کافه تلخ

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

*درنگي در مراقبة اوشو


ملاقات با ناشناخته و رويارويي با هستي محض طي مراقبه البته چيزي است كه در عمل، اشو جايگزين ديگري براي آن قرار مي‌دهد. زيرا از راهي كه او دنبال مي‌كند به آن مراقبة الاهي نمي‌رسد. در روش او مراقبه به مشاهدة همين افكار و اميال محدود شده، به ديدار با هستي و درك كليت وجود نمي‌رسد.
براي رسيدن به هستي محض بايد شعله‌اي آن سويي برافروخت و راه به سوي او را درپيش گرفت.

مراقبة اشو در نيمة راه مانده و به نوعي لذت‌ها را ضرب در دو مي‌كند.
به اين شكل كه اگر مراقبه را با عشق بياميزي آنگاه هم لذت عادي عشق ورزي و ارضا شخصي را مي‌بري و هم به صورت يك ناظر خارجي شاهد اين اميال، افكار و رفتارهاي لذت بخش بوده‌اي كه اين به نوبة خود لذت و كاميابي و شادي مضاعفي را به دنبال دارد.

گذشته از اين وقتي كه در نقش عامل لذتت پايان مي‌يابد، در قالب ناظر مي‌تواني شادي و لذت را تداوم ببخشي و از اندوه از دست دادن و پايان يافتن خوشي رها شوي، زيرا خودِآگاهت در آن كار نبود، بلكه خود بازي گر مشغول بود و تو اكنون چيزي را از دست نداده‌اي.
به همين جهت مي‌گويد: "دربارة اميال و خواهش‌ها هوشيار باش. وارستگي پديدار مي‌گردد. اين وارستگي چيزي نيست كه براي پديدار شدنش بكوشي، به طور طبيعي به دنبال آگاهي از وابستگي مي‌آيد. "
بنابراين لازم نيست كه اعمال خود را تغيير دهي و يا اميال خود را مهار كني همة خواسته‌هايت را آزادانه كامياب ساز و تنها نظاره‌گر باش. "عشقت را در مراقبه ات و مراقبه ات را در عشقت جاري ساز. اين همان چيزي است كه من تعليم مي دهم. اين همان چيزي است كه زندگي پويا مي خوانمش و زندگي مذهبي، زندگي پوياست. "

در اينجا ديگر سخن از هستي محض نيست، بلكه همين دنيا و لذت و شادكامي آن مهم است. خود حقيقي تو با آن هستي ناشناخته مرتبط نمي‌شود. بلكه مي‌آموزي كه چگونه در اين زندگي پويا، همان جايي كه هستي بماني و نظاره‌گر خود بازي‌گر باشي و به شوخي زندگي بخندي.
زندگي روبه لذت و خوشي و عيش است در اين زندگي پويا انسان به مراقبه و درون كاوي مي‌پردازد براي اينكه به هستة مركزي هستي خود و ژرف‌ترين لايه‌هاي وجود خويش دست‌ يابد.
و اين در حالي است كه "لذت دروني‌ترين هستة توست. "
و صد البته اين لذت و شادماني خالي از رنج و افسردگي نيست "در لحظاتي غرق در شعف و در لحظاتي در افسردگي عميق به سر خواهي برد. " زيرا اين دنيا، جهان تزاحم و محدوديت است. لذت و شادماني آن نيز محدود و آميخته با حزن و رنج است.

اشو مدعي است كه راهي تازه گشوده و به كمك شرق و غرب گمراه آمده است تا زندگي معنوي را با تلفيق عشق و مراقبه تجربه كنند. اما به نظر مي‌رسد كه او دارد راه غرب را ادامه مي‌دهد و به در راستاي تحقق اهداف تمدن غرب روش‌هاي شرقي را با تحريف و تهي كردن از محتواي اصيل خود و پركردن از محتواي مطلوب تمدن غرب باز توليد مي‌كند.

او در حقيقت دارد مي‌گويد اي اهالي تمدن غرب نگران نباشيد، بياييد تا به شما بگويم رنج و افسردگي پس از عشق‌ورزي را به سهولت بپذيريد و به كامجويي‌هاي خود ادامه دهيد.
مبادا در راهي كه پيش گرفته‌ايد شك كنيد، اتفاقاً همين راه، راه خداست. در حالي كه جسم خود را غرق لذت مي‌كنيد روح خود را نيز با نظاره‌ اين لذت بهره‌مند سازيد. بدين سان مراقبة هستي محض و خداي مطلق متعالي جاي خود را به خداي ديگري مي‌دهد "خدا شيء نيست، موضع است. موضع جشن و سرور. "

آميختن عشق و مراقبه باعث رسيدن به وحدت با هستي و هستي بخش نمي‌شود، بلكه تنها لذت و شادكامي را كمي افزايش مي‌دهد و آگاهي و حقيقتي غير از آگاهي به اميال و نظارة احساسات خوشايند و رفتارهاي لذت بخش ندارد. و به اعتقاد اشو خدا را در اين احساسات خوشايند و لذت و شادي خواهي يافت.
به علت همين نگرش است كه در پاسخ به نامة يكي از دوستانش كه اعلام مي‌كند: من از مسائل جنسي گذشته‌ام؛ اشو دوباره او را به سوي اين امور فراخوانده مي‌گويد: "وقتي نيروي جنسي در مسيري متعالي به كار مي‌افتد به براهماچاريا [سلوك رباني] تبديل مي‌شود. خيلي خوب است كه از آن وارسته‌اي، اما اين كافي نيست.

بايد از خلال آن بگذري و تصعيدش كني. " و در جايي تصريح مي‌كند كه "تانترا خداوند را انرژي عشق مي‌داند. " بنابراين با آزاد كردن اين انرژي و در خلال رهايش آن است كه ملاقات با خدا و مراقبة‌ موفق صورت مي‌گيرد.

خدايي كه اشو براي رسيدن به او تعاليم خود را سامان داده، احساس دروني از لذت و خوشي است. كه به صورت عشق متجلي مي شود. و اين خدايي است كه با مراقبه تنها و آرامش محض نمي‌توان به او رسيد.
اين خدايي است كه بودا به تنهايي راهي به سوي او ندارد و بايد دست در دست شخصيت لذت طلب و دنيايي همانند زوربا در اسطوره‌هاي يوناني بگذارد. از اين رو در موارد بسياري از زورباي بودا سخن به ميان مي‌آورد
"بودا يك ابر بشر است كسي در اين باره ترديد ندارد اما او بعد انساني را از دست مي‌دهد. او فوق طبيعي است. او از زيبايي فوق طبيعي بودن برخوردار است، اما زيبايي زُرباي يوناني را فاقد است. زربا بسيار دنيوي است. دلم مي‌خواهد تو هر دوي اينها باشي زربا و بودا.
" چنين شخصيتي مي‌تواند به خدا برسد. زيرا "خدا شخص نيست؛ بلكه اوج احساس سعادت، آرامش و احساس غايي من به اين جهان متعلقم و اين جهان به من تعلق دارد، است... ولي تنها در صورتي ممكن است كه به احساس دروني‌ات اجازه عمل بدهي. "