اصل علم، علم به عدم علم است.
شیخ اکبر در باب سوم کتاب فتوحات مکیه می گوید: « و هو العلم بعدم العلم الذي طلب منا.» یعنی : این همان علم به عدم علم است که خداوند از ما خواسته است.
توضیح :
شیخ اکبر در باب سوم کتاب فتوحات مکیه در باب تنزیه می نگارد. هدف اصلی این باب، این که عقل با تمامی وسعتش فقط به وجود معبود ِ واحد دست می یابد. اما از اینکه او چگونه است _ یعنی
ماهیت و هویت او چطور است و همچنین ماهیت و هویت اشیاء چگونه می باشد _ غافل است. البته نه اینکه غافل باشد بلکه اصلا از دایره او خارج است. شیخ در ادامه می گوید که: « خداوند در قرآن کریم فرموده : « فاعلم انه لا اله الا هو.» یعنی
علم داشته باش که الهی جز او نیست. (محمد/19) پس دستور به علم را برای ما صادر کرده است. نخست باید بدانیم علم چیست؟ و چون دانستیم، آنچه را که از علم بدین علم بر ما آشکار می شود، دانستیم. » منظور او این است که چون علم بدین پیدا کردیم که الهی جز او نیست، همین علم خود وسیله دانستن حقیقت است.
حال این چگونه ممکن است. دو راه موجود است که این دو راه بواقع یکی است:
1. شیخ در همین باب می گوید: « فمن أجل هذا الأمر على نظر بعض الناس و رأيه فيه نظرنا من أين نتوصل إلى معرفته فنظرنا على حكم الإنصاف و ما أعطاه العقل الكامل بعد جده و اجتهاده الممكن منه فلم نصل إلى المعرفة به سبحانه إلا بالعجز عن معرفته لأنا طلبنا أن نعرفه كما نطلب معرفة الأشياء كلها من جهة الحقيقة التي هي المعلومات عليها فلما عرفنا إن ثم موجودا ليس له مثل و لا يتصور في الذهن و لا يدرك فكيف يضبطه العقل هذا ما لا يجوز مع ثبوت العلم بوجوده. » یعنی :
« لذا از برای این دستور (علم به لا اله الا هو ) _ بنا بر نظر بعضی از مردم و رایشان در آن _ نظر کردیم که از کجا به معرفت او تعالی دست یابیم؟
در آن حال به حکم انصاف و آنچه عقل کامل پس از کوششی که در توانش است، می بخشد، نظر کردیم و دیدیم، به معرفت او _ سبحانه و تعالی _ جز به عجز از معرفتش نخواهیم رسید، زیرا ما درخواست کردیم که او را بشناسیم، همانطور که درخواست شناخت حقیقی اشیاء از آن جهت که معلومند می کنیم، و چون دانستیم موجودی هست که وی را مثل و مانندی نیست و در ذهن به تصور در نمی آید و قابل ادراک نیست، او را چگونه عقل می خواهد ضبط و ادراک کند؟!
این چیزی است که با ثبوت علم به وجودش، جائز نمی باشد. »
در اینجا نکته باریکی نهفته است که درکش مشکل است و آن اینکه این عدم درک عقل، یک سلب بی مورد نیست. یک سلب خراب کننده و سلبی نیست، بلکه یک سلب ایجابی است.
یعنی همین عدم ادراک خود ادراک خواسته شده از ماست و این علم ماست. و این هم بدین معنی نیست که حال عقل دیگر نتوانست و باب معرفت تعطیل است و معرفت به همین تعطیلی خود معرفت است.
نه هرگز! بلکه اگر کسی در این مطلب ثبوت پیدا کند که عقل از درک حق تعالی عاجز است و دیگر خداوند را به اشیاء تشبیه نکند و برای هویت او صورتی توهمی بوسیله قوای عقل نسازد، او در همان آن به شناخت خداوند، که همان شناخت عالم نیز هست می رسد.
بقول شیخ : علم نفسه فعلم العالم. ( چون خود را حق تعالی شناخت، تمام عالم را شناخت و شناخت عالم یک شناخت جدا از ذات او در نزد او نیست بلکه عین هویت و شناخت اوست. )
2. از بایزید بسطامی پرسیدند: به چه رسیدی به آنچه رسیدی؟ گفت: به هیچ چیز. می بینیم که سائل، سخنش از یک درک عمیق و یک عرفان متعالی است. مانند اینکه در جایی دیگر بایزید می گوید: بالاترین فایده عارف وجود اوست. یا : ثواب عارف از سوی پروردگار او، هم پروردگار اوست.
اما اینکه به هیچ، بدو رسیدم، یعنی چه؟ عارف کاملی در حد بایزید و ابن عربی، کاملا بصورت صفر و یکی عمل می کند. هیچ خود را آغشته به هستی نمی کند. هستی به نظر او عدم است. و حق تعالی هم وجود.
استناد خود به حق در اینجا اصلا بویی از ربط ندارد. اینجا یا حق است و یا هیچ. پس سوال سائل دو جواب دارد: به هیچ بدو رسیدم. و بدو بدو رسیدم. البته بدو اول عین بدو دوم است.
مانند جمله « لا هو الا هو » که هو اول هیچ با هو دوم فرقی ندارد. عده ای از روی نافهمی گمان بردند که طبیعت هر فرد بر نوشته ها و گفته های او تاثیر می کند و بایزید مثلا غیر ابن عربی است و هر یک در زمان خود به طبیعت خود گفته اند.
اما ندانسته که اینجا ورای طبیعت است و اگر طبیعت جلوه می نماید، در چشم من و تویی است.
شبیه این مسائل، همان بدیهیات اولی، همچون وجود است که اگر برداشت من و تو بحسب طبیعت، متفاوت است، دامان وجود ازین نقیصه مبری است. اصلا بدیهی به معنی درک و تصور ذهنی نیست.
به معنی ساخته عقل نیست. بدیهی در اینجا یعنی بدیهی و دیگر هیچ. وجود را با عقل اصلا نسبتی نیست.
برای همین حکمای مشاء درست در عقل، رفته اند و گفته اند: وجودی که ما در نظر داریم، همان مفهوم بدیهی عقلی عام وجود است. اما وجود مورد بحث ما، یک مفهوم خارجی است که اصلا در ذهن نمی آید بلکه ذهن در او می آید. پس این وجود از هر چیزی که بوی بودن داشته باشد، گریزان است.
بودنها همین توهمات و تصاویر ساختگی بشر از وجود است. پس بهیچ دست آویزی نمی توان بدو رسید. پس بایزید درست گفت که به هیچ چیز. اما چطور می شود به هیچ چیز، به همه چیز رسید.
بدین صورت که هر دستاویزی برای رسیدن بدو عین اوست. توهم و تصاویر هم عین اوست اما توهم و تصاویر از این جهت غیر اوست که توهم و تخیل ظریف، می خواهد او را به بند کشد غافل از اینکه خود در بند اوست.
... آنچه گفته باید می شد، شد و آنکه باید می شنید شنید و نشنید و آنکه نمی باید، نشنید و شنید.
همین نکته در آخر که عظمت این نیستی آنقدر عظیم است که فرای هر هستی است. و چون ما بدان هستی ناب راهی نیست باید در این نیستی، معدوم شویم و این همان هستی ناب است، نه اینکه این هستی ناب دیگر برای ما می شود.
مساله، علم است و شناخت به حقیقت حق و عالم وگرنه با هیچ اتفاق و حدوثی در علم، چیزی به وجود نمی آید. اصلا در عالم قرار نیست اتفاقی بیفتد و مدتهاست که هیچ اتفاقی نیفتاده است.