کافه تلخ

۱۳۸۶ آذر ۲۱, چهارشنبه

ابن‌عربي‌،حلاج‌، ذوالنون‌ مصري‌، شيخ‌ ابوالقاسم‌ قشيري‌ و هجويري‌


ابن‌عربي‌ چقدر وامدار پيشينيان‌ خود، مثل‌ حلاج‌، ذوالنون‌ مصري‌، شيخ‌ ابوالقاسم‌ قشيري‌ و هجويري‌ است‌. و با توجه‌ به‌ اينكه‌ نظرياتي‌ مثل‌ «انسان‌ كامل‌» و يا بحث‌ «وحدت‌ وجود»، قبل‌ از او توسط‌ كساني‌ مثل‌ حسين‌ بن‌ منصور حلاج‌ و حتي‌ ديگران‌ طرح‌ شده‌ است‌، آيا مي‌توان‌ ابن‌عربي‌ را در اين‌ نظرات‌، مؤسس‌ دانست‌؟

ابن‌عربي‌ را من‌ مؤسس‌ نمي‌دانم‌، ولي‌ سيستم‌ دهنده‌ و سامان‌دهنده‌ به‌ مطلب‌ و مخصوصاً تفصيل‌ دهندة‌ به‌ مطلب‌ مي‌دانم‌. يك‌ وقت‌ منصور حلاج‌ وحدت‌ وجود را در يك‌ بيت‌ بيان‌ مي‌كند. يا حافظ‌ مثلاً در آن‌ مصرع‌ مي‌گويد: هردو عالم‌ يك‌ فروغ‌ روي‌ اوست‌.
خوب‌، اين‌ همان‌ وحدت‌ وجود را گفته‌، و چيزي‌ باقي‌ نمي‌ماند.
اما يك‌ آدم‌ مثلاً در اين‌باره‌ پنج‌ جلد كتاب‌ مي‌نويسد. همين‌ حرفِ يك‌ مصرعي‌ را مي‌آيد تبديل‌ مي‌كند به‌ پنج‌ جلد كتاب‌. اين‌ بالاخره‌ يك‌ زحمتي‌ مي‌كشد، كاري‌ مي‌كند و باارزش‌ هم‌ هست‌.
اما اينكه‌ اينها را ايشان‌ آورده‌ و ابداع‌ كرده‌، من‌ عرض‌ كردم‌ كه‌، به‌ اين‌ نرسيده‌ام‌.
و اما اينكه‌ همه‌ اينها در حلاج‌ هم‌ بوده‌ است‌؛ مطمئناً نبوده‌ است‌. تمام‌ علوم‌ (من‌ در فلسفة‌ عرفان‌ نظري‌ گفته‌ام‌) عمر تاريخي‌ دارند. مثل‌ يك‌ بچه‌، كه‌ از نطفه‌اش‌ پيدا مي‌شود تا برسد به‌ دوران‌ بلوغ‌ و رسايي‌اش‌، عرفان‌ اسلامي‌ هم‌ در جامعة‌ ما، يك‌ دوره‌ فقط‌ بذرهايش‌ بود. بعد آهسته‌، آهسته‌ جوانه‌ زد. بعد رشد كرد. بعد كمال‌ يافت‌.
حلاج‌ و امثالهم‌، مال‌ دوران‌ جوانه‌ها و رواج‌ هستند. يعني‌ آن‌ سامان‌ لازم‌، در آثار آنها نيست‌. مثل‌ رياضيات‌ مثلاً قرن‌ پنجم‌ قبل‌ از ميلاد، كه‌ نمي‌شود با رياضيات‌ قرن‌ بيستم‌ مقايسه‌اش‌ كرد. رياضيات‌ بوده‌ و شروع‌ شده‌ و از همان‌جا آمده‌ و به‌ اينجا رسيده‌ است‌.
ابن‌عربي‌ هم‌ همه‌ چيز را از خودش‌ نياورده‌ است‌.
مي‌توانم‌ بگويم‌ كه‌ همة‌ آثارش‌، در پيشينيان‌ خودش‌، مثل‌ عين‌القضاة‌، مثل‌ احمد غزالي‌ و ديگران‌، مثل‌ سراج‌ طوسي‌ ـ كه‌ خيلي‌ از ابن‌عربي‌ جلوتر است‌ (مال‌ اواخر قرن‌ چهارم‌ است‌) ـ شروع‌ شده‌ است‌.
(آثار سراج‌ طوسي‌، الان‌ هم‌ از بهترين‌ منابع‌ تصوف‌ ماست‌.) سراج‌ طوسي‌، ابوالقاسم‌ قشيري‌، يا كلاواوي‌ («التعرف‌ في‌ نظر اهل‌ التصوف‌») و «قوت‌ القلوب‌» ابوطالب‌ مكي‌؛ كه‌ اصلاً «احياءالعلوم‌» غزالي‌، تقليد و اقتباسي‌ از «قوت‌القلوب‌» است‌، بدون‌ اينكه‌ نامي‌ از صاحب‌ اثر آورده‌ شود. حتي‌ بعضي‌ از محققان‌ مصري‌ معتقدند كه‌ غزالي‌ سرفصلها را عوض‌ كرده‌، تا معلوم‌ نشود كه‌ از اين‌ كتاب‌ اقتباس‌ كرده‌ است‌.
بنابراين‌، مطالب‌ قبلاً بوده‌ است‌. اما اينكه‌ قبلاً بوده‌ است‌، فضيلت‌ كار اينها را نفي‌ نمي‌كند. مخصوصاً در اين‌طور جاها.
در علوم‌ پايه‌ (مثلاً در فيزيك‌ و شيمي‌)، تفصيل‌ خيلي‌ نقش‌ ندارد.
در نيم‌ صفحه‌ مطلب‌، انيشتين‌ مي‌تواند نسبيت‌ را به‌ دانشمندان‌ بگويد؛ اضافه‌ بحث‌ هم‌ لازم‌ نيست‌. نه‌ هفت‌ جلد كتاب‌ مي‌خواهد، نه‌ شرح‌ مي‌خواهد و نه‌ بسط‌. اما اين‌جور مسائل‌ (عرفان‌) كه‌ يك‌ مقدار زيادي‌ مبناي‌ روشن‌ ندارند، بيشتر دعاوي‌اند؛ و اينها را مي‌شود شرح‌ و بسط‌ داد. من‌ در كلاس‌، به‌ شوخي‌ مي‌گويم‌ و اين‌ شوخي‌ جدي‌ هم‌ هست‌: الان‌ من‌ مي‌توانم‌ (اگر به‌ عمرم‌ و وقتم‌ اعتماد داشته‌ باشم‌ و درست‌ هم‌ بدانم‌ اين‌ كار را) با يك‌ بيت‌ ابن‌فارض‌، يا يك‌ سطر ابن‌عربي‌ يا با يك‌ بيت‌ منصور حلاج‌، بيست‌ و پنج‌ جلد كتاب‌ بنويسم‌. مبنا ندارد كه‌! هي‌ بگو و وصل‌ كن‌ به‌ هم‌ و برو جلو. مخصوصاً ابن‌عربي‌، كه‌ اصلاً به‌ مبنا معتقد نيست‌.
همين‌ الان‌، كلاس‌ داشتيم‌. دانشجويان‌ دورة‌ دكتري‌ هستند. مي‌گويند: «آخر اين‌ روي‌ چه‌ مبنايي‌ اين‌جور اظهار نظر و معني‌ مي‌كند؟ هر پيغمبري‌ را كه‌ مطرح‌ مي‌كني‌، يك‌جور او را محكوم‌ مي‌كند؛ كه‌ «اينجا اين‌جور اشتباه‌ كرده‌ است‌. نوح‌ اگر بلد بود، اين‌جور دعوت‌ مي‌كرد، همه‌ تسليم‌ او مي‌شدند.
پيغمبر اسلام‌(ص‌) آن‌جور دعوت‌ كرد، همه‌ تسليم‌ شدند.» اولاً كسي‌ نيست‌ كه‌ بگويد: «آقا! اينجا هم‌ هيچ‌ همه‌ تسليم‌ نشدند.» مي‌گويد: «دعوت‌ او (نوح‌) فرقاني‌ بود، دعوت‌ رسول‌ اكرم‌(ص‌) قرآني‌ است‌. يعني‌ او بين‌ تشبيه‌ و تنزيل‌ را جمع‌ نمي‌كرد. رسول‌ اكرم‌(ص‌) اين‌ كار را كرده‌ است‌.
لذا به‌ او ايمان‌ آورده‌اند.» و از اين‌ نوع‌ حرفها. همه‌ جور مي‌شود اين‌جور مسائل‌ ذوقي‌ را مطرح‌ كرد. مسائل‌ ذوقي‌، حد و حساب‌ ندارد. مي‌شود حافظ‌ را هيچ‌ شرح‌ نكرد، و مي‌شود براي‌ هر غزلش‌، ده‌ جلد شرح‌ نوشت‌. عرفان‌ اين‌جوري‌ است‌.