کافه تلخ

۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه

چرا ، ُهما ، سایه ِمولوی میشود ؟

منوچهرجمالی
کـتـا ب
« مـولـوی وسـایـه هـُمـا ، درغـزلـیـاتـش »
« جُستاریکم »

مرا سـایه هُـما ، چـندان نـوازد
که گوئی ، سایه او و، من، هـُمـایم
مولوی

چرا ، ُهما ، سایه ِمولوی میشود ؟
چرا،سیمرغ،سایه هرانسانیست؟
ایستادن سیمرغ برتارک سررُسـتم
یا انـداختن سـایه برسررسـتم
برای پیروزشدن براهورامزدا
برای درک مفهوم « سایه » درغزلیات مولوی
باید داستان جنگ اسفندیارورستم درشاهنامه رابررسی کرد
این جنگ، جنگ« ا هورامزدا» با « سیمرغ » است
این اهورامزداست که ، « جهاد دینی » را به ایران میآورد
وسیمرغ ، که فرهنگ اصیل ایرانست، برضد ، جهاد دینی است. بهره ای ازاندیشه فرهنگ سیمرغی ، درمنشور کوروش کبیر، بازتابیده شده است
پس ازشکست رستم ازاسفندیار
سیمرغ ، بیاری رستم میشتابد
و پرخودرا ، برفرق سر رستم میمالد
وسپس « برفرق سر رستم، می ایستد »
این همان پدیده ایست که سپس بنام « سایه انداختن هما » مشهور شده است. ازاین رو باید این بخش داستان را درشاهنامه ، دقیقا بررسی کرد
« سایه افکندن » ، به معنای آنست که
« سیمرغ ، جُفت رستم میشود»
واین سیمرغست که درشاهنامه
بفرمـود، تا رفـت رُسـتـم، به پیش
بمالید برتارکش ، پرّ خویش
تارک سر، بهمن است




پیشگفتار

درک آنچه را مولوی « سـایـه » میخواند، نه تنها برای شناخت اندیشه های او، بلکه برای شناخت دبیات ایران، وجنبش عرفان درایران ، ضروریست ، چون « سایه» ، یکی از « مفاهیم کلیدی» غزلیات او، وفرهنگ سیاسی ایران است . با درک داستان جنگ رستم و اسفندیار، و بیاری رستم شتافتن سیمرغ، و مالیدن پرخود بر تارک سر رستم ، وسپس ، ایستادن فرازسررستم، میتوان معنای « سایه » را در ژرفایش فهمید .
چون « سایه افکندن» برسر رستم ، به معنای « جفت شدن و یارشدن و اینهمانی یافتن سیمرغ با رستم » بوده است . مالیدن پربرتارک سر، که اینهمانی با بهمن ، بُن جهان وانسان دارد ، و ایستادن « هُما براین تارک » که « جفت شدن هما با بهمن » است، بیان اینهمانی یافتن رستم با« بُن کیهان و بُن زمان » است .
اینکه هما یا سیمرغ، برسر کسی سایه میافکند، به معنای آنست که هما یا سیمرغ ، به او « حقانیت به حکومت کردن میدهد » .
درپس این تصویر، چه اندیشه بنیادی سیاسی موجود بوده است ؟
این تصویر، بیان آنست که ملت ایران ، چگونه حکومتی را می پسندیده است، و سزاواروشایسته حاکمیت برخود میدانسته است ، و ازچه حکومتی و حاکمی، سلب حقانیت میکرده است ، وازحکومتی که حقانیت خودرا نزد ملت ، از دست بدهد ، ولو « مشروعیت » هم داشته باشد، باید سرکشی کرد .
سیمرغ ، خدای مهر، یا به عبارت دیگر، اصل آمیزش با انسان است ، و با هرانسانی بدون استثناء ، جفت و یارمیگردد .
سیمرغ ، فرقی میان موءمن وکافر، نمیگذارد، چون او همه را، به کردار« جان» می بیند، و او ، مجموعه همه جانهاست ، او « جانان» است. درفرهنگ ایران ، «جان یا زندگی» ، بر« ایمان» اولویت دارد . « یـارشـدن »هم ، معنای « جفت شدن » را دارد، و ما آنرا دیگر به معنای اصلیش بکارنمی بریم . .درفرهنگ ایران، خدا، یـارانسان میشود ، نه به معنای « تشبیهی» امروزه آن ، بلکه به معنای « آمیختن و جفت شدن واقعی خدا با انسان » است .

این پدیده ، بنام « سایه افکندن ُهما یا سیمرغ » برسر انسان ، مشهورشده ، ودر درازای زمان، که معنای اصلی اش، سرکوبی شده ، هم این تصویر و هم عبارت سایه افکنی ، شکلی افسانه ای وخرافه آمیزپیدا کرده است .
سیمرغ یا خدا،« خوشه تخمها ی جان » بوده است ، و سایه، چنانکه دراین بررسیها دیده خواهد شد، دراصل، به معنای « تخم سیمرغ » است .
سیمرغ ، تخمهایش را فرو میافشاند، و در« تن هرانسانی» که به معنای « زهدان » است ، تخم سیمرغ ، کاشته میشود، وبدینسان ، سیمرغ درسایه افکندن ، « انسان راِ آبستن به خود که خداست » میکند، و این اصل آبستنی ، یا دوگیان ، دوجانه بودن را، « بهمن»مینامیده اند ، که به معنای « تخم درون تخم ، مینوی مینو » هست .
خدا، سایه هرانسانی میشود . تخم خدا درانسان میروید و میشکوفد، و اصل روشنی و بینش میگردد .

بدینسان ، سایه افکندن سیمرغ ، به معنای آنست که خود ِ انسان را ، سرچشمه بینش و روشنی میکند .سیمرغ هرکجا که سایه افکند ، آنجا آباد میگردد، و روشنی و بینش، درآنجا پیدایش مییابد .
این « جفت بودن خدا و انسان باهم » ، یا « یاربودن خدا و انسان باهم » ، «پـری » هم نامیده میشده است ، که همان واژه « paire انگلیسی و « پارPaar آلمانی است . دراین پیوند، درتن انسان ، سیمرغ که مرغ چهارپـرباشد( چهارنیروی ضمیرانسان ) با آرمئتی ، زنخدای زمین که تن انسان است ، باهم جفت میشوند و زناشوئی میکنند ( sich paaren).

بدینسان انسان، موجودیست که فطرتا ، جفت است ، به همین علت به انسان ، « مردم = مـر+ تخم » گفته میشود، و سپس الهیات زرتشتی آنرا « َمرَتَ+ تخم » کرده است . پیشوند « مر+ مار» در واژه « مردم » ، به معنای « جفت » است .. چنانکه در انگلیسی « ماری to marry» و درکردی « ماره »، به معنای زناشوئی کردن است .« مردم » که انسان باشد ، به معنای « تخم آفریننده ، تخم نو آفرین ، اصل شادی merry » است ، چون جفت بودن ، هم اصل آفرینندگی، و هم اصل شادی، شمرده میشده است . دراین جستارها این موضوع بیشتر ، گسترده خواهد شد .

خدای ایران ، « مرسپنتا + مار سپنتا » هم خوانده میشده است . این واژه، به « مار» هم اطلاق میشده است ، چون ازدید آنها ،« مار» ، جانوری بوده است که نیروی نوآفرینی و رستاخیزنده درخود دارد، و بدین علت ، پوست میاندازد . ما امروزه « مار» را از دیدی که الهیات زرتشتی به ما القاء کرده است ، می بینیم . و درقرآن ، شیطان ، همان ماراست که درالهیات زرتشتی ، اینهمانی با اهریمن یافته بود . کردها به انسان « مه ری = مه رو» میگویند، و این بهترین گواه برآنست که « مردم » ، « مر+ تخم » است ، نه « مرت + تخم » . انسان را « تخم میرنده » خواندن ، برای گرفتن اصالت وارج ازانسان بوده است .



انسان ، وجودیست ، « جُـفـت »

انسان ، وجودیست ، « جُـفـت »
به عبارت دیگر، فطرت انسان، «عشق» است

هم « خــدا » وهم « انـسـان » ، در نخستین تجربه های ایرانیان ، « گوهر ِجفتی » داشتتند . تصویر« جفت بودن »، و برآیندهائی را که این تصویر، هزاره ها در ذهن ها داشته است، ما فراموش ساخته ایم ، و طبعا بدون یاد آوری ازاین تصویر، و بسیج سازی برآیندهای آن ، نمیتوانیم فرهنگ اصیل ایران، وهمچنین غزلیات مولوی را درک کنیم .

این تصویر« جفت بودن » را نباید به یک تصویر« جنسی+ شهوانی» کاست ، بلکه این تصویر، یک تصویر انتزاعی و کیهانی و کلی است . جم که « بُن انسانها » شمرده میشد ، « ییما » نامیده میشد، که به معنای « تواءمان» هست، که سپس به مفهوم « دوقلوو همزاد » ، کاسته شده است .

نه آنکه جم و جما ، « دو انسان جدا ازهم باشند، که فقط هنگام زاده شدن ، دوقلوبوده اند » ، بلکه خودِ جم ، و خودِ جما ، در گوهرخودشان هردو ، « تواءمان یا جفت » بودند.
گوهر وسرشت انسان یا خدا ، جفت است . « مردم » که انسان باشد « =مر+ تخم » ، یک تخمست ، و چنانکه هرتخمی ، دارای سپیده و زرده است ، او هم در درونش وگوهرش ، تواءمان است . اساسا واژه « همزاد» نیز معنای دوقلوی مارا نداشته است ، بلکه معنای « جفت » را داشته است .
تصویر « تواءمان » از دید این فرهنگ ، « آمیزش دونیروباهمست، که بیان « اصل عشق » میباشد ، و طبعا، چنین گوهری ، « اصل آفرینندگی ، و پیدایش نیرو، وآفرینش ِ روشنائی و بینش وزیبائی وشادی شمرده میشد ه است» .

البته چنین تصویری ، اصالت را درخودِ گوهر هرجانی درگیتی میدانست ، وطبعا ناسازگار با « تصویر الاه ِ خالقی بود » که گیتی را فراسوی وجود خودش ، خلق میکند .
دراین صورت ، هیچ چیزی، غیر از او، اصل خلافیت نیست .
به عبارت دیگر با پیدایش چنین تصویری از« خلاقیت انحصاری» ، تصویر جفت بودن هرجانی و هرانسانی ، سرکوبی شده ، وازمتون ومعنای واژه ها ، حذف و تبعید گردیده، و زشت ساخته شده ، و به تصویر شهوانی و جنسی ناب ، کاسته گردیده است .
درحالیکه ، فرهنگ ایران ، هرجانی را ، دراثر قبول اندیشه « جفت بودن گوهرش» ، اصل آفرینندگی میدانست . هرجانی و هرانسانی را ، اصیل وسرچشمه ِ « خود آفرینی و خود زائی و خود روئی » میدانست .
« جم = ییما » ، دراصل، به معنای « دوچیزجدا نـاپذیـرازهـمند » ، فرد ِ انسان درگوهرش ، « یوغ = جفت = یوگا= وصال و عشق وجشن » هست .
به عبارت آنها ، خدا (= سیمرغ )، سایه هرانسانی بود. واژه ِ« سایه » ، که درپهلوی ودراوستا « سایاک و سی ور» باشد ( ودرجستارهای آینده، بطورگسترده، بررسی و بازنموده خواهدشد) به معنای « تخم سیمرغ یا تخم ماه » است، که ازدرخت همه تخمه، افشانده میشود ، و در« زمین تن انسان » ، کاشته ، و « گوهرپنهان انسان» میشود . به این علت ، هرانسانی ، سایه دارد . هرانسانی ، آبستن است و خدا که جنین درشکم اوست ، سایه اوست .
سپس که این جهان بینی و تصاویرش، سرکوبی وفراموش ساخته شد ، این اصطلاحات ، شکل خرافی پیدا کردند . اینست که هرانسانی ، جفت، یا یوغ یا یار ِ خدا ( = سیمرغ = هما ) است .
دریک اصطلاح ، انسان همیشه به خدا، یا به حقیقت، یا به بینش، ویا به حق ،« آبستن » است .
دراصطلاح دیگر، هما ، سایه هرانسانی است، و این سایه ، هیچگاه ازاو جدا نمیشود، و انسان نمیتواند از سایه اش بگریزد . این سایه یا تخم، که درانسان بروید ،انسان ، خودش ، اصل روشنی وبینش میگردد .
او میتواند با نورخودش و با چشم خودش ببیند . خوب دیده میشود که « سایه» دراین فرهنگ ، یک پدیده گوهری هرانسانی شمرده میشد .
درحالیکه در ذهن ما، دراثر نوری که ازخارج ما ( ازخورشید ... ) به ما میتابد ، ما، « سایه پیدا میکنیم » ، وسایه ، عرضی و فرع بروجود ماست ، و « به خود خودش، وجودی ندارد » .
برای ما ، سایه ، دراثر تابش نورخورشید ازبیرون، یا سرچشمه روشنائی دیگر، در پس یا پیش یا کنارما، پیدایش می یابد، و جزو گوهر ما نیست، و هنگامی ، خورشید ، یا نورافکنی نباشد، سایه ای هم ازما وجود ندارد .

همانسان که افکارو عقاید ما ، سایه هائی هستند که دراثر تابش نورمحمد یا عیسی یا موسی یا اهورامزدا یا افلاطون و ارسطو ویا هگل و مارکس ... به ما، درکناروجود ما، پیدایش می یابند ، و هنگامیکه این گونه سرچشمه های نور، به عقل و تجربه ما نـتـابـنـد ، ما بی سایه ( بی دین و بی فکر) میشویم !

اینست که مفهوم ما ازسایه ، با مفهوم سایه دراین فرهنگ ، بکلی باهم فرق دارند . دراین فرهنگ، هرانسانی ، سایه دارد. سایه، جفتِ وجود انسانست.این بود که بُن انسانها که جم باشد، درگوهرش « جفت = ییما = تواءمان » بود . مثلا ، نام سیمرغ ، « خواجه » بود . خدا ، خواجه بود . چون خواجه ، پیکریابی همین اندیشه « جفت » است .
« خوا»، تخم یا نطفه نرینه است، و « جه = زه » ، زن و زهدان است . خواجه بودن ، بیان « نرماده بودن » ، هم نر وهم ماده بودن است .
اصل خود زا ، هم خودش ویس است وهم خودش رامین ، هم خودش ، لیلی است و هم خودش مجنون .
هم خودش گلچهره است، و هم خودش ، اورنگ است ، هم خودش صنم(= پـیـروز) است، و هم خودش بهروز.
« خواجه بودن » ، معنای « اصالت و مستقل بودن ذات » را داشته است .
همین اندیشه است که بارها در غزلیات مولوی میآید، و درهمین راستا نیز، فهمیده میشود .
وقتی تو، این هردوباهم هستی ، آنگاه خودت ، میزان و معیار خودت هستی .
خودت ، هم ترازو، وهم واحد سنجش خودت هستی ، و نگاه به این و آن نمیکنی، که ترا کافر میخوانند یا موءمن میدانند .
عاشقا درخویش بنگر، سخره مردم مشو
تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین
من غلام « آن گل بینا » که فارغ باشد او
کان فلانم خارخواند و آن فلانم یاسمین
دیده بگشا زین سپس ، با دیده مردم مرو
کان فلانت گبر گوید و آن فلانت مرد دین
به همین علت ، « خواجه »، لقب و صفت متعالی و خداوندانه شمرده میشده است، وبه هیچ روی ، معنای « مخنث » را که « نه زن و نه مرد » است ، نداشته است . کسیکه « خواجه » است ، وجودی « آزاد » است .
« تهمتن = تخم + تن » هم همین معنارا داشته است . رستم ، هم « تخم ونطفه » است، و هم زهدان ( = تن ) است، پس « آزاده » است .
همانسان ، خدا را که « دیـو » می نامیدند ، همان واژه « دوا dva » است ، که هم به معنای جفت( =هردو باهم ) ، و هم به معنای « خدا » هست .
ما « یک » را برترمیدانیم، چون خدا دراین اثناء ، توحیدی شده است . ولی دراین فرهنگ،« یک» ، پیکریابی عشق نبود ونمیتوانست ، آفریننده باشد .

چون الهیات زرتشتی، برضد این اندیشه« جفت» بود ، خدا، بدین مفهوم که « دیو » نامیده میشد ، زشت و پلشت ساخته شد .
این یک تصویر انتزاعی بسیار ژرفی است که کاستنی، به « مفاهیم روشن » ما نیست ، که در بُن ، برضد ابهام ambiguity است (پیشوند ambos درواژهambiguity همان «انباز»و «همبغ » ایرانی است که « هردوباهم» باشد، واین دوتائی در نظرما، که اولویت به روشنی ناب میدهیم ، ما را دچار اشتباه میکند .

ازجمله این گوهر جفتی انسان که ، پیدایش گوهر خدا دراو بود ، « جفت بودن هر تجربه ای ، هراندیشه ای ، هرکاری ، هر بینشی ، هرخواستی درانسان» است. این ویژگی انسان ، یکراست به پدیده « تراژدی انسانی » میکشد که فقط در چنین فرهنگی ، قابل فهم و احساس است . همچنین « تفکر دیالکتیکی » ، درست درفضای این فرهنگست که اندیشیدن طبیعیست.
سراندیشه « جفت بودن»، دراین فرهنگ ، درهمه پدیده ها گسترش می یافت . ازجمله پدیده ها ئی که فوق العاده اهمیت دارد ، دو پدیده « روشنی» و « بینش » هستند، که دراین فرهنگ ، باهم « جفت یا یوغ » بودند( نه دو پدیده دشمن باهم ). « چشم » ، تنها چیزها را نمیدید ، بلکه آنهارا « روشن هم میکرد » .
ما تجربه کاملا متضاد با این فرهنگ داریم . برای ما ، خورشید یا سرچشمه نوری، باید این چیز را روشن کند ، تا چشم ما، بتواند آنرا ببیند . این اندیشه با الهیات زرتشتی آمد . برای فرهنگ زنخدائی ، درست ، بینش ، پس از روشن سازی نمی آمد ، بلکه این دوپدیده، درگوهر، باهم جفت بودند .
ازاینرو آنها به ماه وخورشید هم، « چشم» میگفتند( نه به معنای تشبیهی ) . ماه وخورشید ، هم روشن میکردند و هم میدیدند .
هم سرچشمه روشنی، و هم سرچشمه بینش بودند. ازآنجا که برای چشم انسان هم چنین میاندیشیدند ، بدین اندیشه میرسیدند ، که هرانسانی خودش باید با نورخودش ، پدیده هارا ببیند ، نه با نور دیگری . واین اندیشه ای بی نهایت بزرگ ، و اصل آزادی فردی است .
ما این حرفها را، فوری زیر مقوله « تشبیهات شاعرانه » میبریم ، و راه خود را به درک روش تجربه آنها می بندیم . برای آنها ، آب ، هم روشن بود، و هم اصل بینش بود .
ازاین رو هست که « چشم » و « چشمه » یک واژه اند . درپهلوی « اش» چشم است و « اشه » حقیقت یا شیرابه هرجانیست .
چشم ، شیره یا شیرابه هرچیزی را میمزد . یک تخم وقتی میروئید ، همان لحظه که پیدایش می یافت ، هم روشن میشد و هم دیده میشد . این بود که « نور وچشم » برای آنها ، پدیده های جفت بودند . این جفت بودن « روشنی » و« بینش » ، ریشه درمفهوم «اصالت انسان» داشت .
ودرست ادیان نوری ، نور را از چشم، جدا میساختند .
« یکی» ، نور را به پدیده و تجربه ، می تابد، و آنگاه انسان، میتواند آن پدیده یا تجربه را با چشمش ببیند .

درهمه تئوریهای روشنفکری ، کنونی نیز این « پیش فرض » ، به طور پوشیده موجود است ، و بدیهی گرفته میشود
. با افلاطون و تئوری غارش ، این اندیشه ، درفلسفه نیز رایج در بازار فکر شده است .
فیلسوف ، مانند رسول ونبی درادیان نوری ، رسالت روشن کردن دارد ، تا زندانیان درغارو ظلمت ، بتوانند پدیده هارا ببینند .
این ادعاها ، درفرهنگ ایران ، دراثر همان « جفت گرفتن نوروچشم » ، پوچ و بی اعتبارو بی معنا بود .
همین اندیشه « جفت بودن نور و چشم» بود که گوهر تفکرات عرفا را درایران، معین میساخت ، هرچند که این جفت بودن ، دیگر، به کردار ِ پیشفرض، بازشناخته نمیشد . در غزلی مولوی ، این اندیشه جفت بودن نور و چشم ، و« شناخت خدا یا حقیقت را بدون واسطه » نشان میدهد.
درآغاز « خدا » را « معنای جهان هستی » میداند، و اسما ، فقط بهانه شناخت اوهستند .ولی بلافاصله میگوید که هارون، برادرش ، بدون آنکه موسی (= کلیم ) معجزه عصا یا ید بیضا را بکند ( بدون اسم ها ) موسی را میشناخت .
چشم ، نور را مستقیم می بیند . اینست که مولوی درغزلیاتش بسیار دم ازآن میزند که باید ، پیش خورشید ، برهنه شد ( واسطه ها و آموخته ها و منقولات را دورانداخت) تا انسان بتواند در دریای نور شنا کند ، وتنش مانند تخم، آب را بنوشد و بمکد .
چو اوست « معنی عالم » به اتفاق همه
بجز به خدمت « معنی» ، کجا روند اسما
شد ، اسم ، مظهر ِ معنی که « اردت ان اعرف »
و زاسم یافت فراغت ، بصیرت عرفا
ولی عارف برای شناخت معنای جهان، نیازبه اسم و واسطه ندارد
کلیم را بشناسد به معرفت ، هارون
اگر عصاش نباشد ، و گر ید بیضا
چو « نور» گفت خداوند خویشتن را « نام »
غلام « چشم » شو ، ایرا زنور کرد چرا
ازاین عبارت قرآن که « الله نورالسموات والارض » باشد، بهره میبرد و درست ازهمین آیه که الله ، نوراست ، نتیجه برپایه « جفت بودن چشم ونور» و برضد « واسطه و پیامبری » میگیرد .
تو خواهی که مرا مستور داری
منم روز و ، همیشه روز ، رسواست
معیار قرار دادن چشم درشناخت حقیقت در عرفان ، ریشه درهمین تصویر « جفت بودن یا یوغ = یوگا = جوک » قرار داشت . درمیان ِ چشم و بینش، هیچ شکافی وفاصله ای و خلاء ای نیست . این اندیشه ، بنیاد آزادیخواهی و اصالت انسانیست که درجنبشهای سیاسی و اجتماعی ازآن بهره برده نشده است . اینست که مسئله عرفان ، « دیدن ُحسن یا زیبائی، یا روی محبوب » ، اساس شناخت است ، نه « ایمان به قرآن و به محمد و به .... که با گوش و با منقولا ت، سروکار دارد» .
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم ؟ صورت ایمانم آرزوست
یکدست،جام باده( سیمرغ) ویکدست،جعد یار( مووگیس=سیمرغ)
رقصی چنین ، میانه میدانم آرزوست
این تجربه جفت بودن نور وچشم ، بینش و روشنی، یک تجربه استثنائی و تنها نبود، بلکه درهمه گستره ها ، پراکنده وپخش بود .
انسان درهرتجربه ای ، درواقع ، دوتجربه جداناپذیر و جفت باهم دارد ، و درهیچکدام ازتجربیاتش نمیتواند، این دو بخش را ازهم پاره کند و یکی را نابود کند و دیگری را نگاه دارد . 1- یکی تجربه از« آنچه هست » و 2- دیگری ، تجربه ای دوپهلو از الف =« آنچه ، هست می نماید ، ولی نیست » ، و ب = « ازآنچه نیست می نماید ، ولی هست » . این تجربه دوپهلو و دو رویه ، همان « سایه » میباشد که جفت ویا یوغ، با تجربه از« آنچه هست » میباشد . به عبارت دیگردراین جهان بینی ، هرچیزی ، سایه ای دارد، و سایه اش ، جفت جداناپذیر ازآنچیزهست .
این یک اندیشه انتزاعی ِکلی بود که به این شکل بیان میشد .
ما امروزه با مفهومی که از سایه داریم ، و درست درجهان نگری که ِ ضد این جهان نگری است ، پیدایش یافته ، این اندیشه را مخدوش و مشکوک میشماریم . جهان نگریهائی که ازاولویت روشنائی ، پیدایش یافتند ، این « جفت بودن گوهری تجربه را درانسان » نمی پیذیرند . آنها میکوشند که تجربیات انسان را « بی سایه » سازند . آنها میکوشند که « آنچه سایه است» ، بی ارزش و بی اعتبار سازند . برای مثال ، مسئله سکولاریته امروز، با همین تجربه سایه ای کاردارد . دربرخورد با همین تجربیات سایه ایست ، که « آنچه از یکسو، به کردار- گــذر - تجربه میگردد ، ازسوی دیگر، به کردار – تحول و افزایش و رویش – تجربه میگردد . ازیکسو، تجربه ازدست دادن و ربوده شدن درکاراست ، و ازسوی دیگر، تجربه رویش و افزایش و شکوفائی درکاراست . یکی، گذر می بیند ، دیگری تحول . یکی « فنا» می بیند ، دیگری « نوشوی وفرشگرد ». درحالیکه درانسان ، همزمان باهم ، « این تجربه گذر، با تحول » ، جفت « تجربه واقعیت =آنچه هست » میباشد .
با اولویت یافتن اندیشه روشنائی ، این جفت، که درواقع « سه گوشه ایست » ، ازهم پاره ساخته میشوند . آنگاه یکی ازاین تجربیات، وجود مارا فرامیگیرد . مثلا آنچه« زمان گذرا یا فانی ، خوشی گذرا ، سعادت گذرا ..و بالاخره آنچه دنیوی خوانده میشود »، گرانیگاه تجربیات ما میگردد.
ما درهرخوشی، فقط گذرش وفنایش را درمی یابیم ، نه تحول و دیگرگونه شدگی و افزایش را .هنوزشیرینش را نچشیده ، تلخی فنا، خوشی را زهرآلود میکند .
دراینصورت نیاز به سعادت اخروی داریم ، تا چنین غایتی ، ارزش و معنای به زندگی گذرا بدهد . کاهش زندگی، به « درک گذرها و گذشتنی ها » ، بی ارزش ساختن زندگی در گیتی است .
دراین صورت ، بقا درفراسوی گیتی است که معنا و ارزش، به این زندگی گذرا میدهد .
درست ، آنچه میگذرد ،« هستِ نیست » است . آنچه میگذرد ، چیزیست که درظاهر، بسیار ارزش دارد ، ولی درباطن ، بی ارزش است . آنچه در ظاهرهست، درباطن ، نیست . اینها ، نیستند ، ولی هست مینمایند . وجودی هستند، که عدمند . مهری هستند که کینه اند . نعیمی هستند که جنت اند. شیرینی درظاهرهستند که درباطن ، تلخند .
درظاهر زندگی، و درباطن ، مرگند .درظاهر، زیبا و درباطن ، زشتند . آنچه میگذرد ، هستی است که بخودی خودش ، بی ارزش و بی معناست، تحول وافزایش نیست ، بلکه فقط فناست . چیزیست که انسان دوست میدارد ، ولی باید به آن پشت کند . گیتی ، فانی، یعنی گذراست .
آنچه هست ، ازخودش بقا و دوام ندارد ، و آنچه بی دوام است ، بی ارزش است . درحالیکه ، همین تجربیات سایه ای ، پهلوی دیگری هم دارد . و آن پهلو، تجربه چیزهائی است که هرچند به ظاهر نیست، مینمایند ، ولی هستند .
امیدهائی و آرمانهائی و روءیاهائی ازچیزهائی که امروز نیستند ، ولی فردا یا پس فردا ، واقعیت میشوند . و واقعیت هائی که امروز برکرسی قدرت نشسته اند ، همین واقعیتها وهست ها ، فردا ، جزو افسانه ها و گذشته ها و فراموش شدنیها میگردند .
ازسوئی دیگر، « خوشیهای در آنی که میگذرد» ، مانند تجربه آبیست که درخت وجود انسان را شکوفا و رویا میسازد ، با آنکه محووناپیدا میشود . « گذرو گشت ، فنا نیست » ، بلکه « تحول » هم هست .
یکی دراثردیدن یک پهلو ازتجربیات سایه ای ، درگذر، فنا می بیند ، و دیگری دراثر دیدن پهلوی دیگر از تجربیات سایه ای ، تحول و امید پیشرفت و روءیای نوآفرینی دارد .درغزلیات مولوی ، برعکس جهان نگریهائی که بر اولویت روشنی ، استوارند ، این تجربه « سایه » ، ژرفائی گسترده می یابد . پدیده « خیال » در غزلیات مولوی، درست بیانگر این تجربه « سایه » است .
هم « آنچه هست می نماید ، ولی نیست » ، سایه است، و هم « آنچه نیست می نماید ، ولی هست » ، سایه است . اینست که « خیال » ، در گوهرش دوپهلو است .
مثلا برای مولوی ، آنچه دردهان مردم ، « خود » ، نامیده میشود « چیزی است که خود می نماید ، ولی خود نیست » . و درست « بیخود » ، « آنچیزی که نیست می نماید ، ولی درست همان خود هست » .
برای مولوی ، آنچه را« دین و شریعت و عقل » می نامند ، آنچیزهائیست که «هست گرفته اند »، «به حقیقت گرفته اند» ، ولی نیستند، و « ضدحقیقیت یا بی حقیقت اند» .
و « عشق » و جان ، چیزهائی که نیست مینماید ، ولی هستند . اینست که پدیده « سایه » یا « خیال » ، در غزلیات مولوی ، نقش فوق العاده بنیادی را بازی میکند .
گرانیگاه زندگی انسان، در مسائل اجتماعی و سیاسی و اخلاقی و دینی ، درست درهمین « تجربیات سایه ایش » میباشند . این تجربیات سایه ای هستند که « همه را به خود میکشند » .
انسان همیشه گرداگرد این تجربیات سایه ایش ، طواف میکند ، ولو آنها را هم مسخره کند، و بی ارزش بشمارد، وحتی انکارکند .
سیاست و اجتماع و اخلاق و دین ، درست گرداگرد همین « تجربیات سایه ای» میچرخند . روءیا ها ، امیدها ، غایات و هدفها ، و آرمانهای او، آینده نگریهای او ، همه جزو « تجربیات سایه ای او » هستند . انسان امروزه ، با اولویت دادن به روشنی در دین و فلسفه اش ، ازسایه خودش ، از سایه حقیقت خودش ، ازسایه خدای خودش هم میگریزد .
انسان ، میخواهد فقط « خودِ روشن ، حقیقتِ روشن ، خدای ِروشن ، دین ِروشن ، عقل ِ روشن، اندیشه روشن ، معیار ِ روشن ، روش روشن ... » داشته باشد . انسان، ارزش واعتبار به آگاهبود ، به خود ، به برونسو ، به واقعیت ، به قدرت میدهد ، و پشت به « بخش بیخود ، به درونسو ، به آرمان و روءیا وخیال میکند، وآنهارا فرعی و حاشیه ای و بی اعتبارمیشمارد .


جفت گوهری وجود انسان - سایه

در غزلیات گوناگونی ازمولوی دیده میشود ( درمقالات آینده خواهد آمد ) که مولوی سایه را درهمان راستای فرهنگ ایران ، «جفت گوهری وجود انسان » میداند .

بدون دانستن این زمینه فکری درفرهنگ ایران ، غزلیات مولوی ، کژ ومژفهمیده میشود .

خدا یا معشوقه یا سلطان عشق، یا پری وپریزاده ، جفت جداناپذیر انسانند ، ولو آنکه بیرون ازاو یا در درون او پنهان باشند . بازی این جفت با انسان ، مانند رقص سایه است که گاهی درپس و گاهی درپیش و گاهی ناپیدا یا کم پیدا و گاهی در زیر پا، یا خفته در زیرماست .

« جفت ها »، در دورشدن ازهم ، به هم نیز کشیده میشوند، ولی هرگز ازهم پاره وگسسته نمیشوند . « دوری » و« کشش »باهمند . جفت ، اشتیاق ببازگشت به اصلش که جفتش هست، دارد. اصل انسان ، جفت انسانست . رابطه انسان با ارزشها و شناخت حقیقت ، رابطه جفتی است .
مولوی درغزلی ، این اندیشه را درتصویر جفت بودن « پا و کفش » ، نشان میدهد . هرجانی، نیکی وبدی را، دراثر اینکه جان با شناخت نیک وبد ، جفت است ، درهمان تاریکی، ازهم بازمیشناسد ، وپا برای یافتن کفش خود، نیاز به نور هم ندارد .
جان چون نداند نقش خود ، یا عالم جان بخش خود
پا می نداند کفش خود ، کان لایق است و بابتی
پارا زکفش دیگری ، هرلحظه تنگی و شری
وزکفش خود شد خوشتری ، پارا درآنجا راحتی
جان نیز داند جفت خود ، وزغیب داند نیک وبد
کز غیب هرجان را بود ، درخورد هرجان، ساحتی
پیوند خدا یا حقیقت با ما ، چیزی جز همین بازی جفت گریزنده و پنهان شونده ما ، با ما نیست . البته این اندیشه، نفی هرواسطه ایست .جان انسان، درگوهرخودش درکورمالی، حقیقت ونیک وبد را که جفتش هستند، می یابد و میشناسد .
هم آگه و هم ناگه ، مهمان من آمد او
دل گفت که : کی آمد ؟ جان گفت که : مه مه رو
او آمد درخانه ، ما جمله چو دیوانه
اندرطلب آن مه ، رفته به میان کو
او ، نعره زنان گشته ازخانه که ، اینجایم
ما غافل ازاین نعره ، هم نعره زنان هر دو
در نیمشبی جسته جمعی که چه ؟ دزد آمد
و آن دزد همی گوید : دزد آمد و ، آن دزد ، او
آمیخته شد با نگش ، با بانگ همه ، زانسان
پیدا نشود بانگش ، درغلغله اشان یک مو
این بازی طلب ، با اندیشه جفت بودن طالب و مطلوب درانسان ، همراهست . ازاین رو هست که مولوی میگوید که :
گدا رو مباش و مزن هر دری را که هرچیزرا که بجوئی توآنی
دلا خیمه خود برین آسمان زن مگو که نتانم ، بلی میتوانی
این اندیشه جفت بودن گوهری ، درفرهنگ ایران ، سرچشمه جنبش و رقص و حرکت است . گوهر جفتی درانسانست که سرچشمه آفرینندگی و نوزائی و رقص است .اینست که با پدیده جفت بودن انسان با سایه اش خدا ، حرکت، طلب، بازی، رقص آغازمیشود.
معشوق ، غیر ما، نی ، می، جز که خون ما ، نی
هم جان کند رئیسی ، هم جان کند غلامی
این پریزاد درون ما ، که جفت ماست ، مارا به رقص وشور و نوشوی میانگیزد :
هرروز پریزادی ، ازسوی سرا پرده
مارا و حریفان را ، درچرخ درآورده
دی رفت سوی گوری ، در مرده زد او، شوری
معذورم آخرمن ، کمتر نیم (به معنای نیستم ) ازمرده
هرروز برون آید، ساغر به کف و گوید
والله که بنگذارم درشهر، یک افسرده
درست خود واژه « پـری »، که در اذهان ما و درادبیات ، معانی دست دومش زنده مانده است ، به معنای « جفت » است . به همین علت « پر» به به بال هرمرغی بطورکلی، وبه بال سیمرغ خصوصا اطلاق شده است ، چون « پر» به معنای جفت است . اینست که سیمرغ ، یا با دوتا ، یا با چهارتا، یا با شش تا پرنشان داده میشوند . دوتا و تنه مرغ ، سه تایند . چهارتا پر و تنه مرغ ، پنج تایند . و شش تا پر و تنه سیمرغ ، هفت تایند . در انگلیسی واژه pair و درآلمانی Paar به معنای دوچیز همسرشت و هم صفت که همدم و انبار همدیگر باشند، یا دوصفت بهم چسبیده یا متمم ، داشته باشند ، گفته میشود . رابطه زناشوئی و همبستری و جفت گیری sich paaren با این واژه بیان میشود .این واژه درلاتین هم ( +paris par) هست . از این ریشه ، واژه های بسیارمهمی درزبانهای غربی پیدایشش یافته است که ازجمله party(Partei)+ Partner + + Paritaet +paradox + parasitمیباشند . در کردی، معانی از ترکیبات « پر، پری » باقیمانده است که نشان میدهد که « پر وپری » معنای جفت داشته است . چنانچه « په ری » و« په رده » به معنای « حجله » است . « په راندن » ، به معنای جفت کردن نر برماده است .« په ره ک » ، به معنای بسیارجماع کننده است .
« پرگار» ، برای آن « پرگار» است ، چون دو سر، یا دوانتهایش ، باهم جفتند ، هرچند ، یکی، ساکن ، ودیگری درگشت و گذاراست، ولی ازهم جداناپذیرند. این جفت سکون مرکز پرگاروگردش نقطه پیرامونی پرگار، یکی از تصاویر مهمیست که عرفا بکار میبرند . مولوی گوید :
نگردد نقش جز برکلک نقاش بگرد نقطه گردد پای پرگار
مرا مپرس عزیزا که چند میگردی
که هیچ نقطه نپرسدزگردش پرگار
سکون و جنبش باهم جفتند . یکی از واژه های بسیارمهم ، که به غلط ترجمه شده است ، واژه « فردوس یا پردیس daeza+ paeri» است که دراوستا به شکل pairi- daeza میباشد . معمولا این واژه را چنین ترجمه میکنند « جائی که پیرامونش دیوارکشیده شده » . ولی پردیس یا فردوس ، به معنای « جایگاه و وطن ِ عشق ورزی و همآغوشی و جفت شدن وطبعا جای آفرینندگی وجشن» است .

پردیس ، «میهن عشق» است .ازجمله واژه ها، خود واژه ِ « پرنده » است که به معنای ( پر+ انده ) تخم یا اصل جفت است . پرنده ، بیان آنست که با داشتن یک جفت بال، میتوان جنبید و پروازکرد.

جفت شدن ، سرچشمه حرکت و پیدایش و آفرینندگیست . و واژه « پرویز» هم که «vej +apar » باشد به معنای « تخم جفت » است، وچون پرویز، تخم جفتی است ، بُنی است که نمیتوان هرگزآن را نابودساخت ، ازاین رو ، پیروز است. پیروز، چیزیست که به رغم شکست خوردن و مغلوب شدن و سوختن وخاکسترشدن ، و ویرانه شدن ، به رغم کشته شدن ، همیشه ازنو، زنده برمیخیزد ، چون درخودش ، بُنش را دارد .

این ویژگی ، ویژگی بنیادی سیمرغ یا سمندر( سمن+ در) یا عنقا ست ، چون « بُن » هست . پرویز، که نام منزل سوم و نام خوشه پروین هم هست ، درست به همین علت جفتی است . معنای « پرویز» ، پیروزی است . ازهمین جا میتوان شناخت که پیروز ، معنای « مظفر یا غالب یا فاتح و شکست دهنده » را نداشته است ، بلکه با پدیده عشق = جفت بودن ، سروکار داشته است که دراین باره درهمین گفتار بیشتر سخن خواهد رفت .
هنگامی اسفندیار، سیمرغ را درخوان پنجمش، میکشد ، دوفرزند سیمرغ که جفتند ، باهم پروازمیکنند و خود را نجات میدهند .
دوبچه است اورا ، ببالای او
همان رای پیوسته با رای او ...
چو دیدند سیمرغ را ، بچگان
خروشان و خون از دودیده چکان
چنان برپریدند ازآن جایگاه
که از « سایه اشان » دیده گم کرد راه
این همان اندیشه ، رستاخیز بُِن است . پروین ، شش ستاره ( سه جفت = انطباق با روزسوم ، ومنزل سوم ماه = ارتاخوشت = ارتای خوشه دارد ) آشکار و یک ستاره پنهان دارد، که نقش تنه را بازی میکند .
جفت بودن ، معنای « اصل آفرینندگی و اصل پیدایش» را داشته است . همانسان یک جفت ، دراثر همآهنگی، معنای« زیبائی » دارد . به همین علت ،« پری »، به معنای زن زیبا بکار برده میشود .
و واژه های « پرواس + پرماس » که معنای لمس و لامسه یا « دست سودن برچیزی » را دارد ، دراثر همین تجربه « جفت شدن اندام بسائی، با شیئی محسوس است و درست درهمین رابطه درغزل مولوی پیش میآید ( جفت شدن حس بامحسوس ، عقل با معقول. اندام حسی ، پدیده ای راحس نمیکند ، عقل ، چیزی را نمیفهمد ، بلکه اندام حسی و پدیده( محسوس) باهم ، « محسوسیت» را پدید میآورند .
انسان ، یک چیزی را حس نمیکند ، بلکه آن چیزو انسان ، باهم « احساس ودرک » را به وجود میآورند .عقل و تجربه ، باهم ، اندیشه وفهم میشوند . جفت یا یوغ یا پر وپری یا یاروایار( عیار)، معنای« جذب شدن به اصل و بُن = یا سیمرغ » را داشته است، که دراین صورت ، درانسان، نیروی آفرینندگی و نوشوی و فرشگرد و نیروی سحرانگیز غیر منتظره تولید میگردد .
به همین علت ، سیمرغ ، پــرخـود را به زال میدهد . این به معنای آنست که ، تو بامن جفتی ، وهروقت بخواهی ، امکان جفت شدن ، یا یوغ شدن ، یا وصال با من را داری .
هرگاه این پر را آتش بزنی ( آنرا بیفروزی )، من بلافاصله درتو برمیخزم وافروخته و زائیده میشوم . افروختن، رویانیدن تخم بوده است . من وتو بلافاصله ازآفرینندگی ، افشاننده میشویم . دراثر همین تصویر است که مولوی میگوید که آنگاه ، خوی بد تو درمان میشود، که به ُبنت که جفتت هست، به پیوندی .
خوب شدن ، دراثر اطاعت کردن از احکام این شریعت وآن دستور اخلاقی نیست ، بلکه پیآیند یافتن ودیدن یار( که باز معنای جفت دارد ) است . این پری ، یا این سیمرغ درخود هرانسانی است . مسئله پیروی ازیک دستور،دریک عمل یادر اندیشه نیست ، بلکه مسئله « تحول یافتن از بُن انسان ، درمیان » است .
آب بد را چیست درمان، باز درجیحون شدن
خوی بد را چیست درمان ، باز دیدن روی یار
دراثر این « جفت دانستن گوهرانسان وگوهر خدا » ، آنها معنای کاملا متفاوتی از « سایه » و « تجربیات سایه ای» داشتند که ما امروزه ازسایه داریم .
بی او فکنم عشرت گه تشنه و مخمورم
جفت نطرش باشم ، گرجفتم و گر فردم
من شاخ ترم اما، بی باد کجا رقصم
من سایه آن سروم ، بی سرو، کجا گردم
بطورمثال برای چشمگیرساختن مسئله ، نگاهی به این شعرمولوی میاندازیم که میگوید :
مرا سایه هما ، چندان « نوازد »
که گوئی ،سایه او و ، من ، همایم
« نواختن ونوازش » ، نه تنها به معنای بخشیدن و مهربانی کردن و مانند دوست یا برادرباکسی رفتارکردن و کسی را به مرادش رساندن میباشد ، بلکه معنای « آهنگ وسرود و آوازساز» را هم دارد .
نی نواختن ، معنای « ساختن جشن » را داشته است . خود واژه « جشن = یسنا» به معنای « نی نواختن » هست .
چنانکه گفته میشود : نی نواز و تنبک نوازو چنگ نواز و دف نواز .... . ازجمله دیو مازندرانی که با سرود مازندرانش، کاوس را به کردن کارهای محال میانگیزد ، « خشنواز» نام دارد . ولی اینکه « هما یا سیمرغ » مینوازد ، به تصویر « خدای موسیقی و طرب بودن این خدا » بازمیگردد .
اساسا واژه « نواختن » ، مرکب از « vaak+ni » است که به معنای « بانگ و آواز نای » است . هما در ترکی ، لوری قوش خوانده میشود(فرهنگ سنگلاخ ) که به معنای « مرغ ترانه خوان » است، و خود واژه « هوم » که پیشوند « هما = هوم + مایه = مادرو اصل نی )دراصل به معنای « نی » بوده است ، چنانکه در گویشهای گوناگون به حلق وگردن ، هوم گفته میشود، و خود واژه نی هم به حلق گفته میشود .
اینست که « نواختن ابزارموسیقی» در این فرهنگ ، گونه ای « همبغی = همآفرینی= همنوازی= انبازی » بود، و بیان جفت و یوغ بودن است . نائی ، نی را نمینوازد ، بلکه نی ونائی باهم یک آهنگ مینوازند . انسان و زمین باهم ، ایجاد آبادی ومدنیت میکنند.
همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم
از لب خویش چونی ، یک نفسی بنوازم سعدی
سیمرغ یا هما درسایه انداختن ، جشن همآغوشی و عروسی خودرا با انسان، برپا میکند .هما ( هوما )، هنوز نیز درمیان کردها ، به معنای « خدا » است ، هرچند که با دشمنی فوق العاده موبدان زرتشتی ، سیمرغ و هما و ققنس و عنقا و رُخ ( روخ = نی) ، که همه نامهای مختلف یک خدایند، برای ما در زبان فارسی ، به جهان افسانه ها تبعید شده اند ، و اینهمانی باهم را ازدست داده اند . خدائی که باسایه اش مارا چنان مینواخت ، که ما خودمان خدا میشدیم ، « مرغ افسانه ای »، و از دید روشنفکران کذائی ، جزو « خرافات » شده است .
تبدیل کردن ِ« حقیقت » به « خرافه » ، بهترین شیوه نابود ساختن « حقیقت » است . ازآن پس ، عقل انسان ، حقانیت می یابد که خرافه را ریشه کن سازد ، و بدینسان ، حقیقت ، بنام خرافه ، ریشه کن ساخته میشود .


قوس یا کمان سیمرغ

تبعید شدن این خدا به « مرغی درجهان افسانه ها » ، روشی زیرکانه ، یا چنگ وارونه زدن برای سلب اصالت و ارج ازانسان درواقعیت بود . و امروزه با آن، درست بنام « خرافه » مبارزه کرده میشود ، تا مبادا « انسان » ، باز چنین ارجی پیداکند .

به همین علت ، از بازگشت « دجال » اینقدر هراسانند . « دجال » که « دژ + آل » باشد ، نام زشتی است که به سیمرغ داده اند . چرا این خدا ، مرغ شد ؟

ایرانیان براین باوربودند که جان پنهان در درون هرانسانی ، مرغ چهارپریست . به عبارت دیگر چهارنیروهست که باهم درهمآهنگی با هم ، هرشب به معراج میروند و باهم میآمیزند وهمه جانها باهم میآمیزند و یک مرغ بزرگ میشوند . این را امروزه ، روش استقراء مینامند.
سیمرغ ، جانی بود که مجموعه همه جانهاست . ازاینرو ، سپس بنام « جانان » مشهورگردید . یک جان ( All-Leben) که « آمیخته همه جانها» و معشوقه همه جانهاست . همه جانها در جستجوو همپرسی باهم ، سیمرغ یا جانان میشوند . هرانسانی ، پیوند مستقیم با خدا دارد .
تو مرغ چهار پری ، تا برآسمان پرّی
تو ازکجا و ره بام و نردبان ( =انبیاء ) زکجا ؟
اکنون این هما یا سیمرغ ، با سایه اش انسان را به گونه ای مینوازد که انسان، خودش، هما میشود .
همین اندیشه، در شاهنامه در جنگ رستم و اسفندیارهم آمده است که دراثر فراموش ساختن اندیشه های مربوط به این فرهنگ ، درهمان شکل « داستان افسانه ای » باقی میماند .

در این داستان ، درست واقعه روی میدهد ، که سپس بدان ، اصطلاح « سایه انداختن هما یا سیمرغ برکسی » داده شد . نام دیگر هما ، « پیروز = فیروز » است . کسی پیروز میشود که اینهمانی با سیمرغ بیابد یا سیمرغ ، یارو قرین او شود ، که اصل پیروزیست .
هنوز در کردی به هما ، پیروز میگویند ، و « حاجی فیروزه » که نوروز میآید ، همین خدا بوده است که برای هدیه دادن به مردمان ، و خنداندن مردمان و کودکان میآمده است .« حاجی= حجی » معرب واژه « اج » است، که به معنای « نی» است ، چنانچه به نیستان « اجم » میگویند ، و ایرانیان ، عجم نامیده میشدند ، چون پیروان سیمرغ بوده اند.

همچنین « ملانصرالدین » که پیگریابی « بینشهای خنده آمیزو خنده انگیز« هست ، درست همین سیمرغ یا هماست. آیا برای ما این توهین و تحقیر شمرده نمیشود که خدای بزرگ ایران ، همان « خواجه تصرالدین » باشد !
علت چنین احساسی ، آنست که اسلام و زرتشتیگری ، تصویر خدا را در ذهن ما وارونه ساخته اند . .« نصر» که پیروزی باشد ، همان « نسرطائر» است که سیمرغ گسترده پر است ، و« نسر» ، تنها معنای « کرکس = کرک + کاز= مرغ درنیایشگاه ستیغ کوه » را ندارد ، بلکه معنای « سایه » راهم دارد .

و در روایات فرامرز هرمزیار ، میتوان دید که کرکس ، مرده را نمیخورد ، بلکه برآن سایه میاندازد ، و با این سایه انداختن برمرده است، که مرده به ارتافرورد، می پیوندد و فرشگرد می یابد .
وقتی ، همه ملت درغم فرورفته بود و از لبها ، خنده بریده شده بود ، خدای ایران ، خودش ، دلقک مردم میشود ، وحقایق تلخ زندگی را ، تبدیل به بینشهای خنده آور میکند . او خودش مطرب ورقاص میشود، و برسرکوی و بازار میآید و برای مردمان مینوازد و میرقصد ، تا خودش ، بی هیچ واسطه ای مردمان را که یارش هستند ، شاد وخندان سازد .
خدای ایران ، خرد خندان است . این پیروزی و نصر است که بینش زاده از بُن انسان ( که دین نام داشت ) ، انسان را بخنداند . دین که نام سیمرغ بوده است و به معنای « بینش زاینده وخندان» است، مانند فقیه ویا سلطان ، با امرونهی و شمشیر، نصرت نمیدهد، بلکه دینیست که « بینش زاده از فطرت و طبیعت خود انسانست » ، وبا خندان ساختن انسان ، پیروز میشود . سیمرغ ، بجای آنکه ، آموزگار قرآن باشد ، دایه زایش ِ « بینش خندان ازکتاب زندگی انسان » میشود . ملانصرالدین ، هیچگاه با زور و پرخاش وسرنیزه و افکندن مردم به زندان و شکنجه گری و فرمان « اقتلوا »، پیروز نمیشود . نصرالدین ، بیشتربنام « خواجه نصرالدین » خوانده میشود ، و لقب خواجه ، نام خود سیمرغ بوده است . مثلا در کردی « درخت سپیدار که « سپـنـتـا دار» باشد، و درخت « سپنتا = سه + پند » یا سیمرغ است ، « شوخ » هم خوانده میشود . سیمرغ ، شوخ است ، شوخی میکند .
گوهراین خدا ، بینش خندان ، بینش زاده از بُن خود انسانهاست . درین پدیده، درست پیوند دو اندیشه را به همدیگر میتوان دید . کسی به پیروزی (= نصر) میرسد ، که میخنداند و شوخی میکند ، لبخند برلب مردم میگذارد ، زندگی مردم را جشن میسازد . این خویشکاری خدا درایران بوده است . خدای ایران ، بقول مولوی مادرعیش ، یا مطرب یا جشن ساز بوده است .
درحالیکه وضع ما بجائی رسیده است که وقتی میخواهیم به کسی توهین کنیم و اورا خواریشماریم ، میگوئیم که او« مطرب است » .
نام خدا ی ایران ، تبدیل به فحش و دشنام و توهین و تهمت شده است !
اگر بدقت نگریسته شود ، با تغییر معنای نام خدا به دشنام ، این زندگی ماست که بی مزه و بی معنا شده است . این زندگی ماست که نفرین وخوارساخته شده است ! زندگی در ما شکست خورده است . چون خدای ما درشادساختن زندگی ما، پیروز میشد ، نصرالدین میشد . برای خداِی ایران، پیروزی ، چنین معنائی داشت .
پیروزی ، غلبه کردن و شکست دادن نبود .
درغلبه یافتن برمردم ، مردم ، دژم و عبوس میگردند ، و درپیروزی، مردم خندان و شاد ورقصان میشوند .
بینشی ، پیروزاست که میخنداند و شاد میسازد و برقص میآورد .
او با خنداندن ، دلها را میرباید و پیروز میشود . « نصر دین » ، بینشی است که میخنداند، و با خنده ، دلهارا میرباید . کینه وغم را از دلها با شیوه گفتنش، میزداید، و این را پیروزی میداند .
دراوستا ، در هادخت نسک که پیوسته به یشتهاست ، میتوان این پیوند « پیروزی را با پدیده دین » دید . مفهوم « دین » که « بینش زایشی ازانسان » بود ،در الهیات زرتشتی، با اینهمانی دادن « نور، با تیغ برّنده » که از میترائیسم آمده بود، و الهیات زرتشتی آنرا به ارث برده بود ، و اساس مفهوم « دشمنی، و تمایز دوست از دشمن » گردیده بود ، به کلی تغییر کرده بود. هادخت نسک که دراصل، یک سرود زنخدائی بوده است ، بکلی مسخ و تحریف میشود، ولی اندیشه اصلی ، برغم این تحریف ، شناختنی و بازیافتنی است . دین، دوشیزه زیبائیست که ازانسان ، زاده میشود . دین ، که به معنای « بینش زایشی ازانسان » است ، اصل همه زیبائیها درگیتی است ، ازاینرو « هادخت نسک پاره 9 - ... پیکرش همچند همه زیباترین آفریدگان ، زیباست » . و درپاره 11 دیده میشود که چنین بینشی که اصل زیبائیست ، برای آن دوست داشتنی است ، چون « سرچشمه بزرگی ، نیکی ، زیبائی ، خوش بوئی ، و نیروی پیروز و توانائی درچیرگی بر دشمن » است . خوشبوئی ، به معنای « بینش وشناخت نیک » نیزهست . پیوند بینش زایشی که بینش خندان هست ( زائیدن = خندیدن ) پیروزی میآورد . پیروزی ، درفرهنگ زنخدائی یا فرهنگ اصیل ایران ، به هیچ روی ، معنای « غلبه کردن و شکست دادن و مظفرشدن » را، که با مفهوم « تیغ برنده نور وبینش می یابد » نداشته است .
این درجنگ « بینش نوری » و « خدای نوری که نورش اینهمانی با تیغ برنده دارد، و باطل را با چنین بینشی ، ازحق می برد » هست که، چنین معنائی به پیروزی داده میشود . « پیروزی » ، دراصل به معنای « بینش و شیوه اندیشیدن و منیدنی است که « کینه و خشم یا پرخاشجوئی و ستیزه خواهی » را از دلها بیرون میکند ، و بجایش مهرو عشق میآفریند . این همان شیوه ایست که ایرج درشاهنامه آنرا پی میکند
و به پدرش میگوید :
که آن تاجور شهریاران پیش
ندیدند کین اندر آئین خویش
مگیرید خشم و مدارید کین نه زیباست کین ازخداوند دین
و به پدرش میگوید که دربرابر آنها( سلم وتور) که پیش من ، با شمشیرمیآیند
دل کینه ورشان ، به دین آورم
سزاوار تر زین ، چه کین آورم
پیروزی ، ظفرجسمانی و شکست دادن دشمن نیست، بلکه « پرداختن کین ازدل او» ، و« زدون شیوه خشم اندیشی» اوست . اساسا معنای « دشمن » ، کسی است که درخشم و درراستای تجاوز خواهی « میاندیشد » « دژ+ من » ، به معنای درخشم اندیشیدن است ، برای پرخاشگری و تجاوز و غلبه کردن اندیشیدن ، دشمنی است . پیروزی ، کوبیدن او و نابودساختن و گرفتن جان و آزردن جان او نیست ، بلکه « دگرگونه ساختن شیوه اندیشیدن اوست » . بدین علت است که نام سیمرغ که «خداوند مهر» بود ، « پیروز» بود . پیروزی ، ویژگی «مهر» است .او در آفریدن ِ مهردر دشمن ، در تحول خشم اندیشی او به « شاد اندیشی » ، پیروز میشود . این واژه را سپس ، به معنای « کوبیدن و مغلوب ساختن و شکست دادن» دشمن بکار برده اند ، که اساسا با مفهوم « قداست جان »، که معیار بنیادی این فرهنگست ، متضاد است . درفرهنگ سیمرغی ، فقط جنگ تدافعی( ازجان وزندگی ) آنهم با شرئط ویژه ای پذیرفته میشد . واینگونه جنگ ، « رزمان پرهیز» نامیده میشد، که به معنای « پرهیزکردن و اجتناب کردن ازجنگ » میباشد . برعکس « دین زرتشتی » که اندیشه « جهاد دینی » را ابداع کرد ، فرهنگ سیمرغی ، برضد جهاد دینی، و جنگ به خاطر گسترش عقیده و مسلک وآئین بود . درفرهنگ سیمرغی، جنگ ، فقط برای نگهداری جان ازگزند و آزار پذیرفته میشد . این اندیشه ، حساسیت بسیار ویژه ای ایجاد میکرد . مسئله این میشد که : چگونه میشود از زندگی خود ، دفاع کرد که آزارنده ، آزرده نشود ؟ ویافتن ِ پاسخی برای این پرسش ، بسیار دشوار است . اینست که جنگ میان اسفندیار و رستم ، که جنگ میان اهورامزدائیست که برای گسترش دین خود ، جهاد دینی را پذیرفته ، و سیمرغی ، که بکلی برضد جهاد دینی است ، و قداست جان ، محور رویاروئی با اهورامزدا و اسفندیار است ، بزرگترین مسئله فرهنگ مردمی ایران را طرح میکند .
دراینجاست که فردوسی ، با نهایت مدارائی و زبر دستی و لطافت ، برتری « فرهنگ سیمرغی را، بر مزدیسنائی » نشان میدهد ، و همین نکته، بیانگر آنست که فردوسی ، خرّمدین بوده است ، نه زرتشتی . ازاینگذشته اندیشه جهاد دینی زرتشتیگری ، برضد این اندیشه است که « بُن جان و زمان و گیتی ، عشق= جفتی = یوغی» است ، که بنیاد دین سیمرغیست . ستیزخواهی و خشم اندیشی ، انحراف گذرا در بُن انسان است، که ضدخشم است . خشم و کینه و پرخاشگری ، ناهمآهنگ شدگی بُن انسان است ، نه فطرت او . این بُن وفطرت را، باید به همآهنگی ، به عشق، بازگردانید . درست سیمرغ ، هنگامی بیاری رستم دراین جنگ میشتابد ، درپی همین « دگرگون ساختن منش و شیوه اندیشه جهاد طلبی اسفندیار» است . رستم بارها اسفندیار را به مهمانی فرامیخواند . فراخوانی دشمن یا ستیزه جو به میهمانی ، دراین فرهنگ ، معنائی بسیار ژرف داشته است .
گذشته ازاینکه نا م سیمرغ ، خداوند مهر، پیروز بوده است ، خود واژه « پیروز»، بهترین گواه برمعنا و محتوای « پیروزی » دراین فرهنگ است . در سغدی (فرهنگ سغدی-فارسی، قریب ) دیده میشود که اصل واژه پیروز ، « پر+ یوژ=yoz + par» و « پری + وج= wj+pry » بوده است . ازسوئی این واژه تبدیل به « پرویز» و ازسوی دیگر تبدیل به « پیروز» شده است . پیشوند « پر ، پری » به معنای « جفت و همآغوشی » است و « وج » همان « ویج = معربش بیضه ، به معنای تخم » است . « وج پا » در واژه نامه بهدینان ، اندام تناسلی زن است . این همان پسوند واژه « ایریا + وج = ایران ویچ= ایران » است . پس پرویز، به معنای « تخم نخستین جفت یا یوغ کیهان » است . این بُن را هیچکس نمیتواند نابود بسازد . هرچیزکه بمیرد ، به بن باز میگردد تا ازسر، فرشگرد یابد . و « پر+ یوژ» ، تبدیل به « پیروز» شده است . هم « پر» و هم « یوژ » به معنای جفت و یوغ است . دراین راستا ، به معنای « بزرگترین وصال و عشق » است . درصورت درنظرگرفتن معانی دست دوم « یوج ، یوش ، یوز ، یوک » ، میتوان واژه پیروز را دارای معانی گوناگون دانست که طیف یک معنایند 1- جوینده و طالب وصال و همآغوشی 2- درهم پیچیدن جفت به هم 3- پرسش مبرمانه برای وصال و .... . پس پیروزشدن، رسیدن به بُن عشق کیهانی یا همان « نیستان مولوی » است . و درهمین راستا ، مولوی واژه « پیروز» را بکار میبرد .
آتش عشق تو قلاووزشد دوش دلم سوی دل افروزشد
من چه زنم با دم و با مکراو کو به دغل برهمه پیروزشد

بیائید که امروز به اقبال و به پیروز
چوعشاق نو آموز ، برآن یار بگردیم
( یوزه ، به معنای غلتیدن است که به دورخود گردیدن و برروی خود چرخیدن است و درویس و رامین ، این نماد عشق ورزیست)
بسی تخم بکشتیم براین شوره بگشتیم
برآن حب که نگنجید درانبار بگردیم

پرکندگی از نفاق خیزد پیروزی از اتفاق خیزد
تو نازکنی و یارتو ناز چون ناز دوشد ، طلاق خیزد
ورزان که نیاز پیش آری صد وصلت وصد عناق خیزد
یار آن طلبد که « ذوق » باید زیرا طلب از مذاق خیزد

دوش آمد پیل مارا باز هندستان بیاد
پرده شب میدرید او از جنون تا با مداد
( میان شب، زمان همآغوشی جفت کیهانی بهرام وارتافرورد، یا بهروز وپیروزاست)
دوش، ساغرهای جمله مالامال بود
ای که تا روز قیامت ، عمر ما ، چون دوش باد
باده ها درجوش زاو ، عقلها بیهوش ازاو
جزو و کل و ، خاروگل ، ازروی خوبش شاد باد
در فلک افتاده زایشان صد هزاران غلغله
درسجود افتاده آنجا ، صد هزاران کیقباد
روز پیروزی و دولت ، در شب ما درج بود
شب ز« اخوان صفا » نا گه چنین روزی نمود ....

« بن کیهان و زمان و جان » که درمیان شب ، در همآغوشی جفت یا یوغ یا پری ، پیکر می یابد ، گزند ناپذیر است . ازاین رو واژه « یوژ در= dahr + yuzh = yuzhdahr » به معنای « مقدس » است . درفرهنگ ایران ، این « ُبن گزند ناپذیرعشق، که همه جانها ازآن پیدایش مییافت ، و اصل نوشوی زندگی بود » ، پدیده « قدس » را معین میساخت . یک کتاب ، مقدس نبود . یک شخص، مقدس نبود. اوامر واحکام الهی، مقدس نبودند. این تفاوت بزرگ « تجربه قداست » درفرهنگ ایران ، با تجربه قداست در ادیان نوری بطورکلی و با ادیان ابراهیمی خصوصی بود .

هنگامی که رستم ، جُفت سیمرغ شد ،
آنگاه بر اسفندیار، پیروز میشود

ذوقست کاندرنیک وبد ، دردست وپا قدرت دهد
کاین ذوق ، زوررُستمان، جفت تن مسکین کند
با ذوق ، مسکین ، رستمی . بی ذوق، رستم، پرغمی
گر ذوق نبود یارجان، جان را چه با تمکین کند؟

اصطلاح « ذوق » نزد مولوی ، بازگوی همان تجربه « جفت شدن وعشق ورزی « است، که مولوی آنرا « آسیب » مینامد. «آسیب» ، در اصل معنای « عشق ورزی » داشته ، نه معنای « گزند » که سپس یافته است .
« ذوق » ریشه ایست که از واژه « مذاق » ساخته شده است که ازپهلوی وام گرفته شده است، و معرب « میزاگ = مزه » است . مزه ، بُن آمیختن وآمیخته شدن باهمست . به« معنی زندگی » ، مزه میگفتند . زندگانی، مزه دارد ، یعنی زندگانی با معناست، و معنایش با آن ، آمیخته است واز زندگی، جدا ناپذیر است. درمعارف بهاء ولد میآید : « ایشان درخوشیها ی فسرده خود مستغرق اند و ازخوشیها ومزه های من بیخبرند » مثلا فردوسی گوید :
همی یاد کرد از گناه وبزه ندانست ازآن زندگانی ، مزه
این با مزه بودن ، یا به اصطلاح بعدی، پیدایش « ذوق » ، پیآیند عشق ورزی جفت است .
دروازه هستی را جز « ذوق » مدان ای جان
این نکته شیرین را ، درجان بنشان ای جان
زیرا عرض و جوهر ، از ذوق برآرد سر
ذوق پدر و مادر، کردت مهمان ای جان
هرجا که بود ذوقی ، زآسیب دوجفت آید( آسیب به معنای عشق)
زان یکشدن دوتن ، ذوقست نشان ای جان
هرحس ، به محسوسی ، جفتست ، یکی گشته
هرعقل به معقولی ، جفت و نگران ای جان
گرجفت شوی ای حس ، با آنک حست کرد او ( = خدا )
وزغیر بپرهیزی ، باشی سلطان ای جان
کوچشم که تا بیند هرگوشه تتق بسته
هر ذره بپیوسته ، با جفت نهان ای جان
آمیخته باشاهد ، هم عاشق وهم زاهد
وز ذوق نمیگنجد ، درکون و مکان ای جان
اندر دل هر ذره ، تابان شده خورشیدی
درباطن هرقطره ، صد جوی روان ای جان
امروزه اصطلاح « ذوق »، به معنای « سلیقه وسبک هنری » کاهش یافته است ، و ژرفای نخستینش را از دست داده است . ذوق ومزه با جفت شدن ، با عشق، کار داشته است .
این ذوق دررستم نیز، دراثر « آسیب سیمرغ » که عشق ورزی سیمرغ باشد ، پیدایش می یابد . همین اندیشه است که فردوسی ، درداستان رستم (که پس از شکست خوردن او ازاسفندیار روی داده) ، بزبان اصلیش گفته است . سیمرغ پرخود را برسر رستم میمالد و فراز سراو بپا میایستد . این دو کاربه معنای جفت شدن و ، اینهمانی یافتن سیمرغ با رستم » است .این همان اندیشه ایست که سپس با اصطلاح « سایه افکندن سیمرغ یا هما » عبارت خود را یافته است . این « یک شدن دوتن » که مولوی، « ذوق » مینامد، که « آمیختن سیمرغ با رستم باشد » ، درست آنچیزیست که درفرود آمدن سیمرغ از ابر تاریک روی میدهد . رستم و سیمرغ باهم یک تن و یک پیکرمیشوند، و فردا ، این رستم پیشین نیست که با اسفندیار جنگیده است ، بلکه این سیمرغی که با رستم یکی شده است ، فردا با اسفندیار، رویارو میگردد و نام هُما ، پیروز است ( فرهنگ کردی- فارسی، شرفکندی). به عبارت دیگر، هما ، اصل پیروزیست .
هیچکسی وهیچ قدرتی برهما ، پیروز نمیشود .
پیش ازاینکه به بررسی دقیق این بخش از داستان درشاهنامه و رابطه اش با اندیشه های مولوی بپردازیم ، این مسئله باید روشن وچشمگیر باشد که اسفندیار و رستم برای چه ؟
باهم میجنگیدند ، وچرا رستم ، نیاز به سایه هما، یا « جفت ویارشدن سیمرغ با خود» داشت ؟ این جنگ ، مهمترین جنگیست که هزاران سال درایران دوام داشته است ، ولی اثری ازآن، درهیچ تاریخی باقی نمانده است .
اگرکسی بخواهد تاریخ تحولات ضمیروروان ایران را، در این چندهزارساله ، در ژرفایش بفهمد ، و دری به آینده آزادی درایران بگشاید ، راهی ندارد جزآنکه بسراغ داستان جنگ اسفندیاربا رستم برود . جنگ رستم و اسفندیار، درفضای این فرهنگ ، تـراژدی بزرگ هزاران ساله خودِ ملت ایران است .
تاریخ روان ومنش ایرانی ، همین تراژدی است . ولی روایت این تراژدی ، دراصطلاحات زرتشتی و اسلام، که درگوهرشان « تراژدی زدا هستند » ، این ویژگی را فقط به شکل بسیار رنگ باخته ، نگاه داشته است .
و ما که با چیرگی ادیان نوری و « مکاتب فلسفی نوری »، پیوند خود را با تراژدی از دست داده ایم ، بدشواری میتوانیم این « تراژدی روان وضمیر خود را دراین هزاره ها » احساس کنیم .
جنگ اسفندیار با رستم ، یا جنگ اهورامزدا با سیمرغ ، جنگ جهاد دینی و تعصب ، با اندیشه ِ آزادیخواهی و بزرگواری و مردمی و اصالت انسان است.
اندیشه جهاد دینی و تعصب ، درچهره « گشتاسب ، جاماسپ و اسفندیار و بهمن پسراو » پیکرمی یابد، و اندیشه آزادیخواهی وبزرگواری ومردمی و بردباری، در« سیمرغ و رستم و زال و دختران رستم » پیکرمی یابد ، که بُن فرهنگ ایرانست .
پیام زرتشت ، در دستگاه گشتاسپ قدرتخواه ، بوسیله جـامـاسـپ ، که زرتشت را درهمان ابتدا، در کنج نیایشگاه منزوی میسازد ، تبدیل به دین جهادی و پرخاشگرو خشک اندیش» ساخته میشود . آموزه زرتشت، در دهان جاماسپ ، که ایدئولوگ تازه سیاسی است ، تبدیل به « دینی پرخاشگرو ستیزه طلب وجهادی» میشود ، که دشمن شماره یک فرهنگ ایرانست ، و این برداشت جاماسپی ازاهورامزداست که اسفندیار را، روانه جهاد با رستم و سیمرغ میسازد ، که بزرگترین فاجعه و تراژدی فرهنگ ایران را پدید میآورد . این برداشت جاماسپی از دین زرتشت است که در بهمن پسر اسفندیار، به اوج کینه توزی با فرهنگ ایران که در سیمرغیان شکل به خود میگرفت ، رسید، وسپس مدل «دین بهی » یا زرتشتیگری درتاریخ ایران در دوره ساسانی شد .
این برداشت جاماسپی از دین زرتشت است که با آن، بهمن پسراسفندیارزرتشتی ، فرامرز پسر رستم سیمرغی را درتاریخ ایران ، نخستین بار، به صلیب میکشد .
همین « دین زرتشتی که ازبرداشتهای جاماسپی- گشتاسپی ، مسخ شده بود » ، آموزه ای بود که در حکومت ساسانی، قدرت را از اشکانیان ربود ، و حکومتی ساخت که درگوهرش، متضاد با« فرهنگ ملت ایران » بود، و تا به امروز باقی مانده است ، و بنام پژوهش علمی ، میدان را تسخیر کرده است.
دراصل ، اهورامزدا ، همان سیمرغ یا ُهما یا عنقا بود . اهورامزدای هخامنشیها ، سیمرغ و هُماست ، نه اهورامزدای زرتشتیان . چنانکه درتخت جمشید ، نیم تنه سیمرغ ، بزرگترین پیکرمیان سایر پیکرهاست . هنوزجنگ اهورامزدای زرتشت با سیمرغ ، پایان نیافته بود که جنگ الله با سیمرغ ، آغازشد .

« ابلیس» در قرآن ، همان سیمرغ است .
با آمدن اسلام ، جنگ الله، با این فرهنگ سیمرغی آغازشد، و تاکنون ادامه دارد ، ودر زمان آخر، به شکل « دجال = دژ+ آل » خواهد آمد که باید نابود ساخته شود ، و اکنون وارد مرحله سوم شده است، که مدنیت غرب ، جنگ خودرا با همان سیمرغ افسانه ای، آغازکرده است. سیمرغ ، اکنون ، ازسه دشمن گوناگون ، سرکوبی میشود ، و اگر روزی ، فقط افسانه شده بود ، امروزه بنام « خرافه ضد علمی » کوبیده و دور افکنده میشود .
« شاهنامه» ، نامه سیمرغ است ، چون « شاه »، نام سیمرغ بوده است ، وشاهنامه ، به دور پهلوانان سیمرغی ( سام +زال+ رستم + سیاوش + کیخسرو ) میگردد . فردوسی، با این مرغ افسانه ایست که به اندیشه زنده ساختن ایران ازنو میباشد ! چون افسانه ، که آتش زنه باشد ، آتش فروز است .

سیمرغ یا عنقا ، گوهر ِ آتش فروز دارد ( برهان قاطع ) . آتش فروز ، دراین فرهنگ به معنای « ازنو آفریننده » بوده است . اهورامزدا ، دراصل نام سیمرغ بوده است .

اهوره ، اوره است که « ابرسیاه بارنده » باشد، که اصل افشاندن و جوانمردی شمرده میشود، که وجود خودش را میپاشد ، تا گیتی به وجود آید ، و مزدا ( مس + دا ) ، ماه زاینده واندیشنده ( زائیدن و اندیشیدن دراین فرهنگ مفهوم جفت باهم بودند ) است . نام سپهر ششم که مشتری خوانده میشود ، هم « انهموما » و هم « اهورامزدا » است .

« انهوما = انهو+ هوما » به معنای « نای به » است . و هنوز درکردی « هوما » ، به معنای « خدا » هست . کوروش ، در نقش برجسته مرغاب فارس ، بالهای سیمرغ را دارد، و درفراز سرش ، نشان « سه تا یکتائی » را که بیان پیدایش جهان از « سه بُن » است، تاج او ساخته اند .

تاج او بیان آنست که سیمرغ به او حقانیت به حکومت میدهد . سه تخم در بن ، تبدیل به سه تخم درفراز میشوند . کوروش دراین تصویرخودرا با سیمرغ اینهمانی میدهد . همچنین بزرگترین سرستونها درتخت جمشید ، نیم تنه فوق العاده بزرگ سیمرغ است . وسیمرغ ، اگرچه به روایت عطار، نماد سی تا مرغ (سی روز درماه= سیمرغ ) است ، ولی درواقع به معنای « سه + مرغ » میباشد .
بیست هفت منزل (= کده ) ماه ، از « سه بُن » پیدایش می یابد، که باهم ، سی روز یا سی مرغند .اینکه هخامنشیها زرتشتی نبودند ، ازهمان « فروردین یشت » اوستا ، مشخص میگردد . چون در فروردین یشت که موبدان آنرا به روایت خود تغییر شکل داده اند، فره وشی همه بزرگان درتاریخ زرتشتیگری، ستایش شده اند ، ونام هیچکدام ازهخامنشیها، میان این نامها نیست . این مشخص میسازد که زرتشتیان، ارجی به حکومت هخامنشی نمیداده اند .
زرتشت ، تصویر دیگری از« اهورامزدا » ارائه میدهد که هخامنشیها و ایرانیان و تورانیان پیش از آمدن زرتشت ، داشته اند . درواقع این دو تصویر گوناگون اهورا مزدا هستند که رویاروی هم میایستند ، و تراژدی، درست ازهمین نکته، شروع میشود . اصلاحی را که زرتشت در تصویر اهورامزدای سیمرغی کرد ، درست با« جاماسپ و گشتاسپ و اسفندیار و پسر اسفندیار، بهمن» ، بزرگترین دشمن سیمرغ گردید، و تعقیب و سرکوب بت پرستان ، که همین سیمرغیان بودند ، و شکستن بتهای آنها ، و تهی ساختن آتشکده ها از بت ها ، آغاز شد.
چنانکه درهمین آمدن سیمرغ بیاری رستم در شاهنامه دیده میشود ، دراصل، این سیمرغ بوده است که « خدای مهر » بوده است . چنانکه زال خطاب به سیمرغ
بدو گفت زال : ای خــداونــد مــهــر
چو اکنون نمودی بما پاک چهر
تحمیل دین زرتشتی، با جهاد دینی آغازشد، و طبعا سرانجام چنین جهادی ، رویاروئی با « خانوداه سام ، زال ، رستم » بود که سیمرغی ، بودند ، و نقش فوق العاده مهم « تاج بخشی » را درایران داشتند .
« تاج بخشیدن » ، به معنای « حقانیت دادن به حکومت » بوده است .
تاج بخشی که نگاهبانی از ارزشهای بنیادی فرهنگ ایران بوده است ، ارجی بیشتر از شاهان و مقام شاهی داشته است . ازاین رو، سام و زال و رستم ، علاقه ای به شاه شدن ندارند . بنیادگذاردن « یک حکومت زرتشتی» ، با گرفتن« حقانیت به حکومت از ارزشهای سیمرغی» ، نا همخوان ونا سازگار بود . این بود که اسفندیار درهنگام مرگ ، برغم شکست از رستم ، وبرغم خواست پدرش گشتاسپ که حتی حاضر بسپردن شاهی به او نبود، وبرای اینکه اورا ازسر خود بازکند ، به جنگ با رستم میفرستد ، چون میداند که دراین جنگ ، اسفندیار از بین خواهد رفت ، از رستم میطلبد که بهمن ، پسرش را به تخت شاهی برساند و به او حقانیت به حکومت بدهد( تاج ببخشد) .
کنون بهمن این نامور پورمن خردمند و بیدار دستورمن
زمن تو پدروارش اندرپذیر همه هرچه گویم ترا یادگیر
بزاولستان در ورا شاد دار همه کار بد گوهران یا ددار
بیاموزش آرایش کار زار نشستنگه بزم و دشت شکار
می و رامش و زخم چوگان وبار بزرگی و برخوردن ازروزگار
تهمتن چو بشنید برپای خاست ببرزد بفرمان او دست راست
که گر بگذزی زین سخن نگذرم سخن هرچه گفتی تو فرمان برم
نشانمش برنامور تخت عاج نهم برسرش بر دلارای تاج
این رفتار بزرگوارانه و جوانمردانه ِ سیمرغی را نشان میدهد . برغم آنکه گشتاسپ و اسفندیار، درهمه جا، نیایشگاههای سیمرغ را به کردار بتخانه ، ویران ساخته اند، و به سیمرغیان، دین زرتشتی را به ضرب شمشیر، تحمیل کرده اند ، رستم می پذیرد که حقانیت به حکومت ایران را به بهمن که برترین دشمن سیمرغیان میشود ، ببخشد .
ما دراین داستان ، رویاروئی « زرتشتیگری جهادی و متعصب و خشک اندیش » را با « فرهنگ سیمرغی، که ازجمله خرمدین هم نامیده میشد ، ویکی از نامهای سیمرغ ،هم خرّم وهم خرّمشاه بود »، با شیوه رفتار سیمرغیان و فرهنگ سیمرغی در برابرادیان جهادی ونوری، می یابیم . آنگاهست که دیده میشود که دراین داستان ، گوهر فرهنگ ایران، که فرهنگ سیمرغیست ، فرهنگ زنده ایست ، که هنوزدر رگ و ریشه ضمیر هرایرانی زنده است . با چنین شناختی است که ما پیوند تنگاتنگ ِ فردوسی و مولوی را باهم بازمیشناسیم . این ارزشها ، که سیمرغ در باره شیوه رفتار با دشمن به رستم میآموزد ، همان ارزشهائی هستند که در غزلیات مولوی ، گسترده شده اند .
با چنین شناختی است که دیده میشود ، شاهنامه ، دربرگیرنده ارزشهای فنا ناپذیر فرهنگ سیاسی و اجتماعی و دینی است که در کاخ بلندی که از باد و باران گزند نمی پذیرد ، بنا نهاده شده است .
تعصب دینی، که زاینده اندیشه جهاد و استبداد فکری و خفقان است، و هرکه را موءمن به دین خود نمیداند ، دشمن و دُروند میشمارد، با فرهنگ سیمرغی رویارو میشود ، که هرانسانی را ، جفت خدا یا هما میشمارد.
هما ، سایه هرانسانیست ، یا به عبارت دیگر، تخمیست که دراندرون تن هرانسانی، کاشته شده است ( سایه = سیور= تخم سیمرغ ). این اندیشه ، اصل آزادی است ، چون حقیقت درهرانسانی هست، ونیاز به واسطه ندارد، ودرهرانسانی، تخم دیگری از سیمرغ ، خدای تنوع و طیف و رنگارنگی هست .هرتخمی ازخوشه سیمرغ ، به گونه ای دیگراست . خوشه سیمرغ ، خوشه همه تنوعات است .
ازاین رو ، سیمرغ ، فقط « نقش دایه ، یعنی ماما » را برای زایانیدن بینش حقیقت ازهرکسی بازی میکند .
این تضاد و تناقض در دوتصویر اهورامزدا ، دو خدا ، یا «اهورامزدای زرتشتی » و « اهورامزدا یا سیمرغ خرمدین » ، تراژدی بزرگ تاریخ ایران درهزاره ها گشته، و تا کنون ادامه دارد . دررویاروئی اسفندیار بار رستم که در واقع ، رویاروئی « اهورامزدا » با « سیمرغ » است ، گوهرفرهنگ ایران، عبارت بندی میشود و شکل به خود میگیرد.
فرهنگ چیست ؟
گوهرفرهنگ بطورکلی ، ازشیوه تفکر و رفتارما با دیگری ، با آنکه جزما میاندیشد ، با آنکه غیرازما میپرستد ،با آنکه اخلاقی جزما دارد ، با آنکه متعلق به طبقه ای دیگر، به ملتی دیگر، به نژادی دیگر، به جنسی دیگر، به قومی دیگر، به خانواده ای دیگر.. ... و درمقوله « دیگری بطورکلی » قرار میگیرد ، ... مشخص میگردد . فرهنگ ، پذیرش دیگری ، در دیگربودنش هست . درست سیمرغ ، خوشه تخمه هائیست که همه دانه هایش باهم فرق دارند .او در درون هرانسانی ، دانه ای دیگراست . او همآهنگی گوناگونی و تنوع و رنگارنگی است . اینست که « فرهنگ » ، اساسا نام ویژه« سیمرغ » بوده است . گوهرخدای ایران ، همآهنگی رنگها و گوناگونها و نقشها وصورتها ودیگربودنها است . دراینجا ناگزیریم که پیوند اندیشه « جفت » و « تنوع و گوناگونی و رنگارنگی » بررسی کنیم . چون تصویر جفت یا همزاد یا یوغ ، در الهیات زرتشتی ، یکراست تبدیل به دوضد آشتی ناپذیر میشوند ، چه آن دورا ، دوضد آشتی ناپذیر کیهانی تفسیر کنند، که هزاره ها درگذشته الهیات زرتشتی کرده است، چه آن دو ر ، دو اندیشه و دوارزش متضاد دربُن انسان بداند ( که امروزه در ترجمه ها انجام داده میشود ) . اندیشه جفت یا همزاد، که درفرهنگ اصیل ایران ، پیکریابی اصل عشق بود ، درالهیات زرتشتی ، درست بُن دشمنی گوهری و آشتی ناپذیرمیگردد، و به شکل « اهورامزدا + اهریمن » یا « سپنتامینو+ اهریمن » درمیآید . در برداشتهای تازه ، تبدیل به دواندیشه یا دونیروی روانی و ضمیری آشتی ناپذیرباهم در درون انسان میگردند . دریک صورت ، بُن کیهان، ستیزو جنگ و کینه میگردد .
درصورتی دیگر، فطرت انسان، ستیزندگی و تنش همیشگی میگردد ، که سپس، این بینش درونسو، درگیتی و تاریخ بازتابیده میشود ، و همه پدیده ها و رویدادهارا تنش و کشمکش دودشمن آشتی ناپذیر می یابد . تصویر« جفت » ، در الهیات زرتشتی ، تبدیل به « تضاد سپیدی و سیاهی » ، « روشنائی و تاریکی » ... میگردد ، که باهم درجنگند .
وارونه این گونه تفکر، در فرهنگ سیمرغی، اصل دشمنی( به معنای آنکه میخواهد مخالف را سر به نیست کند ) و شرّ درجهان نبود .

در فرهنگ سیمرغی ، میان دوجفت سیاه و سپید ، یا تاریکی و روشنائی ، کمانی از رنگهای به هم پیوسته، و سایه روشنی های گوناگون بود .به همین علت ، درست واژه جفت که درکردی ، « جوت» هست ، در زیر نفوذ الهیات زرتشتی ، تبدیل به واژه « جدا»ی امروزه شده است . آنچه عشق و صمیمیت و همسری بوده است ، تبدیل به جدائی و بیگانگی گردیده است . این قضیه در بسیاری از اصطلاحات رویداده است ، و یک واژه، معنای متضادش را پیدا کرده است . همان « جفت یا دوچیزبهم پیوسته = جوت » ، تبدیل به واژه « جدا» شده است که درپهلوی « جود jud+ جوتارjuttar» باشد . درحالیکه در زبان اردو ، این واژه به همان معنای اصلی باقیمانده است . ازیکسو به کفش و پاپوش، جوتا میگویند و ازسوی دیگر به شیارکردن ، جوتنا میگویند . این دو ، پیکریابی های اندیشه جفت شدن بوده اند . در فرهنگ سیمرغی ، جفت ، در تصویر « هلال ماه و رنگین کمان » که هردو کمان شمرده میشوند ، بیان میشده است ( همای خمانی= همای کماندار= آرش کمانگیر، تیروکمان ، نشان عشق بود ) . درکمان، دوسر یا دوانتها که جفت باشند، درخمیدگی کمان، به هم پیوسته اند . میان یک جفت ، که رنگین کمان باشد ، طیف و تنوع و رنگارنگی و گوناگونی است ، نه مانند الهیات زرتشتی ، تهیگاه و خلاء و بریدگی . ازجمله نامهای سیمرغ ، « همای خمانی » بوده است .

واژه کمان دراصل ، خمان بوده است ، چون کمان، خمیدگی و کشیدگی است.همای خمانی ، به معنای « همای کماندار» است . البته به رنگین کمان ، کمان بهمن هم میگویند ، چون بهمن بنا بر ماه یشت ، تحول به هلال ماه می یابد .
این بهمن ناپیداست که در جفت بهرام و ارتافرورد ، پیدایش می یابد ، که باهم، سه بُن گیتی ( سه مجمر آتش ) هستند .
قوس قزح ، نیز« قوس یا کمان سیمرغ » است ، چون بنا بر منتهی الارب : « قزح نام فرشته ای موکل بر ابر ، و نام پادشاهی از پادشاهان عجم ، وقوس منسوب است بسوی این دو » .

فرشته موکل برابر، سیمرغ است، و پادشاه ، همان هماست که اینهمانی با سیمرغ دارد .
آنچه مهمست اینست که درفرهنگ سیمرغی، بجای دشمنی وستیزو بریدگی و جنگ که میان همزاد وجفت درالهیات زرتشتی وجود دارد ، رنگارنگی و تنوع و آشتی و زیبائی وجود دارد .

درفرهنگ سیمرغی، مفهوم دشمنی وشرّ وتهی( خلاء ) و بریدگی وجود نداشت ، بلکه دیگری ، « دیگر بود ، به گونه ای دیگر بود ، به رنگی دیگربود » ، ولی به رغم دیگربودن ، همیشه امکان پیوستگی دراثر همین کشیدگی ودرهم آمیختگی وجود داشت .
به همین علت نیز به رنگین کمان ، « رخش » هم میگفتند ، چون رخش ، رنگی میان سیاه و بور ، یا سرخ و سفید درهم آمیخته بود . اسب رستم ، پیکر یابی « رنگین کمان = سیمرغ » ، اصل رنگارنگی ، آشتی وهمآهنگی گوناگونیها بود . « نوشه » هم قوس و قزح بود ( در سانسکریت به قوس قزح ، ایندرا دانوشهIndra Dhanushe گفته میشود که معنای رنگارنگ هم دارد ). انوشیروان ، « روان انوشه یا نوشه» داشت ، یعنی « روان آشتیخواهی و خوش طبعی و زیبائی » داشت . البته « روان» هرانسانی، اینهمانی با « رام = خدای عشق و موسیقی و رقص » داشت . دراردو، به خوش مزاج و زنده دل و ظریف ، رنگیلا گفته میشود .
جهان همائی+ بهمنی ، جهان شادی و خرّمی وجشن وهمآهنگی و آشتی خواهی بود .دراین جهان ، ستیزو پارگی و دشمنی ( پارگی اهریمن ازاهورامزدا ) وجود نداشت .
همه اضدادو مخالفان ، فقط چیز دیگر بودند ، رنگ دیگر بودند ، که میشد باهم همآهنگ کرد . ازاین رو به هفت آسمان ، پرده هفت رنگ گفته میشد . هفت آسمان ، خود گونه ای رنگین کمان بود .
آسمان اول ، ازسنگ خارا بود ، آسمان دوم از فولاد بود ، اسمان سوم ازمس بود ، آسمان چهارم از نقره بود ؛ آسمان پنجم ، از طلا بود ، آسمان ششم از زبرجد بود و آسمان هفتم از یاقوت بود . فلزات و سنگهای گرانبها ، همه رنگهای یک رنگین کمان بودند .
بجای « تضاد سیاه وسپید الهیات زرتشتی » ، مفهوم رنگارنگی ، بیان آشتی و همآهنگی و گوناگونی میان جفت بود . درگرشاسپ نامه اسدی درباره سیمرغ میگوید ( در جزیره رامنی ، که همان رامنا باشد ، صفحه 153) :
پدید آمد آن مرغ(که سیمرغ باشد) هم در زمان
ازو شد چوصدرنگ فرش، آسمان
چو باغی روان درهوا ، سرنگون
شکفته درختان درو گونه گون
چو تازان ُکهی پرگل و لاله زار
زبالاش ، قوس قزح صد هزار
ازاین رو بود که الهیات زرتشتی ، دشمن رنگها بود، و فقط سپید را که اینهمانی با نورمیانگاشت ، می پذیرفت . درواقع ، جهان و زندگی و فکر را، تهی از تنوع و طیف میخواست ومیکرد .
آنکه در اضداد « اهورامزدا + اهریمن » میاندیشد ، همه پدیده ها را ، همه « دیگر بودگیها » را تبدیل به همین سیاه و سپید ، یا تاریکی و روشنی میکند . در« دیگری » ، ضد و دشمن می بیند ، نه تنوع و طیف . اینست که الهیات زرتشتی ، همه پدیده های آسمانی و زمینی را به این دوگونه ضد ، ازهم پاره کرده است .
دربندهش، بخش ششم آن ، میتوان دید که چگونه موبدان زرتشتی، جهان هستی را ازخدایان گرفته تا همه پدیدهای زندگی، جبهه جنگ اضداد باهم ساخته اند . رنگین کمان آشتی وهمآهنگی سیمرغی ، تبدیل به رزم ابدی میان اهریمن و اهورامزدا یا تاریکی وروشنائی و باطل وحق ، و بالاخره ، موءمن ( اشون ) وکافر( دروند ) گردیده است . چنین شیوه اندیشه ای ، بُن تعصب و جهاد است.
اینست که از درک جهان، به کردار« رنگارنگی و گوناگونی» میپرهیزد، و دررنگین کمان، که نماد این گونه اندیشه است ، ویژگی دیوی و اهریمنی می بیند .
این اندیشه الهیات زرتشتی در بخش نهم بندهش ، پاره 140 بازتابیده شده است : » این ستونک را که به آسمان پیدا باشد که مردمان سن ور خوانند ، هرچه آبی ، زرد ، سبز، وسرخ و نارنجی است ، واخش دیوند ... ایشان را دیوان سامگان نیز خوانند و هرچه سپید است ، واخش ایزدیست » . مردمان ، رنگین کمان را « سن +ور» یعنی زهدان و یا پستان ویا پر سیمرغ مینامیده اند . همچنین« دیوان سامگان » نام آنها بوده است .

سام و زال و رستم که سامگان باشند ( سامه = سامن، سمن ) ، سیمرغیانند، که مورد دشمنی الهیات زرتشتی اند .وسام و سمن درسانسکریت ، درست به معنای « همآهنگی » است
هنوزهم « سم » درپشتو به معنای« همآهنگی» است . ازیکسو اندیشه جفت وهمزاد ، درالهیات زرتشتی ، بلافاصله در زمان خود زرتشت ، بُن ستیزندگی وجنگ و تنش و کشمکش کیهانی میشود، و مفهوم دشمنی سیاسی و اجتماعی و طبقاتی و دینی برآن بنا کرده میشود، و ازسوی دیگر، اندیشه جفت ، به همآهنگی رنگها و گوناگونیها و تنوع و طیف و آشتی و زیبائی کشیده میشود .
ودرست گشتاسپ و اسفندیار و پسرش بهمن ، پیکریابی مفهوم نخستین ازدشمنی ، و زال و رستم و سیمرغ ، پیکریابی مفهوم جفت به معنای کمان رنگین آشتی خواهی و نفی جهاد دینی هستند .
ازآنجا که بسیاری از پژوهندگانی که دل به مسخسازیهای موبدان زرتشتی بسته اند، و انهارا حقیقت و« علمی» هم میخوانند ، و تبلیغاتچی ها ، این گوهر فرهنگ ایران را، ازیاد برده اند ، به چند عبارت کوروش کبیر می چسبند، و ازخود نمی پرسند که این چند عبارت ، از کدام فرهنگ تراویده است ؟ آیا چنین عباراتی ازکوروش ، میتواند از دین زرتشتی باشد ، که ازهمان گام نخستین پیدایشش ، بنیاد گذارجهاد دینی و استبداد عقیدتی و نابود سازی نیایشگاههای بت پرستان ( سیمرغیان وخرمدینان ، که بنیاد گذار فرهنگ آزادی و مردمی و مردمسالاری و مردمی سالاری بوده اند ) بوده است ، سرچشمه گرفته باشد ؟ بهترین گواه براین « دین جهادی بودن » و « ضدیت با هرگونه دیگر اندیشی » دین زرتشتی ، ازهمان آغازکار، در خود شاهنامه است . درهمان زمان زندگی خود زرتشت ، این روایت جهادی از دین زرتشت ، برنامه جنگهای گشتاسپ و اسفندیار و پسرش بهمن میگردد ، و اگرهم زرتشت بدان اعتراضی کرده است ، این اعتراض، نادیده گرفته شده است . پس این اندیشه مدارئی و آزادیخواهی دینی کوروش ، از کدام سرچشمه درایران ، روان شده است ؟ چنین به هم چسبانیهای ناهمخوان دوستان کذائی ! است ، که فرهنگ ایران را، سربه نیست ، ونامشخص و نامفهوم میکند ، و کرده است . دراین ُجستار، به گوشه ای ازاین صحنه رویاروئی رستم و اسفندیار، که آمدن سیمرغ به یاری رستم است ، بسنده میشود، که نماینده این گوهر فرهنگ هست، و با پدیده « سایه هما » پیوند دارد .
سیمرغ ، به مفهومی که ما دراثر چیرگی ادیان نوری از« سایه » داریم ، سایه برسر رستم نمیافکند ، بلکه به معنای فرهنگ سیمرغی بر سر رستم سایه میافکند . این سیمرغ خودش هست که فرود میآید، و خودش با رستم و زال، « میامیزد » و با آنها ، « اینهمانی پیدا میکند» . او مانند اهورامزدا ، روشنائی نیست که گوهرنورش ، برندگی تیغ است ، بلکه درختی است که ، افشاننده تخم جان درزهدان ( = تن ) انسانهاست .

چرا سیمرغ در« نیمه شب » میآید ؟
چرا سه هشیار، سه مجمرآتش میآورند؟

زال ، پی به ژرفای رویداد بی پیشینه تازه میبرد .او پی میبرد که این رویاروئی ، علت دیگری ، جز علتهای متداول دارد . مسئله برتری خواهی یک قوم و ایل ویا خانواده، بردیگری نیست . مسئله تجاوزطلبی سیاسی و اقتصادی نیست ، بلکه مسئله رویاروئی دوگونه جهان بینی وفکری و فرهنگی و دینی متضاد است . این اهورامزدای گشتاسپی-جاماسپی- زرتشت ، است که سیمرغ را به مبارزه میطلبد . این اهورامزدای گشتاسپی است که برای نابود ساختن فرهنگ سیمرغی، برخاسته است، و پیکرهای خدایان سیمرغی را می شکند، و نیایشگهایش را ویران میسازد و مراسمش را تحریم میکند . اسفندیار، به سرکوبی دین سیمرغی و آئین هایش وشکستن بت هایش ، افتخار میکند و می بالد . این اسفندیاراست که میگوید :
نخستین کمر بستم از بهردین ( = دین زرتشتی، اهورامزدائی)
تهی کردم از بت پرستان ( که سیمرغیان باشند ) زمین...
چو رفتم همه بت پرستان بدند
سراسیمه برسان مستان بدند
(سیمرغیان درآئین دینیشان به آهنگ موسیقی میرقصیدند=سماع )
بمردی من آن باره را بستدم
بتان را همه بر زمین برزدم
برافروختم آتش زردهشت
که با مجمر آورده بود از بهشت
درآتشکده های زرتشتی ، فقط آئین آتش افروزی، به معنای تازه اش باقی میماند ، ولی همه بت ها وپیکرها شکسته و بیرون انداخته میشد.
« بُـت » ، که همان « پوت و پَت و پیت و پاته و پاده وبید ووید » باشد ، همان واژه نی = پاده ویا فیتک= پیتک است . سیمرغ ، نای به ، یا « نای = هوم = سن = استره= موسه= موسی = سئنا= سین» خوانده میشد . اسفندیار، درهفتخوانش که زرتشتیان درتقلید و دررقابت با « هفتخوان رستم » ساخته و پرداخته اند، به جنگ سیمرغ میرود ، و سیمرغ را میکشد ، ولی دوفرزند سیمرغ ( جفت ) از چنگال او رهائی می یابند . به عبارت دیگر، سیمرغ ، ازخاکسترخود برمیخیزد ، چون همان « جفت فرزند » ، نشان « بجای ماندن اصل آفرینندگی سیمرغ » است .
زال پی میبرد که دراین رویداد ، این خود سیمرغست که باید دربرابر اهورامزدا بایستد . این خود خدای ایران است که باید دربرابر خدای تازه وارد، و جهاد طلب، که نام خود سیمرغ هم به خود داده است ، میخواهد اورا سر به نیست کند ، اورا به آتش بسوزاند و خاکسترکند. این اهورامزداست که میخواهد جانشین سیمرغ بشود. این اهورامزداست که میخواهد اصل حکومترانی و تاج بخشی شود. اینست که به رستم میگوید :
یکی چاره دانم من این را ، ُگـزیـن
که سیمرغ را یــار خوانم برین
گراو باشدم زین سخن ، رهنمای
بماند بروبوم کشور بجای
وگرنه شود بوم ما ، کند مند
ز اسفندیار بد ، « بـد پـسـنـد »
دراین کار، راهی جز « یارشدن سیمرغ » نیست . این سیمرغست که باید شیوه برخورد با اهورامزدا ، با اسفندیار، و با لاخره با دشمن خودش را که خدای مهراست ، معین سازد . این دشمنی ، دشمنی با خودِ سیمرغ ، دشمنی با اصل مهر ، با خود بُت ، با موجودیت خود خدا ست . اصل مهر، دیگر همه را را دربرنمیگیرد و فقط تبدیل به « مهر میان موءمنان ، و همدینان وهماندیشان » ، و دشمنی و جنگ با « دیگراندیشان و کفار» میگردد . اینجا باید خود سیمرغ ، شیوه رویاروئی و دفاع ازخود، یا « رزمان پرهیز» را که شیوه اوست ، معین سازد . این خود سیمرغست که باید رویاروی اسفندیار بایستد . این اصل مهراست که باید روش دفاع از دشمن مهر را مشخص سازد . آیا مهر، اساسا دشمنی دارد ؟

یارشدن سیمرغ
« سیمرغ ، ایاراست »
سیمرغ،عیار است= اندازه وپیمانه واصل ارزش است
سیمرغ ، عــیـّـار است
سیمرغ ، عیال است

این اصطلاح« یار» که دراصل « ایار» باشد، وهمان معنای « جفت» را دارد ، منش ویژه ای به ادبیات و عرفان و جنبشهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی داده است . سیمرغ ، هم ، ایار، به معنای « عیارو معیار» است ، هم « دلبرعیـّار» شعرا و عرفا باقی میماند، و هم جنبش « عـّیاری » را در ایران پدید میآورد، و هم ریشه خوی عیاری ، به معنای جوانمردی و فتوت و مردی و مردانگی است( سمک عیار)، و هم پرورنده شیوه ِ« پیکاردرخفا و پنهانی» است که به معنای تردستی و زیرکی و حیله ، زشت ساخته شده است ، وهم عیال هرانسانیست . وهم سیمرغ، دریارشدن با رستم ، جوانمردی در پیکار را، به اوج خود میرساند و عیاری میکند ، وسرمشق « جوانمردی در پیکاربا مجاهدان دینی» است . یک جوانمرد، چگونه با دشمن روبرو میشود ؟
البته امروزه ، معنای اصلی « یار» بکلی فراموش شده است . « یارشدن » ، همان معنای « جفت شدن با خدا » را داشته است .سیمرغ با انسان ، یار است . یار یا « ایار که درپهلوی aayaar ، aayarih» میباشد، و معربش همان « عـیّـار»است ، به معنای جفت است. جنبش عیاران درایران ، جنبش همین سیمرغیان بوده است . و اصطلاح و آرمان ِ« عیارو عیاری» در ادبیات ایران ، یادگارشیوه زندگی اینانست . .سیمرغ با هرانسانی، یار است ، یعنی جفت هرانسانیست . این تفاوت کلی رابطه انسان باخدا ، درفرهنگ ایران با رابطه الله و یهوه و پدرآسمانی و اهورامزدای زرتشتی با انسانند.
دراسلام و یهودیت ،انسان ، عبد الله و یهوه است ، در فرهنگ سیمرغی، هرانسانی ، یاروجفت ومعشوق یا عاشق ِ سیمرغست ، نه عبد او . رابطه میان انسان وخدا ، یاری است ، نه عبودیت وبندگی و تسلیم شدگی واطاعت . « یار» ،همان « یاور ، یاورنا » است که معنای «جفت» داشته است .

ازاینرو به دسته هاون که جفت هاون است ، یار یا یاور( یاورنا ) گفته میشده است ، همچنین ، کودک درزهدان با پوست نازکی که در زایمان بر روی بچه پیچیده شده است ، همین یاوره و یارک نامیده میشده اند . به همین علت به« جوزا» که جفتند ، ایار گفته میشده است ( بحرالجواهر) . همچنین به تفسیر زند که شرح و تفسیر اوستاست ،« ایارده» گفته میشده است . همچنین به « دست برنجن» ، ایاره و یاره گفته میشد . علت هم اینست که ایاره یا یاره یا دست ابرنجن ، نماد جفت بودنست ، چون دست برنجن، حلقه ای از« زر» و از « سیم » هست که زنان در دست و پای میکنند و در اشعار اسدی درگرشاسپ نامه دیده خواهد شد، که یاره را ، از نشانهای « پیامبری » میداند . « یاره »و « ایاره » ، به جفت بهرام و سیمرغ گفته میشده است که بُن عشق و بن پیدایش انسان و جهان و زمانند .
واژه « پتیاره patyarak+pityaarak » که موبدان زرتشتی ، آنرا زشت ومظهر بدی و تباهکاری ساخته اند ، کسی جز همان « بهرام » ، جفت سیمرغ نبوده است . این نام دراوستا « yaara+pait » میباشد ، ودرحقیقت ، به معنای « یار وجفت نای + یارو عاشق سیمرغ » میباشد . پات و پیت و پوت و پت ، همان واژه « فیت و فیتک و پیتک کردیست ، که تبدیل به واژه « بُت » در ادبیات ما شده است.

بت پرستی ، همان « پرستش سیمرغ » بوده است. و برانداختن بت پرستی و بتخانه ها از اسفندیار، مقصود برانداختن آئین سیمرغی یا خرمدینی بوده است، هرچند اشاره به برهمن میشود . آئین سیمرغی در شاهنامه و اسدی نامه ، بنام آئین برهمنی یاد میشود . علت هم مشابهت « برهمن» با « بهمن» است .درآمدن اسفندیاربه جنگ رستم ، سیمرغ با دشمن خونین خود ، با قانل خود ، با براندازنده و نابود سازنده خود ، روبرو میشود، و درشیوه رفتاراو با چنین دشمنی، با چنین برداشتی از دشمنی و از دین و ازخدا ، میتوان اوج فرهنگ مردمی ایران را دید ، که چند عبارت کوتاه کوروش در برابرآن ، مقداری ندارد ، و فقط « رسوبات ناچیزی » ، ازاین فرهنگ مردمی است .
« یارشدن یا جفت شدن یا همیارشدن »، به معنای فرشگرد و نوآفرینی است . اینست که دربخش اول گزیده های زاد اسپرم ، درباره فرشگرد میآید که 23 - سوم همیار بودن آفریدگان با یکدیگراست ، و ازهمیاری ، همسپاهی( اتفاق ) ، ازهمسپاهی ، پیروزی بردشمن باشد که خود درحقیقت ، فرشکرد است . فرشکرد و پیروزی و آفرینندگی ، پیآیند ، یاری و همیاریست ، و درست پیروزی وفرشکرد در جنگ میان اسفندیار و رستم ، با « یارشدن سیمرغ با رستم » ممکن میگردد .
« یارو یاری » فقط ، پیوند آمیزشی و عشقی است . سیمرغ ، ایار یا « دلبرعیار» هرانسانیست . ویژگیهای این عیار، در غزلیات مولوی زنده مانده است . سیمرغ ، جفت یا ایارانسانست ، و هیچگاه پیوند خود را ازانسان، پاره نمیکند ، بلکه پس از آشکارشدن ، با یک چشم بهم زدن ، باز گم و ناپیدا میشود، و ما که جفت اوهستیم ، چنان شیفته زیبائی او میشویم که به جستجوی او برمیخیزیم ، و او دراین آشکارشدن و گریزپائی ، همیشه با ما بازی میکند .
درکوی خرابات ، مرا عشق ، نشان کرد
آن « دلبر عیار» ، مرا دید ، نشان کرد
من درپی آن دلبر عیار برفتم
او روی خود آن لحظه زمن ، باز نهان کرد
من درعجب افتادم ، ازآن قطب یگانه
کز « یک نظرش » ، جمله وجودم ، همه جان کرد

دلبرعیار، یک بوسه میدهد و این بوسه است که انسان را جویای وصال او میکند و انسان را تشنه یافتن جفت میکندکه دربنش هست
بوسه ای داد مرا دلبر عیارو برفت
چه شدی چونک یکی داد ، بدادی شش وهفت
هرلبی را که ببوسید ، نشان ها دارد
که زشیرینی آن ، لب بشکافید و بکفت...
یک نشان دگرآنست که تـن نیز چو دل
میدود در پی آن بوسه به تعجیل و به تفت

این گریزپائی و گمشوندگی او پس ازیک بوسه و یک نظر، همان ویژگی لطافت ونازکی « سایه » را دارد
دل را زغم بروب ، که خانه خیال اوست
زیرا خیال آن بُت عیار نازکست
روزی بتافت سـایـه گـل بر خـیـال دوست
بردوست کارکرد، که این کار نازکست

عشق ، خسرو عیار است(خسرو= هوسرو= نای به = سیمرغ )

من دوش گفتم « عشق » را ، ای « خسرو عیار» ما
سر درمکش منکرمشو، تو برده ای دستار ما
واپس جوابم داد او ، نی ازتو است این کارها
چون هرچه گوئی وادهد ، همچون صدا کهسارما
می گفتمش خود ما کُهیم واین صدا ، گفتارما
زیرا که ُکه را اختیاری نبود ای مختارما

این دلبرعیار، معشوق پنهان و جفت جداناپذیر هرانسانیست

اگر عالم همه پرخارباشد دل عاشق ، همه گلزارباشد
وگر بیکارگردد چرخ گردون جهان عاشقان پرکارباشد
همه غمگین شوند و جان عاشق لطیف وخرّم و عیار باشد
وگرتنهاست عاشق ، نیست تنها که با معشوق پنهان ، یار باشد
شراب عاشقان از سینه جوشد حریف عشق ، در اسرار باشد

پرده دار( دلبرعیار) ، برپرده، سایه خودرا میاندازد. « گفتار»اوبامن، سایه اوبامنست .من بی ادبی میکنم و خود را به کری میزنم وبازی ومکر عیارانه میکنم . اومی بیند که سایه اش را من نادیده گرفتم ، آنگاه با دهان خودش گوشم را میگزد، و درواقع دهانش را به گوشم می پیوندد ، ومن بیواسطه با او یاروجفت میشوم .
پرده خوش آن بود ، کز پس آن ، پرده دار
بارخ چون آفتاب ، سایه نماید نگار
آید خورشید وار، ذره شود بیقرار
کان رخ همچون بهار ، از پس پرده مدار
خیز که این ، روزماست ، روز دلفروز ماست
ازجهت سوزماست ، عشق چنین پر شرار
بنده آن پرده ام ، گوش ، گران کرده ام
تا که به گوشم ، دهان آرد آن پرده دار
مکر مرا چون بدید ، مکر دگر او پزید
آمد و گوشم گزید ، گفت هلا ای عیار
بی ادبی هم نکوست ، کان سبب جنگ اوست
سرنکشم من زدوست ، بهرچنین کار و بار
این رفتار عاشقانه، دربازی باهم ، رفتاردو شوخ است .شوخ هم معنای زیبائی و هم معنای بازی دارد .
انسان، جفت ویارسیمرغست ، روابط میان خداو انسان را ، بازی وخرمی و دلربائی و برد ومات شطرنجی معین میسازد . این بکلی با ساختارروابط میان انسان با یهوه ویا با الله و یا با پدرآسمانی یا با اهورامزدای زرتشتی ، فرق دارد . دراین ادیان، خدا ، همبازی انسان نیست. درفرهنگ سیمرغی، انسان وخدا ، همبغند، انبازند .
این اندیشه « جفت پنهانی یا عیِـّارانسان» که همان سیمرغ یا عنقاباشد، وبا انسان ، درجستجوی حقیقت ، میجوید ، شکل « خضرخندان» را گرفت. آنچه را ما امروزه بشکل انتزاعی ، «جستجوی حقیقت » مینامیم ، آنها « جستجوی آب زندگی » مینامیدند، چون « آب وشیرابه ومان یا اشه » ، همان حقیقت بود .جوهرجانها وچیزها، حقیقت آنچیزهاست . با این تفاوت ، که آنها ، اشه یا آوه یا شیرابه یا مان را، در درون هرچیزی در گیتی میدانستند ، نه فراسوی گیتی . همچنین این اندیشه « دلبرعیارو معشوقه نهانی ، که جفت ما بود و مارا به حقیقت میکشانید » ، در شکل «دیوانگان » پدیدارشدند .
آنها حاضر بودند بنام دیوانه ، عمری ازاجتماع ، تحقیرو مسخره ودست انداخته ومضکه کودکان ومردم بشوند ، ولی حقیقت را که برضد شریعت یا افکارحاکم بگویند که دراجتماع ، معیار عقل و واقعیت بود ، و هنوزما عاقلان اجتماع، حاضر نیستیم ، یادی از آنها، بنام « شهدای واقعی اجتماع » در راه آزادی و حقیقت بکنیم ! این خدای ایران بود که خضر میشد ، که دیوانه میشد ، که ملا نصرالدین میشد ، که دخو میشد ، که مست وخراباتی میشد ، که دلقک میشد که عیارمیشد ، که صعلوک میشد ، که مطرود و زندیق میشد ، و همه جا مورد تمسخرو تحقیر قرارمیگرفت .
ولی مردمان ، حقیقت را در مراکزقدرت میجویند . مردمان ، حقیقت را نزد کسانیکه تهدید وانذار میکنند و ارهاب و خشم میکنند و دوزخ میسازند و شمشیر برنده در دست دارند ، میجویند .
مردمان حقیقت را نزد کسانی میجویند که باید به آنها تعظیم کرد و پیش آنان سرتسلیم فرود اورد . حقیقت و خدا ، اینهمانی با قدرت و عظمت و قهاریت و غلبه گری و تهدید و وحشت اندازی و فاصله یافته اند .
به آنچه ما به نظر تحقیر مینگریم ، نمیتواند حقیقت باشد . حقیقت ، نمیتواند نزدیک و جفت ما باشد . آنچه نزدیک ماست و جفت ماست و صمیمی با ماست ، نمیتواند ، خدا وحقیقت باشد . خدا و حقیقت ، دورند ، دورازدسترسند، پشت دیوارند ، چند حاجب و دربان، مارا ازآنها دور نگاه میدارد، درآسمانند ، فراسوی گیتی هستند، در پایان زمان میآیند ، ازفردایند . ولی سیمرغ ، ُجفت انسان بود ، سایه انسان بود ، و انسان نمیتوانست ازاو بگریزد . انسان، به حقیقت ، به خدا ، آبستن بود . حقیقت، جنین و کودک انسان بود.



رستم ، جُفت سیمرغ

« بن کیهان و زمان و جان » که درمیان شب ، در همآغوشی جفت یا یوغ یا پری ، پیکر می یابد ، گزند ناپذیر است . ازاین رو واژه « یوژ در= dahr + yuzh = yuzhdahr » به معنای « مقدس » است . درفرهنگ ایران ، این « ُبن گزند ناپذیرعشق، که همه جانها ازآن پیدایش مییافت ، و اصل نوشوی زندگی بود » ، پدیده « قدس » را معین میساخت . یک کتاب ، مقدس نبود . یک شخص، مقدس نبود. اوامر واحکام الهی، مقدس نبودند. این تفاوت بزرگ « تجربه قداست » درفرهنگ ایران ، با تجربه قداست در ادیان نوری بطورکلی و با ادیان ابراهیمی خصوصی بود .

هنگامی که رستم ، جُفت سیمرغ شد ،
آنگاه بر اسفندیار، پیروز میشود

ذوقست کاندرنیک وبد ، دردست وپا قدرت دهد
کاین ذوق ، زوررُستمان، جفت تن مسکین کند
با ذوق ، مسکین ، رستمی . بی ذوق، رستم، پرغمی
گر ذوق نبود یارجان، جان را چه با تمکین کند؟

اصطلاح « ذوق » نزد مولوی ، بازگوی همان تجربه « جفت شدن وعشق ورزی « است، که مولوی آنرا « آسیب » مینامد. «آسیب» ، در اصل معنای « عشق ورزی » داشته ، نه معنای « گزند » که سپس یافته است .
« ذوق » ریشه ایست که از واژه « مذاق » ساخته شده است که ازپهلوی وام گرفته شده است، و معرب « میزاگ = مزه » است . مزه ، بُن آمیختن وآمیخته شدن باهمست . به« معنی زندگی » ، مزه میگفتند . زندگانی، مزه دارد ، یعنی زندگانی با معناست، و معنایش با آن ، آمیخته است واز زندگی، جدا ناپذیر است. درمعارف بهاء ولد میآید : « ایشان درخوشیها ی فسرده خود مستغرق اند و ازخوشیها ومزه های من بیخبرند » مثلا فردوسی گوید :
همی یاد کرد از گناه وبزه ندانست ازآن زندگانی ، مزه
این با مزه بودن ، یا به اصطلاح بعدی، پیدایش « ذوق » ، پیآیند عشق ورزی جفت است .
دروازه هستی را جز « ذوق » مدان ای جان
این نکته شیرین را ، درجان بنشان ای جان
زیرا عرض و جوهر ، از ذوق برآرد سر
ذوق پدر و مادر، کردت مهمان ای جان
هرجا که بود ذوقی ، زآسیب دوجفت آید( آسیب به معنای عشق)
زان یکشدن دوتن ، ذوقست نشان ای جان
هرحس ، به محسوسی ، جفتست ، یکی گشته
هرعقل به معقولی ، جفت و نگران ای جان
گرجفت شوی ای حس ، با آنک حست کرد او ( = خدا )
وزغیر بپرهیزی ، باشی سلطان ای جان
کوچشم که تا بیند هرگوشه تتق بسته
هر ذره بپیوسته ، با جفت نهان ای جان
آمیخته باشاهد ، هم عاشق وهم زاهد
وز ذوق نمیگنجد ، درکون و مکان ای جان
اندر دل هر ذره ، تابان شده خورشیدی
درباطن هرقطره ، صد جوی روان ای جان
امروزه اصطلاح « ذوق »، به معنای « سلیقه وسبک هنری » کاهش یافته است ، و ژرفای نخستینش را از دست داده است . ذوق ومزه با جفت شدن ، با عشق، کار داشته است .
این ذوق دررستم نیز، دراثر « آسیب سیمرغ » که عشق ورزی سیمرغ باشد ، پیدایش می یابد . همین اندیشه است که فردوسی ، درداستان رستم (که پس از شکست خوردن او ازاسفندیار روی داده) ، بزبان اصلیش گفته است . سیمرغ پرخود را برسر رستم میمالد و فراز سراو بپا میایستد . این دو کاربه معنای جفت شدن و ، اینهمانی یافتن سیمرغ با رستم » است .این همان اندیشه ایست که سپس با اصطلاح « سایه افکندن سیمرغ یا هما » عبارت خود را یافته است . این « یک شدن دوتن » که مولوی، « ذوق » مینامد، که « آمیختن سیمرغ با رستم باشد » ، درست آنچیزیست که درفرود آمدن سیمرغ از ابر تاریک روی میدهد . رستم و سیمرغ باهم یک تن و یک پیکرمیشوند، و فردا ، این رستم پیشین نیست که با اسفندیار جنگیده است ، بلکه این سیمرغی که با رستم یکی شده است ، فردا با اسفندیار، رویارو میگردد و نام هُما ، پیروز است ( فرهنگ کردی- فارسی، شرفکندی). به عبارت دیگر، هما ، اصل پیروزیست . هیچکسی وهیچ قدرتی برهما ، پیروز نمیشود .
پیش ازاینکه به بررسی دقیق این بخش از داستان درشاهنامه و رابطه اش با اندیشه های مولوی بپردازیم ، این مسئله باید روشن وچشمگیر باشد که اسفندیار و رستم برای چه ؟ باهم میجنگیدند ، وچرا رستم ، نیاز به سایه هما، یا « جفت ویارشدن سیمرغ با خود» داشت ؟ این جنگ ، مهمترین جنگیست که هزاران سال درایران دوام داشته است ، ولی اثری ازآن، درهیچ تاریخی باقی نمانده است .
اگرکسی بخواهد تاریخ تحولات ضمیروروان ایران را، در این چندهزارساله ، در ژرفایش بفهمد ، و دری به آینده آزادی درایران بگشاید ، راهی ندارد جزآنکه بسراغ داستان جنگ اسفندیاربا رستم برود . جنگ رستم و اسفندیار، درفضای این فرهنگ ، تـراژدی بزرگ هزاران ساله خودِ ملت ایران است . تاریخ روان ومنش ایرانی ، همین تراژدی است . ولی روایت این تراژدی ، دراصطلاحات زرتشتی و اسلام، که درگوهرشان « تراژدی زدا هستند » ، این ویژگی را فقط به شکل بسیار رنگ باخته ، نگاه داشته است . و ما که با چیرگی ادیان نوری و « مکاتب فلسفی نوری »، پیوند خود را با تراژدی از دست داده ایم ، بدشواری میتوانیم این « تراژدی روان وضمیر خود را دراین هزاره ها » احساس کنیم .
جنگ اسفندیار با رستم ، یا جنگ اهورامزدا با سیمرغ ، جنگ جهاد دینی و تعصب ، با اندیشه ِ آزادیخواهی و بزرگواری و مردمی و اصالت انسان است. اندیشه جهاد دینی و تعصب ، درچهره « گشتاسب ، جاماسپ و اسفندیار و بهمن پسراو » پیکرمی یابد، و اندیشه آزادیخواهی وبزرگواری ومردمی و بردباری، در« سیمرغ و رستم و زال و دختران رستم » پیکرمی یابد ، که بُن فرهنگ ایرانست .
پیام زرتشت ، در دستگاه گشتاسپ قدرتخواه ، بوسیله جـامـاسـپ ، که زرتشت را درهمان ابتدا، در کنج نیایشگاه منزوی میسازد ، تبدیل به دین جهادی و پرخاشگرو خشک اندیش» ساخته میشود . آموزه زرتشت، در دهان جاماسپ ، که ایدئولوگ تازه سیاسی است ، تبدیل به « دینی پرخاشگرو ستیزه طلب وجهادی» میشود ، که دشمن شماره یک فرهنگ ایرانست ، و این برداشت جاماسپی ازاهورامزداست که اسفندیار را، روانه جهاد با رستم و سیمرغ میسازد ، که بزرگترین فاجعه و تراژدی فرهنگ ایران را پدید میآورد . این برداشت جاماسپی از دین زرتشت است که در بهمن پسر اسفندیار، به اوج کینه توزی با فرهنگ ایران که در سیمرغیان شکل به خود میگرفت ، رسید، وسپس مدل «دین بهی » یا زرتشتیگری درتاریخ ایران در دوره ساسانی شد . این برداشت جاماسپی از دین زرتشت است که با آن، بهمن پسراسفندیارزرتشتی ، فرامرز پسر رستم سیمرغی را درتاریخ ایران ، نخستین بار، به صلیب میکشد .
همین « دین زرتشتی که ازبرداشتهای جاماسپی- گشتاسپی ، مسخ شده بود » ، آموزه ای بود که در حکومت ساسانی، قدرت را از اشکانیان ربود ، و حکومتی ساخت که درگوهرش، متضاد با« فرهنگ ملت ایران » بود، و تا به امروز باقی مانده است ، و بنام پژوهش علمی ، میدان را تسخیر کرده است.
دراصل ، اهورامزدا ، همان سیمرغ یا ُهما یا عنقا بود . اهورامزدای هخامنشیها ، سیمرغ و هُماست ، نه اهورامزدای زرتشتیان . چنانکه درتخت جمشید ، نیم تنه سیمرغ ، بزرگترین پیکرمیان سایر پیکرهاست . هنوزجنگ اهورامزدای زرتشت با سیمرغ ، پایان نیافته بود که جنگ الله با سیمرغ ، آغازشد . « ابلیس» در قرآن ، همان سیمرغ است . با آمدن اسلام ، جنگ الله، با این فرهنگ سیمرغی آغازشد، و تاکنون ادامه دارد ، ودر زمان آخر، به شکل « دجال = دژ+ آل » خواهد آمد که باید نابود ساخته شود ، و اکنون وارد مرحله سوم شده است، که مدنیت غرب ، جنگ خودرا با همان سیمرغ افسانه ای، آغازکرده است. سیمرغ ، اکنون ، ازسه دشمن گوناگون ، سرکوبی میشود ، و اگر روزی ، فقط افسانه شده بود ، امروزه بنام « خرافه ضد علمی » کوبیده و دور افکنده میشود .
« شاهنامه» ، نامه سیمرغ است ، چون « شاه »، نام سیمرغ بوده است ، وشاهنامه ، به دور پهلوانان سیمرغی ( سام +زال+ رستم + سیاوش + کیخسرو ) میگردد . فردوسی، با این مرغ افسانه ایست که به اندیشه زنده ساختن ایران ازنو میباشد ! چون افسانه ، که آتش زنه باشد ، آتش فروز است . سیمرغ یا عنقا ، گوهر ِ آتش فروز دارد ( برهان قاطع ) . آتش فروز ، دراین فرهنگ به معنای « ازنو آفریننده » بوده است . اهورامزدا ، دراصل نام سیمرغ بوده است . اهوره ، اوره است که « ابرسیاه بارنده » باشد، که اصل افشاندن و جوانمردی شمرده میشود، که وجود خودش را میپاشد ، تا گیتی به وجود آید ، و مزدا ( مس + دا ) ، ماه زاینده واندیشنده ( زائیدن و اندیشیدن دراین فرهنگ مفهوم جفت باهم بودند ) است . نام سپهر ششم که مشتری خوانده میشود ، هم « انهموما » و هم « اهورامزدا » است . « انهوما = انهو+ هوما » به معنای « نای به » است . و هنوز درکردی « هوما » ، به معنای « خدا » هست . کوروش ، در نقش برجسته مرغاب فارس ، بالهای سیمرغ را دارد، و درفراز سرش ، نشان « سه تا یکتائی » را که بیان پیدایش جهان از « سه بُن » است، تاج او ساخته اند . تاج او بیان آنست که سیمرغ به او حقانیت به حکومت میدهد . سه تخم در بن ، تبدیل به سه تخم درفراز میشوند . کوروش دراین تصویرخودرا با سیمرغ اینهمانی میدهد . همچنین بزرگترین سرستونها درتخت جمشید ، نیم تنه فوق العاده بزرگ سیمرغ است . وسیمرغ ، اگرچه به روایت عطار، نماد سی تا مرغ (سی روز درماه= سیمرغ ) است ، ولی درواقع به معنای « سه + مرغ » میباشد . بیست هفت منزل (= کده ) ماه ، از « سه بُن » پیدایش می یابد، که باهم ، سی روز یا سی مرغند .اینکه هخامنشیها زرتشتی نبودند ، ازهمان « فروردین یشت » اوستا ، مشخص میگردد . چون در فروردین یشت که موبدان آنرا به روایت خود تغییر شکل داده اند، فره وشی همه بزرگان درتاریخ زرتشتیگری، ستایش شده اند ، ونام هیچکدام ازهخامنشیها، میان این نامها نیست . این مشخص میسازد که زرتشتیان، ارجی به حکومت هخامنشی نمیداده اند .
زرتشت ، تصویر دیگری از« اهورامزدا » ارائه میدهد که هخامنشیها و ایرانیان و تورانیان پیش از آمدن زرتشت ، داشته اند . درواقع این دو تصویر گوناگون اهورا مزدا هستند که رویاروی هم میایستند ، و تراژدی، درست ازهمین نکته، شروع میشود . اصلاحی را که زرتشت در تصویر اهورامزدای سیمرغی کرد ، درست با« جاماسپ و گشتاسپ و اسفندیار و پسر اسفندیار، بهمن» ، بزرگترین دشمن سیمرغ گردید، و تعقیب و سرکوب بت پرستان ، که همین سیمرغیان بودند ، و شکستن بتهای آنها ، و تهی ساختن آتشکده ها از بت ها ، آغاز شد.
چنانکه درهمین آمدن سیمرغ بیاری رستم در شاهنامه دیده میشود ، دراصل، این سیمرغ بوده است که « خدای مهر » بوده است . چنانکه زال خطاب به سیمرغ
بدو گفت زال : ای خــداونــد مــهــر
چو اکنون نمودی بما پاک چهر
تحمیل دین زرتشتی، با جهاد دینی آغازشد، و طبعا سرانجام چنین جهادی ، رویاروئی با « خانوداه سام ، زال ، رستم » بود که سیمرغی ، بودند ، و نقش فوق العاده مهم « تاج بخشی » را درایران داشتند . « تاج بخشیدن » ، به معنای « حقانیت دادن به حکومت » بوده است . تاج بخشی که نگاهبانی از ارزشهای بنیادی فرهنگ ایران بوده است ، ارجی بیشتر از شاهان و مقام شاهی داشته است . ازاین رو، سام و زال و رستم ، علاقه ای به شاه شدن ندارند . بنیادگذاردن « یک حکومت زرتشتی» ، با گرفتن« حقانیت به حکومت از ارزشهای سیمرغی» ، نا همخوان ونا سازگار بود . این بود که اسفندیار درهنگام مرگ ، برغم شکست از رستم ، وبرغم خواست پدرش گشتاسپ که حتی حاضر بسپردن شاهی به او نبود، وبرای اینکه اورا ازسر خود بازکند ، به جنگ با رستم میفرستد ، چون میداند که دراین جنگ ، اسفندیار از بین خواهد رفت ، از رستم میطلبد که بهمن ، پسرش را به تخت شاهی برساند و به او حقانیت به حکومت بدهد( تاج ببخشد) .
کنون بهمن این نامور پورمن خردمند و بیدار دستورمن
زمن تو پدروارش اندرپذیر همه هرچه گویم ترا یادگیر
بزاولستان در ورا شاد دار همه کار بد گوهران یا ددار
بیاموزش آرایش کار زار نشستنگه بزم و دشت شکار
می و رامش و زخم چوگان وبار بزرگی و برخوردن ازروزگار
تهمتن چو بشنید برپای خاست ببرزد بفرمان او دست راست
که گر بگذزی زین سخن نگذرم سخن هرچه گفتی تو فرمان برم
نشانمش برنامور تخت عاج نهم برسرش بر دلارای تاج
این رفتار بزرگوارانه و جوانمردانه ِ سیمرغی را نشان میدهد . برغم آنکه گشتاسپ و اسفندیار، درهمه جا، نیایشگاههای سیمرغ را به کردار بتخانه ، ویران ساخته اند، و به سیمرغیان، دین زرتشتی را به ضرب شمشیر، تحمیل کرده اند ، رستم می پذیرد که حقانیت به حکومت ایران را به بهمن که برترین دشمن سیمرغیان میشود ، ببخشد .
ما دراین داستان ، رویاروئی « زرتشتیگری جهادی و متعصب و خشک اندیش » را با « فرهنگ سیمرغی، که ازجمله خرمدین هم نامیده میشد ، ویکی از نامهای سیمرغ ،هم خرّم وهم خرّمشاه بود »، با شیوه رفتار سیمرغیان و فرهنگ سیمرغی در برابرادیان جهادی ونوری، می یابیم . آنگاهست که دیده میشود که دراین داستان ، گوهر فرهنگ ایران، که فرهنگ سیمرغیست ، فرهنگ زنده ایست ، که هنوزدر رگ و ریشه ضمیر هرایرانی زنده است . با چنین شناختی است که ما پیوند تنگاتنگ ِ فردوسی و مولوی را باهم بازمیشناسیم . این ارزشها ، که سیمرغ در باره شیوه رفتار با دشمن به رستم میآموزد ، همان ارزشهائی هستند که در غزلیات مولوی ، گسترده شده اند .
با چنین شناختی است که دیده میشود ، شاهنامه ، دربرگیرنده ارزشهای فنا ناپذیر فرهنگ سیاسی و اجتماعی و دینی است که در کاخ بلندی که از باد و باران گزند نمی پذیرد ، بنا نهاده شده است . تعصب دینی، که زاینده اندیشه جهاد و استبداد فکری و خفقان است، و هرکه را موءمن به دین خود نمیداند ، دشمن و دُروند میشمارد، با فرهنگ سیمرغی رویارو میشود ، که هرانسانی را ، جفت خدا یا هما میشمارد. هما ، سایه هرانسانیست ، یا به عبارت دیگر، تخمیست که دراندرون تن هرانسانی، کاشته شده است ( سایه = سیور= تخم سیمرغ ). این اندیشه ، اصل آزادی است ، چون حقیقت درهرانسانی هست، ونیاز به واسطه ندارد، ودرهرانسانی، تخم دیگری از سیمرغ ، خدای تنوع و طیف و رنگارنگی هست .هرتخمی ازخوشه سیمرغ ، به گونه ای دیگراست . خوشه سیمرغ ، خوشه همه تنوعات است . ازاین رو ، سیمرغ ، فقط « نقش دایه ، یعنی ماما » را برای زایانیدن بینش حقیقت ازهرکسی بازی میکند .
این تضاد و تناقض در دوتصویر اهورامزدا ، دو خدا ، یا «اهورامزدای زرتشتی » و « اهورامزدا یا سیمرغ خرمدین » ، تراژدی بزرگ تاریخ ایران درهزاره ها گشته، و تا کنون ادامه دارد . دررویاروئی اسفندیار بار رستم که در واقع ، رویاروئی « اهورامزدا » با « سیمرغ » است ، گوهرفرهنگ ایران، عبارت بندی میشود و شکل به خود میگیرد.


فرهنگ چیست ؟

فرهنگ چیست ؟
گوهرفرهنگ بطورکلی ، ازشیوه تفکر و رفتارما با دیگری ، با آنکه جزما میاندیشد ، با آنکه غیرازما میپرستد ،با آنکه اخلاقی جزما دارد ، با آنکه متعلق به طبقه ای دیگر، به ملتی دیگر، به نژادی دیگر، به جنسی دیگر، به قومی دیگر، به خانواده ای دیگر.. ... و درمقوله « دیگری بطورکلی » قرار میگیرد ، ... مشخص میگردد .

فرهنگ ، پذیرش دیگری ، در دیگربودنش هست . درست سیمرغ ، خوشه تخمه هائیست که همه دانه هایش باهم فرق دارند .او در درون هرانسانی ، دانه ای دیگراست . او همآهنگی گوناگونی و تنوع و رنگارنگی است . اینست که « فرهنگ » ، اساسا نام ویژه« سیمرغ » بوده است . گوهرخدای ایران ، همآهنگی رنگها و گوناگونها و نقشها وصورتها ودیگربودنها است . دراینجا ناگزیریم که پیوند اندیشه « جفت » و « تنوع و گوناگونی و رنگارنگی » بررسی کنیم . چون تصویر جفت یا همزاد یا یوغ ، در الهیات زرتشتی ، یکراست تبدیل به دوضد آشتی ناپذیر میشوند ، چه آن دورا ، دوضد آشتی ناپذیر کیهانی تفسیر کنند، که هزاره ها درگذشته الهیات زرتشتی کرده است، چه آن دو ر ، دو اندیشه و دوارزش متضاد دربُن انسان بداند ( که امروزه در ترجمه ها انجام داده میشود ) . اندیشه جفت یا همزاد، که درفرهنگ اصیل ایران ، پیکریابی اصل عشق بود ، درالهیات زرتشتی ، درست بُن دشمنی گوهری و آشتی ناپذیرمیگردد، و به شکل « اهورامزدا + اهریمن » یا « سپنتامینو+ اهریمن » درمیآید . در برداشتهای تازه ، تبدیل به دواندیشه یا دونیروی روانی و ضمیری آشتی ناپذیرباهم در درون انسان میگردند . دریک صورت ، بُن کیهان، ستیزو جنگ و کینه میگردد . درصورتی دیگر، فطرت انسان، ستیزندگی و تنش همیشگی میگردد ، که سپس، این بینش درونسو، درگیتی و تاریخ بازتابیده میشود ، و همه پدیده ها و رویدادهارا تنش و کشمکش دودشمن آشتی ناپذیر می یابد .
تصویر« جفت » ، در الهیات زرتشتی ، تبدیل به « تضاد سپیدی و سیاهی » ، « روشنائی و تاریکی » ... میگردد ، که باهم درجنگند . وارونه این گونه تفکر، در فرهنگ سیمرغی، اصل دشمنی( به معنای آنکه میخواهد مخالف را سر به نیست کند ) و شرّ درجهان نبود . در فرهنگ سیمرغی ، میان دوجفت سیاه و سپید ، یا تاریکی و روشنائی ، کمانی از رنگهای به هم پیوسته، و سایه روشنی های گوناگون بود .به همین علت ، درست واژه جفت که درکردی ، « جوت» هست ، در زیر نفوذ الهیات زرتشتی ، تبدیل به واژه « جدا»ی امروزه شده است . آنچه عشق و صمیمیت و همسری بوده است ، تبدیل به جدائی و بیگانگی گردیده است . این قضیه در بسیاری از اصطلاحات رویداده است ، و یک واژه، معنای متضادش را پیدا کرده است . همان « جفت یا دوچیزبهم پیوسته = جوت » ، تبدیل به واژه « جدا» شده است که درپهلوی « جود jud+ جوتارjuttar» باشد . درحالیکه در زبان اردو ، این واژه به همان معنای اصلی باقیمانده است . ازیکسو به کفش و پاپوش، جوتا میگویند و ازسوی دیگر به شیارکردن ، جوتنا میگویند . این دو ، پیکریابی های اندیشه جفت شدن بوده اند . در فرهنگ سیمرغی ، جفت ، در تصویر « هلال ماه و رنگین کمان » که هردو کمان شمرده میشوند ، بیان میشده است ( همای خمانی= همای کماندار= آرش کمانگیر، تیروکمان ، نشان عشق بود ) . درکمان، دوسر یا دوانتها که جفت باشند، درخمیدگی کمان، به هم پیوسته اند . میان یک جفت ، که رنگین کمان باشد ، طیف و تنوع و رنگارنگی و گوناگونی است ، نه مانند الهیات زرتشتی ، تهیگاه و خلاء و بریدگی . ازجمله نامهای سیمرغ ، « همای خمانی » بوده است . واژه کمان دراصل ، خمان بوده است ، چون کمان، خمیدگی و کشیدگی است.همای خمانی ، به معنای « همای کماندار» است . البته به رنگین کمان ، کمان بهمن هم میگویند ، چون بهمن بنا بر ماه یشت ، تحول به هلال ماه می یابد . این بهمن ناپیداست که در جفت بهرام و ارتافرورد ، پیدایش می یابد ، که باهم، سه بُن گیتی ( سه مجمر آتش ) هستند . قوس قزح ، نیز« قوس یا کمان سیمرغ » است ، چون بنا بر منتهی الارب : « قزح نام فرشته ای موکل بر ابر ، و نام پادشاهی از پادشاهان عجم ، وقوس منسوب است بسوی این دو » . فرشته موکل برابر، سیمرغ است، و پادشاه ، همان هماست که اینهمانی با سیمرغ دارد . آنچه مهمست اینست که درفرهنگ سیمرغی، بجای دشمنی وستیزو بریدگی و جنگ که میان همزاد وجفت درالهیات زرتشتی وجود دارد ، رنگارنگی و تنوع و آشتی و زیبائی وجود دارد . درفرهنگ سیمرغی، مفهوم دشمنی وشرّ وتهی( خلاء ) و بریدگی وجود نداشت ، بلکه دیگری ، « دیگر بود ، به گونه ای دیگر بود ، به رنگی دیگربود » ، ولی به رغم دیگربودن ، همیشه امکان پیوستگی دراثر همین کشیدگی ودرهم آمیختگی وجود داشت .
به همین علت نیز به رنگین کمان ، « رخش » هم میگفتند ، چون رخش ، رنگی میان سیاه و بور ، یا سرخ و سفید درهم آمیخته بود . اسب رستم ، پیکر یابی « رنگین کمان = سیمرغ » ، اصل رنگارنگی ، آشتی وهمآهنگی گوناگونیها بود . « نوشه » هم قوس و قزح بود ( در سانسکریت به قوس قزح ، ایندرا دانوشهIndra Dhanushe گفته میشود که معنای رنگارنگ هم دارد ). انوشیروان ، « روان انوشه یا نوشه» داشت ، یعنی « روان آشتیخواهی و خوش طبعی و زیبائی » داشت . البته « روان» هرانسانی، اینهمانی با « رام = خدای عشق و موسیقی و رقص » داشت . دراردو، به خوش مزاج و زنده دل و ظریف ، رنگیلا گفته میشود . جهان همائی+ بهمنی ، جهان شادی و خرّمی وجشن وهمآهنگی و آشتی خواهی بود .دراین جهان ، ستیزو پارگی و دشمنی ( پارگی اهریمن ازاهورامزدا ) وجود نداشت .
همه اضدادو مخالفان ، فقط چیز دیگر بودند ، رنگ دیگر بودند ، که میشد باهم همآهنگ کرد . ازاین رو به هفت آسمان ، پرده هفت رنگ گفته میشد . هفت آسمان ، خود گونه ای رنگین کمان بود . آسمان اول ، ازسنگ خارا بود ، آسمان دوم از فولاد بود ، اسمان سوم ازمس بود ، آسمان چهارم از نقره بود ؛ آسمان پنجم ، از طلا بود ، آسمان ششم از زبرجد بود و آسمان هفتم از یاقوت بود . فلزات و سنگهای گرانبها ، همه رنگهای یک رنگین کمان بودند .
بجای « تضاد سیاه وسپید الهیات زرتشتی » ، مفهوم رنگارنگی ، بیان آشتی و همآهنگی و گوناگونی میان جفت بود . درگرشاسپ نامه اسدی درباره سیمرغ میگوید ( در جزیره رامنی ، که همان رامنا باشد ، صفحه 153) :
پدید آمد آن مرغ(که سیمرغ باشد) هم در زمان
ازو شد چوصدرنگ فرش، آسمان
چو باغی روان درهوا ، سرنگون
شکفته درختان درو گونه گون
چو تازان ُکهی پرگل و لاله زار
زبالاش ، قوس قزح صد هزار
ازاین رو بود که الهیات زرتشتی ، دشمن رنگها بود، و فقط سپید را که اینهمانی با نورمیانگاشت ، می پذیرفت . درواقع ، جهان و زندگی و فکر را، تهی از تنوع و طیف میخواست ومیکرد . آنکه در اضداد « اهورامزدا + اهریمن » میاندیشد ، همه پدیده ها را ، همه « دیگر بودگیها » را تبدیل به همین سیاه و سپید ، یا تاریکی و روشنی میکند . در« دیگری » ، ضد و دشمن می بیند ، نه تنوع و طیف . اینست که الهیات زرتشتی ، همه پدیده های آسمانی و زمینی را به این دوگونه ضد ، ازهم پاره کرده است . دربندهش، بخش ششم آن ، میتوان دید که چگونه موبدان زرتشتی، جهان هستی را ازخدایان گرفته تا همه پدیدهای زندگی، جبهه جنگ اضداد باهم ساخته اند . رنگین کمان آشتی وهمآهنگی سیمرغی ، تبدیل به رزم ابدی میان اهریمن و اهورامزدا یا تاریکی وروشنائی و باطل وحق ، و بالاخره ، موءمن ( اشون ) وکافر( دروند ) گردیده است . چنین شیوه اندیشه ای ، بُن تعصب و جهاد است.
اینست که از درک جهان، به کردار« رنگارنگی و گوناگونی» میپرهیزد، و دررنگین کمان، که نماد این گونه اندیشه است ، ویژگی دیوی و اهریمنی می بیند .
این اندیشه الهیات زرتشتی در بخش نهم بندهش ، پاره 140 بازتابیده شده است : » این ستونک را که به آسمان پیدا باشد که مردمان سن ور خوانند ، هرچه آبی ، زرد ، سبز، وسرخ و نارنجی است ، واخش دیوند ... ایشان را دیوان سامگان نیز خوانند و هرچه سپید است ، واخش ایزدیست » . مردمان ، رنگین کمان را « سن +ور» یعنی زهدان و یا پستان ویا پر سیمرغ مینامیده اند . همچنین« دیوان سامگان » نام آنها بوده است .سام و زال و رستم که سامگان باشند ( سامه = سامن، سمن ) ، سیمرغیانند، که مورد دشمنی الهیات زرتشتی اند .وسام و سمن درسانسکریت ، درست به معنای « همآهنگی » است . هنوزهم « سم » درپشتو به معنای« همآهنگی» است . ازیکسو اندیشه جفت وهمزاد ، درالهیات زرتشتی ، بلافاصله در زمان خود زرتشت ، بُن ستیزندگی وجنگ و تنش و کشمکش کیهانی میشود، و مفهوم دشمنی سیاسی و اجتماعی و طبقاتی و دینی برآن بنا کرده میشود، و ازسوی دیگر، اندیشه جفت ، به همآهنگی رنگها و گوناگونیها و تنوع و طیف و آشتی و زیبائی کشیده میشود . ودرست گشتاسپ و اسفندیار و پسرش بهمن ، پیکریابی مفهوم نخستین ازدشمنی ، و زال و رستم و سیمرغ ، پیکریابی مفهوم جفت به معنای کمان رنگین آشتی خواهی و نفی جهاد دینی هستند .
ازآنجا که بسیاری از پژوهندگانی که دل به مسخسازیهای موبدان زرتشتی بسته اند، و انهارا حقیقت و« علمی» هم میخوانند ، و تبلیغاتچی ها ، این گوهر فرهنگ ایران را، ازیاد برده اند ، به چند عبارت کوروش کبیر می چسبند، و ازخود نمی پرسند که این چند عبارت ، از کدام فرهنگ تراویده است ؟ آیا چنین عباراتی ازکوروش ، میتواند از دین زرتشتی باشد ، که ازهمان گام نخستین پیدایشش ، بنیاد گذارجهاد دینی و استبداد عقیدتی و نابود سازی نیایشگاههای بت پرستان ( سیمرغیان وخرمدینان ، که بنیاد گذار فرهنگ آزادی و مردمی و مردمسالاری و مردمی سالاری بوده اند ) بوده است ، سرچشمه گرفته باشد ؟ بهترین گواه براین « دین جهادی بودن » و « ضدیت با هرگونه دیگر اندیشی » دین زرتشتی ، ازهمان آغازکار، در خود شاهنامه است . درهمان زمان زندگی خود زرتشت ، این روایت جهادی از دین زرتشت ، برنامه جنگهای گشتاسپ و اسفندیار و پسرش بهمن میگردد ، و اگرهم زرتشت بدان اعتراضی کرده است ، این اعتراض، نادیده گرفته شده است . پس این اندیشه مدارئی و آزادیخواهی دینی کوروش ، از کدام سرچشمه درایران ، روان شده است ؟ چنین به هم چسبانیهای ناهمخوان دوستان کذائی ! است ، که فرهنگ ایران را، سربه نیست ، ونامشخص و نامفهوم میکند ، و کرده است . دراین ُجستار، به گوشه ای ازاین صحنه رویاروئی رستم و اسفندیار، که آمدن سیمرغ به یاری رستم است ، بسنده میشود، که نماینده این گوهر فرهنگ هست، و با پدیده « سایه هما » پیوند دارد .
سیمرغ ، به مفهومی که ما دراثر چیرگی ادیان نوری از« سایه » داریم ، سایه برسر رستم نمیافکند ، بلکه به معنای فرهنگ سیمرغی بر سر رستم سایه میافکند . این سیمرغ خودش هست که فرود میآید، و خودش با رستم و زال، « میامیزد » و با آنها ، « اینهمانی پیدا میکند» . او مانند اهورامزدا ، روشنائی نیست که گوهرنورش ، برندگی تیغ است ، بلکه درختی است که ، افشاننده تخم جان درزهدان ( = تن ) انسانهاست .

چرا سیمرغ در« نیمه شب » میآید ؟
چرا سه هشیار، سه مجمرآتش میآورند؟

زال ، پی به ژرفای رویداد بی پیشینه تازه میبرد .او پی میبرد که این رویاروئی ، علت دیگری ، جز علتهای متداول دارد . مسئله برتری خواهی یک قوم و ایل ویا خانواده، بردیگری نیست . مسئله تجاوزطلبی سیاسی و اقتصادی نیست ، بلکه مسئله رویاروئی دوگونه جهان بینی وفکری و فرهنگی و دینی متضاد است . این اهورامزدای گشتاسپی-جاماسپی- زرتشت ، است که سیمرغ را به مبارزه میطلبد . این اهورامزدای گشتاسپی است که برای نابود ساختن فرهنگ سیمرغی، برخاسته است، و پیکرهای خدایان سیمرغی را می شکند، و نیایشگهایش را ویران میسازد و مراسمش را تحریم میکند . اسفندیار، به سرکوبی دین سیمرغی و آئین هایش وشکستن بت هایش ، افتخار میکند و می بالد . این اسفندیاراست که میگوید :
نخستین کمر بستم از بهردین ( = دین زرتشتی، اهورامزدائی)
تهی کردم از بت پرستان ( که سیمرغیان باشند ) زمین...
چو رفتم همه بت پرستان بدند
سراسیمه برسان مستان بدند
(سیمرغیان درآئین دینیشان به آهنگ موسیقی میرقصیدند=سماع )
بمردی من آن باره را بستدم
بتان را همه بر زمین برزدم
برافروختم آتش زردهشت
که با مجمر آورده بود از بهشت
درآتشکده های زرتشتی ، فقط آئین آتش افروزی، به معنای تازه اش باقی میماند ، ولی همه بت ها وپیکرها شکسته و بیرون انداخته میشد.
« بُـت » ، که همان « پوت و پَت و پیت و پاته و پاده وبید ووید » باشد ، همان واژه نی = پاده ویا فیتک= پیتک است . سیمرغ ، نای به ، یا « نای = هوم = سن = استره= موسه= موسی = سئنا= سین» خوانده میشد . اسفندیار، درهفتخوانش که زرتشتیان درتقلید و دررقابت با « هفتخوان رستم » ساخته و پرداخته اند، به جنگ سیمرغ میرود ، و سیمرغ را میکشد ، ولی دوفرزند سیمرغ ( جفت ) از چنگال او رهائی می یابند . به عبارت دیگر، سیمرغ ، ازخاکسترخود برمیخیزد ، چون همان « جفت فرزند » ، نشان « بجای ماندن اصل آفرینندگی سیمرغ » است .
زال پی میبرد که دراین رویداد ، این خود سیمرغست که باید دربرابر اهورامزدا بایستد . این خود خدای ایران است که باید دربرابر خدای تازه وارد، و جهاد طلب، که نام خود سیمرغ هم به خود داده است ، میخواهد اورا سر به نیست کند ، اورا به آتش بسوزاند و خاکسترکند. این اهورامزداست که میخواهد جانشین سیمرغ بشود. این اهورامزداست که میخواهد اصل حکومترانی و تاج بخشی شود. اینست که به رستم میگوید :
یکی چاره دانم من این را ، ُگـزیـن
که سیمرغ را یــار خوانم برین
گراو باشدم زین سخن ، رهنمای
بماند بروبوم کشور بجای
وگرنه شود بوم ما ، کند مند
ز اسفندیار بد ، « بـد پـسـنـد »
دراین کار، راهی جز « یارشدن سیمرغ » نیست . این سیمرغست که باید شیوه برخورد با اهورامزدا ، با اسفندیار، و با لاخره با دشمن خودش را که خدای مهراست ، معین سازد . این دشمنی ، دشمنی با خودِ سیمرغ ، دشمنی با اصل مهر ، با خود بُت ، با موجودیت خود خدا ست . اصل مهر، دیگر همه را را دربرنمیگیرد و فقط تبدیل به « مهر میان موءمنان ، و همدینان وهماندیشان » ، و دشمنی و جنگ با « دیگراندیشان و کفار» میگردد . اینجا باید خود سیمرغ ، شیوه رویاروئی و دفاع ازخود، یا « رزمان پرهیز» را که شیوه اوست ، معین سازد . این خود سیمرغست که باید رویاروی اسفندیار بایستد . این اصل مهراست که باید روش دفاع از دشمن مهر را مشخص سازد . آیا مهر، اساسا دشمنی دارد ؟



یارشدن سیمرغ

یارشدن سیمرغ
« سیمرغ ، ایاراست »
سیمرغ،عیار است= اندازه وپیمانه واصل ارزش است
سیمرغ ، عــیـّـار است
سیمرغ ، عیال است

این اصطلاح« یار» که دراصل « ایار» باشد، وهمان معنای « جفت» را دارد ، منش ویژه ای به ادبیات و عرفان و جنبشهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی داده است . سیمرغ ، هم ، ایار، به معنای « عیارو معیار» است ، هم « دلبرعیـّار» شعرا و عرفا باقی میماند، و هم جنبش « عـّیاری » را در ایران پدید میآورد، و هم ریشه خوی عیاری ، به معنای جوانمردی و فتوت و مردی و مردانگی است( سمک عیار)، و هم پرورنده شیوه ِ« پیکاردرخفا و پنهانی» است که به معنای تردستی و زیرکی و حیله ، زشت ساخته شده است ، وهم عیال هرانسانیست . وهم سیمرغ، دریارشدن با رستم ، جوانمردی در پیکار را، به اوج خود میرساند و عیاری میکند ، وسرمشق « جوانمردی در پیکاربا مجاهدان دینی» است . یک جوانمرد، چگونه با دشمن روبرو میشود ؟
البته امروزه ، معنای اصلی « یار» بکلی فراموش شده است . « یارشدن » ، همان معنای « جفت شدن با خدا » را داشته است .سیمرغ با انسان ، یار است . یار یا « ایار که درپهلوی aayaar ، aayarih» میباشد، و معربش همان « عـیّـار»است ، به معنای جفت است. جنبش عیاران درایران ، جنبش همین سیمرغیان بوده است . و اصطلاح و آرمان ِ« عیارو عیاری» در ادبیات ایران ، یادگارشیوه زندگی اینانست . .سیمرغ با هرانسانی، یار است ، یعنی جفت هرانسانیست . این تفاوت کلی رابطه انسان باخدا ، درفرهنگ ایران با رابطه الله و یهوه و پدرآسمانی و اهورامزدای زرتشتی با انسانند.
دراسلام و یهودیت ،انسان ، عبد الله و یهوه است ، در فرهنگ سیمرغی، هرانسانی ، یاروجفت ومعشوق یا عاشق ِ سیمرغست ، نه عبد او . رابطه میان انسان وخدا ، یاری است ، نه عبودیت وبندگی و تسلیم شدگی واطاعت . « یار» ،همان « یاور ، یاورنا » است که معنای «جفت» داشته است .

ازاینرو به دسته هاون که جفت هاون است ، یار یا یاور( یاورنا ) گفته میشده است ، همچنین ، کودک درزهدان با پوست نازکی که در زایمان بر روی بچه پیچیده شده است ، همین یاوره و یارک نامیده میشده اند . به همین علت به« جوزا» که جفتند ، ایار گفته میشده است ( بحرالجواهر) . همچنین به تفسیر زند که شرح و تفسیر اوستاست ،« ایارده» گفته میشده است . همچنین به « دست برنجن» ، ایاره و یاره گفته میشد . علت هم اینست که ایاره یا یاره یا دست ابرنجن ، نماد جفت بودنست ، چون دست برنجن، حلقه ای از« زر» و از « سیم » هست که زنان در دست و پای میکنند و در اشعار اسدی درگرشاسپ نامه دیده خواهد شد، که یاره را ، از نشانهای « پیامبری » میداند . « یاره »و « ایاره » ، به جفت بهرام و سیمرغ گفته میشده است که بُن عشق و بن پیدایش انسان و جهان و زمانند .
واژه « پتیاره patyarak+pityaarak » که موبدان زرتشتی ، آنرا زشت ومظهر بدی و تباهکاری ساخته اند ، کسی جز همان « بهرام » ، جفت سیمرغ نبوده است . این نام دراوستا « yaara+pait » میباشد ، ودرحقیقت ، به معنای « یار وجفت نای + یارو عاشق سیمرغ » میباشد . پات و پیت و پوت و پت ، همان واژه « فیت و فیتک و پیتک کردیست ، که تبدیل به واژه « بُت » در ادبیات ما شده است.

بت پرستی ، همان « پرستش سیمرغ » بوده است. و برانداختن بت پرستی و بتخانه ها از اسفندیار، مقصود برانداختن آئین سیمرغی یا خرمدینی بوده است، هرچند اشاره به برهمن میشود . آئین سیمرغی در شاهنامه و اسدی نامه ، بنام آئین برهمنی یاد میشود . علت هم مشابهت « برهمن» با « بهمن» است .درآمدن اسفندیاربه جنگ رستم ، سیمرغ با دشمن خونین خود ، با قانل خود ، با براندازنده و نابود سازنده خود ، روبرو میشود، و درشیوه رفتاراو با چنین دشمنی، با چنین برداشتی از دشمنی و از دین و ازخدا ، میتوان اوج فرهنگ مردمی ایران را دید ، که چند عبارت کوتاه کوروش در برابرآن ، مقداری ندارد ، و فقط « رسوبات ناچیزی » ، ازاین فرهنگ مردمی است .
« یارشدن یا جفت شدن یا همیارشدن »، به معنای فرشگرد و نوآفرینی است . اینست که دربخش اول گزیده های زاد اسپرم ، درباره فرشگرد میآید که 23 - سوم همیار بودن آفریدگان با یکدیگراست ، و ازهمیاری ، همسپاهی( اتفاق ) ، ازهمسپاهی ، پیروزی بردشمن باشد که خود درحقیقت ، فرشکرد است . فرشکرد و پیروزی و آفرینندگی ، پیآیند ، یاری و همیاریست ، و درست پیروزی وفرشکرد در جنگ میان اسفندیار و رستم ، با « یارشدن سیمرغ با رستم » ممکن میگردد .
« یارو یاری » فقط ، پیوند آمیزشی و عشقی است . سیمرغ ، ایار یا « دلبرعیار» هرانسانیست . ویژگیهای این عیار، در غزلیات مولوی زنده مانده است . سیمرغ ، جفت یا ایارانسانست ، و هیچگاه پیوند خود را ازانسان، پاره نمیکند ، بلکه پس از آشکارشدن ، با یک چشم بهم زدن ، باز گم و ناپیدا میشود، و ما که جفت اوهستیم ، چنان شیفته زیبائی او میشویم که به جستجوی او برمیخیزیم ، و او دراین آشکارشدن و گریزپائی ، همیشه با ما بازی میکند .
درکوی خرابات ، مرا عشق ، نشان کرد
آن « دلبر عیار» ، مرا دید ، نشان کرد
من درپی آن دلبر عیار برفتم
او روی خود آن لحظه زمن ، باز نهان کرد
من درعجب افتادم ، ازآن قطب یگانه
کز « یک نظرش » ، جمله وجودم ، همه جان کرد

دلبرعیار، یک بوسه میدهد و این بوسه است که انسان را جویای وصال او میکند و انسان را تشنه یافتن جفت میکندکه دربنش هست
بوسه ای داد مرا دلبر عیارو برفت
چه شدی چونک یکی داد ، بدادی شش وهفت
هرلبی را که ببوسید ، نشان ها دارد
که زشیرینی آن ، لب بشکافید و بکفت...
یک نشان دگرآنست که تـن نیز چو دل
میدود در پی آن بوسه به تعجیل و به تفت

این گریزپائی و گمشوندگی او پس ازیک بوسه و یک نظر، همان ویژگی لطافت ونازکی « سایه » را دارد
دل را زغم بروب ، که خانه خیال اوست
زیرا خیال آن بُت عیار نازکست
روزی بتافت سـایـه گـل بر خـیـال دوست
بردوست کارکرد، که این کار نازکست

عشق ، خسرو عیار است(خسرو= هوسرو= نای به = سیمرغ )

من دوش گفتم « عشق » را ، ای « خسرو عیار» ما
سر درمکش منکرمشو، تو برده ای دستار ما
واپس جوابم داد او ، نی ازتو است این کارها
چون هرچه گوئی وادهد ، همچون صدا کهسارما
می گفتمش خود ما کُهیم واین صدا ، گفتارما
زیرا که ُکه را اختیاری نبود ای مختارما

این دلبرعیار، معشوق پنهان و جفت جداناپذیر هرانسانیست

اگر عالم همه پرخارباشد دل عاشق ، همه گلزارباشد
وگر بیکارگردد چرخ گردون جهان عاشقان پرکارباشد
همه غمگین شوند و جان عاشق لطیف وخرّم و عیار باشد
وگرتنهاست عاشق ، نیست تنها که با معشوق پنهان ، یار باشد
شراب عاشقان از سینه جوشد حریف عشق ، در اسرار باشد

پرده دار( دلبرعیار) ، برپرده، سایه خودرا میاندازد. « گفتار»اوبامن، سایه اوبامنست .من بی ادبی میکنم و خود را به کری میزنم وبازی ومکر عیارانه میکنم . اومی بیند که سایه اش را من نادیده گرفتم ، آنگاه با دهان خودش گوشم را میگزد، و درواقع دهانش را به گوشم می پیوندد ، ومن بیواسطه با او یاروجفت میشوم .
پرده خوش آن بود ، کز پس آن ، پرده دار
بارخ چون آفتاب ، سایه نماید نگار
آید خورشید وار، ذره شود بیقرار
کان رخ همچون بهار ، از پس پرده مدار
خیز که این ، روزماست ، روز دلفروز ماست
ازجهت سوزماست ، عشق چنین پر شرار
بنده آن پرده ام ، گوش ، گران کرده ام
تا که به گوشم ، دهان آرد آن پرده دار
مکر مرا چون بدید ، مکر دگر او پزید
آمد و گوشم گزید ، گفت هلا ای عیار
بی ادبی هم نکوست ، کان سبب جنگ اوست
سرنکشم من زدوست ، بهرچنین کار و بار
این رفتار عاشقانه، دربازی باهم ، رفتاردو شوخ است .شوخ هم معنای زیبائی و هم معنای بازی دارد .
انسان، جفت ویارسیمرغست ، روابط میان خداو انسان را ، بازی وخرمی و دلربائی و برد ومات شطرنجی معین میسازد . این بکلی با ساختارروابط میان انسان با یهوه ویا با الله و یا با پدرآسمانی یا با اهورامزدای زرتشتی ، فرق دارد . دراین ادیان، خدا ، همبازی انسان نیست. درفرهنگ سیمرغی، انسان وخدا ، همبغند، انبازند .
این اندیشه « جفت پنهانی یا عیِـّارانسان» که همان سیمرغ یا عنقاباشد، وبا انسان ، درجستجوی حقیقت ، میجوید ، شکل « خضرخندان» را گرفت. آنچه را ما امروزه بشکل انتزاعی ، «جستجوی حقیقت » مینامیم ، آنها « جستجوی آب زندگی » مینامیدند، چون « آب وشیرابه ومان یا اشه » ، همان حقیقت بود .جوهرجانها وچیزها، حقیقت آنچیزهاست . با این تفاوت ، که آنها ، اشه یا آوه یا شیرابه یا مان را، در درون هرچیزی در گیتی میدانستند ، نه فراسوی گیتی . همچنین این اندیشه « دلبرعیارو معشوقه نهانی ، که جفت ما بود و مارا به حقیقت میکشانید » ، در شکل «دیوانگان » پدیدارشدند .
آنها حاضر بودند بنام دیوانه ، عمری ازاجتماع ، تحقیرو مسخره ودست انداخته ومضکه کودکان ومردم بشوند ، ولی حقیقت را که برضد شریعت یا افکارحاکم بگویند که دراجتماع ، معیار عقل و واقعیت بود ، و هنوزما عاقلان اجتماع، حاضر نیستیم ، یادی از آنها، بنام « شهدای واقعی اجتماع » در راه آزادی و حقیقت بکنیم ! این خدای ایران بود که خضر میشد ، که دیوانه میشد ، که ملا نصرالدین میشد ، که دخو میشد ، که مست وخراباتی میشد ، که دلقک میشد که عیارمیشد ، که صعلوک میشد ، که مطرود و زندیق میشد ، و همه جا مورد تمسخرو تحقیر قرارمیگرفت .
ولی مردمان ، حقیقت را در مراکزقدرت میجویند . مردمان ، حقیقت را نزد کسانیکه تهدید وانذار میکنند و ارهاب و خشم میکنند و دوزخ میسازند و شمشیر برنده در دست دارند ، میجویند . مردمان حقیقت را نزد کسانی میجویند که باید به آنها تعظیم کرد و پیش آنان سرتسلیم فرود اورد . حقیقت و خدا ، اینهمانی با قدرت و عظمت و قهاریت و غلبه گری و تهدید و وحشت اندازی و فاصله یافته اند .
به آنچه ما به نظر تحقیر مینگریم ، نمیتواند حقیقت باشد . حقیقت ، نمیتواند نزدیک و جفت ما باشد . آنچه نزدیک ماست و جفت ماست و صمیمی با ماست ، نمیتواند ، خدا وحقیقت باشد . خدا و حقیقت ، دورند ، دورازدسترسند، پشت دیوارند ، چند حاجب و دربان، مارا ازآنها دور نگاه میدارد، درآسمانند ، فراسوی گیتی هستند، در پایان زمان میآیند ، ازفردایند . ولی سیمرغ ، ُجفت انسان بود ، سایه انسان بود ، و انسان نمیتوانست ازاو بگریزد . انسان، به حقیقت ، به خدا ، آبستن بود . حقیقت، جنین و کودک انسان بود.