اعتقاد ابنعربي در موضوع ولايت (ولايت عامه و ولايت خاصه) چيست، و اختلاف اين ديدگاه با اعتقادات تشيع در باب ولايت و امامت چيست؟
شما اگر بخواهيد اين را مفصلاً مورد بررسي قرار بدهيد، ميتوانيد مراجعه كنيد به آن كتاب «نسبت دين و عرفان» من. در آنجا من موضوع ولايت را بحث كردهام. ولايت، مثل نبوت، در شيعه اثنيعشري، جنبة الوهي ندارد. يعني اينها خدا نيستند. همانطور كه بارها در قرآن به پيغمبران گفته كه بگوييد به مردم: «انما انا بشراً مثلكم»: ما بشري هستيم مثل شما. فقط به ما وحي شده كه شما را هدايت كنيم.
ائمه ما هم بشري هستند كه بعد از پيغمبر براي هدايت مردم جانشين او ميشوند. منتها پيغمبر و امام معصوم هستند و با امداد و الهام الهي هم حمايت ميشوند. اما در تصوف، ولايت صوفيانه همان انبساط نهايي انساني است، كه خودش ميشود خدا و ديگر از جنبة بشري ميرود بالاتر. و آنها ميگويند، ولايت، باطن نبوت است. نبوت را از ولايت ميگيرند و ولايت را از نبوت برتر مينهند. سر اين هم دعواهايي درست شده است، و ايرادهايي به آنها گرفتهاند.
به هرحال، ولايت آنها با امامت درست شيعه (نه امامت تحت تأثير تصوف)، چندان ارتباطي ندارد. ولي يك تشابههايي هم ميان اينها هست. مخصوصاً اگر ولايت شيعه را يك صوفي بخواهد مطرح كند، مثل سيد حيدر آملي. آنجا كه اصلاً هردو را با هم يكي ميكنند. هيچ فرقي هم نميماند. ولي اهل سنت هم ولايتشان را با امامت ما نميآميزند. حداكثرش ائمه ما را هم جزء اوليا بدانند. اما اوليا در هر دوران و هر عصري هستند و هيچ ربطي هم به امامان دوازدهگانة ما ندارند. نه محدود هستند به آنها و نه اصلاً گاهي آنها را دخالت ميدهند. ولي در فرقههاي زيادي، آنها را هم جزء اوليا ميشمارند، و حتي در بعضي منابعشان مثل «فواتح» ميبدي، «شارح»، ديوان منصوب به مولا (كه مقدمهاش معروف است به «فواتح») و يا يكي از دو كتاب بزرگ علاءالدولة سمناني (كه حالا نميدانم «چهل منزل» است يا آن ديگري) معتقدند، ائمه اوليا بودهاند و امام زمان هم بعد از امام حسن عسكري(ع) ولي بوده و يك زمان غايب بوده و بعداً ظاهر شده و ولايت كرده و از دنيا رفته است. و اين هم در آن دو منبع هست. كه البته با عقايد ما خيلي تناسب ندارد. و آن مهدي هم كه آنها ميگويند، مگر با حضرت مهدي ما تطبيق شود؛ و الاّ ماهيتاً با هم فرق ميكنند.
با توجه به اينكه ابنعربي گاه از منظر شيعهاي متعصب و معتقد به مهدويت صحبت ميكند و گاه در آثار خود علاوه بر امام معصوم، خلفا و بزرگان اهل سلوك را نيز صاحب ولايت ميداند، اين دو را چگونه ميتوان تحليل كرد؟
عرض كردم: اينها در مكتبشان ولايت را يك اصل ميگيرند و گاهي ائمة ما را هم از اوليا ميشمارند. ولي ولايت را هيچگاه منحصر به ائمه نميدانند. ابنعربي خودش را هم ولي ميداند. حتي آن خاتمالاوليايشان يا آن آخرين وليشان، با مهدي(عج) ما قابل تطبيق باشد يا نباشد اين هم محل بحث است. در منابع اهل سنت هم هست كه مهدي(عج) ميآيد. اما در مصداقش با ما زياد قابل تطبيق نيست.
به نظر شما، آيا در شرايط امروز، مكتب عرفان ميتواند با بازنگري، بهعنوان يك مكتب تربيتي مورد بهرهبرداري قرار گيرد؟
من معتقدم نه! من معتقدم جامعة ما هرچه به اين موضوع بپردازد، وقت خودش را خراب و تلف ميكند. من نميخواهم منع بشود. ميگويم اين مكتب باشد. من ميگويم و معتقدم كه آن را بايد در حدّ يك احتمال باز نگه داشت. هركه هم اگر سلوك كرد و رسيد، ما بخيل نيستيم. خوب، برسد! اما اين را بهعنوان قانون در جامعه قرار دادن و همه را به اين مسير سوق دادن، نه، امكان دارد و نه نتيجه! بهخلاف شريعت. شريعت يك سلسله قوانين روشن و قابل عمل است. ميشود همه را وادار كرد كه روزه بگيرند. مگر يكي قبول نكند و بگويد: «من نميگيرم.» نه اينكه نميتواند بگيرد؛ قبول ندارد. مثلاً مسيحي يا مسلماني است كه سركش است. اگر بخواهد، ميتواند بگيرد. اما نميشود آييننامهاي نوشت كه همة مردم دنيا عاشق بشوند. همه بايد رياضت بكشند. همه بايد به فنا برسند. رياضت چيزي است كه شايد يك ميليونيام بشر هم تن به آن ندهد.
با حرف مفت كه عرفان پديد نميآيد. همه بيايند عرفاني حرف بزنند. كار عرفان چيزي است كه كم آدمي به آن تن ميدهد. به قول مولوي كه ميگويد: «عشق از اول سركش و خوني بود / تا گريزد هر كه بيروني بود.»
كار هر كس نيست، و لذا قابل تعميم هم نيست.
شما اگر بخواهيد اين را مفصلاً مورد بررسي قرار بدهيد، ميتوانيد مراجعه كنيد به آن كتاب «نسبت دين و عرفان» من. در آنجا من موضوع ولايت را بحث كردهام. ولايت، مثل نبوت، در شيعه اثنيعشري، جنبة الوهي ندارد. يعني اينها خدا نيستند. همانطور كه بارها در قرآن به پيغمبران گفته كه بگوييد به مردم: «انما انا بشراً مثلكم»: ما بشري هستيم مثل شما. فقط به ما وحي شده كه شما را هدايت كنيم.
ائمه ما هم بشري هستند كه بعد از پيغمبر براي هدايت مردم جانشين او ميشوند. منتها پيغمبر و امام معصوم هستند و با امداد و الهام الهي هم حمايت ميشوند. اما در تصوف، ولايت صوفيانه همان انبساط نهايي انساني است، كه خودش ميشود خدا و ديگر از جنبة بشري ميرود بالاتر. و آنها ميگويند، ولايت، باطن نبوت است. نبوت را از ولايت ميگيرند و ولايت را از نبوت برتر مينهند. سر اين هم دعواهايي درست شده است، و ايرادهايي به آنها گرفتهاند.
به هرحال، ولايت آنها با امامت درست شيعه (نه امامت تحت تأثير تصوف)، چندان ارتباطي ندارد. ولي يك تشابههايي هم ميان اينها هست. مخصوصاً اگر ولايت شيعه را يك صوفي بخواهد مطرح كند، مثل سيد حيدر آملي. آنجا كه اصلاً هردو را با هم يكي ميكنند. هيچ فرقي هم نميماند. ولي اهل سنت هم ولايتشان را با امامت ما نميآميزند. حداكثرش ائمه ما را هم جزء اوليا بدانند. اما اوليا در هر دوران و هر عصري هستند و هيچ ربطي هم به امامان دوازدهگانة ما ندارند. نه محدود هستند به آنها و نه اصلاً گاهي آنها را دخالت ميدهند. ولي در فرقههاي زيادي، آنها را هم جزء اوليا ميشمارند، و حتي در بعضي منابعشان مثل «فواتح» ميبدي، «شارح»، ديوان منصوب به مولا (كه مقدمهاش معروف است به «فواتح») و يا يكي از دو كتاب بزرگ علاءالدولة سمناني (كه حالا نميدانم «چهل منزل» است يا آن ديگري) معتقدند، ائمه اوليا بودهاند و امام زمان هم بعد از امام حسن عسكري(ع) ولي بوده و يك زمان غايب بوده و بعداً ظاهر شده و ولايت كرده و از دنيا رفته است. و اين هم در آن دو منبع هست. كه البته با عقايد ما خيلي تناسب ندارد. و آن مهدي هم كه آنها ميگويند، مگر با حضرت مهدي ما تطبيق شود؛ و الاّ ماهيتاً با هم فرق ميكنند.
با توجه به اينكه ابنعربي گاه از منظر شيعهاي متعصب و معتقد به مهدويت صحبت ميكند و گاه در آثار خود علاوه بر امام معصوم، خلفا و بزرگان اهل سلوك را نيز صاحب ولايت ميداند، اين دو را چگونه ميتوان تحليل كرد؟
عرض كردم: اينها در مكتبشان ولايت را يك اصل ميگيرند و گاهي ائمة ما را هم از اوليا ميشمارند. ولي ولايت را هيچگاه منحصر به ائمه نميدانند. ابنعربي خودش را هم ولي ميداند. حتي آن خاتمالاوليايشان يا آن آخرين وليشان، با مهدي(عج) ما قابل تطبيق باشد يا نباشد اين هم محل بحث است. در منابع اهل سنت هم هست كه مهدي(عج) ميآيد. اما در مصداقش با ما زياد قابل تطبيق نيست.
به نظر شما، آيا در شرايط امروز، مكتب عرفان ميتواند با بازنگري، بهعنوان يك مكتب تربيتي مورد بهرهبرداري قرار گيرد؟
من معتقدم نه! من معتقدم جامعة ما هرچه به اين موضوع بپردازد، وقت خودش را خراب و تلف ميكند. من نميخواهم منع بشود. ميگويم اين مكتب باشد. من ميگويم و معتقدم كه آن را بايد در حدّ يك احتمال باز نگه داشت. هركه هم اگر سلوك كرد و رسيد، ما بخيل نيستيم. خوب، برسد! اما اين را بهعنوان قانون در جامعه قرار دادن و همه را به اين مسير سوق دادن، نه، امكان دارد و نه نتيجه! بهخلاف شريعت. شريعت يك سلسله قوانين روشن و قابل عمل است. ميشود همه را وادار كرد كه روزه بگيرند. مگر يكي قبول نكند و بگويد: «من نميگيرم.» نه اينكه نميتواند بگيرد؛ قبول ندارد. مثلاً مسيحي يا مسلماني است كه سركش است. اگر بخواهد، ميتواند بگيرد. اما نميشود آييننامهاي نوشت كه همة مردم دنيا عاشق بشوند. همه بايد رياضت بكشند. همه بايد به فنا برسند. رياضت چيزي است كه شايد يك ميليونيام بشر هم تن به آن ندهد.
با حرف مفت كه عرفان پديد نميآيد. همه بيايند عرفاني حرف بزنند. كار عرفان چيزي است كه كم آدمي به آن تن ميدهد. به قول مولوي كه ميگويد: «عشق از اول سركش و خوني بود / تا گريزد هر كه بيروني بود.»
كار هر كس نيست، و لذا قابل تعميم هم نيست.