کافه تلخ

۱۳۸۶ آذر ۲۱, چهارشنبه

دست‏نوشته‏هاى جوينى عمده‏ترين ماخذ





جوينى بيست و چهار سال در بغداد از طرف مغول‏ها حكمرانى كرد.

از جهانگشاى او به صراحت معلوم مى‏شود كه جوينى همه جا در جريان قلع و قمع اسماعيليه همراه هولاكو بوده است. وقتى كه هولاكو به محاصره قلعه «ميمون دژ» كه محكم‏ترين قلعة الموت و محل سكونت پادشاهان اسماعيليه مشغول بود و اهل قلعه مجبور به تسليم شدند، عطا ملك از جانب هولاكو فرمان يافت تا صلح‏نامه‏اى بر وفق ملتمس ايشان نوشته به داخل قلعه به نزد ركن الدين آخرين شاه اسماعيليه الموت بفرستد.
بعد از فتح الموت و استيصال اسماعيليه در سنه 645 عطا ملك براى آن كه مبادا كتابخانه الموت كه آوازه آن در گوشه و كنار شايع بود، عرصه تلف و غارت گردد و آن آثار نفيسه به كلى از ميان برود به هولاكو عرضه داشت كه نفايس كتب الموت را تضييع نتوان كرد. هولاكو آن سخن را پسنديده، فرمان داد تا علاء الدين به قلعه رفته مستودعات خزانه و مستجمعات كتابخانه ايشان را كه از عهد حسن صباح تا آن وقت در طول 170 سال به تدريج فراهم آمده بود، مطالعه و آن چه لايق خاصه پادشاه باشد، جدا كند. جوينى به مطالعه كتابخانه و خزانه ايشان رفته آن چه مصاحف و نفايس كتب و آلات نجومى رصدخانه بود، استخراج كرده، باقى كتب را كه متعلق به اصول يا فروع مذهب ايشان بود به اقرار خود همه را بسوخت.
از كتبى كه علاء الدين جوينى از كتابخانه مذكور استخراج كرده و خوشبختانه آن را نسوخته است، كتابى است مشتمل بر وقايع احوال حسن صباح به نام سرگذشت‏سيدنا كه خلاصه مختصرى از آن را خود جوينى در جلد سوم جهانگشاى (36) و خلاصه مفصل‏ترى از آن را رشيد الدين فضل الله در جلد دوم از جامع التواريخ در تاريخ اسماعيليه الموت نقل كرده‏اند (37) .

به قول علامه قزوينى گويا جوينى از فرط تدين و تصلب او در عقيده، اين كتاب رگذشت‏سيدنا را از كتب كفر و ضلال محسوب مى‏داشته و در كمال اكراه و تنفر قلب از آن استفاده كرده است، لذا مى‏بينيم كه با نهايت افراط در تلخيص و اختصار آن كوشيده و در حد امكان از نقل كم‏ترين مقدار از آن كه براى فهم تاريخ «ملاحده‏» ضرورى بوده اكتفا كرده است. (38)

اين دو خلاصه به عنوان ماخذ اسماعيليه نزاريه، در كمال اهميت و ارزش است و معلومات ارزشمندى كه در آن‏ها است، در هيچ كتابى ديگر يافت نمى‏شود. به اين ترتيب جوينى به اعتراف خود منابع و كتاب‏هاى اسماعيليه نزارى را به عنوان كتب ضاله، طعمه حريق ساخته است.اى كاش او با توجه به آن منابع، تحليلى درست و منصفانه از اين فرقه به دست مى‏داد، ولى او به رغم اين منابع، هم‏چون ديگران به تحليل غير منصفانه و غرض‏آلود، پرداخته است. او مى‏نويسد:

در ابتداى ملت اسلام، بعد از ايام خلفاى راشدين در ميان اسلام جماعتى پيدا شدند كه ضماير ايشان را با دين اسلام الفتى نبود و عصبيت مجوس در دل‏هاى اين طايفه رسوخ داشت، از جهت تشكيك و تضليل در ميان خلايق سخنى انداختند كه ظاهر شريعت را باطنى هست كه بر اكثر مردم پوشيده است و كلماتى كه از فلاسفه يونانيان به ايشان رسيده بود در تصرف آن اباطيل ايراد مى‏كردند و از مذاهب مجوس نيز نكته‏اى چند درج... تا در آن وقت كه كيسانيان از باقى شيعه جدا شدند، اين قوم نيز خود را بر كيسانيان بستند...چون كيسانيان را عدد و عدت زيادت نماند، آن قوم خويش را بر روافض بستند و در ميان اينان شخصى بود از فرزندان جعفر طيار، نام او عبد الله بن معاويه، دعوت روافض قبول كرد و در آن مذهب، تبحر يافت و جدولى در معرفت اوايل شهور عرب استخراج كرد و گفت‏به رؤيت هلال احتياج نيست و وضع آن جدول را كه بحر ضلال بود، بر ائمه اهل بيت رضوان الله عليهم بست و گفت ماه يك شبه امام تواند ديد... روافض شيعه بر او انكار كردند و ميان ايشان اختلاف پيدا شد.
جماعت جدوليان، خود را اهل علم باطن نام نهادند و ديگر شيعه را اهل ظاهر... قوم مذكور كه از كيسانيان به روافض نقل كرده بودند، خود را به اسماعيل بستند و از روافض جدا شدند و گفتند هر كه باطن شريعت‏بدانست اگر به ظاهر تغافلى كند بدان معاقب نباشد. .. (39) .

در اين كه اسماعيليه اهل تاويل بودند و بسيارى از ظواهر شرع را به دل خواه خود، به امورى نامربوط تاويل مى‏كرده‏اند، شكى نيست و در اين كه بر اساس منابع شيعه اثنى عشريه، امامت اسماعيل بن جعفر مردود است و فرقه اسماعيليه از فرق باطل شمرده مى‏شود، باز شكى نيست، ولى نسبت دادن هر انديشه خلافى و هر جنايت هولناكى به آنان صحيح نمى‏باشد.
و معلوم نيست‏بر اساس چه ملاكى اسماعيليان را متهم به مجوسيت كرده‏اند يا «مزدكيه‏»به آن‏ها اطلاق نموده‏اند (40) . و بعضى در باره قرامطه گفته‏اند:ايشان جماعتى گبر بودند در زمان مامون خواستند مذهب خود را آشكار كنند و مى‏دانستند كه بر مسلمانان غلبه نمى‏توانند بكنند، گفتند; وظيفه آن است كه ما تاويل اركان شريعت‏به وجهى كنيم كه به كلى، دين و ملت را براندازد. (41)

تحليل نظام الملك

از اين عجيب‏تر، تحليل نظام الملك است. او بيرون آمدن سندباد گبر را به «مزدك‏» ارتباط داد و سپس از توجه سندباد به روافض سخن به ميان آورده و گفته است:

و دانست كه اهل كوهستان بيشتر رافضى و مشبهى و مزدكى‏اند...چون رافضيان نام مهدى بشنيدند و مزدكيان نام مزدك، جمعى بسيار گرد آمدند و كار او بزرگ شد به جايى رسيد كه صدهزار مرد بر او گرد آمدند و هر كه با گبران خلوت كردى گفتى كه دوست عرب شد كه در كتابى يافته‏ام از كتب بنى‏سامان و باز نگردم تا كعبه را ويران نكنم، كه او را بدل آفتاب بر پاى كرده‏اند و ما هم چنان قبله خويش، آفتاب كنيم، خرم دينان را گفتى كه مزدك شيعى بوده و من شما را فرمايم كه با شيعه دست، يكى داريد... منصور سه روز با سندباد كارزار كرد روز چهارم سندباد به دست جمهور كشته شد و آن جمع، پراكنده گشتند و مذهب خرمدينى و گبرى آميخته شد، تا هر روز اين مذهب اباحت پرورده‏تر شد و جمهور چون سندباد را بكشت، در رى شد. هر چه از گبريان يافت همه رابكشت (42) ...

با توجه به اين عبارات روشن مى‏شود كه به نظر خواجه نظام الملك قرامطيان و باطنيان در كوهستان و عراق و خراسان از اين حركت پديد آمدند او به جاى اين كه به كتاب‏هاى اسماعيليه مراجعه كند و آراء و عقايد و مسائل فكرى آن‏ها را از منابع خودشان بگيرد، از اين حركت فراگير و مذهبى تحليلى غير عالمانه ارائه كرده است. مسلما اين نوع تفسير و تحليل‏ها گمراه كننده است.