کافه تلخ

۱۳۸۶ آذر ۲۱, چهارشنبه

نوافلاطونيها، يا افكار هندي‌ و بودايي‌) ابن‌عربی


آيا ابن‌عربي‌ و ديگران‌، در اين‌ مورد، از ديدگاههاي‌ بيگانه‌ (نوافلاطونيها، يا افكار هندي‌ و بودايي‌) تأثير پذيرفته‌اند؟

من‌ معتقدم‌ صددرصد! يعني‌ تصوف‌ و عرفان‌ ما، ريشه‌اش‌ در همين‌ عرفانهاي‌ جهاني‌ هندي‌ و نوافلاطوني‌ و يونان‌ باستان‌ و ايران‌ باستان‌ است‌. و اينها هم‌، طريق‌ و روششان‌، به‌ خاطر گسترش‌ قلمرو اسلام‌ بود. اسلام‌ وقتي‌ كه‌ از اين‌طرف‌ فلسطين‌ و مصر را گرفت‌ و از آن‌ طرف‌ رفت‌ به‌ بلخ‌ و بخارا، و قسمتهاي‌ زيادي‌ از قلمرو اديان‌ هندي‌ را تصرف‌ كرد، خوب‌، همة‌ اينها مسلمان‌ شدند. اما رسوبات‌ فرهنگي‌ آنها، به‌طور ناخودآگاه‌ به‌ جهان‌ اسلام‌ منتقل‌ شد.
مسلماً وحدت‌ وجود ما، رياضت‌ ما، مسائل‌ ظاهر و باطن‌ عالم‌، سالهاي‌ سال‌ ـ هزاران‌ سال‌ ـ پيش‌ در تعاليم‌ اينها بود. من‌ در كتاب‌ «عيار نقد»، چنان‌كه‌ گفتم‌، اينها را نوشته‌ام‌. اما اينها به‌عنوان‌ زمينه‌ و بذرهاي‌ تصوف‌ اسلامي‌ بودند. اين‌ تصوف‌، در جهان‌ اسلام‌، رنگ‌ اسلامي‌ به‌ خود گرفت‌. و من‌ معتقدم‌ كه‌ نسبت‌ به‌ آن‌ صورتهاي‌ اوليه‌اش‌، شفاف‌تر شد.
اقلاً در بحث‌ متكامل‌تر و بهتر شد. اگر شما الان‌ به‌ من‌ بگوييد كه‌ «آيا عرفان‌ ابن‌عربي‌، همان‌ تعاليم‌ فلوطين‌ است‌ كه‌ الان‌ مجموعه‌ آثارش‌ هم‌ به‌ فارسي‌ ترجمه‌ شده‌ است‌؟ آيا اين‌ تعاليم‌ عرفان‌ اسلامي‌، همان‌ تعاليم‌ اديان‌ هنديان‌ است‌ كه‌ الان‌ اكثر كتابهايشان‌ به‌ فارسي‌ ترجمه‌ شده‌ است‌؟» مي‌گويم‌ كه‌ ريشه‌ همان‌ است‌، ولي‌ در اسلام‌ تحول‌ پيدا كرده‌ است‌. رنگ‌ و شكل‌ عوض‌ كرده‌ و گاهي‌ مطالب‌ شفاف‌تر شده‌ و حتي‌ از بعضي‌ خرافات‌ پاك‌ شده‌ است‌.
مثلاً تناسخ‌ هندي‌ را ما ديگر اينجا نياورده‌ايم‌. بنابراين‌ از آنها آب‌ خوردن‌ و ريشه‌ داشتنش‌، مسلم‌ است‌؛ اما تحولش‌ هم‌ مسلم‌ است‌. اين‌ را هم‌ من‌ نمي‌توانم‌ بگويم‌، شايد هيچ‌كس‌ هم‌ نتواند بگويد كه‌ ابن‌عربي‌ مستقيماً از نوافلاطونيها و يا هنديان‌ متأثر شده‌ است‌.
نه‌. اين‌ عرفان‌ از آن‌ دورانِ پاشيده‌ شدن‌ بذر تصوف‌، كه‌ اوايل‌ قرن‌ دوم‌ است‌، در جهان‌ اسلام‌، آهسته‌ آهسته‌ پيدا شد. اين‌ تأثيرها مال‌ آن‌ دوران‌ است‌. ولي‌ خوب‌، همان‌ بذرها هستند كه‌ جوانه‌ زده‌اند و در نهايت‌ درخت‌ باثمري‌ شده‌ است‌ به‌ نام‌ عرفان‌ اسلامي‌. پس‌، تأثير و تأثر عرفان‌ از آنها، بيش‌ از اسلام‌ است‌؛ و حتي‌ اگر تحليلي‌ نگاه‌ كنيم‌، فاصله‌اش‌ با اسلام‌ خيلي‌ زياد است‌، و قرابتش‌ با آنها خيلي‌ بيشتر است‌. اصلاً عين‌ هم‌ هستند. اما اين‌ مطالب‌ عين‌ هم‌، در جامعة‌ ما شكل‌ ديگري‌ گرفته‌ و بهتر و منسجم‌تر شده‌ است‌.
مخصوصاً بعد از قرن‌ هفتم‌.
بعضي‌ آن‌ ريشه‌ها را فراموش‌ مي‌كنند، و سعي‌ مي‌كنند بگويند: «عرفان‌ از اسلام‌ مستقيماً برآمده‌ است‌.» من‌ با اين‌ نظر موافق‌ نيستم‌. اگرچه‌ در تأليفهاي‌ اوليه‌ام‌، مثل‌ «فلسفة‌ عرفان‌» اين‌ نظر را قبول‌ داشتم‌، ولي‌ حالا معتقدم‌ اين‌ نظر اشتباه‌ است‌؛ و اگر آن‌ كتاب‌ را هم‌ تجديد نظر كنم‌، آن‌ مطالب‌ را عوض‌ خواهم‌ كرد.
چيزي‌ كه‌ از همة‌ اينها بدتر است‌ اين‌ است‌ كه‌ وقتي‌ مي‌گوييم‌ «عرفان‌ اسلامي‌»، سنيها آن‌ را مي‌اندازند به‌ گردن‌ شيعيان‌. مي‌گويند: عرفان‌ اصلاً مال‌ شيعه‌ است‌ و به‌ جهان‌ اسلام‌ آمده‌ است‌. از امامت‌ و ولايت‌ شيعه‌، عرفان‌ زاده‌ شده‌ و پر و بال‌ گرفته‌ و شده‌ است‌ همين‌ عرفان‌ اسلامي‌.
آنهايي‌ كه‌ عرفان‌ را بدعت‌ مي‌دانند، آن‌ را به‌ گردن‌ شيعه‌ مي‌اندازند. مثل‌ دكتر مصطفي‌ كابل‌ السيلي‌، كه‌ كتابي‌ نوشته‌ است‌ به‌ نام‌ «التشيع‌ و التصوف‌». من‌ آن‌ برداشت‌ را هم‌ اشتباه‌ مي‌دانم‌. اين‌ گرايشها، در اصل‌ موجي‌ بود كه‌ از بيرون‌ وارد شد. از بيرونِ زردشتي‌ و تعاليم‌ ايران‌ باستان‌ بگير تا بيرونِ مربوط‌ به‌ هند و نوافلاطونيان‌ و عرفان‌ مسيحي‌. قطعاً از بيرون‌ آمده‌ است‌.
اين‌ موج‌ و ورود و تأثيرش‌، از نظر تاريخي‌ مشخص‌ است‌: دقيقاً در قرن‌ دوم‌ هجري‌. اگرچه‌ در تاريخ‌ تصوف‌ مي‌نويسد: اولين‌ كسي‌ كه‌ به‌ نام‌ صوفي‌ خوانده‌ شد، ابوهاشم‌ كوفي‌ بود، كه‌ در سال‌ 160 مرده‌ است‌. ولي‌ از او جلوتر، در زمان‌ امام‌ صادق‌، عليه‌السلام‌ (در سال‌ 45 يا 48 كه‌ درگذشته‌اند، اگر اشتباه‌ نكنم‌) به‌ عنوان‌ تصوف‌ بحث‌ شده‌، و حضرت‌ شديداً منكر تصوف‌ است‌ و رد مي‌كند و به‌ پيروان‌ اين‌ فرقه‌ و طرفدارانش‌ مي‌تازد، و شيعه‌ را از تبعيت‌ اين‌ مطالب‌، شديداً بر حذر مي‌دارد.
شما مي‌توانيد در اين‌باره‌ به‌ همان‌ مادة‌ «صوف‌» در «سفينة‌البحار» مرحوم‌ شيخ‌ عباس‌ قمي‌ مراجعه‌ كنيد و از آنجا نشاني‌ بگيريد و مراجعه‌ كنيد به‌ منابع‌ حديثي‌ ما، مثل‌ «بحارالانوار» مجلسي‌ و برويد به‌ منابع‌ جلوتر حديثي‌؛ تا ببينيد كه‌ اين‌ مال‌ شيعه‌ نيست‌. اشتباه‌ مي‌كنند. اصلاً پيدايشش‌ در ميان‌ اهل‌ سنت‌ بوده‌ است‌. از جنيد و بايزيد و حلاج‌ و شبلي‌ و رابعه‌ و آن‌ سران‌ اوليه‌شان‌، تا برسد به‌ ابوسعيد ابوالخير و سراج‌ طوسي‌، همه‌ از اهل‌ سنت‌اند.
شما چه‌جور اين‌ را به‌ گردن‌ شيعه‌ مي‌اندازيد؟! در بين‌ علماي‌ اوليه‌ شيعه‌، ما اصلاً صوفي‌ نداريم‌. اما من‌ به‌ اين‌ مورخان‌، اين‌ نكته‌ را تذكر مي‌دهم‌ كه‌ شما نگوييد از شيعه‌ آمده‌ به‌ جهان‌ اسلام‌. اين‌ را هم‌ يادآوري‌ كنم‌ كه‌ منظورشان‌ از شيعه‌، شيعة‌ اثني‌ عشري‌ نيست‌، بلكه‌ شيعيان‌ اسماعيليه‌ است‌، كه‌ به‌ «باطنيه‌» معروف‌ بودند.
من‌ مي‌گويم‌ اين‌ حرف‌ درست‌ نيست‌ كه‌ تصوف‌ از باطنيان‌ آمده‌ وارد اسلام‌ شده‌ است‌. يك‌ موجي‌ آمد. اين‌ موج‌ بيروني‌ در جهان‌ اسلام‌ اثر گذاشت‌ (در فرهنگ‌ جهان‌ اسلام‌) و دو بستر براي‌ ظهور خودش‌ پيدا كرد. در اهل‌ سنت‌ به‌ همين‌ صورت‌ تصوف‌ ظاهر شد و در تشيّع‌ به‌صورت‌ باطنيه‌ درآمد.
پس‌ ما نبايد بگوييم‌: «قضية‌ باطنيه‌ و اسماعيليه‌ و باطنگرايي‌ از سنيهاي‌ صوفي‌ به‌ ما سرايت‌ كرد». آنها هم‌ نبايد بگويند كه‌ «خير آقا! تصوف‌، از آن‌ تشيع‌ باطني‌ شما پديد آمد.» بايد هردو در جستجوي‌ آن‌ منبعي‌ باشيم‌ كه‌ هم‌ در جهان‌ شيعه‌ و هم‌ در سني‌ اثر گذاشته‌ است‌. در سني‌ تصوف‌ را ايجاد كرده‌ و در شيعه‌، باطنيان‌ را. حتي‌ خيلي‌ از محققان‌ سني‌، تصوف‌ را شيعي‌ نمي‌دانند، و از مختصات‌ اهل‌ سنت‌ مي‌دانند. همين‌ است‌ كه‌ يك‌ شاعر معروف‌ عراقي‌ كرد هست‌ (شيخ‌ رضا طالباني‌) كه‌ مي‌گويد: «افغان‌! دو چيز، شرع‌ نبي‌ را به‌ باد داد / در سنيان‌ تصوف‌ و در شيعه‌ اجتهاد.»
يعني‌ اجتهاد و مجتهد و تقليد را اينها مخصوص‌ جهان‌ شيعه‌ مي‌دانند، ولي‌ خودشان‌ قبول‌ دارند كه‌ تصوف‌ مال‌ اهل‌ سنت‌ است‌. اصلاً تمام‌ خانقاهها و ادوار تصوف‌ را مطالعه‌ كنيد. مي‌بينيد كه‌ بعد از صفويه‌ شيعه‌ داراي‌ خانقاه‌ شده‌ و مشايخي‌ داشته‌ است‌. آن‌ هم‌ خيلي‌ كم‌رنگ‌. هميشه‌ هم‌ از طرف‌ علما تهاجم‌ شده‌ و نگذاشته‌اند اين‌ موضوع‌ زياد جدي‌ گرفته‌ شود. پس‌، كاملاً عرفان‌ را از اسلام‌ دانستن‌، از نظر من‌ درست‌ نيست‌؛ اگرچه‌ بزرگاني‌ خلاف‌ حرف‌ من‌ را زده‌ باشند. بالاخره‌ نظر، نظر است‌. و ديگر اينكه‌، به‌ گردن‌ همديگر انداختن‌ هم‌ درست‌ نيست‌: ما بگوييم‌ «از سنيان‌ آمده‌ است‌» و سني‌ بگويد «از شيعيان‌ آمده‌ است‌». نه‌خير! اين‌، موجي‌ است‌ كه‌ از بيرون‌ آمده‌ است‌.