جايگاه ابن عربي (شيخ اكبر) و اهميت دو اثر معروف او، «فصوصالحكم» و «فتوحات مكيه» در عرفان نظري چيست؟
معمولاً اينطور سنت شده است كه در عرفان اسلامي، ابن عربي را در نقطة اوج قرار ميدهند. چون ما در نگرش تاريخيمان تحليلي نگاه نميكنيم و ديگر اينكه در معرفتشناسي ما، خلق از عدم وجود دارد. يعني ميشود چيزي نبوده باشد و ناگهان به وجود بيايد. درصورتيكه در فلسفه ما هيچ چيز بدون زمان و زمينه به وجود نميآيد. هر بچه پدر و مادري دارد.
بنابراين چون ما هم آن خلق از عدم را قبول داشتهايم و هم تحليلي كار نكردهايم، اكثراً اينطور برداشت ميكنند كه عرفان اسلامي ساختة ابنعربي است.
درصورتيكه آنچه كه من به آن رسيدهام، اين است كه در آثار ابنعربي بحث و تكرار زياد وجود دارد، اما بحثي كه مخصوص خود او باشد، خيلي محدود و كم است. اكثر مطالبي كه ايشان دربارة مسئلة تجلي، مسئلة اسماء و صفات، مسئلة سِرّ قدر و اينطور چيزها ميگويد، همگي در آثار پيشينيان، كم و بيش آمده است.
فرق ابنعربي با ديگران اين است كه ابنعربي آدمي است كه سازنده است. آدمهايي هستند كه پراكندگيها را سامان ميدهند، اجمالها را به تفصيل ميكشانند. ابنعربي نتوانسته است پراكندگيها را سامان بدهد. پراكندگي در كار خودش خيلي زياد است. اما او اجمالها را به تفصيل كشانده است. يعني آن مطلبي را كه جنيد يا حلاج به اشاره گفتهاند، آنها را تفصيل داده و تبديل به يك داستان كرده و صدها بار در «فتوحات» و بيست بار در «فصوص» همان را تكرار كرده است.
اين «فصوصالحكم» كه بيست و هفت فصل است و جمعاً حساب كني شايد حدود دويست و هفتاد صفحه بشود، اگر مطالبش را بخواهيد خلاصه كنيد و لُب مطالب را بگوييد، در بيست صفحه خلاصه ميشود.
ابنعربي آدمي است كه در مورد مطالب بسيار مانور داده، درگير شده و حرف زده است. مثل مولوي خودمان. مولوي چيزي اضافه بر پيشينيان خود نياورده است. در اين مورد، او هم مثل ابنعربي است.
حالا اگر كسي بيايد تحليلي همة اينها را بررسي كند، شايد مولوي چهار تا حرف اختصاصي داشته باشد. ولي اگر از من بپرسيد «حرفي كه بهطور اختصاصي مال مولوي باشد، چيست؟» من نميتوانم نام ببرم. چونان كه در ابنعربي نميتوانم نام ببرم. حتي آن «اعيان ثاقبه»اي را هم كه ميگويند اختراع ابنعربي است، هم بهنوعي در كلام ما بوده، و در عرفان ما هم قبلاً اشاراتي در اين خصوص وجود داشته است. اما امثال ابنعربي، آدمهاي قوي و فعالي بودهاند كه اين بحثها را تفصيل دادهاند.
اينچنين آدمهايي را ما بعدها هم داشتهايم. مثلاً ملاصدرا يك كتاب نُه جلدي مينويسد به نام «اسفار». شما بگرديد، ميبينيد مطالب اين، همان مطالبي است كه در «بدايه» مرحوم علامه طباطبايي هم هست. اما او اينها را بسط داده، جور به جور گفته. مثلاً همان مبحث «عليت» را كه بررسي كنيد، ميبينيد در هر نُه جلد از عليت بحث كرده است.
در صورتي كه اگر همة مطالبش را جمع كنيد، ميشود در يك جا از آن بحث كرد و دويست صفحه، بحث عليت را ميشود در ده صفحه گفت و هيچ چيز هم كم و كسر نداشته باشد.
ماهيت كار اينها را من يك مقدار به اين نوع ميبينيم. و نميدانم كه نام اينها را چه بگذارم: به تفصيل سخن گفتن؟ اما اينكه آيا از خودش هم چيزهايي دارد يا نه، اين را بايد ديگران بگردند و پيدا كنند.
در ابنعربي من اين را پيدا نكردهام. اگر كسي پيدا كرده، مطرح كند تا ما هم استفاده كنيم. البته هر كسي چيزهايي مختص خودش دارد. ابنعربي هم مدعي شده است كه من كجا رفتم و چه كسي را ديدم. ولي را ديدم، چنين و چنان شد.
البته همة عرفا، مخصوصاً از اين تيپ، چنين ادعاهايي را دارند. اما آنچه كه به عرفان برميگردد، اين است كه مثلاً ببينيم كه در «وحدت وجود»، چيزي اضافه دارد؟ بايد بگويم كه نه! آيا در «رياضت» چيزي اضافه دارد؟ نه! آيا در «عشق و محبت» چيزي گفته است كه ديگران نگفتهاند؟ نه!
علت ماندگاري و معروفيتش هم در همين پركاري است، و اينكه در جامعة خود آدم مؤثري بوده است. رفته است در جامعه و شهرت پيدا كرده است.
گاهي آدمهايي هستند كه خيلي مطلب مينويسند و عمرشان هم به پايان ميرسد و حتي يكي از آنها هم چاپ نميشود. اما كساني هم هستند كه به خاطر نفوذ در جامعه، هر چه كه بنويسند به چاپ ميرسد و نفوذ ميكند.
كسي كتابش، كتاب درسي ميشود، به خاطر جمع و جور بودنش. مثلاً «مناظر السائرين» خواجه عبدالله؛ به خاطر همين كاري كه كرده و تنظيمي كه از اين مراحل، طبق نظر خودش كرده است. حتي در دو ـ سه كتابي كه در اين باره نوشته، اين مراحل را متفاوت با هم نوشته است. يعني يك نفر «صد ميدان» را مقايسه كند، با «مناظر السائرين»، ميبيند چيزي كه اينجا باب پنجم است، در آنجا باب شانزدهم است. ولي بالاخره تنظيمي كرده است. مثلاً غزالي. شما بگرديد و ببينيد. من نوشتهام، شايد تا دو ـ سه ماه ديگر كتابش به بازار هم بيايد. غزالي را من بررسي كردهام. در غزالي چيزي نيست كه قبل از او وجود نداشته باشد.
آن چيزي كه قبل از او وجود ندارد، همين انكار عليت، و همة كارها را به خدا نسبت دادن است.
يك وقت يك نفر همين را در چهار خط گفته، و همانجا هم مانده است. يك وقت هم هست كه غزالي اين را در ردّ فلسفه، در يك كتاب نوشته و در كتابهاي ديگرش هم مكرر مطرح كرده است: در عرفان كتاب نوشته، در سياست كتاب نوشته، در منطق كتاب نوشته. چيزي هم ندارد. همهاش هم همين موجودي است. ولي خوب، آدم پركاري بوده و موقعيت اجتماعي هم پيدا كرده و مدتي را هم، رئيس نظاميه بغداد شده و معروف شده است.
اما اين ماندگاريها، هميشه دليل بر ابتكار و حقانيت حتي نيست. مثلاً ارسطو درست است كه خيلي چيزها را قبل از خودش داشته، ولي يك ساماندهي كرده و از خودش هم چيزهايي را افزوده است. مثلاً ميگويد كه عليت را قبل از من طوري بحث كردهاند كه مثل اينكه لكنت زبان داشتهاند. مطالب محدود، بريده، ناقص و نارسا. ولي من اين را تنظيم كردهام. ما هم از اين قبيل داريم. ابنسينا تا حدودي اين كار را كرده است.
دانشمندان اسلامي در مورد شخصيت، اعتقادات و مذهب ابنعربي، اقوال متناقض و پراكندهاي دارند. فقيهان و متشرعان گاه او را تا حدّ ارتداد مورد كملطفي قرار ميدهند و آنهايي كه مشرب عرفاني و ذوقي دارند در مورد او بسيار اغراقآميز صحبت ميكنند، گاه به نظر ميرسد كه بسيار او را بر ميكشند. به نظر حضرتعالي، دليل اينهمه اختلاف آرا چيست؟
من مطلب را اينطور بگويم، كه «كانت» در مابعدالطبيعه، حرفي دارد كه من آن را قبول ندارم. ميگويد: مابعدالطبيعه، فضايي است كه هركس در آن ميتواند هرگونه حرفي را بزند و هرگز هم محكوم نشود. من اين را دربارة فلسفة مابعدالطبيعه قبول ندارم. اين حرف، حرف درستي نيست.
اخيراً هم چيزي نوشتهام و در آنجا مطرح كردهام و شاهد هم آوردهام و توضيح هم دادهام. اما در عرفان، دقيقاً اينطوري است. در عالم عرفان آدم ميتواند هرجور حضور داشته باشد و هيچوقت هم محكوم نشود. بنابراين، ابنعربي يك ادعاهايي دارد. آدمي هم هميشه يك تيپ نيست. يك عده اين ادعاها را جدي ميگيرند، شيفته ميشوند و او را تا درجة مثلاً نزديك به معصوم بالا ميبرند. حتي شيعيان!
مذهبش را فرموديد. مطمئناً ايشان از محدثان و مفسران و بزرگان و علماي معروف آن روز و مورد اعتماد اهل سنت بوده است. امكان ندارد يك نفر دربارة او فكر كند كه او شيعه است.
حالا بعضي آدمها هستند كه علاقهمندند همه را به دلخواه خودشان شيعه بكنند. خوب، آنها هم كار خودشان را بكنند. اما اين آدم، در محيط اهل سنت زندگي كرده، حرمت خاص خودش را داشته، و كتاب نوشته، حديث نوشته و مطلب نوشته است. حتي از شيعه، خيلي بدش ميآمده است. در «فتوحات» هم اين را مطرح كرده است.
خوب، اين آدم، اهل سنت است. اكثر صوفيه هم اهل سنت هستند؛ اكثر عرفا! قيصري سني است. مولوي سني است. خجندي سني است. عينالقضات سني است. در شيعه، ما سيد حيدر آملي و يكي دو نفر ديگر، عارف رسمي داريم. اما در خود اهل سنت هم، همين موضعگيري هست. يك عده او را از اوليا ميدانند و يك عده او را شارلاتان ملحد و سرهم بند كني ميدانند كه نهتنها مردم، كه حتي خودش را هم دست انداخته است.
در اينباره كتابهاي زيادي نوشته شده است. ازجمله كتاب «مسرع التصوف» يا «تنبيه القبيح في تكفير ابنعربي»، كه برهانالدين بقايي، از فقهاي قرن ششم و هفتم نوشته است.
خوب، اينها را داريم. در شيعه هم يك عده اصلاً اينها را درست نميدانند. اينها را مسلمان نميدانند. در همين علماي معاصر هم، يك عده اصلاً اينها را قبول ندارند.
يك اقليت از علماي شيعه، اينها را قبول دارند. اما شخص من، ابنعربي را جدّي نميگيرم. «فصوص» هم كه تدريس ميكنم، اين را نشان ميدهم. الان در دورة دكتري هم دو دوره تدريس دارم. آنجا هم ميگويم كه اين برداشتهايش از قرآن و متون، يك برداشتهاي خودمختارانه است.
از اين گذشته، من آموزههاي اهل تصوف را، براي جوانان و جامعة امروز، چيز حاصلداري نميدانم. جوانان ما اگر به دنبال معنويت بروند، به نظر من همان شريعت اسلام از همه بهتر است.
مكتب اهل بيت، عليهمالسلام، از همه بهتر است. واضح و روشن است. اگر به دنبال معرفت هم ميخواهند بروند، بروند به دنبال چشم و گوش و تحمل و هوششان؛ همين كه دنياي امروز را متحول كرده است.
من به اين ترتيب، ترويج تصوف و ابنعربي و امثالهم را اصلاً صلاح نميدانم، و حتي در مصاحبهها، بارها به بزرگان پيغام دادهام كه «آقا، اين صلاح نيست. لااقل از دارايي مردم، صلاح نيست.» حالا يك نفر ميخواهد با سرمايه خودش اين كار را بكند، خوب، بكند. ولي اگر بيتالمال را صرف اين كار بكنيم، من شخصاً جايز نميدانم؛ و اگر صاحب سهم هم باشم، اجازه نميدهم كه از سهم من، يك ريال صرف ترويج عرفان بشود.