کافه تلخ

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

شبانگاه


و شبانگاه، نقش خوابي بر او آشكار شد. پس به خواب چنان ديد كه شير بچه ئي، سرشار از شادي هاي حيات، به بازي در جست و خيز است... او- گيل گمش- تبرزين از كنار خود برداشت. و بازو برافراشت، و تيغ از كمربند بركشيد صخره نوك تيزي به زوبين ماننده، در فاصله ميان ايشان فرو افتاد و شكافي عظيم در خاك پديد كرد. و او- گيل گمش- در آن مغاك فروشد.
پس گيل گمش وحشتزده برخاست، و از آنجاي كه بود، فراتر رفت.
ديگر روز، چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، او- گيل گمش- رو در روي خويش به بالا نظاره كرد. و رو در روي خويشتن كوهساري ديد بس عظيم. و آن كوهساري است كه مشو مي خوانندش و آن، دو تيزه است كه بار آسمان را همي كشد. و در فراخناي ميان آن هر دو تيزه، كمانه دروازه خورشيد است.
و خورشيد، هم از آن جاست كه بيرون مي آيد. و دو غول- نر غولي و ماده غولي- بر دروازه خورشيد كه بر آسمان مي گشايد نگهبان اند. تن ايشان از سينه به بالا از خاك بيرون است و از سينه به پائين ايشان كه به هيأت كژدمي است- به جهان زيرين خاك در نشسته. ديدار ايشان خوف انگيزست. از نگاه ايشان مرگ فرو مي بارد. برق زشت چشم ايشان كوه ها را به بستر دره هاي ژرف در مي غلتاند.
گيل گمش در ايشان ديد و خشك زده، هم به جا كه بود، درماند. رخسار او از بسياري هراس به هم درشد. با خود هي زد و در برابر ايشان فروتني كرد.
كژدم نر، ماده خود را آواز داد و با او- با جفت خويش- چنين گفت:
«- مردي كه به جانب ما مي آيد با اندام و گوشتي همانند خدايان است! »
و ماده وي، به پاسخ، با او- با نرينه خويش- چنين گفت:«- آري دو سوم او خدا، پاره سومش آدمي است!»
پس كژدم نر يار خدايان را آواز مي دهد، و با او- با گيل گمش مي گويد: «- تو راهي بس دراز در نوشته اي، اي بيابانگرد، تا اينك به نزديك من آمده اي... از كوهساراني بر گذشته اي كه بر گذشتن از آن سخت دشوار است... مي خواهم بر آهنگ تو آگاهي يابم... اين جا بر بيابانگردي كرانه ئي است؛ مي خواهم تا مقصد سفر ترا بدانم.»
پس گيل گمش به پاسخ با او- با كژدم- چنين گفت:

«- من داغ انكيدو را به دل دارم؛ من داغ انكيدو، رفيق خويش و پلنگ دشت را دارم. بهره آدمي بدو رسيد... اينك هراس مرگ در من است. از آن روي به پهنه صحرا شتافته ام... سرنوشت انكيدو بر من سنگين و دشوار افتاده است... رفيق من خاك شده. آن كه او را دوست مي داشتم، انكيدو، رفيق من، چنان چون خاك رس اين زمين شده است... از آن روي از كوهساران به فراز بر شدم و به نزديك تو آمدم. انديشيدم كه به نزد نياي بزرگ خويش- به نزد اوتنهپيشتيم بخواهم رفت... او- اوتنهپيشتيم- بدانجا رسيد كه با جرگه خدايان درآمد.
چندان به جست و جو برخاست تا خود زندگي جاودانه را باز يافت. من بر آن سرم كه به نزديك او روم، و او را از مرگ و زندگي بپرسم.»
پس نرينه كژدم دهان گشود و با او- با گيل گمش- چنين گفت:«- اي گيل گمش! از آدميان هيچگاه كسي راه بر اين كوهستان نيافته است. هيچ كس در اين كوهساران پيشقدم نبوده است. اينك درهئي عميق، كه دوازده ساعت دوتائي از ميان كوه هاي آسمان مي گذرد. تاريكي آن غليظ است.
در راه ژرف از روشني نشاني نيست. راه، به طلوع آفتاب مي كشد، به غروب آفتاب باز مي گردد. ما نگهبانان دروازه راه ژرف تاريكيم... پشت كوه ها، درياست كه سرزمين هاي خاك را دربرگرفته... از اين دره ظلمات، هيچ گاه، آدمي برنگذشته است... پشت دروازه خورشيد، منزلگاه نياي تست. سراي اوتنهپيشتيم، دور از اينجا، بر دهانه كشتي ترا بدان سوي ها نخواهد برد.» گيل گمش آواز دهان غول را مي شنيد.
پس گيل گمش با او- با نگهبان دروازه آفتاب- چنين گفت:«- راه من از دردها مي گذرد. درد خوف انگيز غم، نصيب جان من است. آيا مي بايد تا به زنگ و مويه روزگار خويش به سر كنم؟ مرا جوازي بده تا به كوهستان درآيم. تا اوتنهپيشتيم را ديدار كنم و زندگي را ازو بپرسم، چرا كه او آن را باز يافته... بگذار تا بگذرم، باشد كه من نيز زندگي را به دست آرم!»
و كژدم با او- با گيل گمش- چنين گفت:«- اي گيل گمش! تو دلاوري، و قدرت هاي تو سخت عظيم است. پس برو، و به گستاخي راه را بجوي. كوهساران مشو، از همه كوهي بر پهنه زمين، برتر است. در اندرون اين كوهسار، درهئي هست ژرف و تاريك... باشد كه به سلامت از راه ژرف تاريك بگذري!- دروازه خورشيد كه ما بر آن نگهبانيم، بر تو گشوده باد!»
و گيل گمش اين سخنان مي شنيد.
پس او- گيل گمش- رو در راه نهاد. او به راهي ميرود كه به طلوع آفتاب مي كشد. چون دو ساعت در راه برفت، به تنگناي ظلمت رسيد. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچ گونه نشاني نبود... آن چه را كه در پيش اوست نمي بيند. آنچه را كه در پشت اوست نمي بيند.
پس چار ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچ گونه نشاني نبود. آن چه را كه در پيش اوست نمي بيند؛ آن چه را كه در پشت اوست نمي بيند.
پس پنج ساعت ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچ گونه نشاني نبود. آن چه را كه در پيش اوست نمي بيند؛ آن چه را كه در پشت اوست نمي بيند.
پس شش ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچ گونه نشاني نبود. آن چه را كه در پيش اوست نمي بيند؛ آن چه را كه در پشت اوست نمي بيند.
پس هفت ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچ گونه نشاني نبود. آن چه را كه در پيش اوست نمي بيند؛ آن چه را كه در پشت اوست نمي بيند.
پس هشت ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. به بانگ بلند آواز در مي دهد. و تاريكي غليظ بود و از روشني به هيچگونه نشاني نبود. ظلمت نمي گذارد تا هر آن چه را كه در پيش روي اوست ببيند؛ تا هر آنچه را كه در پشت اوست ببيند.
پس نه ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. اينك جنبيدن هوا را احساس مي كند. بالايش خميده، رخسارش به زير افتاده است. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچگونه نشاني نبود.

پس ده ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. اكنون تنگناي دره به فراخي مي گرايد و اينك، نخستين سپيده روز در برابر نگاه اوست.
پس دوازده ساعت دوتائي پيش تر رفت. اينك روشني است و روشنائي روز، ديگر بارش به برگرفت.
باغ خدايان رويا روي او گسترده است. و گيل گمش در آن مي ديد با گام هاي تند به جانب باغ خدايان برفت. ميوه هاي آن ياقوت است. و تاك، خوشه ها فرو آويخته. تماشاي آن همه، نيكوست. اينك، درختي ديگر با بار لاجورد. و اينك ميوه هاي ديگر، بسياري ميوه هاي ديگر!... در تابش خورشيد، منظر درخشان باغ، دل انگيز است. و او- گيل گمش- دست هاي خود را به جانب شهمش، به جانب خداي سوزان آفتاب، بر ميفرازد:«- سرگرداني من دراز و دشوار بود. مي بايست تا جانوران وحشي را به خون دركشم و از پوست ايشان تن پوشي كنم. و خوراك من از گوشت ايشان بود... از دروازه خورشيد رخصت ورود يافتم، و از تنگراه دره ژرف ظلمات گذشتم.
اينك باغ خدايان، كه روياروي من گسترده!... درياي فراسوي باغ، درياي پهنه ور است. راه خانه ئوتنهپيشتيم دور را با من بنماي! كشتيباني را كه مرا از لجه هاي مرگ تواند كه به سلامت بگذراند با من بنماي تا توانم كه از زندگي خبر گيرم!» و شهمش- خداي آفتاب- آواز دهان او مي شنيد... پس در انديشه شد. و با او- با گيل گمش- چنين گفت:«- گيل گمش! به سوي كجا شتاب مي كني؟ زندگي را كه پي گرفته ئي باز نمي يابي!»
و گيل گمش با او- با شهمش بلند- مي گويد:«- با همه شوربختي هاي غربت، از دشت ها گذشتم. از پس هر ستاره، ستاره ئي ديگر به خاموشي فرو شد. من اين ساليان را، همه شب ها بر دشت برهنه خفته ام. در راه ژرف، نه آفتاب و نه ماه بر من تافت، نه هيچ ستارهئي... بگذار اي آفتاب تا چشمان من در تو نظر كنند؛ بگذار تا روشني زيباي تو مرا بسنده شود!- ظلمت، گذشته. ظلمت، دور است. نعمت روشنائي ديگر باره مرا فرا مي گيرد
... نه مگر هيچ ميرندهئي در چشم آفتاب نمي تواند ديد؟ از چه روي نمي بايد تا من نيز زندگي را بازجويم؛ از چه روي نمي بايد تا من زندگي را از براي روزان هميشه بازيابم؟»
و شهمش آواز دهان او مي شنيد.
پس شهمش با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:«- به نزديك سيدوريسابيتو، خاتون فرزانه كوه آسمان رو. منزلگاهش در آن سوي دروازه، در آستانه باغ خدايان، بر كنار درياست. سيدوريسابيتو نگهبان درخت زندگي است... به باغي كه روياروي تو گسترده درون شو!... سيدوريسابيتو راه منزلگاه ئوتنهپيشتيم دور را با تو باز مي تواند نمود.»
و گيل گمش اين سخنان مي شنيد.
پس او- گيل گمش- رو در راه نهاد و روياروي خويش، در باغ خدايان نظاره كرد. سدرها در انبوهي پرشكوهند. گوهرها از همه رنگي بر درختان آويخته؛ بستر باغ را فرشي از زمرد سبز است كه با گياهان دريا مي ماند. سنگ هاي ناياب، آنجا، به بسياري خاشاك و خار است. تخمه ميوه ها از ياقوت زرد است.
و او- گيل گمش- از رفتن باز مي ايستد.
واو- گيل گمش- با نگاه چشمانش، به بالا، به باغ خدايان نظر مي كند.
گيل گمش با او، با ئوتنهپيشتيم دور، سخن مي گويد:«- ئوتنهپيشتيم! من در تو مي نگرم و ترا برتر و پهنه ور تر و خويشتن نمي يابم. تو چنان به من مانندهئي كه پدري به فرزند خويش.
ترا و مرا در آفرينش ما اختلافي نيست: تو نيز آدمئي چون مني، به جز آن كه من آفرينهئي آسودگي ناپذيرم. مرا از براي نبرد آفريده اند. و تو از نبرد روبگردانيده به پشت خويش برآسودهئي... چگونه است كه خدايان، ترا به جرگه خود درآورده اند؟ چگونه است كه تو زندگي را باز جسته، دريافته اي؟»
ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- مي گويد:«- گيل گمش! مي خواهم كه با تو حقيقتي را در ميان گذارم. مي خواهم از رازهاي خدايان با تو حكايتي كنم. شوريپك را تو خود نيك مي داني كه شهري است كهن، و خدايان را از ديرباز در او به مهر نظر بود. تا آن كه سرانجام، خدايان مهر از او بازگرفتند و بر آن شدند تا توفاني سهمگين بپا دارند... پس، ئهآ كه هم در آن كنگاش حاضر بود،- خداي لجه هاي ژرف-، از قراري كه خدايان نهادند، با كومه بوريائي من حكايت كرد. و ئهآ با او- با كومه بوريائي من- چنين گفت:«- اي كومه بوريائي- كومه بوريائي! اي ديوار، ديوار! اي كومه بوريائي، بشنو! اي ديوار، آواز دهان مرا بشنو!- اي از مردم شوريپك، اي ئوتنهپيشتيم پسر ئوبارهتوتو! از چوب، خانهئي بساز. و آن خانه را بر بالاي يكي كشتي بساز.
بگذار تا خواسته و دارائي تو، برود. در پي زندگي باش... خواسته و داشته را رها كن؛ زندگي را برهان... پس از هر گونه نطفهئي به كشتي اندر بگذار. و درازي و پهني كشتي را به اندازه بساز. و كشتي را هم در اين ساعت بساز. و آن را به درياي آب شيرين يله كن و مر آن را طاقي بساز!»
«من آواز دهان او را مي شنيدم. و آن همه را دريافتم. و با ئهآ، با خداوند خويش، چنين گفتم:«- اي خداوند! به هر آنچه درخواه تست گردن مي نهم، با حرمتي كه مر ترا در خور است... اما با من بگوي تا به مردم شهر و با سالديدگان ايشان، از آن، چه مي بايدم گفت؟»
«پس ئهآ دهان گشود و با من- با بنده خويش- چنين گفت:
«- تو، اي زاده آدمي! تو مي بايد بديشان چنين بگوئي: ئنليل، خداي بزرگ، نظر از من بازگرفته، باري در من به مهرباني نظاره نمي كند. اين است كه مي خواهم تا از ديار شما رخت به سرزمين ديگر كشم. سرزمين ئنليل را ديگر نمي خواهم كه ببينم؛ مي خواهم كه به جانب درياي آب شيرين روم و در كنار ئهآ فرود آيم:- خدائي كه به مهر در من نظر مي كند. ئنليل اما، شمايان را نعمت و مالي بسيار به نصيب خواهد داد و بركت خود را همراه نعمت و مال شما خواهد كرد.»
«پس، چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، ابزار كار خويش فراهم آوردم.
چوب و قير گرد كردم. كشتي را طرحي كشيدم. از كسان خود، توانايان و ناتوانايان همه را به كار گرفتم تا به ماه شهمش بزرگ، كار كشتي سراسر پرداخته آمد. از خواسته و داشته، هر آنچه مرا بود كه كشتي اندر بردم. از سيم و زر، همه را به كشتي اندر بردم. و نطفه جانوران را همه، به كشتي اندر بردم. خويشان و كسان خويش، همگان را به كشتي اندر بردم. چارپايان را از خرد و بزرگ، به كشتي اندر بردم.
كار استادان را، از همه هنري و همه حرفهئي، به كشتي اندر بردم. و در فراز كردم؛ چرا كه خداوند من ئهآ، مرا زماني معين كرده با من بنده خويش چنين گفته بود: «- به گام شام، چندان كه خدايان ظلمت تندبادي گران فرو فرستند، به كشتي درون شو و در فراز كن!».

«پس زمان فرا رسيد. ادد توانا بارشي هول انگيز فرو فرستاد. من در آسمان نگريستم، كه در آن نگريستن سخت هراس آور بود. پس به كشتي درآمدم و در فراز كردم. و كشتي عظيم را، سگان به ناخدا سپردم.