كتاب: منشور جاويد، ج 9، ص 190
نويسنده: آيت الله جعفر سبحانى
تناسخ از ريشه «نسخ» گرفته شده و از كلمات اهل لغت درباره اين واژه، چنين بر مىآيد كه از آن، دو خصوصيت استفاده مىشود:
1 ـ تحول و انتقال.2 ـ تعاقب دو پديده كه يكى جانشين ديگرى گردد. (1) در آنجا كه حكمى در شريعت به وسيله حكم ديگر برطرف شود، لفظ «نسخ» به كار مىبرند، و هر دو ويژگى به روشنى در آن موجود است، ولى آنجا كه اين لفظ در مسائل كلامى مانند «تناسخ» به كار مىرود تنها به ويژگى اول اكتفا مىشود، ويژگى دوم مورد نظر قرار نمىگيرد.مثلا خواهيم گفت:
«تناسخ» اين است كه روحى از بدنى به بدن ديگر منتقل شود، در اين جا تحول و انتقال هست ولى حالت تعاقب، كه يكى پشت سر ديگرى در آيد، وجود ندارد.و در هر حال شايسته است ما به انواع تحولها و نقلها اشاره كنيم:
1 ـ انتقال نفس انسانى از اين جهان به سراى ديگر.
2 ـ انتقال نفس در سايه حركت جوهرى، از مرتبه قوه به مرتبه كمال، همان طور كه جريان، در نفس نوزاد چنين است، زيرا نفس نوزاد از نظر كمالات كاملا به صورت قوه و زمينه است، ولى به تدريج به حد كمال مىرسد.3 ـ انتقال نفس پس از مرگ به جسمى از اجسام مانند سلول نباتى و يا نطفه حيوان و يا جنين انسان، و به ديگر سخن: آنگاه كه انسان مىميرد، روح او به جاى انتقال به نشأه ديگر، باز به اين جهان باز مىگردد، و در اين بازگشت نفس براى خود بدنى لازم دارد، كه با آن به زندگى مادى خود ادامه دهد، اين بدن كه ما از آن به جسم تعبير آورديم گاهى نبات است، و گاهى حيوان است، و گاهى انسان، و در حقيقت روح انسان پس از آن همه تكامل، تنزل يابد
و به نبات يا حيوان و يا جنين انسانى تعلق گيرد، و بار ديگر زندگى را از نو شروع كند، واقعيت مثل معروف «روز نو و روزى از نو» تجسم پيدا مىكند، اين همان تناسخ است كه در فلسفه اسلامى و قبلا در فلسفه يونان، بلكه در مجامع فكرى بشر مطرح بوده است و غالبا كسانى كه تجزيه و تحليل درستى از معاد نداشتند به اين اصل پناه مىبردند، گوئى اصل تناسخ جبران كننده مزاياى معاد است و بازگشت انسان به اين دنيا، و تعلق نفس به بدن مادى، گاهى براى دريافت پاداش، و با براى كيفر بينى است، مثلا كسانى كه در زندگى ديرينه خود درست كار و پاكدامن بودهاند بار ديگر كه به اين جهان باز مىگردند
و از زندگى بسيار مرفه و دور از غم و ناراحتى (به عنوان پاداش) برخوردار مىشوند، در حالى كه آن گروه كه در زندگى پيشين خود تجاوزكار و ستمگر بودهاند براى كيفر، به زندگى پستتر باز مىگردند ـ تو گوئى ـ اگر امروز گروهى را مرفه و گروه ديگرى را گرسنه و برهنه مىبينيم اين به خاطر نتيجه اعمال پيشين آنها است كه به اين صورت تجلى مىكند و هرگز تقصيرى متوجه فرد يا جامعه نيست.
ما با اين كه از آميختن بحثهاى فلسفى و كلامى به بحثهاى اجتماعى مىپرهيزيم ولى در اين جا از اشاره به نكتهاى ناگزيريم و آن اين كه اعتقاد به تناسخ به اين شكل، مىتواند اهرمى محكم در دست جهانخواران باشد كه عزت و رفاه خود را معلول پارسائى دوران ديرينه، و بدبختى و بخت برگشتگى بيچارگان را نتيجه زشتكاريهاى آنان در زندگيهاى قبلى قلمداد كنند و از اين طريق، بر ديگ خشم فروزان و جوشان تودهها كه پيوسته خواستار انقلاب و پرخاشگرى بر ضد مرفهان و مستكبران مىباشند، آب سرد بريزند و همه را خاموش نمايند.
اگر ماركسيسم مىگويد «دين افيون ملتها است» بايد چنين انديشههاى دينى را افيون ملتها بداند و آن را در خدمت مستكبران و غارتگران بيانديشد، نه آئينهاى منزه از اين خرافات را، و شايد به خاطر اين انگيزه بوده است كه انديشه تناسخ در سرزمينهائى مانند «هند» رشد نموده كه از نظر بدبختى و گسترش فاصله طبقاتى وحشت زا و هولناك مىباشد .به طور مسلم صاحبان زر و زور براى توجيه كارهاى خود، و براى فرو نشاندن خشم ملتهاى گرسنه و برهنه به چنين اصلى پناه مىبردند، و رفاه خود و سيهروزى همسايه ديوار به ديوار را از اين طريق توجيه مىنمودند، تا آن هندى بيچاره به جاى فكر در انقلاب، بر زندگى قبلى خود تاسف ورزد، و با خود بگويد چرا من در هزاران سال پيشين در اين جهان كه زندگى مىكردم چنين و چنان كردهام كه اكنون دامنگيرم شده است، ولى خوشا به حال آن خواجگان كه هماكنون ميوه نيكوكارى خود را مىچينند، بدون آنكه ستمى به كسى بنمايند.يك چنين اصل درست در خدمت ستمگران زورگو بوده است كه متأسفانه در سرزمين هند رشد و نمو كرده است.در هر حال ما در اين جا به بحث فلسفى خود ادامه مىدهيم و اقسام تناسخ را يادآور مىشويم:
اصولا از طرف قائلان به تناسخ سه نظريه مطرح مىباشد كه عبارتند از: 1 ـ تناسخ نامحدود.2 ـ تناسخ محدود به صورت نزولى
3 ـ تناسخ محدود به صورت صعودى.هر چند هر سه نظريه، از نظر اشكال تصادم با معاد يكسان نمىباشند، (2) زيرا قسم نخست از نظر بحثهاى فلسفى باطل و با معاد كاملا در تضاد مىباشند، در حاليكه قسم سوم فقط يك نظريه فلسفى غير صحيح است هر چند اعتقاد به آن، مستلزم مخالفت با انديشه معاد نيست، همان گونه كه قسم دوم نيز مخالفت همه جانبه با انديشه معاد ندارد، ولى چون همگى در يك اصل اشتراك دارند و آن انتقال نفس از جسمى به جسم ديگر، از اين جهت قسم سومى را نيز در شمار اقسام تناسخ مىآوريم.اينك به توضيح اقسام نامبرده از تناسخ مىپردازيم :
1 ـ تناسخ نامحدود يا مطلق
مقصود از آن اين است كه نفس همه انسانها، پيوسته در همه زمانها از بدنى به بدن ديگر منتقل مىشوند، و براى اين انتقال از نظر افراد، و از نظر زمان محدوديتى وجود ندارد، يعنى نفوس تمام انسانها در تمام زمانها به هنگام مرگ، دستخوش انتقال، از بدنى به بدن ديگر مىباشند، و اگر معادى هست جز بازگشت به اين دنيا آن هم به اين صورت، چيز ديگرى نيست و چون اين انتقال از نظر افراد و از نظر زمان، گسترش كامل دارد از آن به تناسخ نامحدود يا مطلق تعبير نموديم.قطب الدين شيرازى در تشريح اين قسم چنين مىگويد:
«گروهى كه از نظر تحصيل و آگاهى فلسفى در درجه نازل مىباشند به يك چنين تناسخ معتقدند، يعنى پيوسته نفوس از طريق مرگ و از طريق بدنهاى گوناگون، خود را نشان مىدهند و فساد و نابودى يك بدن مانع از عود ارواح به اين جهان نمىباشد.» (3) ـ
2 ـ تناسخ محدود به شكل نزولى
قائلان به چنين تناسخ معتقدند، انسانهايى كه از نظر علم و عمل، و حكمت نظرى و عملى، در سطح بالاترى قرار گرفتهاند، به هنگام مرگ بار ديگر به اين جهان باز نمىگردند بلكه به جهان مجردات و مفارقات (از ماده و آثار آن) مىپيوندند و براى بازگشت آنان پس از كمال، به اين جهان وجهى نيست.
ولى آن گروه كه از نظر حكمت عملى و علمى در درجه پائين قرار دارند، و نفس آنان آئينه معقولات نبوده و در مرتبه «تخليه نفس» از رذائل توفيق كاملى به دست نياوردهاند، براى تكميل در هر دو قلمرو (نظرى و عملى) بار ديگر به اين جهان باز مىگردند، تا آنجا كه از هر دو جنبه به كمال برسند و پس از كمال به عالم نور مىپيوندند.
در اين نوع از تناسخ دو نوع محدوديت وجود دارد يكى محدوديت از نظر افراد زيرا تمام افراد به چنين سرنوشتى دچار نمىگردند و افراد كامل بعد از مرگ به جاى بازگشت به دنيا به عالم نور و ابديت ملحق مىشوند، ديگرى از نظر زمان يعنى حتى آن افرادى كه براى تكميل به اين جهان باز گردانده مىشوند، هرگز در اين مسير پيوسته نمىمانند، بلكه روزى كه نقصانهاى علمى و عملى خود را بر طرف كردند بسان انسانهاى كامل قفس را شكسته و به عالم نور مىپيوندند.
3 ـ تناسخ صعودى
اين نظريه بر دو پايه استوار است: 1 ـ از ميان تمام اجسام، نبات آمادگى و استعداد بشرى براى دريافت فيض (حيات) دارد.2 ـ مزاج انسانى براى دريافت حيات برتر، بيش از نبات شايستگى دارد، او شايسته دريافت حياتى است كه مراتب نباتى و حيوانى را پشت سر گذاشته باشد.
به خاطر حفظ اين دو اصل، (آمادگى بيشتر در نبات، و شايستگى بيشتر در انسان) فيض الهى كه همان حيات و نفس است، نخست به نبات تعلق مىگيرد، و پس از سير تكاملى خود به مرتبه نزديك به حيوان، در «نخل» ظاهر مىشود، آنگاه به عالم جانوران گام مىنهد، و پس از تكامل و وصول به مرتبه ميمون با يك جهش به انسان تعلق مىگيرد و به حركت استكمالى خود ادامه مىدهد تا از نازلترين درجه به مرتبه كمال نائل گردد. (4) اكنون كه با اقسام تناسخ و تفاوتهاى آنها آشنا شديم پيرامون تحليل و نقد اين اقسام مطالبى را ياد آور مىشويم:
1 ـ تناسخ و معاد
دقت در اقسام سه گانه تناسخ اين مطلب را به ثبوت مىرساند كه اعتقاد به تناسخ مطلق صد در صد در نقطه مقابل معاد قرار گرفته است و قائلان به تناسخ نامحدود، حتى به عنوان نمونه هم نمىتوانند در موردى معتقد به معاد باشند، زيرا انسان در اين نظريه پيوسته در حال بازگشت به دنيا است و از نقطهاى كه شروع مىكند باز به همان نقطه باز مىگردد.در حالى كه در تناسخ نزولى، تناسخ نه همگانى است و نه هميشگى و گروه كامل از روز نخست داراى معاد مىباشند يعنى مرگ آنان سبب مىشود كه نفوس آنان به عالم نور ملحق گردد، ولى طبقه غير كامل تا مدتى فاقد معاد مىباشند و مرگ آنان مايه باز گشت به اين جهان است ولى آنگاه كه از نظر علمى و عملى به حد كمال رسيدند، به گروه كاملان ملحق مىشوند و قيامت آنان نيز برپا مىشود.
نظريه سوم كوچكترين منافاتى با معاد ندارد، بلكه خطاى آن در تبيين خط تكامل است كه آن را به صورت منفصل و جداى از هم تلقى مىكند، و نفس را روزى در عالم نبات محبوس كرده، سپس از آنجا به عالم حيوان منتقل مىسازد، و پس از طى مراحلى، متعلق به بدن انسان مىداند، و نفس در اين نظريه مثل مرغى است كه از قفس به قفسى و از نقطهاى به نقطهاى منتقل مىگرد، و هرگز ميان اين مراتب، اتصال و پيوستگى، وجود ندارد و «نفس» در هر دورهاى براى خود بدنى دارد، تا لحظهاى كه به آخرين بدن برسد و به هنگام مرگ به عالم آخرت ملحق شود.
و اگر دارنده اين نظريه، اين مراتب را متصل و بهم پيوسته مىانگاشت، با حركت جوهرى كاملا هم آهنگ بود، و در حقيقت حركت جوهرى در اين نظريه به صورت منفصل منعكس شده، در حالى كه اگر قيد انفصال را بردارد، و بگويد نطفه انسان از دوران جنينى تا انسان كامل گردد، مراحل نباتى و حيوانى را طى كرده و به مرتبه انسانى مىرسد، بدون اين كه براى نفس متعلقات و موضوعات مختلفى باشد، و در هر حال يك چنين نظريه هر چند با معاد تصادم ندارد از نظر برهان فلسفى مردود مىباشد.
2 ـ تناسخ مطلق و عنايت الهى
در اين باره دو مطلب را ياد آور مىشويم:
1 ـ هرگاه نفوس به صورت همگانى و هميشگى راه تناسخ را پيمايند، ديگر مجالى براى معاد نخواهد بود، در حالى كه با توجه به دلائل فلسفى، آن يك اصل ضرورى و حتمى است و شايد قائلان به اين نظريه، چون به حقيقت (معاد) پى نبردهاند «ره افسانه زدهاند» ، و تناسخ را جايگزين معاد ساختهاند، در حالى كه دلائل ششگانه ضرورت معاد يك چنين بازگشت را غايت معاد نمىداند، زيرا انگيزه معاد منحصر به پاداش و كيفر نيست، تا تناسخى كه هم آهنگ با زندگى پيشين انسان باشد، تأمين كننده عدل الهى باشد، بلكه ضرورت معاد دلائل متعددى دارد كه جز با اعتقاد به انتقال انسان به نشأهاى ديگر تأمين نمىشود.
در اين نظريه قدرت الهى محدود به آفريدن انسانهائى بوده كه پيوسته در گردونه تحول و دگرگونى قرار گرفتهاند، گوئى قدرت حق محدود بوده و ديگر انسانى را نمىآفريند و آفريده نخواهد شد.
2 ـ نفس كه از بدنى به بدن ديگر منتقل مىشود، از دو حالت بيرون نيست، يا موجودى است منطبع و نهفته در ماده و يا موجودى است مجرد و پيراسته از جسم و جسمانيات.در فرض نخست، نفس انسانى حالت عرض يا صور منطبع و منقوش در ماده به خود مىگيرد، كه انتقال آنها از موضوعى به موضوع ديگر محال است، زيرا واقعيت عرض و صورت منطبع، واقعيت قيام به غير است و در صورت انتقال نتيجه اين مىشود كه نفس منطبع، در حال انتقال كه حال سومى است بدون موضوع بوده و حالت استقلال داشته باشد.و به عبارت ديگر :
نفس منطبع در بدن نخست داراى موضوع است و پس از انتقال نيز داراى چنين واقعيت مىباشد سخن در حالت سوم (انتقال) است كه نتيجه اين نظريه اين است كه در اين حالت نفس به طور متصل و منهاى موضوع، وجود داشته باشد و اين خود امير غير ممكن است و در حقيقت اعتقاد به چنين استقلال، جمع ميان دو نقيض است زيرا واقعيت اين صورت، قيام به غير است و اگر با اين واقعيت وابسته، وجود مستقلى داشته باشد، اين همان جمع ميان دو نقيض است در آن واحد. فرض دوم كه در آن، نفس مستنسخ حظى از تجرد دارد و پيوسته متعلق به ماده مىگردد، مستلزم آن است كه موجودى كه شايستگى تكامل و تعالى را دارد، هيچگاه به مطلوب نرسد و پيوسته در حد محدودى در جا زند زيرا تعلق پيوسته به ماده مايه محدوديت نفس است، زيرا نفس متعلق، از نظر ذات مجرد، و از نظر فعل، پيوسته قائم به ماده مىباشد، و اين خود يك نوع بازدارى نفس از ارتقاء به درجات بالاتر است در حالى كه عنايت الهى ايجاب مىكند كه هر موجودى به كمال مطلوب خود برسد.
اصولا مقصود از كمال ممكن، كمال علمى و عملى است و اگر انسان پيوسته از بدنى به بدن ديگر منتقل گردد، هرگز از نظر علم و عمل، و انعكاس حقائق بر نفس، و تخليه از رذائل و آرايش به فضائل به حد كمال نمىرسد.
البته نفس در اين جهان ممكن است به مراتب چهارگانه عقلى از هيولائى تا عقل بالملكه، تا عقل بالفعل، و عقل مستفاد برسد ولى اگر تجرد كامل پيدا كرد و بىنياز از بدن شد از نظر معرفت و درك حقائق، كاملتر خواهد بود از اين جهت حبس نفس در بدن مادى به صورت پيوسته با عنايت حق سازگار نيست.
(5) در اينجا يادآورى اين نكته لازم است كه ابطال شق دوم به نحوى كه بيان گرديد صحيح نيست زيرا تعلق نفس به بدن مانع از پويائى او در تحصيل كمال نيست و اصولا اگر تعلق نفس به بدن با حكمت حق منافات داشته باشد بايد گفت معاد همگان و يا لا اقل گروهى از كاملان روحانى است، يعنى فقط روح آنان محشور مىشود و از حشر بدن آنان خبرى نيست در حالى كه اين بيان با نصوص قرآن سازگار نمىباشد از اين جهت در ابطال فرض دوم، بايد به گونه ديگر سخن گفت و آن اينكه پذيرفتن فرض دوم با ادلهاى كه وجود معاد، و حشر انسان را در جهان ديگر ضرورى تلقى مىكند، كاملا منافات دارد، و اگر آن ادله را پذيرفتيم، هرگز نمىتوانيم فرض دوم را (نفس مستنسخ پيوسته در اين جهان به بدن متعلق گردد) بپذيريم.
3 ـ تناسخ نزولى و واپس گرائى
در تناسخ نزولى گروه كاملان در علم و عمل، وارسته از چنين ارتجاع و بازگشت به حيات مادى مىباشند، فقط گروه ناقص در دو مرحله به حيات دنيوى بر مىگردند آن هم از طريق تعلق به «جنين انسان» يا سلول گياه و نطفه حيوان.در نقد اين نظريه كافى است كه به واقعيت نفس آنگاه كه از بدن جدا مىشود، توجه كنيم، نفس به هنگام جدائى از بدن انسان ـ مثلا ـ چهل ساله به كمالى مخصوصى مىرسد، و بخشى از قوهها در آن به فعليت در مىآيد، و هيچ كس نمىتواند انكار كند كه نفس يك انسان چهل ساله، قابل قياس با نفس كودك يك ساله و دو ساله نيست.در تناسخ نزولى كه روح انسان چهل ساله، پس از مرگ به «جنين انسان» ديگر تعلق مىگيرد از دو حالت بيرون نيست:
1 ـ نفس انسانى با داشتن آن كمالات و آن فعليتها به جنين انسان يا جنين حيوان يا به بدن حيوان كاملى تعلق گيرد.2 ـ نفس انسان با حذف فعليات و كمالات به جنين انسان يا حيوانى منتقل گردد.صورت نخست امتناع ذاتى دارد زيرا نفس با بدن يك نوع تكامل هم آهنگ دارند و هرچه بدن پيش رود نفس نيز به موازات آن گام به پيش مىگذارد.اكنون چگونه مىتوان تصور كرد كه نفس به تدبير بدنى، كه نسبت به آن كاملا ناهماهنگ است، بپردازد.و به عبارت ديگر:
تعلق نفس به چنين بدن مايه جمع ميان دو ضد است زيرا از آن نظر كه مدتها با بدن پيش بوده داراى كمالات و فعليتهاى شكفته مىباشد، و از آن نظر كه به «جنين» تعلق مىگيرد بايد فاقد اين كمالات باشد، از اين جهت يك چنين تصوير از تعلق نفس، مستلزم جمع ميان ضدين و يا نقيضين است.و اگر فرض شود كه نفس با سلب كمالات و فعليات، به جنين تعلق گيرد يك چنين سلب، يا خصيصه ذاتى خود نفس است يا عامل خارجى آن را بر عهده دارد.صورت نخست امكان پذير نيست زيرا حركت از كمال به نقص نمىتواند، خصيصه ذاتى يك شىء باشد.و صورت دوم با عنايت الهى سازگار نمىباشد زيرا مقتضاى حكمت اين است كه هر موجودى را به كمال ممكن خود برساند. آنچه بيان گرديد تصوير روشنى از سخن صدر المتألهين در اسفار مىباشد.
(6)
4 ـ تناسخ صعودى
در تناسخ صعودى مسير تكامل انسان، گذر از نبات به حيوان، سپس به انسان است و از آنجا كه نبات براى دريافت حيات آمادهتر از انسان، و انسان شايستهتر از ديگر انواع است بايد حيات (نفس نباتى) به نبات تعلق گيرد و از طريق مدارج معينى به بدن انسان منتقل گردد .از قائلان به اين نظريه سئوال مىشود اين نفس (نفس منتقل از نبات به حيوان سپس به انسان) از نظر واقعيت چگونه است آيا موقعيت انطباعى در متعلق دارد، آنچنان كه نقوش در سنگ و عرض در موضوع خود منطبع مىباشد، يا موجود مجردى است كه در ذات خود، نياز به بدن مادى ندارد هر چند در مقام كار و فعاليت، از آن به عنوان ابزار استفاده مىكند.
در صورت نخست سه حالت خواهيم داشت:
1 ـ حالت پيشين كه نفس در موضوع پيشين منطبع بود.2 ـ حالت بعدى كه پس از انتقال نفس در بدن دوم منطبع مىشود.3 ـ حالت انتقال كه از اولى گسسته و هنوز به دومى نپيوسته است.در اين صورت اين اشكال پيش مىآيد كه نفس در حالت سوم چگونه مىتواند هستى و تحقق خود را حفظ كند در حالى كه واقعيت آن انطباع در غير و حال در محل است و فرض اين است كه در اين حالت (حالت سوم) هنوز موضوعى پيدا نكرده و موضوعى را به دست نياورده است.
در صورت دوم مشكل به گونهاى ديگر است و آن اينكه مثلا نفس متعلق به حيوان آنگاه كه در حد حيوان تعين پيدا كند، نمىتواند به بدن انسان تعلق بگيرد، زيرا نفس حيوانى از آن نظر كه در درجه حيوانى محدود و متعين گشته است كمال آن در دو قوه معروف شهوت و غضب است، و اين دو قوه، براى نفس در اين حد كمال شمرده مىشود، و اگر نفس حيوانى در اين حد فاقد اين دو نيرو شد در حقيقت حيوان نبوده و بالاترين كمال
خود را فاقد مىباشد.در حالى كه اين دو قوه براى نفس انسانى نه تنها مايه كمال نيست، بلكه مانع از تعالى آن به درجات رفيع انسانى است.نفس انسانى در صورتى تكامل مىيابد كه اين دو نيرو را مهار كند و همه آنها را بشكند.اكنون سئوال مىشود چگونه مىتواند نفس حيوانى پايه تكامل انسان باشد در حالى كه كمالات متصور در اين دو، با يكديگر تضاد و تباين دارند، و اگر نفس حيوانى با چنين ويژگىها به بدن انسان تعلق گيرد نه تنها مايه كمال او نمىباشد، بلكه او را از درجه انسانى پائين آورده و در حد حيوانى قرار خواهد داد كه با چنين سجايا و غرائز همگامند.
البته قائلان به اين نوع از تناسخ سوراخ دعاء را گم كرده و به جاى تصوير تكامل به صورت متصل و پيوسته، آن را به صورت منفصل و گسسته انديشيدهاند، و تفاوت تناسخ به اين معنى، با حركت جوهرى در اين است كه در اين مورد تكامل به صورت گسسته و با موضوعات مختلف (نبات، حيوان، انسان) صورت مىپذيرد، در حالى كه تكامل نفس در حركت جوهرى به صورت پيوسته و با بدن واحد تحقق مىيابد.
و به تعبير روشنتر در اين نظريه نفس نباتى تعين پيدا كرده و با اين خصوصيات به بدن حيوانى تعلق مىگيرد، و نفس حيوانى با تعينات حيوانى كه خشم و شهوت از صفات بارز آن است، به بدن انسان تعلق مىگيرد، آنگاه مسير كمال را مىپيمايد، ولى بايد توجه كرد كه اين نوع سير، مايه تكامل نمىگردد، بلكه موجب انحطاط انسان به درجه پائينتر مىباشد زيرا اگر نفس انسانى كه با خشم و شهوت اشباع شده به بدن انسان تعلق گيرد او را به صورت انسان درنده در آورده كه جز اعمال غريزه، چيزى نمىفهمد.در حالى كه در حركت جوهرى، جماد در مسير تكاملى خود به انسان مىرسد ولى هيچ گاه در مرتبهاى تعين نيافته و ويژگىهاى هر مرتبه را به صورت مشخص واجد نمىباشد.
اين جا است كه سير جماد از اين طريق مايه تكامل است در حالى كه سير پيشين مايه جمع بين اضداد و انحطاط به درجات نازلتر مىباشد.آرى اين نوع از تناسخ يك اصل باطل است هر چند با معاد تضادى ندارد. (7) .
تحليلى جامع از تناسخ
تا اين جا با اقسام تناسخ و نادرستى هر يك، با دليل مخصوص به آن آشنا شديم، اكنون وقت آن رسيده است كه تناسخ را به صورت جامع بدون در نظر گرفتن ويژگى هر يك مورد بحث و بررسى قرار دهيم و ما از ميان دلائل زيادى كه براى ابطال تناسخ گفته شده است دو دليل را بر مىگزينيم:
1 ـ تعلق دو نفس به يك بدن
لازمه قول به تناسخ به طور مطلق تعلق دو نفس به يك بدن و اجتماع دو روح در يك تن مىباشد و اين برهان را مىتوان با قبول دو اصل مطرح كرد.
1 ـ هر جسمى اعم از نباتى و حيوانى و انسانى آنگاه كه آمادگى و شايستگى تعلق نفس داشته باشد، از مقام بالا نفس بر آن تعلق مىگيرد، زيرا مشيت خدا بر اين تعلق گرفته است كه هر ممكن را به كمال مطلوب خود برساند .در اين صورت سلول نباتى خواهان نفس نباتى، نطفه حيوانى خواهان نفس حيوانى، و جنين انسانى خواهان نفس انسانى مىباشد و قطعا نيز تعلق مىگيرد.2
ـ هر گاه با مرگ انسانى، نفس وى، به جسم نباتى يا حيوانى يا جنين انسان تعلق گيرد در اين صورت جسم و بدن مورد تعلق اين نفس، داراى نوعى تشخص و تعين و حيات متناسب با آن خواهد بود.پذيرفتن اين دو مقدمه مستلزم آن است كه به يك بدن دو نفس تعلق بگيرد يكى نفس خود آن جسم كه بر اثر شايستگى از جانب آفريدگار اعطا مىشود و ديگرى نفس مستنسخ از بدن پيشين.اجتماع دو نفس در يك بدن از دو نظر باطل است:
اولا: بر خلاف وجدان هر انسان مدركى است، و تا كنون تاريخ از چنين انسانى گزارش نكرده است كه مدعى دو روح و دو نفس بوده باشد.ثانيا: لازم است كه از نظر صفات نفسانى داراى دو وصف مشابه باشد مثلا آنجا كه از طلوع آفتاب آگاه مىشود و يا به كسى عشق مىورزد بايد در خود اين حالات را به طور مكرر در يك آن بيابد.
(8) و به عبارت ديگر: نتيجه تعلق دو نفس به يك بدن، داشتن دو شخصيت و دو تعين و دو ذات، در يك انسان است، و در حقيقت لازمه آن اين است كه واحد، متكثر و متكثر واحد گردد زيرا فرد خارجى يك فرد از انسان كلى است و لازمه وحدت، داشتن نفس واحد است ولى بنا بر نظريه تناسخ، داراى دو نفس است طبعا بايد دو فرد از انسان كلى باشد و اين همان اشكال واحد بودن متكثر و يا متكثر بودن واحد است
(9) و اين فرض علاوه بر اين كه از نظر عقل محال است محذور ديگرى نيز دارد و آن اين كه بايد هر انسان در هر موردى داراى دو انديشه و آگاهى و ديگر صفات نفسانى باشد.
پاسخ به يك سؤال:
ممكن است به نظر برسد سلول نباتى آنگاه كه آماده تعلق نفس است و يا نطفه حيوانى و يا جنين انسانى كه شايستگى تعلق نفس را دارد، تعلق نفس مستنسخ، مانع از تعلق نفس ديگر مىباشد و در اين صورت دو شخصيت و دو نفس وجود نخواهد داشت.
پاسخ اين پرسش روشن است زيرا مانع بودن نفس مستنسخ از تعلق نفس جديد، بر اين سلول و يا نطفه و يا جنين انسانى، اولى از عكس آن نيست و آن اين كه تعلق نفس مربوط به هر سلول و جنين، مانع از تعلق نفس مستنسخ مىباشد و تجويز يكى بدون ديگرى ترجيح بدون مرجح است.و به ديگر سخن: هر يك از اين بدنها آمادگى نفس واحدى را دارد، و تعلق هر يك مانع از تعلق ديگرى است چرا بايد مانعيت يكى را پذيرفت و از ديگرى صرفنظر كرد؟
2 ـ نبودن هماهنگى ميان نفس و بدن
تركيب بدن و نفس يك تركيب واقعى و حقيقى است، هرگز مشابه تركيب صندلى و ميز از چوب و ميخ (تركيب صناعى) و نيز مانند تركيبات شيميائى نيست، بلكه تركيب آن دو، بالاتر از آنها است و يك نوع وحدت ميان آن دو حاكم است و به خاطر همين وحدت، نفس انسانى هماهنگ با تكامل بدن پيش مىرود، و در هر مرحله از مراحل زندگى نوزادى، كودكى، نوجوانى، جوانى، پيرى و فرتوتى، براى خود شأن و خصوصيتى دارد كه قوهها به تدريج به مرحله فعليت مىرسد و توانها حالت شدن پيدا مىكنند.
در اين صورت نفس با كمالات فعلى كه كسب كرده است چگونه مىتواند با سلول نباتى و يا نطفه حيوانى و جنين انسانى متحد و هم آهنگ گردد، در حالى كه نفس از نظر كمالات به حد فعليت رسيده و بدن، در نخستين مرحله از كمالات است و تنها قوه و توان آن را دارد.آرى اين برهان در صورتى حاكم است كه نفس انسانى به بدن پائينتر از خود تعلق گيرد، بدنى كه كمالات آن به حد فعليت نرسيده ولى آنگاه كه به بدن هماهنگ تعلق گيرد اين برهان جارى نخواهد بود.
(10) و در آخر ياد آور مىشويم محور برهان در اين جا فقدان هماهنگى ميان نفس و بدن است كه در غالب صورتهاى تناسخ وجود دارد و اين برهان ارتباطى به برهان گذشته كه در تناسخ نزولى يادآور شديم و نتيجه آن يك نوع واپسگرائى و بازگشت فعليتها به قوهها بود، ندارد.
پاسخ به سه پرسش 1 ـ آيا مسخ در امتهاى پيشين تناسخ نيست؟
نخستين پرسشى كه در اينجا مطرح است اين است كه به گواهى قرآن در امتهاى پيشين مسخ رخ داده است و گروهى از تبهكاران به صورت خوك و ميمون در آمدهاند آيا اين، گواه بر اين معنا نيست كه نفس انسانى آنان از بدن آنها جدا شده و بر بدن چنين حيوانات كثيف تعلق گرفته است.قرآن در اين زمينه مىفرمايد: «قل هل أنبئكم بشر من ذلك مثوبة عند الله، من لعنه الله و غضب عليه و جعل منهم القردة و الخنازير و عبد الطاغوت اولئك شر مكانا و اضل عن سواء السبيل» (مائده آيه 60) .
بگو شما را به كيفرى بد نزد خدا آگاه سازم، آنان كسانى هستند كه خدا آنها را از رحمت خود دور كرده و بر آنها خشم گرفته و برخى از آنان را به صورت ميمون و خوك درآورده است و كسانى كه طاغوت را به اطاعت خود پرستش كردهاند، آنان جايگاه بدى دارند و از طريق حق منحرفتر مىباشند.و نيز مىفرمايد: «فلما عتوا عما نهوا عنه قلنا لهم كونوا قردة خاسئين» (اعراف/166) .
وقتى از آنچه كه بازداشته شده بودند سرپيچيدند فرمان داديم كه به صورت ميمونهاى پست در آئيد.پاسخ: همان طور كه يادآور شديم اساس تناسخ را دو چيز تشكيل مىدهد: الف: وجود دو بدن: بدنى كه روح و نفس از آن منسلخ شود و بدنى كه روح پس از مفارقت، به آن تعلق گيرد، حالا اين بدن دوم سلول نباتى و نطفه حيوانى باشد و يا جنين انسانى و يا يك حيوان كامل عيار
.ب: واپسگرائى نفس، و انحطاط آن از كمال پيشين به درجه پستتر، همچنان كه اين مسئله آنگاه كه به سلول نباتى يا نطفه حيوانى يا جنين انسانى تعلق گيرد، تحقق پيدا مىكند.ولى در مورد سئوال هيچ يك از دو شرط محقق نيست، نه از تعدد بدن خبرى هست، و نه از نزول نفس از كمال خود به مقام پستتر .
اما تعدد بدن نيست زيرا فرض اين است كه همان انسانهاى طغيانگر به فرمان خدا به صورت ميمون و خوك در آمدهاند و لباس ظاهر انسانى را از دست داده و لباس ظاهر حيوانى بر خود پوشيدهاند و در حقيقت يك بدن بيش وجود نداشت، چيزى كه هست شكل ظاهرى آنان تغيير يافت
.و اما مسأله انحطاط نفس، آن نيز منتفى است زيرا هدف از عمل، كيفر دادن اين گروه است كه خود را به صورت دوم (ميمون و خوك) ببينند، و سخت ناراحت شوند و اين دگرگونى ظاهرى به عنوان كيفر در آنها تحقق پذيرفت و اگر نفس آنان از مقام انسانى به مرتبه حيوانى تنزل مىكرد و درك آنان در حد درك حيوانى مىبود، مسأله كيفر منتفى مىگرديد، كيفر در صورتى است كه آنان با شعور انسانى و ادراك پيشين خود به ظاهر و به پيكر ممسوخ خود بنگرند، و سخت در رنج و تعب باشند و گرنه اگر نفس آنان در حد يك نفس حيوانى مانند خوك و ميمون تنزل نمايد، هرگز از نگرش به ظاهر خود رنج نبرده، بلكه از آن شادمان مىبودند.قرآن به اين حقيقت اشاره كرده مىفرمايد: «فجعلناها نكالا لما بين يديها و ما خلفها و موعظة للمتقين» (بقره/66) .
ما آن را كيفرى براى گناهان پيش از (نهى از شكار ماهى از دريا) و گناهان پسين آنها، قرار داديم و عبرتى براى پند گيران. (11) همان طور كه ياد آور شديم هدف از اين كار، كيفر و عقوبت آنان بود و در عين حال براى ديگران مايه عبرت و پند، و هدف اول در صورتى تحقق مىپذيرد كه حالات روانى، انسانى آنان محفوظ بماند. (12) و به ديگر سخن: واقعيت مسخ اين بود كه آنان با داشتن مقام انسانيت به شكل ميمون در آيند نه اينكه علاوه بر تغيير صورت ظاهرى، انسانيت آنان مسخ و باطل گردد و روح خوكى و ميمونى به بدن آنان تعلق گيرد.
2 ـ تفاوت تناسخ و رجعت چيست؟
در بحث علائم و نشانههاى قيامت ياد آور شديم كه پيش از برپائى رستاخيز گروهى از تبهكاران به اين دنيا باز گردانده مىشوند و بنابر بعض از روايات گروهى از نيكوكاران نيز در همين شرائط به اين جهان بازگردانده مىشوند، و در نتيجه روح آنان بار ديگر به بدن دنيوى آنها تعلق مىگيرد، اكنون سئوال مىشود تفاوت اين نوع بازگشت با تناسخ چيست؟
پاسخ: باز گشت اين گروه به اين جهان با احياء مردگان به وسيله حضرت مسيح، تفاوتى ندارد، تمام پيروان قرآن و پيروان آئين مسيح بر معجزههاى او در اين مورد صحه نهادهاند، و هيچ كس فكر نكردهاست كه احياء مردگان از مقوله تناسخ مىباشد بلكه آن را معجزه و كرامت ناميدهاند، بنابر اين بازگشت گروهى از تبهكاران و نيكوكاران به دنيا، حالت احياء مردگان توسط مسيح را دارد و هيچ ارتباطى به مسأله تناسخ ندارد زيرا همان طور كه در پاسخ پرسش پيشين گفتيم محور تناسخ تعدد بدن و تنزل نفس از مقام انسانى است و در احياء مردگان نه تعدد بدن وجود دارد و نه نفس از مقام شامخ خود به مقام پائينتر تنزل مىيابد، بلكه نفس به همان بدنى كه ترك كرده و با او هماهنگى كامل داشته و دارد تعلق مىگيرد بنابراين در مسأله رجعت هم بدن يكى است و هم نفس، بدن همان است كه قبل از مرگ، مورد تعلق تدبير روح بود، و نفس هم همان نفس و روح انسانى است كه در گذشته مدبر بدن بوده است
و در رجعت و بازگشت به بدن در اين دنيا هرگز نفس، فعليتهاى خود را از دست نمىدهد، و به صورت تنزل يافته، تعلق به بدن پيدا نمىكند تا گفته شود حركت ارتجاعى از فعليت به قوه يا به مراتب نازلتر، محال است بلكه با همان فعليتهائى كه در زمينه سعادت يا شقاوت كسب نموده است بار ديگر به بدن دنيوى تعلق تدبير پيدا مىكند.
آرى در اينجا سئوال ديگرى مطرح است و آن اينكه هدف از اين بازگشت چيست؟
آيا پس از تعلق روح به بدن دنيوى، و بر قرار شدن مجدد تعلق تدبيرى، نفس، حركت استكمالى مىپذيرد، و آيا اصولا براى انسانهاى صالحى چون پيامبر و افراد طغيانگرى چون فرعونيان مراحلى از فعليت و كمال كه آن را دريافت نكرده باشند متصور است تا به هنگام رجعت، حركت استكمالى براى آنان تحقق پذيرد، يا اينكه آنان همه درجات و مراتب فعليتها را در نور ديده و بنا بر اين حركت استكمالى براى آنان متصور نيست؟
اين سئوالى است در خور دقت و تأمل، ولى پاسخ به آن، ارتباطى به سئوال مورد بحث ندارد، هدف اين است كه روشن شود كه تناسخ و رجعت از دو مقولهاند چنانكه روشن گرديد ولى ما اين سئوال را در بحثهاى آينده در فرصتى مناسب پاسخ خواهيم داد.
(13) در اينجا لازم است به خيانت تاريخنگارى، در نگارش تاريخ علم كلام اشاره كنيم، و او احمد امين مصرى است كه در كتاب «فجر الاسلام» شيعه را متهم به اعتقاد به تناسخ كرده است،
(14) در حالى كه كتابهاى كلامى شيعه از روز نخست، تناسخ را به شدت رد كردهاند.
3 ـ سنت الهى و بازگشت انسان به اين دنيا
قرآن كريم در مواردى از احياء مردگان و بازگشت نفوس (اعم از انسان و غير انسان) پس از مفارقت از بدن به اين دنيا گزارش مىدهد.
(15) حال سئوالى كه مطرح مىشود اين است كه آيا بازگشت روح به بدن در اين دنيا از نظر سنت الهى چگونه است؟ پاسخ: سنت الهى در مورد زندگى و مرگ انسان، اين است كه پس از انتقال انسان به عالم برزخ، بار ديگر به اين جهان باز نگردد جز در موارد استثنائى مانند احياء مردگان به واسطه مسيح يا رجعت پيش از قيامت و نظائر آن، و خدا در قرآن به اين سنت كلى اشاره كرده مىفرمايد: «حتى اذا جاء احدهم الموت قال رب ارجعونى لعلى اعمل صالحا فيما تركت، كلا انها كلمة هو قائلها و من ورائهم برزخ الى يوم يبعثون» (مؤمنون/99 ـ 100) .
لحظهاى كه پيك مرگ به سراغ يكى از آنان مىآيد مىگويد: پروردگارا مرا به دنيا بازگردان تا عمرى را كه ضايع كردهام، با عمل صالح جبران نمايم، خطاب مىآيد «كلا» : نه، ديگر بازگشتى نيست و اين سخنى است كه او گوينده آن است و سودى در آن نيست، پيش روى او تا روز قيامت مانعى است كه از رجوع او جلوگيرى مىكند.در اين جا يادآورى نكتهاى لازم است و آن اينكه در نظام گذشته (رژيم پهلوى) يكى از نويسندگان، براى بالا بردن تيراژ مطبوعات خود، دست به ابتكارى زده بود و مسأله «ارتباط با ارواح» را مطرح مىكرد و مدعى اين بود كه از طريق «تنويم مغناطيسى» (يك نوع خواب كردن افراد) موفق به كشف جديد علمى شده است و آن اينكه، روح افراد در چنين حالت، از اسرارى پرده بر مىدارند، و مىگويند:
كه روزگارى، در بدن مرغى و يا گياهى بودهاند اكنون در بدن انسانى قرار گرفتهاند...و از اين طريق انديشه كفر آميز «تناسخ» را در اذهان زنده مىكرد.
شكى نيست يك چنين پرسشها و پاسخها نمىتواند، ارزش علمى داشته باشد.و عقلا و شرعا حجت نيست، و دردى را درمان نمىكند، ما شاهد اين قبيل از جلسهها بوديم كه اين افراد پس از به خواب رفتن، مطالبى را مىگفتند كه هرگز اساس صحيحى نداشت هيچ بعيد نيست پاسخهاى اين افراد ساخته خيال و وهم آنان باشد كه در اين حالت، براى خيال پردازى مجالى پيدا مىكنند، و تفصيل اين مطلب از آن مقام ديگرى است، به اميد آنكه به تفصيل درباره آن سخن بگوييم.
شرح اين هجران و اين خون جگر
اين زمان بگذار تا وقت دگر
پىنوشتها:
(1) در اقرب الموارد مىنويسد: النسخ فى الاصل: النقل، راغب در مفردات خود مىگويد: النسخ ازالة شىء بشىء يتعاقبه كنسخ الشمس الظل، و الظل الشمس، و الشيب الشباب.نسخ از بين بردن چيزى است، چيز ديگر را به صورت متعاقب، مانند خورشيد كه سايه را، يا سايه كه خورشيد را محو مىكند، و پيرى كه جوانى را نابود مىسازد، و در همه اين موارد نسخ به كار مىرود.
(2) محقق لاهيجى در اين باره كلامى دارد كه ياد آور مىشويم.مىگويد «اما تناسخ هيچ كس از حكماى مشائين به جواز آن نرفته و جدىترين ناس در ابطاس تناسخ ارسطاطاليس شكر الله سعيه و اتباعش از قدماى مشائيه اسلامند و جدىترين مردم در وقوع تناسخ حكماى هند و چين و بابل و به زعم شيخ اشراق و اتباعش قدماى حكماى يونان و حكماى مصر و فارس، جميع مايل به تناسخاند در نفوس اشقيا فقط و اين گروه اگر چه در انتقال از نوعى به نوع ديگر اختلاف نظر دارند ولى همه اتفاق دارند در قول به خلاص نفوس بالآخره از تردد در ابدان عنصريه و اتصال به عالم افلاك يا به عالم مثال و اين تردد در ابدان عنصريه نزد اين جماعت، عقوبت و عذاب و جهنم نفوس شريره است، اين است تناسخى كه از جمله منسوبين حكمت قائلاند به آن و اما قول بدوام تردد نفوس در ابدان عنصريه و عدم خلاص از آن، مذهب جماعتى است كه قائل به حكمت و توحيد و به حشر و نشر و ثواب و عقاب نيستند و اين طائفه اردى (پائينترين) طوايف اهل تناسخند» .گوهر مراد، مقاله 3، باب 4، فصل 7، ص .472
shiva S:
تناسخ شاخه های متعددی دارد که مجموعا به فسخ رسخ و مسخ و نسخ تقسیم میشود
البته بعدا اینها را شرح میدهم اما بطور کلی تناسخ صعودی و نزولی است
نزولی :در این تناسخ روح موجود به مراتب نازلتر نزول می کند مثلا از غالب حیوانی به نبات نزول میکند
در صعودی بر عکس است وبه در جات عالی تر صعود میکند
نوع دیگر که بیشتر در مورد آن صحبت میشود حرکت روح از بدنی به بدن دیگر در رتبه ء خودش است مثلا از انسانی به بدن انسانی دیگر پس از مرگ انسان اول
تذکر مهم:این عقاید تما ما غلط و مضحک هستند و قرنها قبل توسط مشائیون پاسخ داده شده اما امروز عده ای بیخبر با دلایل خنده دار این نظریه را انتشار دادهاند که ما به این عده پاسخ میگوییم و قویا بنده اعتقاد دارم چنین چیزی وجود ندارد
اعتقاد کلی وپایه ای تناسخیون:روح جدای از بدن است و بدن فقط حکم قفس را برای پرندهی روح دارد .
خوب پس وجود پرنده فقط قایم به خودش میباشد نه به قفس.
اگر این نظر درست باشد نتایج آن عبارتند از:انکار معاد چون یک روح در چندین وچند بدن استقرار نمی یابد مثل حضور پرنده فقط در یک قفس
دوم پاک شدن تمامی انسانها درنهایت
سوم تکراری بودن کار خلقت
چهارم عدم نیاز به پیامبران معصوم
پنجم:انکار بهشت و دوزخ مادی
ششم:انکار بهشت و دوزخ بر زخی و ....
حال متوجه اهمیت موضوع شدید
لازم است اول یک مقدمهای را برایتان بگویم در باب جو هر وعرض
ذات هر مو جودی را جوهر میگویند
عرض عبارت است از چیزی که وجو دش همان مو ضوع است یا چیزی که در بیرون از ذهن وجود دارد (araz)
ویکسره در چیز دیگری حلول داردوجوهر موجودی عینی است و در چیزی حلول نداردویا وجودش همان موضوع نیست
مثلا یک سیب را در نظر بگیرید رنگو مزه و شیرینی و کیفیتهای آن قائم به خود ذات او هستند
واگر سیبی نباشد آنها هم وجود ندارند
ذات سیب جوهر وکیفیات و صفاتش عرض های او یا اعراض او هستند
پس این صفات وجودی مستقل ندارند بلکه وجودشان وابسته به جوهر است که تکیه گاه و محل قیام عوارض است
حال که این ها را درک کردید موضوع دیگری در بین استو این سوالها مطرح میشود
علت تحول عوارض چیست؟؟؟
با این که هرشیئی محکم و تحول ناپذیر بنظر می آید پس چرا تغییر میکند؟؟
مگر نه این که اعراض وجود مستقلی ندارندو وجودشان به موضوع و ظهور و بروز جلوه ء
مو ضوع است؟؟؟؟
پس با فرض ثبات موضوع یعنی گوهر یا جوهرذات علت دگر گونیها در چیست؟؟؟
آیا می شود پذیرفت که عوارض شیئی مثل سیب تغییر کند یعنی رنگ و بو و مزه و بو و .... آن ولی خود جسم همچنان در زیر این اعراض ثابت بماند و تغییر نکند؟؟؟
آیا میشود نمود ومظهر تغییر کند اما خود شیء ثابت باشد؟؟؟
مگر این تغییرات مانند لباس انسان است که به پاره یا عوض شود و بدن انسان همانطور بماند!!!
بدیهی است که پاسخ تمام این سوالات منفی استیعنی وقتی اعراض وجود مستقلی ندارند بلکه ظهور وبروز جوهرند باید تحول و حرکت آنها به حرکت موضوع یا جوهری که تکیه گاه بلکه علت وجودی آنهاست مرتبط باشد.به این استدلال حرکت جوهری می گویند.
البته بحثش زیاده من کوتاه کردم
طبق نظر ملا صدراحرکت در جو هر وجود تحقق دارد چون وجود اعراض سراسر تابع وجود جوهر است.و چون عرض که تابع است حرکت دارد باید بپذیریم که جوهر که متبوع وتکیه گاه عرض است حرکت دارد که علت حرکت عرض شده است.
اگر جوهر مادی ثابت بود آفرینش مسدود میشد.وهرچه بود همانطور باقی میماند وچیز تازه ای ایجاد نمی شد.زیرا موجود سیال(عرض در حال حرکت)چگونه ممکن بود با جوهر ثابت متصور شود؟؟؟
برای مطالعه بیشتر می توانید به کتب اسفار و نهایه الحکمه و ... مراجعه کنید
و در باب جسمانیه الحدوث و روحانیه البقا کاملا این مسئله شرح داده شده وحل شده که ما به همین اندازه بسنده میکنیم
وپس از اثبات حرکت جو هری به نتایج آن می پردازیم
1:اثبات ذات خدابا استفاده از حرکت جو هری میبینیم تمام عوارض بعلت حرکت در جوهراست پس همه چیز در حال حرکت استو هر حرکتی نیاز به محرک و فاعل داردو این محرک نباید از سنخ همین تحرک ها ودارای جو هر و عرض باشدبعبارت علمی:این حرکت دهنده مجردی است که خود علت نهایی حرکت است
2:نهایت تمام حرکتها (معاد):هر حرکتی ناگزیر جهت دار است و رو به غایت و نهایتی حرکت می کند که در غالب ادیان ابراهیمی به معاد نا میده شده
البته جزئییات او از حیطه ئ عقل انسان خارج است اما حد اقل می توان استد لال کرد که هر حرکتی در جوهر جهت وغایتی دارد ما اسم آن را معاد می گذاریم.که البته در بحث عرفان این جزئییات را هم شرح میدهیم.
حال می رویم سراغ استدلال های خودمان.اگر بنا باشدجوهر و حرکت آن ایجاد عوارض و تحرکات عوارض را داشته باشد من فقط یک حقیقت هستم یعنی یک جسم و یک روح
می توانم داشته باشم چون روح از جایی خار ج از من نیا مده .یعنی اینطور نبوده که ارواحی منتظر باشند تا جسمی خلق شود و در آن حلول کنند.بلکه ایجاد و تکوین روح وابسته به جسم است وتکامل سیر روح هم وابسته به جسم است و مجموع روح و جسم و سایر عوارض من میشود من حقیقی.حال اگر بعد از من این روح بخواهد در جسمی حلول کند فقط می تواند در جسم خود من حلول کند چون فقط این جسم استحقاق این روح را دارد.مثل اینکه یک سیب نمی تواند در سیب دیگری حلول کند وباز هم سیب اولیه نامیده شود.چون هر ماهیت قائم به یک ذات است که در غیر این صورت مبحث باطل اتحاد را بوجود می آورد که شرح میدهم
اتحاد و ابطال آن:اتحاد بین یک یا چند شیئ ایجاد می شود. بین دو شئ 3 حالت می تواند
مو جود باشد 1:هیچ شیئی مو جود نباشد اگر چنین چیزی باشد اتحاد دو معدوم معنا ندارد مثل اینکه بگوییم هیچی لیوان با هیچی لیوان چند تا لیوان میشود
2:شیء اول موجود باشد و بخواهد باشیئ دوم اتحاد حا صل کند
3:شیئ دومی موجود باشد و بخواهد در اولی حلول کند و با او اتحاد حاصل کند
اگر دو حقیقت جدای از هم بنا باشد درهم حلول کنند شیئ حاصل نه اولی است و نه دومی به عبارت دیگر شیئ جدیدی متولد شده که نه اولی است و نه دومی پس دو شیئ نمی توانند به قسمی در هم حلول کنند که باز وجود خود را مستقلا داشته باشند.مثلانمکی در شکری حلول کند باز به آن لفظ نمک اطلاق شودیا به آن تر کیب. شکر اطلاق شود چون این محال عقل است.
درضمن اگر دو شیئ در هم حلول کنند چگونه ممکن است بعد از حلول جدای ازترکیب هم نیز موجود باشند ؟؟؟؟
این هم محال است.
خوب اگر بنا باشد روح من در 100 جسم حلول کند . من یک حقیقتم دارای یک جسم و یک روح حال شما بگویید من کدام یک از این 100 نفرم؟؟؟؟
اگر همه اشان باشم که با حرکت جو هری فرق دارد.اگر یکی باشم پس بقیه کی هستند؟؟؟
حال استدلال های اینها را می بینیم. این بزعم خود شان عقلا چندین دلیل برای وجود تناسخ میآورند.
1:عدل خدا :میگویند:چرا یک نفر فلج خلق میشود بعلت زندگی قبلی یا کارما ی او بوده مثلا کسی را فلج کرده حال باید فلج خلق بشه
2:بعلت موارد بسیار بسیار نادر در خواب مغناطیسی و...که داستانشان اینطوری بوده:فردی در خواب مغناطیسی دیده که 100 سال قبل از تولد فردی عرب بوده در فلا ن منطقه پس از تحقیق متوجه شده واقعا چنین چیزی واقعیت داشته
مورد دیگری هم دیده شده که بچهء چند ساله ای با گریه به پدر و مادرش می گوید من نگران فر زندانمم و اسم دیگری برای خودش می گذارد.پدر و مادر او را به آن محل میبرند او مپل کسی که 1000 بار در آن محل رفت و آمد داشته کو چه ها را طی کرده زنگ دری را میزند و مردی مسن که 10 برابر سن این دختر کوچک را دارد در را باز میکند .بچه او را پسرم خطاب می کند و او را به اسم صدا میکند و ...بعد معلوم میشود مثلا اگر دختر 5 ساله بوده مادر این مرد 5 سال پیش فوت کرده و...
3:میگویند کودکانی که فوت می شوند در کجا به حساب آنها رسیده میشود که باز به عدالت خدا بر می گردد.اگر جهنم میروند چرا باید بروند. اگر به بهشت. چرا به بهشت باید بروند پس باید تناسخ صحیح باشد یعنی اینا دوباره در جسم دیگری متولد شوند.
پاسخ اول و سوم
ما ابتدا باید عدل را معنا کنیم
عدل به معنای یکسان بودن نیست یعنی مثلا اگر من برای بچه 20 ساله ماشین میخرم و بخواهم بین او و برادر 5 ساله او مسا وات برقرار کانم نباید برای 5ساله هم ماشین بخرم
هرکدام در شان خودشان بایدبهره مند شوند یعنی برای بچه کوچک اسباب بازی باید خرید
که غیر از این کار حرکت من احمقانه تلقی می شود
حال اگر کسی فلج متولد شود بی عدالتی نیست
چون خدا به اندرازه استعداد او از او محاسبه میکند که به آن وسع میگوینددر غیر آن صورت اگر کسی به فردی مثلا مشت زده و بخواهد در خلقت بعد تاوان پس دهد باید هر دو در خلقت بعد در همان سن در مقابل هم قرار گیرند و با همان شدت و زاویه گنهکار ضر به بخورد
که این هم محال است چون اگر مسا وات به معنای یکسان بودن باشد باید به همان جسم قبلی او در همان زمان قبل ضربه زده شود با همان احساس و مکان و سن و سال و ...
و چون زمان به عقب بر نمی گردد این امر محال است.
در مورد کودکان
می دانیم هر موجودی به اندازه استطاعتش محاسبه میشود یعنی محاسبه اختیار جما دات بسته به قابلیتهای آنان است و نباتات در شان خودشان
پس بچه ای که در 1 روزگی در رحم مادر سقط میشود مثل انسان بالغ و عاقل محاسبه نمی شود
بلکه مطابق دینی که برای وجود او مناسبت دارد مورد سوال قرار می گیرد
شاید مانند محاسبه جما دات و ...
تازه شما که می گویید تناسخ وجود دارد بگویید زمانی که بچه هنوز دردی را احساس نمی کند تا کار مایش محاسبه شود مگر نه این است که برای پاک شدن آمده تا با درد و رنج پاک شود.پس او که درد نمی فهمد .پس چه حکمتی برای خلق شدن اوست؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعضی می گویند برای امتحال والدین اوست در حالی که هیچ مو جودی تفیلی وجود دیگری نیست.چون . جوهر و عرض هر مو جود جدای موجود دیگری و مستقل از او وجود دارد
جواب مسئله دوم:این موارد بقدری نادرند که یک اتفاق واحد در چندین کتاب نوشته شده حال چند بحث و جود دارد.
اول اینکه خود من در کلاسهای هیپنو تیزم به چشمم چنین افرادی را صد ها بار دیدم
تما مشان دوچار توهم بودند و تمام روءیتهایشان دروغین بود
پس اول باید صحت دیدارشان ثابت شود.تازه اگر صحیح باشد میتواند عامل ارواحی و ضمیر نا خود آگاه و ...باشد
من خودم جن زده ای را دیدم که به محض ورود اسم و فامیل من را گفت و خود را به نام کس دیگری معرفی کرد و به چند زبان شروع به صحبت کرد در حالی که این فرد فقط یک زبان بلد بود و مشخصاتی که از خودش میداد متعلق به فرد دیگری بود که واقعا مو جود بود و زنده.بعد از ساعتها بالا خره اعتراف کرد که جن آزار دهنده ای هست واز وجود مصروع خارج شد.پس
تمام این حرفها هم با استد لال هم با روءیت و ... دروغی بیش نیست
وما امروز باید پا سخ گوی سوالاتی باشیم که صد ها سال پیش به آنها پاسخ داده شده