کافه تلخ

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

داستان گيل گمش




گيل گمش، خداوندگار زمين، همه چيزي را مي ديد. با همه كسان آشنايي مي جست و كار و توان همگان باز مي شناخت. همه چيزي را درمي يافت. از درون زندگي آدميان و به رفتار ايشان آگاه بود. رازها را و نهفته ها را باز مي نمود. دانش هايي به ژرفاي بي پايان بر او آشكاره مي شد. از روزگاران پيش تر از توفان بزرگ، آگاهي مي گرفت. تا دور دست ها، راهي بس دراز پيمود. سرگرداني طولاني وي سرشار از رنج ها، سفرش انباشته از سختي ها بود.

سختي ها را همه، رنجور، به نيش آهنين قلم برنبشت. آثار سترگ و سختي هاي گرانش، بر سنگ سخت نبشته شد.
گيل گمش- پهلوان پيروز- گرداگرد اوروك را به حصار برمي آورد. در شهر محصور، پرستشگاه مقدس به كوهي سربلند مي مانست. بنيادش، سخت و پاي درجا، چنان است كه گوئي همه از سربش بكرده اند. انبار گندم شهر، در پس خانهئي شكوهمند كه از آن خداي آسمان است، زميني پهنهور را فرا گرفته. كاخ پادشا، با سنگ هاي نماي خويش در روشني مي درخشد. همه روز را پاسداران بر ديوارها ايستاده اند؛ نيز سراسر شب را نگهبانان پاس مي دارند.


يك سوم گيل گمش آدمي، دو ديگر بخش وي خداست.
شهريان به هراس و شگفتي در نقش پيكرش مي نگرند. در زيبائي و نيرومندي، هرگز چون اوئي به جهان نيامده است: شير را از كنامش به در مي كشد، چنگ بر يال مي افكند، و به زخم دشنه مي كشد. نر گاو وحشي را به زخم كمان تند و زورمند شكار مي كند. در همه شهر، سخنش قانون است... اراده او، پسران را، از فرمان پدر برتر است.
هر پسر، از آن بيشتر كه به مردي رسد، به خدمت شبان بزرگ شهر درمي آيد: از براي شكار يا سپاهيگري، نگهباني رمه ها يا پاسداشتن بناها، به دبيري يا به خدمت در پرستشگاه مقدس.
گيل گمش خستگي نمي داند، سختي ها شادترش مي دارند. زورمندان، بزرگان و دانايان، سالديدگان و برنايان، ناتوانايان و توانايان همه مي بايد تا از براي او به كار برخيزند. جلال اوروك مي بايد تا از ديگر شهرها، از هر دياري و سرزميني تابنده تر باشد.
گيل گمش معشوقه را به نزديك معشوق راه نمي دهد. دختر مرد توانا را به نزد پهلوان وي نمي گذارد... آنان به درگاه خدايان بزرگ- به درگاه خدايان آسمان و خداوندان اوروك مقدس فغان برداشتند:
«- شما نر گاو وحشي. آفريديد و شير يالدار آفريديد؛ خداوندگار ما گيل گمش، از آن همه نيرومندتر است. او جفت خود را نمي يابد. قدرت او بر سرما زياده است: معشوقه را به نزد معشوق وي راه نمي دهد و دختر پهلوان را به نزديك مرد خود نمي گذارد.»
تئو- خداي آسمان- ناله هاي ايشان بشنيد. ارورو الهه پيكر پرداز را فرا خواند و با او چنين گفت:
«- اي ارورو! تو به ياري مردوخ پهلوان، آدميان را و جانوران را آفريدي. اكنون نقشي بساز برابر گيل گمش؛ آفرينهئي نيرومند چون او، كه با اين همه از جانداران صحرا نباشد... چون زمان فرا رسد، بايد كه اين نيرومند به شهر اوروك درآيد. بايد كه با گيل گمش همچشمي كند. و بدينگونه، آرامش به اوروك باز خواهد آمد!»
ارورو اين همه مي شنيد. پس در خيال خويش آفرينهئي كرد بدان گونه كه خداي آسمان درخواسته بود.
دست هاي خود را بشست. گل به دست گرفت، با آب دهان مادر خدائي خويش تر كرد و انكيدو را بسرشت. و او را پهلواني آفريد با دم و خون ني نيب، خداي پرخاشگر جنگ.
اينك انكيدوست. موي بر همه اندامش رسته. تنها در ميان دست ايستاده است... موي سرش چنان چون موي زنان، چين بر چين فرو ريخته است. موي سرش به سان گندم رسته است. از سرزمين و آدميان آگاه نيست، و پيكرش از پوست جانوران صحرا پوشيده است- چنان چون سوموكن، خداي رمه ها و كشتزاران. انكيدو با غزالان علف مرغزار مي خورد. با جانوران بزرگ از يك آبدان مي آشامد. با چين و شكنج آب، در نهر، دست و پائي مي زند.


هم در آن آبشخور، نخجيربازي تور بگسترده بود. انكيدو رو در روي آن مرد مي ايستد. مرد مي خواست رمه اش را آب دهد. نخستين روز و ديگر روز و سوم روز، انكيدو به هياتي هراس انگيز بر كنار آبشخور ايستاده است. صياد او را مي بيند. در رخساره او شگفتي است. رمه را به آغل باز مي گرداند. خشمگين و پريشان است. در نگاهش تيرگي است. از سر خشم، خروشي مي كشد و درد در جانش مي نشيند، چرا كه مي ترسد: آن كس كه ديده بود، همه با غول كوهساران مي مانست!

نخجير باز با پدر خويش به آواز بلند چنين مي گويد:
«- اي پدر! از كوهستان دور مردي آمده است كه به فرزندان ئنو مي ماند. قدرتش عظيم است و همواره در پهنه دشت مي گردد. با جانوران صحرا بر كنار آبدان ما ايستاده است. هيأتي ترس آور دارد. مرا تاب آن نيست كه به نزديك وي روم. تله چالي را كه بركنده بودم باز انباشته، دام ها كه گسترده بودم بر گسسته است. جانوران صحرا همه را از دام من مي گريزاند.»
پس پدر با پسر خود- با نخجير باز- چنين گفت:
«- به اوروك، به نزد گيل گمش رو! قدرت بند ناكردني اين آفرينه را با او باز گوي. زني زيبا، هم از آن زنان كه خود را برخي ايشتر- الهه عشق- كرده باشند، ازو خواستار شو. و او را با خود برون آر... آنگاه، چندان كه رمه به آبشخور مي رود، جامه از تنش برگير تا آفرينه وحشي از نعمت او بهره گيرد. چون بدو در نگرد به نزديك وي آيد، و بدينگونه، با جانوران صحرا كه با ايشان در آميخته است بيگانه شود.»
نخجيرباز سخن پدر را بشنيد و برفت. راه اوروك در پيش گرفت. به جانب دروازه شتاب كرد. به درگاه پادشا رسيد و پيش روي او برخاك افتاد. آنگاه، دست خود بالا گرفت و با او- با گيل گمش- چنين گفت:
«- از كوهستان دور مردي آمده است كه نيرويش به سپاه آسمان مي ماند. قدرت او، در سراسر دشت، عظيم است و همواره در پهنه دشت مي گردد. پاهايش همواره، همراه رمه، در كنار آبشخور است. در او نگريستن، خوف آور است. تاب آن ندارم كه به نزديك وي روم. مرا تله چال كندن و تور هشتن و دام گستردن نمي گذارد: چاله هاي مرا برمي آورد، تور مرا مي درد، دام مرا ويران مي كند، جانوران صحرايم را از من مي گريزاند.»
پس گيل گمش با او- با نخجيرباز- چنين گفت:
«- نخجيرباز من! به پرستشگاه مقدس ايشتر برو و زني زيبا با خود بردار و به نزديك او ببر. و چون با رمه به آبشخور آمد، جامه از تن زن بيرون كن تا آفرينه وحشي از نعمت او بهره گيرد. چون بدو در نگرد به نزديك وي آيد. و بدينگونه با جانوران صحرا كه با ايشان در آميخته است بيگانه شود.»
نخجيرباز سخن گيل گمش را بشنيد و برفت. از پرستشگاه ايشتر زني زيبا با خود برداشت. با او رو در راه نهادند. و استر را از كوتاه ترين راه ها راندند. سوم روز بدانجا رسيدند و فرود آمدند. نخجيرباز وزن، به نزديك آبشخور فرود آمدند. يك روز و روز ديگر، هم در آنجاي بماندند. اينك رمه است كه مي آيد و از آبدان سيراب مي شود. جانداران آبزي، در آبشخور به جستن و جنبيدن اند. انكيدو، آفرينه نيرومند خداي آسمان، نيز در آنجاست. وي با غزالان علف مرغزار را مي چرد، با جانوران بزرگ به يكجاي آب مي آشامد. سر خوش و شادمان، با چين و شكنج آب، در نهر، دست و پائي مي زند.

زن مقدس، او را بديد. آدمي توانمند را بديد. آفرينه وحشي را، مرد كوهساران دور را بديد كه در پهنه صحرا گام مي زند، گرداگرد خود را مي پايد و نزديك مي شود. پس، نخجيرباز چنين گفت:
«- اي زن! اينك اوست! كتان سينه ات را بگشا، كوه شادي را آشكاره كن تا آز نعمت تو بهره گيرد. چون به تو در نگرد به نزديك تو مي آيد... اشتياق را در او بيدار كن؛ او را در دام زنانه فرود آر تا با جانوران صحرا كه با ايشان در آميخته است بيگانه شود... سينه او، بر سينه تو سخت بخواهد آراميد!»
پس كنيز مقدس خدا كتان سينه خود را بازگشود و كوه شادي را آشكار كرد تا او از نعمت آن بهره گيرد... درنگ نكرد. خواهش او را دريافت و جامه فرو افتاد. آفرينه وحشي بديد وزن را به زمين افكند. زن اشتياق را در او بيدار كرد و به دام زنانه فرودش آورد. اينك سينه او بر سينه كنيزك مقدس خدا آرميده است.
آنان در تنهائي بودند. شش روز و هفت شب، انكيدو با آن زن بود؛ و آن هر دو، در عشق، يگانه بودند.
آنگاه انكيدو چهره خود را بالا گرفت، سيراز از نعمت زيبائي او؛ و به گرداگرد دشت نظر كرد و جانوران را مي جست. چندان كه چشم غزالان بر او مي افتد، به جست و خيز مي گريزند. اينك جانوران صحرا از او مي رمند.
انكيدو را شگفتي فرا گرفت، و بي جنبشي برجاي ايستاد؛ گوئي به بندش كشيده اند. به جانب زن باز مي آيد، پيش پاي او بر زمين مي نشيند، در چشمان او نگاه مي كند و چندانكه كنيزك به زبان مي آورد، او به گوش مي شنود:
«- انكيدو! تو زيبائي، تو به خدايان ماننده اي. با جانوران وحشي چرا مي خواهي كه در صحراها بتازي؟ با من به اوروك بيا، به شهري كه حصار دارد. با من به پرستشگاه مقدس، به خانه ئنو و ايشتر بيا! به نزديك كاخ درخشاني بيا كه گيلگمش- پهلوان كامل در آنجاست. گيلگمش زورمند، چونان نرگاو وحشي با قدرتي تمام فرمان مي راند. در ميان تمامي مردم، همتاي او كس نيست.» زن چنين مي گفت. و او از شنيدن آواز دهان وي بهره بود.
انكيدو با او، با كنيزك ايشتر، مي گويد:
«- اي جفت من، برخيز! مرا به خانه مقدس ئنو و ايشتر ببر؛ آنجا كه گيل گمش- پهلوان كامل- مسكن دارد؛ آنجا كه او آن نر گاو وحشي- به نيرومندي بر آدميان فرمان مي راند... مي خواهم او را به همآوردي طلب كنم. مي خواهم آن زورمند را به آواز بلند بخوانم. در ميان حصارهاي اوروك مي خواهم كه فرياد برآورم: «من خود به زورمندي از همه كسان برترم!»... اين چنين به شهر درمي آيم و سرنوشت او باز مي گردانم. من زاده دشتم و نيرو در قعر اندام هاي من است.

مي بايد به چشمان خود ببيني تا چه مي كنم. من از پيش بر آنچه خواهد شد آگاهم!»
زن و انكيدو از حصار شهر به درون مي آيند و گام زنان از دروازه مي گذرند.
در معبرها فرش هاي رنگين گسترده است. مردمان با جامه هاي سپيد و نوارها كه به گرد سر بسته اند، در گردشند. چنگ ها به مانند روز، جشني هست. دختركان رقصان و پايكوبان مي گذرند، و نعمت زندگي در قعر اندام آنان است. با غريو و هلهله، پهلوانان خود را از خلوتگاهشان بيرون مي كنند.
زن پيشاپيش به جانب پرستشگاه ايشتر گام برمي دارد. از لباسخانه مقدس جامه بزمي مي ستاند. انكيدو را به جامه مجلل مي آرايد. از نان و شراب محراب پرستشگاه، نيرويش مي دهد. زن پارسائي به نزديك او مي آيد و باوي از سرنوشت وي چنين مي گويد:
«- اي انكيدو! باشد كه ترا خدايان بزرگ عمري زياده بخشند! مي خواهم تا گيل گمش را به تو باز نمايم: مردي كه از هر سختي شادتر مي شود... تو مي بايد تا در او، در چهره او، نظر كني. چشمان او به مانند خورشيد مي درخشد. بالاي بلندش را عضلاني از آهن برافراشته است. جسمش قدرت هاي گران را در بند مي دارد. نه به شب خستگي مي شناسد، نه به روز. به مانند ادد- خداي تندرو و آذرخش- هراس مي آورد.

شه مش- خداي آفتاب- دوستار اوست. ئه آ- خداي لجه هاي ژرف- دانايش مي كند. خدايان سه گانه، او را به پادشايي برگزيده، خردش را تيزتر ساخته اند... از آن پيش تر كه از كوهستان فرود آيي و به صحرا آشكاره شوي، گيل گمش در خيال خويش ترا باز دانسته بود: در اوروك، نقش رويائي بر او نمايان شد. برخاست و با مادر خويش چنين حكايت كرد:«مادر! شبهنگام خوابي بس شگفت ديده ام: ستارگان را ديدم كه در آسمان بودند، و آنگاه چون جنگاوران درخشاني بر من فرو ريختند.
پس ديدم آن سپاه، يكي مرد بيش نيست. و چندان كه به بركندن وي كوشيده ام، از سنگيني كه داشت، بر او برنيامدم. بسيار كوشيدم تا از زمينش بركنم، اما به جنباندن او پيروز نمي بودم. و مردم اوروك بر اين ماجرا مي نگريستند. و نفوس اوروك در برابر او فرو مي آمدند و بر پايش بوسه مي زدند... پس تو او را به فرزندي پذيره شدي و به برادري در كنار من جاي دادي.»... پس ري شت- خاتون مادر- كه خوابگزاري مي داند، با پسر- با پادشاه اوروك- چنين گفت:
«اين كه ستارگان را ديدي كه در آسمان بود؛ اين كه سپاه ئنو به هيات يكي مرد جنگي بر تو فرو ريخت و تو به بركندن او كوشا شدي و از سنگيني كه داشت بر او برنيامدي و بسيار كوشيدي تا از زمينش بركني و به جنباندن او پيروز نبودي، و خود را بدانگونه كه برزني بفشاري بر او مي فشردي و او را به پاي من افكندي و من او را به فرزندي پذيره شدم تعبيري و او را به پاي من افكندي و من او را به فرزندي پذيره شدم تعبيري بدينگونه دارد:
- زورمندي خواهد آمد كه قوت او برابر با سپاهي از جنگاوران است. و تو را به پيكار طلب مي كند. دست تو بالاي دست اوست.- پس به پاي من خواهد اوفتاد، و من او را به فرزندي پذيره مي شوم. او با تو برادر مي شود. او در معركه ياور تو، يار تو مي شود.».- اي انكيدو، نگاه كن! روياي گيل گمش پادشاه اوروك- بدينگونه است. خوابگزاري خاتون مادر بدينگونه است.»
زن پارسا، زن پيشگو چنين گفت:
و انكيدو،از پرستشگاه محتشم ايشتر بيرون شد.
انكيدو از آستانه معبد مي گذرد و به معبر گام مي نهد. مردم از ديدار وي به شگفت مي آيند. بالاي عظيمش از همه بزرگان شهر درمي گذرد. موي سر و ريشش را هيچ گاه نبريده اند. از كوهساران ئهنو پهلواني به شهر درآمده است.
راه پهلوانان اوروك را به خانه مقدس بربسته است. مردان در برابر او صف آراسته اند. همه گرد آمده اند اما نگاه هراس انگيزش همه را مي گريزاند. نفوس اوروك در برابر آفرينه اعجازآميز فرو مي آيند و به پاهاي وي بوسه مي زنند. به سان كوكان از وي ترسانند.
در پرستشگاه مقدس، گيل گمش را چون خدايان جامه خواب گسترده اند تا با ايشتر- الهه بارور عشق- بخسبد. گيل گمش از كاخ خويش مي آيد. گيل گمش پيش مي آيد. انكيدو بر درگاه بلند معبد ايستاده است و گيل گمش را نمي گذارد تا بدرون آيد. بسان دو كشتي گير، در آستانه خانه مقدس به هم درآويز مي شوند.

پيكار آنان به معبر مي كشد. انكيدو، به سان سپاهي بر شبان اوروك فرو افتاده است. سلطان اوروك، او را چونان زني مي فشرد، او را مي غلتاند تا خود بر او افتد. او را بر سر دست برافراشته، به پيش پاي مادر مي افكند... خلائق، به شگفتي و حيرت در نيروي گيل گمش مي نگرند.
انكيدو به خشمي ناگزير، خروش برمي آورد. موي سر عظيمش پريشان و درهم است. او از دشت آمده، ابزار آرايش مو نمي شناسد.
انكيدو بر سر پاي برمي خيزد. انكيدو در همآورد خويش نظر مي كند. چهره اش تيره مي شود. سيمايش درهم مي رود. دست هايش بر ران هاي خسته فرو مي افتد. اشك، چشم هايش را پر مي كند.
ري شت- خاتون مادر- دست هاي او را در دست هاي خويش مي گيرد. ري شت، با او- با انكيدو- چنين مي گويد: «- تو فرزند مني. هم امروز ترا زاده ام. من مادر توام، و اينك برادر تست كه آنجا ايستاده.»
و انكيدو دهان گشود. و با او- با خاتون مادر- چنين گفت: «- مادر! من برادر خود را در نبرد بازيافتم!»
و گيل گمش با او- با انكيدو- چنين مي گويد: «- تو ياور و يار مني. اكنون دوشادوش من به پيكار برخيز!»
ئن ليل- خداي ديارها و خاك-، خومبه به را به نگهباني سدرهاي جنگل دور دست خدايان برگماشته بود، تا مردمان را از آن برماند. او- خومبه به- آوازي به سان نعره توفان ها دارد. درختان، بادم او مي خروشند. از نفسش بانگ مرگ برمي خيزد.
هر كه بدان جا- به كوهساران سدر- پاي مي نهد، از پاسدار خشمالود جنگل هراس مي كند. هر كه به جنگل مقدس نزديك مي شود، پيكرش سراپا به لرزه مي افتد.
گيل گمش با او- با انكيدو- چنين گفت: «- خومبه به، نگهبان جنگل سدر، به درگاه شه مش- خداي آفتاب و داور ارواح و آدميان- گناه ها مي كند... از آن جا كه پاسداري سدرهاي مقدس را بدو در سپرده اند، از مرز خويش پاي فرا نهاده است:
از جنگل به دشت مي آيد تا آدميان را برماند. بسان توفان غرنده درختان را به خروش مي افكند. هر آن كس را كه به جنگل نزديك شود مي كشد. هم اگر زورمندي باشد، دستان او برزمينش مي افكنند... من مي خواهم اين آفرينه خوف انگيز را به زانو درآورم.
اي همدم من! ما سر آن نداريم كه در اوروك بياساييم. ما سر آن نداريم كه تنها، در پرستشگاه ايشتر فرزنداني بسازيم. ما بر آن سريم كه خطر كنيم و به جست و جوي كنش هاي پهلوانان بيرون آييم. با تو مي خواهم كه به دشت بتازم.»
انكيدو با او- با همدم خويش- چنين مي گويد:
«- خومبهبه، آن كه به سويش مي رويم، مي بايد كه آفرينهئي باشد سخت هراس انگيز... تو مي گوئي كه با تو او قدرت هاي بس شگفت دربند است. و ما مي بايد با او به پيكار درآييم؟»
گيل گمش با او- با انكيدو- مي گويد:
«- اي همدم من! ما به جانب سدرهاي مقدس مي رويم. با نگهبان، با خومبهبه به پيكار برمي خيزيم و عدوي خدايان و آدميان را به خون درمي كشيم!»
انكيدو به تالار درخشان شاه گيل گمش پاي مي نهد. قلبش، فشرده، چون مرغ آسمان در تپيدن است. شوق دشت و جانوران دشت در او هست. درد جانش را به آواز بلند بر زبان مي آورد. و بي درنگي، از شهر- از اوروك- به جانب صحراي وحش شتاب مي كند.