت را درهمان ابتدا، در کنج نیایشگاه منزوی میسازد ، تبدیل به دین جهادی و پرخاشگرو خشک اندیش» ساخته میشود . آموزه زرتشت، در دهان جاماسپ ، که ایدئولوگ تازه سیاسی است ، تبدیل به « دینی پرخاشگرو ستیزه طلب وجهادی» میشود ، که دشمن شماره یک فرهنگ ایرانست ، و این برداشت جاماسپی ازاهورامزداست که اسفندیار را، روانه جهاد با رستم و سیمرغ میسازد ، که بزرگترین فاجعه و تراژدی فرهنگ ایران را پدید میآورد . این برداشت جاماسپی از دین زرتشت است که در بهمن پسر اسفندیار، به اوج کینه توزی با فرهنگ ایران که در سیمرغیان شکل به خود میگرفت ، رسید، وسپس مدل «دین بهی » یا زرتشتیگری درتاریخ ایران در دوره ساسانی شد .
این برداشت جاماسپی از دین زرتشت است که با آن، بهمن پسراسفندیارزرتشتی ، فرامرز پسر رستم سیمرغی را درتاریخ ایران ، نخستین بار، به صلیب میکشد .
همین « دین زرتشتی که ازبرداشتهای جاماسپی- گشتاسپی ، مسخ شده بود » ، آموزه ای بود که در حکومت ساسانی، قدرت را از اشکانیان ربود ، و حکومتی ساخت که درگوهرش، متضاد با« فرهنگ ملت ایران » بود، و تا به امروز باقی مانده است ، و بنام پژوهش علمی ، میدان را تسخیر کرده است.
دراصل ، اهورامزدا ، همان سیمرغ یا ُهما یا عنقا بود . اهورامزدای هخامنشیها ، سیمرغ و هُماست ، نه اهورامزدای زرتشتیان . چنانکه درتخت جمشید ، نیم تنه سیمرغ ، بزرگترین پیکرمیان سایر پیکرهاست . هنوزجنگ اهورامزدای زرتشت با سیمرغ ، پایان نیافته بود که جنگ الله با سیمرغ ، آغازشد .
« ابلیس» در قرآن ، همان سیمرغ است .
با آمدن اسلام ، جنگ الله، با این فرهنگ سیمرغی آغازشد، و تاکنون ادامه دارد ، ودر زمان آخر، به شکل « دجال = دژ+ آل » خواهد آمد که باید نابود ساخته شود ، و اکنون وارد مرحله سوم شده است، که مدنیت غرب ، جنگ خودرا با همان سیمرغ افسانه ای، آغازکرده است. سیمرغ ، اکنون ، ازسه دشمن گوناگون ، سرکوبی میشود ، و اگر روزی ، فقط افسانه شده بود ، امروزه بنام « خرافه ضد علمی » کوبیده و دور افکنده میشود .
« شاهنامه» ، نامه سیمرغ است ، چون « شاه »، نام سیمرغ بوده است ، وشاهنامه ، به دور پهلوانان سیمرغی ( سام +زال+ رستم + سیاوش + کیخسرو ) میگردد . فردوسی، با این مرغ افسانه ایست که به اندیشه زنده ساختن ایران ازنو میباشد ! چون افسانه ، که آتش زنه باشد ، آتش فروز است .
سیمرغ یا عنقا ، گوهر ِ آتش فروز دارد ( برهان قاطع ) . آتش فروز ، دراین فرهنگ به معنای « ازنو آفریننده » بوده است . اهورامزدا ، دراصل نام سیمرغ بوده است .
اهوره ، اوره است که « ابرسیاه بارنده » باشد، که اصل افشاندن و جوانمردی شمرده میشود، که وجود خودش را میپاشد ، تا گیتی به وجود آید ، و مزدا ( مس + دا ) ، ماه زاینده واندیشنده ( زائیدن و اندیشیدن دراین فرهنگ مفهوم جفت باهم بودند ) است . نام سپهر ششم که مشتری خوانده میشود ، هم « انهموما » و هم « اهورامزدا » است .
« انهوما = انهو+ هوما » به معنای « نای به » است . و هنوز درکردی « هوما » ، به معنای « خدا » هست . کوروش ، در نقش برجسته مرغاب فارس ، بالهای سیمرغ را دارد، و درفراز سرش ، نشان « سه تا یکتائی » را که بیان پیدایش جهان از « سه بُن » است، تاج او ساخته اند .
تاج او بیان آنست که سیمرغ به او حقانیت به حکومت میدهد . سه تخم در بن ، تبدیل به سه تخم درفراز میشوند . کوروش دراین تصویرخودرا با سیمرغ اینهمانی میدهد . همچنین بزرگترین سرستونها درتخت جمشید ، نیم تنه فوق العاده بزرگ سیمرغ است . وسیمرغ ، اگرچه به روایت عطار، نماد سی تا مرغ (سی روز درماه= سیمرغ ) است ، ولی درواقع به معنای « سه + مرغ » میباشد .
بیست هفت منزل (= کده ) ماه ، از « سه بُن » پیدایش می یابد، که باهم ، سی روز یا سی مرغند .اینکه هخامنشیها زرتشتی نبودند ، ازهمان « فروردین یشت » اوستا ، مشخص میگردد . چون در فروردین یشت که موبدان آنرا به روایت خود تغییر شکل داده اند، فره وشی همه بزرگان درتاریخ زرتشتیگری، ستایش شده اند ، ونام هیچکدام ازهخامنشیها، میان این نامها نیست . این مشخص میسازد که زرتشتیان، ارجی به حکومت هخامنشی نمیداده اند .
زرتشت ، تصویر دیگری از« اهورامزدا » ارائه میدهد که هخامنشیها و ایرانیان و تورانیان پیش از آمدن زرتشت ، داشته اند . درواقع این دو تصویر گوناگون اهورا مزدا هستند که رویاروی هم میایستند ، و تراژدی، درست ازهمین نکته، شروع میشود . اصلاحی را که زرتشت در تصویر اهورامزدای سیمرغی کرد ، درست با« جاماسپ و گشتاسپ و اسفندیار و پسر اسفندیار، بهمن» ، بزرگترین دشمن سیمرغ گردید، و تعقیب و سرکوب بت پرستان ، که همین سیمرغیان بودند ، و شکستن بتهای آنها ، و تهی ساختن آتشکده ها از بت ها ، آغاز شد.
چنانکه درهمین آمدن سیمرغ بیاری رستم در شاهنامه دیده میشود ، دراصل، این سیمرغ بوده است که « خدای مهر » بوده است . چنانکه زال خطاب به سیمرغ
بدو گفت زال : ای خــداونــد مــهــر
چو اکنون نمودی بما پاک چهر
تحمیل دین زرتشتی، با جهاد دینی آغازشد، و طبعا سرانجام چنین جهادی ، رویاروئی با « خانوداه سام ، زال ، رستم » بود که سیمرغی ، بودند ، و نقش فوق العاده مهم « تاج بخشی » را درایران داشتند .
« تاج بخشیدن » ، به معنای « حقانیت دادن به حکومت » بوده است .
تاج بخشی که نگاهبانی از ارزشهای بنیادی فرهنگ ایران بوده است ، ارجی بیشتر از شاهان و مقام شاهی داشته است . ازاین رو، سام و زال و رستم ، علاقه ای به شاه شدن ندارند . بنیادگذاردن « یک حکومت زرتشتی» ، با گرفتن« حقانیت به حکومت از ارزشهای سیمرغی» ، نا همخوان ونا سازگار بود . این بود که اسفندیار درهنگام مرگ ، برغم شکست از رستم ، وبرغم خواست پدرش گشتاسپ که حتی حاضر بسپردن شاهی به او نبود، وبرای اینکه اورا ازسر خود بازکند ، به جنگ با رستم میفرستد ، چون میداند که دراین جنگ ، اسفندیار از بین خواهد رفت ، از رستم میطلبد که بهمن ، پسرش را به تخت شاهی برساند و به او حقانیت به حکومت بدهد( تاج ببخشد) .
کنون بهمن این نامور پورمن خردمند و بیدار دستورمن
زمن تو پدروارش اندرپذیر همه هرچه گویم ترا یادگیر
بزاولستان در ورا شاد دار همه کار بد گوهران یا ددار
بیاموزش آرایش کار زار نشستنگه بزم و دشت شکار
می و رامش و زخم چوگان وبار بزرگی و برخوردن ازروزگار
تهمتن چو بشنید برپای خاست ببرزد بفرمان او دست راست
که گر بگذزی زین سخن نگذرم سخن هرچه گفتی تو فرمان برم
نشانمش برنامور تخت عاج نهم برسرش بر دلارای تاج
این رفتار بزرگوارانه و جوانمردانه ِ سیمرغی را نشان میدهد . برغم آنکه گشتاسپ و اسفندیار، درهمه جا، نیایشگاههای سیمرغ را به کردار بتخانه ، ویران ساخته اند، و به سیمرغیان، دین زرتشتی را به ضرب شمشیر، تحمیل کرده اند ، رستم می پذیرد که حقانیت به حکومت ایران را به بهمن که برترین دشمن سیمرغیان میشود ، ببخشد .
ما دراین داستان ، رویاروئی « زرتشتیگری جهادی و متعصب و خشک اندیش » را با « فرهنگ سیمرغی، که ازجمله خرمدین هم نامیده میشد ، ویکی از نامهای سیمرغ ،هم خرّم وهم خرّمشاه بود »، با شیوه رفتار سیمرغیان و فرهنگ سیمرغی در برابرادیان جهادی ونوری، می یابیم . آنگاهست که دیده میشود که دراین داستان ، گوهر فرهنگ ایران، که فرهنگ سیمرغیست ، فرهنگ زنده ایست ، که هنوزدر رگ و ریشه ضمیر هرایرانی زنده است . با چنین شناختی است که ما پیوند تنگاتنگ ِ فردوسی و مولوی را باهم بازمیشناسیم . این ارزشها ، که سیمرغ در باره شیوه رفتار با دشمن به رستم میآموزد ، همان ارزشهائی هستند که در غزلیات مولوی ، گسترده شده اند .
با چنین شناختی است که دیده میشود ، شاهنامه ، دربرگیرنده ارزشهای فنا ناپذیر فرهنگ سیاسی و اجتماعی و دینی است که در کاخ بلندی که از باد و باران گزند نمی پذیرد ، بنا نهاده شده است .
تعصب دینی، که زاینده اندیشه جهاد و استبداد فکری و خفقان است، و هرکه را موءمن به دین خود نمیداند ، دشمن و دُروند میشمارد، با فرهنگ سیمرغی رویارو میشود ، که هرانسانی را ، جفت خدا یا هما میشمارد.
هما ، سایه هرانسانیست ، یا به عبارت دیگر، تخمیست که دراندرون تن هرانسانی، کاشته شده است ( سایه = سیور= تخم سیمرغ ). این اندیشه ، اصل آزادی است ، چون حقیقت درهرانسانی هست، ونیاز به واسطه ندارد، ودرهرانسانی، تخم دیگری از سیمرغ ، خدای تنوع و طیف و رنگارنگی هست .هرتخمی ازخوشه سیمرغ ، به گونه ای دیگراست . خوشه سیمرغ ، خوشه همه تنوعات است .
ازاین رو ، سیمرغ ، فقط « نقش دایه ، یعنی ماما » را برای زایانیدن بینش حقیقت ازهرکسی بازی میکند .
این تضاد و تناقض در دوتصویر اهورامزدا ، دو خدا ، یا «اهورامزدای زرتشتی » و « اهورامزدا یا سیمرغ خرمدین » ، تراژدی بزرگ تاریخ ایران درهزاره ها گشته، و تا کنون ادامه دارد . دررویاروئی اسفندیار بار رستم که در واقع ، رویاروئی « اهورامزدا » با « سیمرغ » است ، گوهرفرهنگ ایران، عبارت بندی میشود و شکل به خود میگیرد.
فرهنگ چیست ؟
گوهرفرهنگ بطورکلی ، ازشیوه تفکر و رفتارما با دیگری ، با آنکه جزما میاندیشد ، با آنکه غیرازما میپرستد ،با آنکه اخلاقی جزما دارد ، با آنکه متعلق به طبقه ای دیگر، به ملتی دیگر، به نژادی دیگر، به جنسی دیگر، به قومی دیگر، به خانواده ای دیگر.. ... و درمقوله « دیگری بطورکلی » قرار میگیرد ، ... مشخص میگردد . فرهنگ ، پذیرش دیگری ، در دیگربودنش هست . درست سیمرغ ، خوشه تخمه هائیست که همه دانه هایش باهم فرق دارند .او در درون هرانسانی ، دانه ای دیگراست . او همآهنگی گوناگونی و تنوع و رنگارنگی است . اینست که « فرهنگ » ، اساسا نام ویژه« سیمرغ » بوده است . گوهرخدای ایران ، همآهنگی رنگها و گوناگونها و نقشها وصورتها ودیگربودنها است . دراینجا ناگزیریم که پیوند اندیشه « جفت » و « تنوع و گوناگونی و رنگارنگی » بررسی کنیم . چون تصویر جفت یا همزاد یا یوغ ، در الهیات زرتشتی ، یکراست تبدیل به دوضد آشتی ناپذیر میشوند ، چه آن دورا ، دوضد آشتی ناپذیر کیهانی تفسیر کنند، که هزاره ها درگذشته الهیات زرتشتی کرده است، چه آن دو ر ، دو اندیشه و دوارزش متضاد دربُن انسان بداند ( که امروزه در ترجمه ها انجام داده میشود ) . اندیشه جفت یا همزاد، که درفرهنگ اصیل ایران ، پیکریابی اصل عشق بود ، درالهیات زرتشتی ، درست بُن دشمنی گوهری و آشتی ناپذیرمیگردد، و به شکل « اهورامزدا + اهریمن » یا « سپنتامینو+ اهریمن » درمیآید . در برداشتهای تازه ، تبدیل به دواندیشه یا دونیروی روانی و ضمیری آشتی ناپذیرباهم در درون انسان میگردند . دریک صورت ، بُن کیهان، ستیزو جنگ و کینه میگردد .
درصورتی دیگر، فطرت انسان، ستیزندگی و تنش همیشگی میگردد ، که سپس، این بینش درونسو، درگیتی و تاریخ بازتابیده میشود ، و همه پدیده ها و رویدادهارا تنش و کشمکش دودشمن آشتی ناپذیر می یابد . تصویر« جفت » ، در الهیات زرتشتی ، تبدیل به « تضاد سپیدی و سیاهی » ، « روشنائی و تاریکی » ... میگردد ، که باهم درجنگند .
وارونه این گونه تفکر، در فرهنگ سیمرغی، اصل دشمنی( به معنای آنکه میخواهد مخالف را سر به نیست کند ) و شرّ درجهان نبود .
در فرهنگ سیمرغی ، میان دوجفت سیاه و سپید ، یا تاریکی و روشنائی ، کمانی از رنگهای به هم پیوسته، و سایه روشنی های گوناگون بود .به همین علت ، درست واژه جفت که درکردی ، « جوت» هست ، در زیر نفوذ الهیات زرتشتی ، تبدیل به واژه « جدا»ی امروزه شده است . آنچه عشق و صمیمیت و همسری بوده است ، تبدیل به جدائی و بیگانگی گردیده است . این قضیه در بسیاری از اصطلاحات رویداده است ، و یک واژه، معنای متضادش را پیدا کرده است . همان « جفت یا دوچیزبهم پیوسته = جوت » ، تبدیل به واژه « جدا» شده است که درپهلوی « جود jud+ جوتارjuttar» باشد . درحالیکه در زبان اردو ، این واژه به همان معنای اصلی باقیمانده است . ازیکسو به کفش و پاپوش، جوتا میگویند و ازسوی دیگر به شیارکردن ، جوتنا میگویند . این دو ، پیکریابی های اندیشه جفت شدن بوده اند . در فرهنگ سیمرغی ، جفت ، در تصویر « هلال ماه و رنگین کمان » که هردو کمان شمرده میشوند ، بیان میشده است ( همای خمانی= همای کماندار= آرش کمانگیر، تیروکمان ، نشان عشق بود ) . درکمان، دوسر یا دوانتها که جفت باشند، درخمیدگی کمان، به هم پیوسته اند . میان یک جفت ، که رنگین کمان باشد ، طیف و تنوع و رنگارنگی و گوناگونی است ، نه مانند الهیات زرتشتی ، تهیگاه و خلاء و بریدگی . ازجمله نامهای سیمرغ ، « همای خمانی » بوده است .
واژه کمان دراصل ، خمان بوده است ، چون کمان، خمیدگی و کشیدگی است.همای خمانی ، به معنای « همای کماندار» است . البته به رنگین کمان ، کمان بهمن هم میگویند ، چون بهمن بنا بر ماه یشت ، تحول به هلال ماه می یابد .
این بهمن ناپیداست که در جفت بهرام و ارتافرورد ، پیدایش می یابد ، که باهم، سه بُن گیتی ( سه مجمر آتش ) هستند .
قوس قزح ، نیز« قوس یا کمان سیمرغ » است ، چون بنا بر منتهی الارب : « قزح نام فرشته ای موکل بر ابر ، و نام پادشاهی از پادشاهان عجم ، وقوس منسوب است بسوی این دو » .
فرشته موکل برابر، سیمرغ است، و پادشاه ، همان هماست که اینهمانی با سیمرغ دارد .
آنچه مهمست اینست که درفرهنگ سیمرغی، بجای دشمنی وستیزو بریدگی و جنگ که میان همزاد وجفت درالهیات زرتشتی وجود دارد ، رنگارنگی و تنوع و آشتی و زیبائی وجود دارد .
درفرهنگ سیمرغی، مفهوم دشمنی وشرّ وتهی( خلاء ) و بریدگی وجود نداشت ، بلکه دیگری ، « دیگر بود ، به گونه ای دیگر بود ، به رنگی دیگربود » ، ولی به رغم دیگربودن ، همیشه امکان پیوستگی دراثر همین کشیدگی ودرهم آمیختگی وجود داشت .
به همین علت نیز به رنگین کمان ، « رخش » هم میگفتند ، چون رخش ، رنگی میان سیاه و بور ، یا سرخ و سفید درهم آمیخته بود . اسب رستم ، پیکر یابی « رنگین کمان = سیمرغ » ، اصل رنگارنگی ، آشتی وهمآهنگی گوناگونیها بود . « نوشه » هم قوس و قزح بود ( در سانسکریت به قوس قزح ، ایندرا دانوشهIndra Dhanushe گفته میشود که معنای رنگارنگ هم دارد ). انوشیروان ، « روان انوشه یا نوشه» داشت ، یعنی « روان آشتیخواهی و خوش طبعی و زیبائی » داشت . البته « روان» هرانسانی، اینهمانی با « رام = خدای عشق و موسیقی و رقص » داشت . دراردو، به خوش مزاج و زنده دل و ظریف ، رنگیلا گفته میشود .
جهان همائی+ بهمنی ، جهان شادی و خرّمی وجشن وهمآهنگی و آشتی خواهی بود .دراین جهان ، ستیزو پارگی و دشمنی ( پارگی اهریمن ازاهورامزدا ) وجود نداشت .
همه اضدادو مخالفان ، فقط چیز دیگر بودند ، رنگ دیگر بودند ، که میشد باهم همآهنگ کرد . ازاین رو به هفت آسمان ، پرده هفت رنگ گفته میشد . هفت آسمان ، خود گونه ای رنگین کمان بود .
آسمان اول ، ازسنگ خارا بود ، آسمان دوم از فولاد بود ، اسمان سوم ازمس بود ، آسمان چهارم از نقره بود ؛ آسمان پنجم ، از طلا بود ، آسمان ششم از زبرجد بود و آسمان هفتم از یاقوت بود . فلزات و سنگهای گرانبها ، همه رنگهای یک رنگین کمان بودند .
بجای « تضاد سیاه وسپید الهیات زرتشتی » ، مفهوم رنگارنگی ، بیان آشتی و همآهنگی و گوناگونی میان جفت بود . درگرشاسپ نامه اسدی درباره سیمرغ میگوید ( در جزیره رامنی ، که همان رامنا باشد ، صفحه 153) :
پدید آمد آن مرغ(که سیمرغ باشد) هم در زمان
ازو شد چوصدرنگ فرش، آسمان
چو باغی روان درهوا ، سرنگون
شکفته درختان درو گونه گون
چو تازان ُکهی پرگل و لاله زار
زبالاش ، قوس قزح صد هزار
ازاین رو بود که الهیات زرتشتی ، دشمن رنگها بود، و فقط سپید را که اینهمانی با نورمیانگاشت ، می پذیرفت . درواقع ، جهان و زندگی و فکر را، تهی از تنوع و طیف میخواست ومیکرد .
آنکه در اضداد « اهورامزدا + اهریمن » میاندیشد ، همه پدیده ها را ، همه « دیگر بودگیها » را تبدیل به همین سیاه و سپید ، یا تاریکی و روشنی میکند . در« دیگری » ، ضد و دشمن می بیند ، نه تنوع و طیف . اینست که الهیات زرتشتی ، همه پدیده های آسمانی و زمینی را به این دوگونه ضد ، ازهم پاره کرده است .
دربندهش، بخش ششم آن ، میتوان دید که چگونه موبدان زرتشتی، جهان هستی را ازخدایان گرفته تا همه پدیدهای زندگی، جبهه جنگ اضداد باهم ساخته اند . رنگین کمان آشتی وهمآهنگی سیمرغی ، تبدیل به رزم ابدی میان اهریمن و اهورامزدا یا تاریکی وروشنائی و باطل وحق ، و بالاخره ، موءمن ( اشون ) وکافر( دروند ) گردیده است . چنین شیوه اندیشه ای ، بُن تعصب و جهاد است.
اینست که از درک جهان، به کردار« رنگارنگی و گوناگونی» میپرهیزد، و دررنگین کمان، که نماد این گونه اندیشه است ، ویژگی دیوی و اهریمنی می بیند .
این اندیشه الهیات زرتشتی در بخش نهم بندهش ، پاره 140 بازتابیده شده است : » این ستونک را که به آسمان پیدا باشد که مردمان سن ور خوانند ، هرچه آبی ، زرد ، سبز، وسرخ و نارنجی است ، واخش دیوند ... ایشان را دیوان سامگان نیز خوانند و هرچه سپید است ، واخش ایزدیست » . مردمان ، رنگین کمان را « سن +ور» یعنی زهدان و یا پستان ویا پر سیمرغ مینامیده اند . همچنین« دیوان سامگان » نام آنها بوده است .
سام و زال و رستم که سامگان باشند ( سامه = سامن، سمن ) ، سیمرغیانند، که مورد دشمنی الهیات زرتشتی اند .وسام و سمن درسانسکریت ، درست به معنای « همآهنگی » است
هنوزهم « سم » درپشتو به معنای« همآهنگی» است . ازیکسو اندیشه جفت وهمزاد ، درالهیات زرتشتی ، بلافاصله در زمان خود زرتشت ، بُن ستیزندگی وجنگ و تنش و کشمکش کیهانی میشود، و مفهوم دشمنی سیاسی و اجتماعی و طبقاتی و دینی برآن بنا کرده میشود، و ازسوی دیگر، اندیشه جفت ، به همآهنگی رنگها و گوناگونیها و تنوع و طیف و آشتی و زیبائی کشیده میشود .
ودرست گشتاسپ و اسفندیار و پسرش بهمن ، پیکریابی مفهوم نخستین ازدشمنی ، و زال و رستم و سیمرغ ، پیکریابی مفهوم جفت به معنای کمان رنگین آشتی خواهی و نفی جهاد دینی هستند .
ازآنجا که بسیاری از پژوهندگانی که دل به مسخسازیهای موبدان زرتشتی بسته اند، و انهارا حقیقت و« علمی» هم میخوانند ، و تبلیغاتچی ها ، این گوهر فرهنگ ایران را، ازیاد برده اند ، به چند عبارت کوروش کبیر می چسبند، و ازخود نمی پرسند که این چند عبارت ، از کدام فرهنگ تراویده است ؟ آیا چنین عباراتی ازکوروش ، میتواند از دین زرتشتی باشد ، که ازهمان گام نخستین پیدایشش ، بنیاد گذارجهاد دینی و استبداد عقیدتی و نابود سازی نیایشگاههای بت پرستان ( سیمرغیان وخرمدینان ، که بنیاد گذار فرهنگ آزادی و مردمی و مردمسالاری و مردمی سالاری بوده اند ) بوده است ، سرچشمه گرفته باشد ؟ بهترین گواه براین « دین جهادی بودن » و « ضدیت با هرگونه دیگر اندیشی » دین زرتشتی ، ازهمان آغازکار، در خود شاهنامه است . درهمان زمان زندگی خود زرتشت ، این روایت جهادی از دین زرتشت ، برنامه جنگهای گشتاسپ و اسفندیار و پسرش بهمن میگردد ، و اگرهم زرتشت بدان اعتراضی کرده است ، این اعتراض، نادیده گرفته شده است . پس این اندیشه مدارئی و آزادیخواهی دینی کوروش ، از کدام سرچشمه درایران ، روان شده است ؟ چنین به هم چسبانیهای ناهمخوان دوستان کذائی ! است ، که فرهنگ ایران را، سربه نیست ، ونامشخص و نامفهوم میکند ، و کرده است . دراین ُجستار، به گوشه ای ازاین صحنه رویاروئی رستم و اسفندیار، که آمدن سیمرغ به یاری رستم است ، بسنده میشود، که نماینده این گوهر فرهنگ هست، و با پدیده « سایه هما » پیوند دارد .
سیمرغ ، به مفهومی که ما دراثر چیرگی ادیان نوری از« سایه » داریم ، سایه برسر رستم نمیافکند ، بلکه به معنای فرهنگ سیمرغی بر سر رستم سایه میافکند . این سیمرغ خودش هست که فرود میآید، و خودش با رستم و زال، « میامیزد » و با آنها ، « اینهمانی پیدا میکند» . او مانند اهورامزدا ، روشنائی نیست که گوهرنورش ، برندگی تیغ است ، بلکه درختی است که ، افشاننده تخم جان درزهدان ( = تن ) انسانهاست .
چرا سیمرغ در« نیمه شب » میآید ؟
چرا سه هشیار، سه مجمرآتش میآورند؟
زال ، پی به ژرفای رویداد بی پیشینه تازه میبرد .او پی میبرد که این رویاروئی ، علت دیگری ، جز علتهای متداول دارد . مسئله برتری خواهی یک قوم و ایل ویا خانواده، بردیگری نیست . مسئله تجاوزطلبی سیاسی و اقتصادی نیست ، بلکه مسئله رویاروئی دوگونه جهان بینی وفکری و فرهنگی و دینی متضاد است . این اهورامزدای گشتاسپی-جاماسپی- زرتشت ، است که سیمرغ را به مبارزه میطلبد . این اهورامزدای گشتاسپی است که برای نابود ساختن فرهنگ سیمرغی، برخاسته است، و پیکرهای خدایان سیمرغی را می شکند، و نیایشگهایش را ویران میسازد و مراسمش را تحریم میکند . اسفندیار، به سرکوبی دین سیمرغی و آئین هایش وشکستن بت هایش ، افتخار میکند و می بالد . این اسفندیاراست که میگوید :
نخستین کمر بستم از بهردین ( = دین زرتشتی، اهورامزدائی)
تهی کردم از بت پرستان ( که سیمرغیان باشند ) زمین...
چو رفتم همه بت پرستان بدند
سراسیمه برسان مستان بدند
(سیمرغیان درآئین دینیشان به آهنگ موسیقی میرقصیدند=سماع )
بمردی من آن باره را بستدم
بتان را همه بر زمین برزدم
برافروختم آتش زردهشت
که با مجمر آورده بود از بهشت
درآتشکده های زرتشتی ، فقط آئین آتش افروزی، به معنای تازه اش باقی میماند ، ولی همه بت ها وپیکرها شکسته و بیرون انداخته میشد.
« بُـت » ، که همان « پوت و پَت و پیت و پاته و پاده وبید ووید » باشد ، همان واژه نی = پاده ویا فیتک= پیتک است . سیمرغ ، نای به ، یا « نای = هوم = سن = استره= موسه= موسی = سئنا= سین» خوانده میشد . اسفندیار، درهفتخوانش که زرتشتیان درتقلید و دررقابت با « هفتخوان رستم » ساخته و پرداخته اند، به جنگ سیمرغ میرود ، و سیمرغ را میکشد ، ولی دوفرزند سیمرغ ( جفت ) از چنگال او رهائی می یابند . به عبارت دیگر، سیمرغ ، ازخاکسترخود برمیخیزد ، چون همان « جفت فرزند » ، نشان « بجای ماندن اصل آفرینندگی سیمرغ » است .
زال پی میبرد که دراین رویداد ، این خود سیمرغست که باید دربرابر اهورامزدا بایستد . این خود خدای ایران است که باید دربرابر خدای تازه وارد، و جهاد طلب، که نام خود سیمرغ هم به خود داده است ، میخواهد اورا سر به نیست کند ، اورا به آتش بسوزاند و خاکسترکند. این اهورامزداست که میخواهد جانشین سیمرغ بشود. این اهورامزداست که میخواهد اصل حکومترانی و تاج بخشی شود. اینست که به رستم میگوید :
یکی چاره دانم من این را ، ُگـزیـن
که سیمرغ را یــار خوانم برین
گراو باشدم زین سخن ، رهنمای
بماند بروبوم کشور بجای
وگرنه شود بوم ما ، کند مند
ز اسفندیار بد ، « بـد پـسـنـد »
دراین کار، راهی جز « یارشدن سیمرغ » نیست . این سیمرغست که باید شیوه برخورد با اهورامزدا ، با اسفندیار، و با لاخره با دشمن خودش را که خدای مهراست ، معین سازد . این دشمنی ، دشمنی با خودِ سیمرغ ، دشمنی با اصل مهر ، با خود بُت ، با موجودیت خود خدا ست . اصل مهر، دیگر همه را را دربرنمیگیرد و فقط تبدیل به « مهر میان موءمنان ، و همدینان وهماندیشان » ، و دشمنی و جنگ با « دیگراندیشان و کفار» میگردد . اینجا باید خود سیمرغ ، شیوه رویاروئی و دفاع ازخود، یا « رزمان پرهیز» را که شیوه اوست ، معین سازد . این خود سیمرغست که باید رویاروی اسفندیار بایستد . این اصل مهراست که باید روش دفاع از دشمن مهر را مشخص سازد . آیا مهر، اساسا دشمنی دارد ؟
یارشدن سیمرغ
« سیمرغ ، ایاراست »
سیمرغ،عیار است= اندازه وپیمانه واصل ارزش است
سیمرغ ، عــیـّـار است
سیمرغ ، عیال است
این اصطلاح« یار» که دراصل « ایار» باشد، وهمان معنای « جفت» را دارد ، منش ویژه ای به ادبیات و عرفان و جنبشهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی داده است . سیمرغ ، هم ، ایار، به معنای « عیارو معیار» است ، هم « دلبرعیـّار» شعرا و عرفا باقی میماند، و هم جنبش « عـّیاری » را در ایران پدید میآورد، و هم ریشه خوی عیاری ، به معنای جوانمردی و فتوت و مردی و مردانگی است( سمک عیار)، و هم پرورنده شیوه ِ« پیکاردرخفا و پنهانی» است که به معنای تردستی و زیرکی و حیله ، زشت ساخته شده است ، وهم عیال هرانسانیست . وهم سیمرغ، دریارشدن با رستم ، جوانمردی در پیکار را، به اوج خود میرساند و عیاری میکند ، وسرمشق « جوانمردی در پیکاربا مجاهدان دینی» است . یک جوانمرد، چگونه با دشمن روبرو میشود ؟
البته امروزه ، معنای اصلی « یار» بکلی فراموش شده است . « یارشدن » ، همان معنای « جفت شدن با خدا » را داشته است .سیمرغ با انسان ، یار است . یار یا « ایار که درپهلوی aayaar ، aayarih» میباشد، و معربش همان « عـیّـار»است ، به معنای جفت است. جنبش عیاران درایران ، جنبش همین سیمرغیان بوده است . و اصطلاح و آرمان ِ« عیارو عیاری» در ادبیات ایران ، یادگارشیوه زندگی اینانست . .سیمرغ با هرانسانی، یار است ، یعنی جفت هرانسانیست . این تفاوت کلی رابطه انسان باخدا ، درفرهنگ ایران با رابطه الله و یهوه و پدرآسمانی و اهورامزدای زرتشتی با انسانند.
دراسلام و یهودیت ،انسان ، عبد الله و یهوه است ، در فرهنگ سیمرغی، هرانسانی ، یاروجفت ومعشوق یا عاشق ِ سیمرغست ، نه عبد او . رابطه میان انسان وخدا ، یاری است ، نه عبودیت وبندگی و تسلیم شدگی واطاعت . « یار» ،همان « یاور ، یاورنا » است که معنای «جفت» داشته است .
ازاینرو به دسته هاون که جفت هاون است ، یار یا یاور( یاورنا ) گفته میشده است ، همچنین ، کودک درزهدان با پوست نازکی که در زایمان بر روی بچه پیچیده شده است ، همین یاوره و یارک نامیده میشده اند . به همین علت به« جوزا» که جفتند ، ایار گفته میشده است ( بحرالجواهر) . همچنین به تفسیر زند که شرح و تفسیر اوستاست ،« ایارده» گفته میشده است . همچنین به « دست برنجن» ، ایاره و یاره گفته میشد . علت هم اینست که ایاره یا یاره یا دست ابرنجن ، نماد جفت بودنست ، چون دست برنجن، حلقه ای از« زر» و از « سیم » هست که زنان در دست و پای میکنند و در اشعار اسدی درگرشاسپ نامه دیده خواهد شد، که یاره را ، از نشانهای « پیامبری » میداند . « یاره »و « ایاره » ، به جفت بهرام و سیمرغ گفته میشده است که بُن عشق و بن پیدایش انسان و جهان و زمانند .
واژه « پتیاره patyarak+pityaarak » که موبدان زرتشتی ، آنرا زشت ومظهر بدی و تباهکاری ساخته اند ، کسی جز همان « بهرام » ، جفت سیمرغ نبوده است . این نام دراوستا « yaara+pait » میباشد ، ودرحقیقت ، به معنای « یار وجفت نای + یارو عاشق سیمرغ » میباشد . پات و پیت و پوت و پت ، همان واژه « فیت و فیتک و پیتک کردیست ، که تبدیل به واژه « بُت » در ادبیات ما شده است.
بت پرستی ، همان « پرستش سیمرغ » بوده است. و برانداختن بت پرستی و بتخانه ها از اسفندیار، مقصود برانداختن آئین سیمرغی یا خرمدینی بوده است، هرچند اشاره به برهمن میشود . آئین سیمرغی در شاهنامه و اسدی نامه ، بنام آئین برهمنی یاد میشود . علت هم مشابهت « برهمن» با « بهمن» است .درآمدن اسفندیاربه جنگ رستم ، سیمرغ با دشمن خونین خود ، با قانل خود ، با براندازنده و نابود سازنده خود ، روبرو میشود، و درشیوه رفتاراو با چنین دشمنی، با چنین برداشتی از دشمنی و از دین و ازخدا ، میتوان اوج فرهنگ مردمی ایران را دید ، که چند عبارت کوتاه کوروش در برابرآن ، مقداری ندارد ، و فقط « رسوبات ناچیزی » ، ازاین فرهنگ مردمی است .
« یارشدن یا جفت شدن یا همیارشدن »، به معنای فرشگرد و نوآفرینی است . اینست که دربخش اول گزیده های زاد اسپرم ، درباره فرشگرد میآید که 23 - سوم همیار بودن آفریدگان با یکدیگراست ، و ازهمیاری ، همسپاهی( اتفاق ) ، ازهمسپاهی ، پیروزی بردشمن باشد که خود درحقیقت ، فرشکرد است . فرشکرد و پیروزی و آفرینندگی ، پیآیند ، یاری و همیاریست ، و درست پیروزی وفرشکرد در جنگ میان اسفندیار و رستم ، با « یارشدن سیمرغ با رستم » ممکن میگردد .
« یارو یاری » فقط ، پیوند آمیزشی و عشقی است . سیمرغ ، ایار یا « دلبرعیار» هرانسانیست . ویژگیهای این عیار، در غزلیات مولوی زنده مانده است . سیمرغ ، جفت یا ایارانسانست ، و هیچگاه پیوند خود را ازانسان، پاره نمیکند ، بلکه پس از آشکارشدن ، با یک چشم بهم زدن ، باز گم و ناپیدا میشود، و ما که جفت اوهستیم ، چنان شیفته زیبائی او میشویم که به جستجوی او برمیخیزیم ، و او دراین آشکارشدن و گریزپائی ، همیشه با ما بازی میکند .
درکوی خرابات ، مرا عشق ، نشان کرد
آن « دلبر عیار» ، مرا دید ، نشان کرد
من درپی آن دلبر عیار برفتم
او روی خود آن لحظه زمن ، باز نهان کرد
من درعجب افتادم ، ازآن قطب یگانه
کز « یک نظرش » ، جمله وجودم ، همه جان کرد
دلبرعیار، یک بوسه میدهد و این بوسه است که انسان را جویای وصال او میکند و انسان را تشنه یافتن جفت میکندکه دربنش هست
بوسه ای داد مرا دلبر عیارو برفت
چه شدی چونک یکی داد ، بدادی شش وهفت
هرلبی را که ببوسید ، نشان ها دارد
که زشیرینی آن ، لب بشکافید و بکفت...
یک نشان دگرآنست که تـن نیز چو دل
میدود در پی آن بوسه به تعجیل و به تفت
این گریزپائی و گمشوندگی او پس ازیک بوسه و یک نظر، همان ویژگی لطافت ونازکی « سایه » را دارد
دل را زغم بروب ، که خانه خیال اوست
زیرا خیال آن بُت عیار نازکست
روزی بتافت سـایـه گـل بر خـیـال دوست
بردوست کارکرد، که این کار نازکست
عشق ، خسرو عیار است(خسرو= هوسرو= نای به = سیمرغ )
من دوش گفتم « عشق » را ، ای « خسرو عیار» ما
سر درمکش منکرمشو، تو برده ای دستار ما
واپس جوابم داد او ، نی ازتو است این کارها
چون هرچه گوئی وادهد ، همچون صدا کهسارما
می گفتمش خود ما کُهیم واین صدا ، گفتارما
زیرا که ُکه را اختیاری نبود ای مختارما
این دلبرعیار، معشوق پنهان و جفت جداناپذیر هرانسانیست
اگر عالم همه پرخارباشد دل عاشق ، همه گلزارباشد
وگر بیکارگردد چرخ گردون جهان عاشقان پرکارباشد
همه غمگین شوند و جان عاشق لطیف وخرّم و عیار باشد
وگرتنهاست عاشق ، نیست تنها که با معشوق پنهان ، یار باشد
شراب عاشقان از سینه جوشد حریف عشق ، در اسرار باشد
پرده دار( دلبرعیار) ، برپرده، سایه خودرا میاندازد. « گفتار»اوبامن، سایه اوبامنست .من بی ادبی میکنم و خود را به کری میزنم وبازی ومکر عیارانه میکنم . اومی بیند که سایه اش را من نادیده گرفتم ، آنگاه با دهان خودش گوشم را میگزد، و درواقع دهانش را به گوشم می پیوندد ، ومن بیواسطه با او یاروجفت میشوم .
پرده خوش آن بود ، کز پس آن ، پرده دار
بارخ چون آفتاب ، سایه نماید نگار
آید خورشید وار، ذره شود بیقرار
کان رخ همچون بهار ، از پس پرده مدار
خیز که این ، روزماست ، روز دلفروز ماست
ازجهت سوزماست ، عشق چنین پر شرار
بنده آن پرده ام ، گوش ، گران کرده ام
تا که به گوشم ، دهان آرد آن پرده دار
مکر مرا چون بدید ، مکر دگر او پزید
آمد و گوشم گزید ، گفت هلا ای عیار
بی ادبی هم نکوست ، کان سبب جنگ اوست
سرنکشم من زدوست ، بهرچنین کار و بار
این رفتار عاشقانه، دربازی باهم ، رفتاردو شوخ است .شوخ هم معنای زیبائی و هم معنای بازی دارد .
انسان، جفت ویارسیمرغست ، روابط میان خداو انسان را ، بازی وخرمی و دلربائی و برد ومات شطرنجی معین میسازد . این بکلی با ساختارروابط میان انسان با یهوه ویا با الله و یا با پدرآسمانی یا با اهورامزدای زرتشتی ، فرق دارد . دراین ادیان، خدا ، همبازی انسان نیست. درفرهنگ سیمرغی، انسان وخدا ، همبغند، انبازند .
این اندیشه « جفت پنهانی یا عیِـّارانسان» که همان سیمرغ یا عنقاباشد، وبا انسان ، درجستجوی حقیقت ، میجوید ، شکل « خضرخندان» را گرفت. آنچه را ما امروزه بشکل انتزاعی ، «جستجوی حقیقت » مینامیم ، آنها « جستجوی آب زندگی » مینامیدند، چون « آب وشیرابه ومان یا اشه » ، همان حقیقت بود .جوهرجانها وچیزها، حقیقت آنچیزهاست . با این تفاوت ، که آنها ، اشه یا آوه یا شیرابه یا مان را، در درون هرچیزی در گیتی میدانستند ، نه فراسوی گیتی . همچنین این اندیشه « دلبرعیارو معشوقه نهانی ، که جفت ما بود و مارا به حقیقت میکشانید » ، در شکل «دیوانگان » پدیدارشدند .
آنها حاضر بودند بنام دیوانه ، عمری ازاجتماع ، تحقیرو مسخره ودست انداخته ومضکه کودکان ومردم بشوند ، ولی حقیقت را که برضد شریعت یا افکارحاکم بگویند که دراجتماع ، معیار عقل و واقعیت بود ، و هنوزما عاقلان اجتماع، حاضر نیستیم ، یادی از آنها، بنام « شهدای واقعی اجتماع » در راه آزادی و حقیقت بکنیم ! این خدای ایران بود که خضر میشد ، که دیوانه میشد ، که ملا نصرالدین میشد ، که دخو میشد ، که مست وخراباتی میشد ، که دلقک میشد که عیارمیشد ، که صعلوک میشد ، که مطرود و زندیق میشد ، و همه جا مورد تمسخرو تحقیر قرارمیگرفت .
ولی مردمان ، حقیقت را در مراکزقدرت میجویند . مردمان ، حقیقت را نزد کسانیکه تهدید وانذار میکنند و ارهاب و خشم میکنند و دوزخ میسازند و شمشیر برنده در دست دارند ، میجویند .
مردمان حقیقت را نزد کسانی میجویند که باید به آنها تعظیم کرد و پیش آنان سرتسلیم فرود اورد . حقیقت و خدا ، اینهمانی با قدرت و عظمت و قهاریت و غلبه گری و تهدید و وحشت اندازی و فاصله یافته اند .
به آنچه ما به نظر تحقیر مینگریم ، نمیتواند حقیقت باشد . حقیقت ، نمیتواند نزدیک و جفت ما باشد . آنچه نزدیک ماست و جفت ماست و صمیمی با ماست ، نمیتواند ، خدا وحقیقت باشد . خدا و حقیقت ، دورند ، دورازدسترسند، پشت دیوارند ، چند حاجب و دربان، مارا ازآنها دور نگاه میدارد، درآسمانند ، فراسوی گیتی هستند، در پایان زمان میآیند ، ازفردایند . ولی سیمرغ ، ُجفت انسان بود ، سایه انسان بود ، و انسان نمیتوانست ازاو بگریزد . انسان، به حقیقت ، به خدا ، آبستن بود . حقیقت، جنین و کودک انسان بود.