کافه تلخ

۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه

سیمرغ و خدای مهر





انسان باید همه منقولاتی را که ازکتابها ، ازجمله کتابهای مقدس بخاطرسپرده و آموخته است ، فراموش کند، تا به وصال سیمرغ و خدای مهر برسد .
این اندیشه را مولوی دریکی از غزلیاتش میآورد . یکی ، معشوقه ای دارد و میخواهد به وصالش برسد ، راه چاره را دراین می بیند که نزد افسونگری برود .
افسونگربرای او، وردی در نامه ای می نویسد و به او میگوید که این نامه را باید دفن کنی (نامه ، تخم شمرده میشد که باید کاشته شود تا عشق = وَن= درخت ، ازآن بروید.
آرزوها تخمند که وقتی کاشته شدند ، واقعیت می یابند ) ، ولی درهنگام دفن کردن این نامه، تو نباید به فکر بوزینه باشی . ولی این مرد ، هروقت میرود این نامه را دفن کند ، بوزینه بیادش میآید ، و بدینسان همیشه از وصال محبوبه ، محروم میماند.
خواست یکی نوشته ای ، عاشقی ، از معزمی
گفت بگیر رقعه را ، زیر زمین یکن دفین
لیک به وقت دفن این ، یاد مکن تو بوزنه
زانک زیاد بوزنه ، دوربمانی از قرین
هرطرفی که رفت او ، تا بنهد دفینه را
صورت بوزنه ز دل ، می بنمود از کمین
گفت که : آه تو خود ، بوزنه را نگفتئی
یاد نبد زبوزنه ، در دل هیچ مستعین
هنگامیکه سیمرغ ، پرش را برتارک سر رستم میمالد ، دراثر همین مالیدن پراست که رستم همه احساسات خشم و کین را درباره اسفندیارو گشتاسپ وآموزه جهادی زرتشت و اهورامزدا ، فراموش میکند .
یوستی هزوارش آمرزیدن را ، که ازریشه واژه « مرزیدن = مالیدن » باشد ، « فرامُشت » ذکر میکند .
ما امروزه می پنداریم که آمرزیدن ، بخشیدن گناهان اوست . خدا ، کسی را که بیامرزد، گناهان اورا می بخشد ، ولی درحقیقت ، آمرزیدن ، به فرهنگ سیمرغی باز میگردد . خدا، در آمرزیدن ، همه گناهان را فراموش میکند و آمرزیده هم ، همه را فراموش میکند . آمرزیدن، فراموش کردن خود، درروند عشقست .
سیمرغ یا خدا ، در آمرزیدن ، درعشق ورزی و آمیزش با انسان، همه کینه هارا درانسان ودرخود ، فراموش میسازد . اکنون سیمرغ با « تیرنگاهش» میخواهد با چشم اسفندیاربیامیزد ، تا ازاین بوسه سیمرغ، چشمی نوین دراو بیافریند . این نگاه ، سرمه چشم اسفندیارمیشود
خواهی تو دوعالم را همکاسه وهم یاسه
آن کحل (= سرمه ) انا الله را ، درعین دوعالم زن
« سرمه – من خدایم » را باید درچشم بزنی ، تا دوعالم را همکاسه بکنی .
همین کار را سیمرغ میخواهد بکند.
با بوسه تیر نگاه سیمرغ که درآن، خود سیمرغ آب شده است، میخواهد شورش در اندیشه و وجود اسفندیاربیاندازد .
تیر، باران ابرسیاه ( سیمرغ ) را درلوله های نی ( = تیر) میبارید. اکنون سیمرغ به رستم میگوید :
بدوگفت اکنون ، چو اسفندیار
بیاید ، بجوید زتو کارزار
تو، خواهش کن و خوبی و راستی
مکوب ایچ گونه در کاستی
مانند بارگذشته ، ازاو انتقاد مکن، واورا سرزنش تحقیرمکن
مگر باز گردد به شیرین سخن
بیاد آیدش روزگار کهن
چو پوزش کنی چند و نپذیردت
همی از فرو مایگان گیردت
به زه کن کمانرا و این چوب گز
بدینگونه پرورده در آب گز
ابر چشم او ، راست کن هر دو دست
چنان چون بود مردم گز پرست
زمانش برد راست اورا به چشم
به چشمست ، بخت ، ارنداری تو خشم
این زمان هست که تیرگز را به چشم او میبرد ، نه تو . بهرام و سیمرغ ، بُن زمان هستند . بخت که همان بغ = سیمرغ باشد ، درچشم است . درچشم اسفندیار، این منم که درانتظارنخستین تابش این نگاه هستم .
ولی تو درانجام این کار، نبایستی هیچگونه خشم و کینی نسبت به اسفندیار و گشتاسپ و اهورامزدا و زرتشت داشته باشی که اورا بدین دشمنی انگیخته اند .اینست که وقتی سپیده دم ، رستم به میدان رزم میرود میگوید
بگفت ای گزیده یل اسفندیار ایا سیرناگشته ازکارزار
بترس از جهاندار یزدان پاک خرد را مکن با دل، اندرمغاک
درآغاز، دل راسرچشمه خرد و اندیشیدن میدانستند .
من امروز نی بهر جنگ آمدم
پی پوزش و نام وننگ آمدم
تو با من بدی را چه کوشی همی
دو چشم خرد را بپوشی همی
آنگاه رستم ، به اهورامزدای زرتشت ، که اسفندیار به او ایمان دارد و برای گسترش آموزه اش میجنگد و برای تحمیل همین آموزه به رستم ، برای جنگ با او آمده است ، سوگند میخورد .
به دادار زردشت و دین بهی
به نوش آذر و فرّه ایزدی
به خورشید و ماه و به استا و زند
که دل را بتابی زرا ه گزند
نگیری بیاد آن سخنها که رفت
وگر پوست برتن ، کسی را بکفت
بیائی ببینی یکی خان من
رونده است کام تو برجان من
اگر من در نبرد پیشین زیاده روی کردم ، پوزش میخواهم و بیا امروز، مهمان من بشو .
کسی را به مهمانی طلبیدن ، به معنای آشتی طلبی است . اسفندیاراین دعوت را نمی پذیرد، و آنچه رستم میگوید ، فریب و نیرنگ میشمارد، و برستم میگوید که آنچه تو ازمن میخواهی، آنست که من ازفرمان اهورامزدا که پدرم آنرا بکارمی بندد سرپیچی کنم .یا تن به بند و اسارت بده یا بجنگ
مرا گوئی از راه یزدان بگرد زفرمان شاه جهانبان بگرد
که هرکوزفرمان شه شد برون خداوند را کرده باشد فسون
جز ازبند یا رزم ، چیزی مجوی چنین گفتنیها به خیره مگوی
اینست که رستم دراوج اضطرار، فقط یک راه درپیش خود دارد و آن دفاع ازخودش هست، و بدینسان ناگزیرمیشود که به رغم خواست درونش ، تیرسیمرغ را بکارگیرد
تهمتن گز اندر کمان راند زود بدانسان که سیمرغ فرموده بود
بزد تیر برچشم اسفندیار سیه شد جهان پیش آن نامدار
دراینجاست که اسفندیار، ناگهان به معنای حقیقی هوش ، به هوش میآید و دگرگونی سراسری وجود اورا فرامیگیرد . این به هوش آمدن در لحظه مرگ ، که برای رسیدن به آغوش سیمرغ روی میدهد ، اندیشه ای بسیارنیرومند درفرهنگ ایران بوده است .
ازجمله شیخ عطار، درالهی نامه داستانی درباره بایزید بسطامی میآورد که در لحظه نزع ، در آخرین دم زندگی ، زنار میطلبد تا اقرارکند که من این هفتاد سال عمرم ، همیشه گبر ( = سیمرغی) بوده ام و اکنون این زنار را میگشایم ، چون دراین لحظه، با سیمرغ، اینهمانی پیدامیکنم. نام « بایزید» ، که سبکشده « وای ایزد » است ، همان « رام » میباشد .
نام دیگربایزید ، « طیفور» است، که معرب « دی + پور» است، و به معنای « فرزند سیمرغ » است.
چو درنزع اوفتاد، آن مرد بسطام
به یاران گفت : ای قوم نکو نام
یکی زنــّار، آریدم هم اکنون که تا بربندد این مسکین مجنون
خروشی ازمیان قوم برخاست
که از زنار ناید کارتوراست
چگونه باشد ای سلطان اسرار
میان بایزید ، آنگاه و ، زنار
دگر درخواست زناری زاصحاب
نمی آورد کس ، آن کاررا تاب
به آخرکرد شیخ الحاح بسیار
نمیدانست کس درمان آن کار
همی گفتند اگر بر شیخ تقدیر
شقاوت خواستست آنرا چه تد بیر
یکی زنارش آوردند اصحاب
که تا بربست ، و بگشاد ازدوچشم آب
پس آنگه روی را درخاک « مالید »
بسوزجان و درد نالید
بسی افشاند خون ازچشم خونبار
وزآن پس ، ازمیان ببرید زنار
زبان بگشاد: کای قیوم مطلق
به حق آنکه جاویدان تو ئی حق
که چون این دم ، بریدم بند زنار
چو آن هفتاد ساله گبرم انگار
نه گبری کو دراین دم ، بازگردد
بیک فضل تو صاحب رازگردد
من آن گبرم ، که این دم بازگشتم
چه گر دیر آمدم ، هم بازگشتم
بگفت این و شهادت تازه کرد او
بسی زاری بی اندازه کرد او
اگرچه راه افزون آمدم من
همان انگارکاکنون آمدم من
چومیدانی که من هیچم الهی
زهیچی ، اینهمه پس می چه خواهی
این به هوش آمدن دردم آخرعمر، پیشینه درهمین اندیشه وصال به سیمرغ وجانان دارد که انسان اینهمانی با عشق ازلی پیدا میکند، و پیشینه ریاکاری ویااشتباهکاریهای خود رافراموش میکند .اسفندیارپس اززخم جانگزائی که ازتیر گزمی یابد ، بازبخودمیآید
زمانی همی بود تا « یافت هوش»
برآن خاک بنشست و بگشاد گوش
بهمن و پشوتن ببالین او میشتابند
و رستم باشنیدن سخنهای اسفندیاردرحال نزع بخود می پیچدومیگرید. ازاینکه اورا دربیچارگی و اضطرار کشته است، درد میبرد و برکسیکه به اسارت او کمربسته بود ، غم میخورد
چو اسفندیاراین سخن یادکرد بپیچیدو بگریست رستم بدرد
چنین گفت کز دیوناسازگار مرا رنج ، بهرآمد از روزگار
چنانست کو گفت یکسر سخن زمردی به کژی نیفکند بن
که تامن به گیتی کمربسته ام همه رزم گردنکشان جسته ام
سواری ندیدم چو اسفندیار زره دار با جوشن کارزار
سوی چاره گشتم ز بیچارگی
ندادم بدو سر به یکبارگی
چو بیچاره برگشتم از دست او
بدیدم کمان و برو شست او
« زمان ورا » در کمان ساختم
چو روزش برآمد ، بینداختم
« به هوش آمدن ، و تحول ناگهانی اسفندیار» را پس ازاین زخم تیرگز، میتوان از وصیتی که به رستم میکند میتوان دید . اسفندیار درمی یابد که مقصراصلی، پدرش بوده است نه رستم و نه سیمرغ.
درواقع ، مقصر، همان اندیشه جهاد دینی بوده است که پدرش همت به اجرای آن کرده بوده است .
این اندیشه جهاد و قدرت پرستی گشتاسپ، که دین زرتشت را بهانه جهانگیری خود و تحمیل عقیده ساخته است ، علت ریختن خون او شده است .
چنین گفت با رستم ، اسفندیار که ازتو ندیدم بد روزگار
بهانه ، تو بودی ، پدر، بُد ، زمان
نه سیمرغ ورستم ، نه تیروکمان
مرا گفت شو سیستان را بسوز
نخواهم کزین پس بود نیمروز
این گشتاسپ است که برای تبلیغ دین زرتشت ، فرمان نابود کردن سیستان و نیمروز را که پایگاه سیمرغیان بود ، به او میدهد .
آنگاه پسر خود ، بهمن را برای پرورش و آموزش به رستم میسپارد، و میخواهد که اورا به تخت شاهی بنشاند . اسفندیارزرتشتی ، بجای سپردن فرزند خود به زرتشت و جاماسپ ( تئوریسین جهاد دینی از آموزه زرتشت ) و دادن مشروعیت دینی به حکومت ، هم پرورش و آموزش پسرش را به خانواده سیمرغیان میسپارد، و هم میخواهد که پسرش ، « حقانیت سیمرغی به حکومت درایران » بیابد و رستم به او تاج ببخشد .
ورستم ، همه کین وخشم خود ازکارهائی که گشتاسپ واسفندیاربرضد سیمرغ کرده اند فراموش میکند ، و برپای میخیزد ودست راست را به برمیزند وبا اسفندیاردراین دم آخرعمرش ، پیمان میبندد
تهمتن چو بشنید برپای خاست
ببرزد بفرمان او ، دست راست
که گر بگذری ، زین سخن نگذرم
سخن هرچه گفتی تو ، فرمان برم
نشانمش بر نامور تخت عاج
نهم برسرش بر ، دلارای تاج