کافه تلخ

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

گيل گمش پريشان است. يارش رفته


گيل گمش پريشان است. 

يارش رفته.
او- گيل گمش- به پاي برمي خيزد. سالديدگان قوم را فرا خويش مي خواند. دست خود را بالا مي گيرد و با ايشان چنين آغاز مي كند:
«- پس بشنويد اي مردان، و در من ببينيد! من غم انكيدو را به دل دارم. من از براي انكيدو گريانم چون زنان شيونگر، به آواز بلند عزا فرياد مي كنم. تبرزين كمرگاه و شمشير كمربند و گاو سر دستم، يا روشني چشم من و اين جامه بزمي كه اينك همه نيروهاي سرشار مرا در خود گرفته است، اين همه، مرا به چه كار مي آيد؟
ديوي قد برافراشته، يكسره شادي هاي مرا تلخ كرده است... انكيدو رفته است. يار من، بيرون، در ميان جانوران صحراست... او- انكيدو- برزن مقدسي كه او را بدينجا فريفته بود نفرين مي فرستد، و به درگاه شه مش- خداي آفتاب- استغاثه مي كند... او انكيدو- به آرميدن بر فرش هاي رنگارنگ شايسته است. مي بايد كه در كاخي كنار خانه من سكنا بگزيند، و بزرگان زمين مي بايد كه بوسه به پاهاي وي زنند، و خلايق همه مي بايد كه در خدمت او باشند...
من همه خلق را به نشستن در سوگ او فرمان مي دهم. مي بايد كه مردمان همه جامه سوگواران در پوشند، غبار آلوده و ژنده... من خود جامه ئي از پوست شير به تن پوشيده به دشت مي تازم. در جست و جوي او همه جا به دشت مي تازم.»
انكيدو دست خود را بالا گرفته، تنها بر پهنه دشت ايستاده است... او- انكيدو به صياد نفرين مي فرستد، و به شه مش- خداي آفتاب- استغاثه مي كند.
او- انكيدو- چنين مي گويد:
«- اي شه مش! سياهكاري نخجير باز را كيفري بده! مال او را هيچ كن! قدرت مردي او را از او بستان! باشد كه ديوان عذابش دهند! باشد كه ماران پيشاپيش قدم هايش برويند!»
او- انكيدو- نخجير باز را بدينگونه نفرين مي كند. كلام او از قلبي پربار بيرون مي تراود. آنگاه به زن نفرين مي فرستد و با او به خطابي سخت چنين مي گويد:
«- اي زن! اينك تقدير ترا مي خواهم كه برگزينم:- باشد كه روزهاي عمر ترا پاياني نبود! نفرين هاي من بر فراز سرت بمانند! معبرها، خانه تو باد؛ و باشد كه به كنج ديوارها خانه كني! پاهاي تو هماره فرسوده و ريش باد! باشد كه گدايان و ماندگان و راندگان، تپانچه بر گونه ات زنند.- اينك منم كه گرسنگي آزارم مي دهد و از تشنگي در عذابم، چرا كه اشتياق را در من بيدار كرده اي... من سر آن داشتم كه بدانم- و با جانوران بيگانه شدم، چرا كه تو مرا از صحراي خود به حصار شهر رهنمون شدي. از اين روست كه مي بايد تا نفرين شده باشي!»
پس شه مش- خداي سوزان آفتاب نيمروز- آواز دهان او را شنيد. و شه مش با او- با انكيدو- چنين گفت:

«- اي انكيدو، پلنگ دشت! زن مقدس را از براي چه نفرين مي كني؟ او ترا از سفره خدائي خورش داد، بدان گونه كه تنها به خدايان مي دهند. او ترا شراب داد از براي نوشيدن، از آنگونه كه تنها در خور پادشاست. او ترا جامه بزم داد و كمربند؛ و گيل گمش آزاده را به دوستي با تو كرد. اينك گيل گمش بزرگ، يار تست.
بر فرش هاي رنگارنگت مي نشاند، و تو مي بايد تا در يسار وي در سرائي محتشم مسكن گزيني و بزرگان ديار، بر پاهاي تو بوسه زنند. او مردمان را همه، به خدمت بر تو مي گمارد. در ميان حصارهاي اوروك، آدميان همه در سوگ تو بنشسته اند. در شهر، در اوروك، اينك مردمان به سوگ تو ژنده هاي غبارآلوده به تن پوشيده اند. شاه گيل گمش، پوست شير بر دوش افكنده به دشت مي شتابد.
او- گيل گمش- به دشت مي شتابد. او- گيل گمش- به باز جست تو به دشت مي آيد.»
انكيدو آواز دهان خداي نيرومند، آواز دهان شه مش را مي شنيد. قلب او، در برابر كلام شه مش- خداي نيرومند- آرام مي گرفت.
ابري از غبار، از دوردست دشت مي درخشد. شه مش، آن را به نوري سپيد روشن مي كند. اينك گيل گمش است كه مي آيد. پوستين شيرش چنان چون زر باز مي تابد.
و گيل گمش با يار خويش، با انكيدو، به حصارهاي اوروك بازمي گردد.
جان انكيدو را دردهاي نوي فرا گرفته است.

انكيدو، از مايه هاي درد خويش با يار خويش سخن مي گويد: «- روياهاي سختي، اي رفيق، شب دوشين بر من آشكار گشته است: آسمان غريو مي كشيد و زمين در لرزه بود. من يك تنه به پيكار آفرينهئي توانمند مي رفتم. رخسارش به شب تيره مي مانست.
نگاهش تند برون مي تافت. به سگان زشت بياباني مي نمود، كه دندان بر دندان بسايند. به كركسان مي مانست، با بال هاي بزرگ و با چنگال بزرگ... مرا به سختي بركنده به مغاكي درانداخت.
مرا به لجه هاي ژرف فرو افكند. با سنگيني كوهي بر من افتاد. بار تنم بر من صخرهئي گران مي نمود. پس مرا به هياتي ديگر گونه كرد. بازوهاي مرا چنان بال پرندگان كرد. و با من چنين گفت: «- اكنون به ژرفاهاي ژرف پرواز كن؛ به منزلگاهان تاريكي پرواز كن؛ بدانجا كه ئيرگل له- خداي طبقات زيرين خاك- بر تخت خويش مي نشيند.
به سرايي فرو شو كه هرگز هيچ يك از رفتگان را راه بازگشت نيست! به سراشيب راهي كه بازگشت ندارد فرو شو! راهي كه هيچ، نه به جانب چپ مي پيچد نه به جانب راست! آنجا كه ساكنانش را، به جز غبار و به جز خاك، خورشي نيست؛ چون خفاش به بالي آراسته، چنانچون بوم از پر پوشيده اند؛ آنجا كه روشني را راه عبور نيست و ساكنانش در ظلمات نشسته اند!»
«پس در سوراخي به ژرفا ژرف هاي خاك فرو شدم. در آنجا، كلاه پادشائي را از سرها ربوده اند. آن كسان كه به روزگاران دوردست زمان بر تخت ها مي نشستند و فرمان به سرزمين هاي پهنهور مي راندند، در آن منزلگاه خم گشته بودند. به سراي تاريكي درآمدم كه پاكان و پيمبران و جادوگران، جمله به يك جاي گرد آمده بودند.
عزيزان خدايان بزرگ، جمله در آن جايگاه مي بودند... ئه رش كي گل- خداوند خاك و ژرفاهاي خاك- هم در آنجا بود. روياروي او دبيري زانو زده به نوك درفش نام هائي در لوح گلين مي فشرد و به آواز بلند بر او باز مي خواند. ئه رش كي گل سربرداشت و در من نظر كرد. آنگاه بادبير چنين گفت:«نام اين نيز در ان سياهه بكن!»
«اي برادر! اينك رويائي كه بر من آشكار گشته است!» و گيل گمش با او، با او چنين مي گويد:
«- دشنه خود را به من ده. دشنه خود را نياز روح خبيث مرگ كن. من نيز آينهئي درخشان بر آن افزون مي كنم تا او را به دورها برماند... فردا از براي اوتوك كي- داور هلاكت بار- قرباني مي كنيم، تا بلاياي هفتگانه را از ما براند.»
و ديگر روز، پگاه، چندانكه آفتاب برآمد، شاه گيل گمش دروازه بلند پرستشگاه را بگشاد. كرسي ئي از چوب ئله مه كو بيرون نهاد. در پياله ئي از سنگ سرخ، انگبين كرد. در پياله ئي از سنگ لاجورد، روغن خوشبو كرد. و اين هر دو پياله را بر كرسي نهاد تا خداي سوزان آفتاب، بر اين هر دو پياله زبان كشد.

شه مش- خداي سوزان آفتاب نيمروز- با گيل گمش چنين گفت: «- شه مش همه گاه دوستار خويش را، گيل گمش محتشم را، در پناه داشته است. دستان نگهبانش از تو دور نيست... خومبهبه- نگهبان دشخوي جنگل مقدس- آفرينهئي خوف آور است... شه مش كه ترا به پيكار با او فراخوانده و يار ترا به تو بازگردانيده است، باشد كه همراه ترا تندرست بدارد! او دوشادوش تو ايستاده، از جان تو نگهداري مي كند... اي پادشا! تو اي شبان ما! در برابر دشمن، توئي كه پناه مائي!»
آنان- سالديدگان قوم- تالار را ترك گفتند. و گيل گمش با او- با انكيدو- چنين گفت:
«- اكنون به پرستشگاه ئلكه مخ، به نزديك راهبه مقدس پرستشگاه مي رويم... بگذار به نزد ري شت رويم؛ به نزد خاتون و مادر. او روشن بين است واز آينده با خبر... بگذار تا به نزديك او رويم كه قدم هاي ما متبرك كند، و تقدير ما به كف زورمند خداي آفتاب در سپرد.»
به پرستشگاه ئلكه مخ مي روند. و راهبه مقدس، خاتون مادر را، باز مي يابند. او- ري شت- آواز دهان فرزند را شنيد، و با او- با گيل گمش- چنين گفت:
«- باشد كه مهرباني هاي شه مش با تو باد!»
پس به جامه خانه معبد رفت كه جامه هاي جشن در آن بود؛ و با زيورهاي مقدس بازگشت: با جامه سپيدي در بر، سپرهاي زرين بر سينه، تارهئي بر سر و پياله پر آبي كه به دست داشت...
آن آب به زمين افشاند و به فراز با روي معبد شد؛ و در آن بلند، بخور و بوي خوش بر آسمان گسترده برخاست. گندم نذر برافشاند و به جانب شه مش دست فراز كرد: «- از چه فرزند من گيل گمش پادشا را دلي چنان دادهاي كه يك دم از آشفتگي نمي آسايد؟
... اي شه مش! ديگر بار، او را گيل گمش را- برانگيخته اي. چرا، كه مي خواهد به راه هاي دور قدم نهد: راه دوري كه به جايگاه خومبه به مي كشد. با همآوردي كه باز نمي شناسد مي بايد كه بجنگد؛ راهي را كه باز نمي داند مي بايد كه در سپرد!
... از آن روز كه گيل گمش رو در راه مي نهد، تا بدان دم كه باز آيد، تا بدان دم كه به جنگل سدرهاي مقدس رسد، تا بدان دم كه خومبه به ي زورمند را بشكند و گناهش را كيفر دهد و خوف اين ديار را براندازد، اي شه مش! باشد كه اگر ئه يه محبوبه خود را خواستار شوي، روي از تو بگرداند! تا بدينگونه، ئه يه- همبستر تو- ترا در انديشه گيل گمش اندازد؛ تا چندانكه ترا ئه يه- همبستر تو- ترا در انديشه گيل گمش اندازد؛ تا چندانكه ترا ئهيه به بستر عشق خويش ره ندهد، باشد كه دلت بيدار بماند و به او- به گيل گمش پادشا- انديشه كني تا از اين پيكار به سلامت باز آيد».
بدينگونه، ري شت، همسر خداي سوزان آفتاب را به ياري مي طلبيد. و بخور، چونان ابر كبودي به آسمان برمي خاست
پس ري شت از باروي معبد به زير آمد. و انكيدو را باز خواند و با او چنين گفت:
«- انكيدو، اي زورمند! تو شادي مني و آرامش مني. گيل گمش را از براي من نگهدار باش! پسر مرا و شه مش بلند را قرباني ببر!»
و آن هر دو رو در راه نهادند. و آن هر دو به جانب شمال رو در راه نهادند. كوهسار جهنده در نظاره گاه دور دست ايشان بود. معبر منزلگاه خدايان، از جنگل سدرهاي مقدس بدان جا مي كشيد. و چندان كه سواد جنگل در منظر ايشان قراري يافت، چادرها بر جاي نهادند. و تنها به منزلگاه خدايان نزديك تر شدند.
نگهبان خومبه به را، كه آنجا بر دروازه بود، مراقبت مي كرد. دروازه، شش بار دوازده ارش، بلند است. دوبار دروازه ارش، پهناي اوست.
پنهانك، به نگهبان دروازه نزديك مي شوند