چكيده
مسأله چيستي زمان از زيباترين و درعين حال بغرنجترين مسائل فلسفي به شمار ميرود. از ديرباز فلاسفه براي شكافتن اين مبحث از طبيعيات مدد ميجستند و در حال حاضر نيز بدون استمداد از يافتههاي علم فيزيك امكان بحث جدي در اين زمينه وجود ندارد. در اين مقاله سعي شده است بطور بسيار فشرده گزيدهاي از آراء گوناگوني كه در خصوص چيستي زمان در طول تاريخ مدون فلسفه ارائه شده است، مرور شود و با توجه به نتايج اخذ شده از نظريههاي جديد فيزيكي، ميزان معرفت ما به طبيعت زمان تا حدودي روشن گردد.
فلاسفه يونان باستان
بحث از زمان به صورت مستقل براي فلاسفه يونان باستان مطرح نبوده است. پي بردن به چگونگي تشكيل جهان و شناسايي عناصر اوليه تشكيل دهنده آن و نيز واحد يا كثير بودن پديدهها و واقعيات موجود در عالم و امكان حركت يا سكون اين پديدهها موضوعات اساسياي بودند كه ذهن متفكران يونان باستان را به خود مشغول ميكردند. مفهوم زمان به تبع سخن گفتن درباره چنين مسائلي مورد اشاره واقع شده است.
فرهكودس (600 ق.م) معتقد بوده است كه سه وجود يا سه ذات ازلي وجود دارد: "كرونوس" يا مبدأ زمان، "زئوس" يا مبدأ زندگي و "ختوميه" يا الهه زمين. سه عنصر آتش و دم هوا و آب از كرونوس پديد آمده و از آنها نسلهاي متعدد خدايان پيدا شده است2.
همچنين بر اساس اسطورههاي يوناني، اورانوس خداي آسمان و گايا خداي زمين وصلت كردند و فرزنداني از جمله كرونوس به دنيا آوردند. كرونوس اورانوس را قطعه قطعه ساخت و از ترس چنين سرنوشتي براي خود فرزندانش را ميخورد. ريه همسر كرونوس هنگامي كه زئوس را در شكم داشت از وي گريخت و در غاري زئوس را به دنيا آورد و به دست دايهاي سپرد.
هنگامي كه زئوس بزرگ شد با كرونوس جنگيد و او را در بند كرد و براي هميشه در تارتاروس واقع در اعماق زمين محبوس ساخت و خود خداي خدايان شد.3
هراكليت (500 ق.م) اعتقاد داشت كه ماده به طور دائم متحرك به حركت مكاني است. او ماده را موجودي زنده تلقي ميكرد. بر اساس نظر وي ثباتي كه در اشياء ميبينيم نمودي بيش نيست.
در حقيقت هر شييء در حال تغيير و تبدّل است و اگر اين تغيير و تبدّل سبب نابودي شيء نميشود، به اين جهت است كه نقصاني كه به علت جدا شدن اجزاء مادي از آن به آن روي ميآورد، از طريق افزوده شدن دائم اجزاء تازه جبران ميشود
تمثيلي كه او براي نمايان ساختن اين امر برميگزيند تمثيل رودخانه است: "ما نميتوانيم دوبار در يك رودخانه فرو برويم زيرا آب رودخانه هر دم آبي تازه است."4
آراء پارمنيدس معاصر جوانتر هراكليت، در تعارض با آراء وي قرار داشت. بنابر فلسفه پارمنيدس، وجود همواره بوده و هست و خواهد بود. تغيّر و صيرورت در وجود راه ندارد. اگر چيزي بوجود آيد، يا بايد از وجود پديد آمده باشد يا از لاوجود.
در صورت اوّل تحصيل حاصل است و در حالت دوّم امري ناممكن، زيرا لاوجود نميتواند هستي بخش و منشأ وجود شود. بنابراين وجود هرگز به وجود نميآيد و از بين نميرود، تغيّر و حركت و شدن غيرممكناند. وي وجود را مادي و از نظر مكاني متناهي در نظر ميگيرد، ليكن اين وجود از نظر زماني نامتناهي است، ابتدا و انتهايي ندارد.
پارمنيدس براي نخستين بار به تمايز ميان عقل و حس تأكيد ورزيد، گرچه اين تمايز قبل از وي نيز تا حدودي شناخته شده بود. تغيّر و حركت پديدارهايي هستند كه بر حس نمودار ميشوند. حس به ما ميگويد كه تغيّر هست ليكن حقيقت را نه در حس بلكه در عقل و فكر بايد جستجو كرد.
به اين ترتيب وي تغيّر و صيرورت را توهّم ميداند.5 از اظهارات پارمنيدس چنين برميآيد كه گويي او حتّي در جريان زمان نيز ترديد دارد. آن جا كه هيچ امري در زمان روي نميدهد و واقعيت هر رويداد زماني نفي ميشود و حركت و صيرورت صرفاً توهمي بيش نيست ديگر مفهوم زمان چه معنايي ميتواند داشته باشد؟
نظريات پارمنيدس به جهت ناسازگاري آشكار آنها با دريافتهاي حسي، سراسر يونان را در موجي از خنده و استهزاء فرو برده بود. اين موج تمسخر زنون شاگرد جوان پارمنيدس را برانگيخت تا با طرح احتجاجهاي هوشمندانه خود نشان دهد كه نه تنها نظريه پارمنيدس مضحك نيست، بلكه اعتقاد به كثرت و حركت منجر به تناقضات خنده آوري ميشود.
يكي از مشهورترين شبهات زنون، شبهه آخيل و لاك پشت است. ميان آخيل ـ پهلوان اسطورهاي يونان و نمونه سرعت در دوندگي ـ و لاك پشت مسابقه دويدن بر قرار ميشود. فرض ميكنيم كه آخيل مقداري ديرتر از لاك پشت و هنگامي كه وي يك متر راه را طي كرده است دويدن را آغاز ميكند و سرعتش ده برابر سرعت لاك پشت است. وقتي كه آخيل اين فاصله را طي ميكند، لاك پشت يك دسي متر پيش رفته است. در مدّت زماني كه آخيل اين دسي متر را ميپيمايد، لاك پشت باز يك سانتيمتر پيشتر ميرود، و در مدّتي كه آخيل به پايان اين سانتي متر ميرسد، لاك پشت باز يك ميليمتر پيشتر رفته است و به همين قياس تا لايتناهي، ميبينيم كه آن دو دائم به هم نزديك ميشوند ولي فاصله بسيار كوتاهي كه آن دو را از هم جدا ميكند، هرگز صفر نميشود. پس نتيجه اين است كه آخيل هرگز به لاك پشت نخواهد رسيد. براي حل اين شبهه زنون به ترفتدي رياضي متوسل ميشويم. ملاحظه ميكنيم هر بار لاك پشت به ترتيب به ميزان يك دهم و يك صدم و يك هزارم و... از آخيل پيشي ميگيرد. مجموع اين مقادير سري همگراي زير را تشكيل ميدهد:
... + 100001 + 10001 + 1001 + 101
ميدانيم كه مجموعه فوق بيش از 91 نيست. راه حل كلي مسأله فوق را به اين صورت بيان ميكنيم: اگر نسبت دو سرعت به يكديگر مانند نسبت 1 به n باشد، مجموعه فواصلي كه لاك پشت از آخيل پيشي ميگيرد در سري نا متناهي زير نهفته است:
ليكن حدّ اين سري 1- n1 ميباشد، كه مقداري است متناهي. يك مقدار ممكن است بطور نامتناهي تقسيمپذير باشد، ولي اين امر سبب نميشود كه آن مقدار متناهي نباشد. قسمت پذيري نامتناهي و مقدار نامتناهي دو مفهوم كاملاً متفاوتند، هر چند به آساني با يكديگر مشتبه ميگردند. آخيل اين مقدار متناهي را در زماني متناهي طي كرده و نهايتا از لاك پشت پيشي ميگيرد.
زنون در استدلالهاي ديگر خود نيز گاهي مفهوم تناهي را در برابر مفهوم عدم تناهي و گاهي مكان متصل را در برابر واحدهاي منفصل زمان و گاهي هم زمان متصل را در برابر واحدهاي منفصل مكان به كار ميبرد، و به اين ترتيب با خلط اين مفاهيم به نتايج ناسازگار و متناقضي ميرسد،6 و به اين وسيله ميكوشد نشان دهد اگر توهم شمردن و ناممكن دانستن حركت با مشاهدات روزمره ما در تعارض است، فرض وجود حركت نيز منجر به نتايج متناقضي ميشود.
افلاطون نيز در ضمن مباحث فلسفه طبيعي خود اشارههايي به زمان دارد. وي در تيمائوس عمل آفرينندگي خداي بزرگ را شرح ميدهد. خدا نفس جهان را ميآفريند و جهان به سبب دارا بودن اين نفس دستگاهي آلي ميشود: گاه موجود زنده خوانده ميشود و گاه خداي نيكبخت. عمل آفرينش جهان عملي دوگانه است. نفس جهان كه داراي عقل است، و نيز قشر آن يعني تن جهان يا آسمان، به تقليد از ايدهها ساخته ميشوند. خدا چون نيك است، ميخواست همه چيز نيك باشد و تا "حد امكان" منظم. افلاطون از مبدئي به نام ضرورت سخن به ميان ميآورد كه مخالف نيك است. عقل آن را رام ميسازد ولي نميتواند بر آن چيره گردد. در جنب دو مبداء ضرورت و عقل، افلاطون به وجود مبدأ سوم قايل است كه علت "حركت نامنظم" است. اين مبداء نخست بر جهان حكمفرما بود و سپس خدا آن را به نظم مبدل ساخت. با پيدايش آسمان يا تن جهان زمان پيدا شد. اين سخن با آن حركت نامنظم كه قبل از آفرينش تن جهان وجود داشت، يعني با فرآيندي كه پيش از آفرينش جهان در زمان روي ميداد، چگونه سازگار است؟
سخن افلاطون را اين گونه تفسير كردهاند: مراد افلاطون از حركت نامنظم، حركتي نيست كه حقيقتا در زماني وجود بالفعل داشته، بلكه اشاره به گرايشي است، يعني به مقاومتي كه همواره در برابر حركت منظم وجود دارد، و افلاطون تنها به منظور مجسم ساختن اين مقاومت، آن را عاملي توصيف كرده است كه به صورت مستقل و آزاد از هر گونه محدوديتي نمودار شده است.
گمپرتس اين تفسير را مغاير با سخنان افلاطون در رساله مرد سياسي ميداند، بنابراين وي اين رأي را اختيار كرده است كه افلاطون كلمه زمان را نه بدان معني كه ما ميفهميم بلكه به معني زماني به كار برده كه با حركت آسمان يا اجسام آسماني، قابل اندازهگيري شده است.7
در فلسفه يونان صريح ترين اشاره به زمان را در فلسفه ارسطو ميتوان مشاهده كرد. وي تذكّر ميدهد كه زمان را نميتوان با حركت يكي دانست، زيرا در جهان حركتهاي بسياري وجود دارند، در حالي كه زمان يكي است. امّا به روشني ميتوان ارتباط نزديك ميان حركت و زمان را دريافت. حركت در زمان روي ميدهد و اگر حركت را درك نكنيم، زمان را نيز درك نخواهيم كرد. ارسطو زمان را اين گونه تعريف كرده است:
"زمان عبارت است از شمارش حركات بر حسب قبل و بعد."8 در اين تعريف مراد از حركت صرفاً حركت مكاني نيست، بلكه بر اساس تصريح ارسطو، حتي هنگامي كه پيرامون ما تاريك و ساكت است و ما هيچ گونه دريافتي از طريق حواس خود نداريم، هر حركتي كه در نفس ما روي بدهد، يعني هر گونه تغيير رواني يا تغيير حالتي در ذهن ما رخ بدهد، فوراً احساس گذشت زمان در ما پيدا ميشود.
بعلاوه مراد از قبل و بعد در اين تعريف تعاقب زماني نيست، زيرا در اين صورت اين اشكال پيدا ميشود كه اين تعريف متضمن دور است و براي تعريف زمان از مفهوم زمان استفاده شده است. بلكه منظور از قبل و بعد در اينجا تعاقب مكاني به معني جلوتر و عقبتر است.
در واقع ارسطو صريحاً ميگويد كه معني مكاني "قبل و بعد" معني اوليه آن اصطلاح است كه بعداً به جهت ارتباط بين حركت و زمان، به معني زماني تسرّي پيدا كرده است.9
مسأله چيستي زمان از زيباترين و درعين حال بغرنجترين مسائل فلسفي به شمار ميرود. از ديرباز فلاسفه براي شكافتن اين مبحث از طبيعيات مدد ميجستند و در حال حاضر نيز بدون استمداد از يافتههاي علم فيزيك امكان بحث جدي در اين زمينه وجود ندارد. در اين مقاله سعي شده است بطور بسيار فشرده گزيدهاي از آراء گوناگوني كه در خصوص چيستي زمان در طول تاريخ مدون فلسفه ارائه شده است، مرور شود و با توجه به نتايج اخذ شده از نظريههاي جديد فيزيكي، ميزان معرفت ما به طبيعت زمان تا حدودي روشن گردد.
فلاسفه يونان باستان
بحث از زمان به صورت مستقل براي فلاسفه يونان باستان مطرح نبوده است. پي بردن به چگونگي تشكيل جهان و شناسايي عناصر اوليه تشكيل دهنده آن و نيز واحد يا كثير بودن پديدهها و واقعيات موجود در عالم و امكان حركت يا سكون اين پديدهها موضوعات اساسياي بودند كه ذهن متفكران يونان باستان را به خود مشغول ميكردند. مفهوم زمان به تبع سخن گفتن درباره چنين مسائلي مورد اشاره واقع شده است.
فرهكودس (600 ق.م) معتقد بوده است كه سه وجود يا سه ذات ازلي وجود دارد: "كرونوس" يا مبدأ زمان، "زئوس" يا مبدأ زندگي و "ختوميه" يا الهه زمين. سه عنصر آتش و دم هوا و آب از كرونوس پديد آمده و از آنها نسلهاي متعدد خدايان پيدا شده است2.
همچنين بر اساس اسطورههاي يوناني، اورانوس خداي آسمان و گايا خداي زمين وصلت كردند و فرزنداني از جمله كرونوس به دنيا آوردند. كرونوس اورانوس را قطعه قطعه ساخت و از ترس چنين سرنوشتي براي خود فرزندانش را ميخورد. ريه همسر كرونوس هنگامي كه زئوس را در شكم داشت از وي گريخت و در غاري زئوس را به دنيا آورد و به دست دايهاي سپرد.
هنگامي كه زئوس بزرگ شد با كرونوس جنگيد و او را در بند كرد و براي هميشه در تارتاروس واقع در اعماق زمين محبوس ساخت و خود خداي خدايان شد.3
هراكليت (500 ق.م) اعتقاد داشت كه ماده به طور دائم متحرك به حركت مكاني است. او ماده را موجودي زنده تلقي ميكرد. بر اساس نظر وي ثباتي كه در اشياء ميبينيم نمودي بيش نيست.
در حقيقت هر شييء در حال تغيير و تبدّل است و اگر اين تغيير و تبدّل سبب نابودي شيء نميشود، به اين جهت است كه نقصاني كه به علت جدا شدن اجزاء مادي از آن به آن روي ميآورد، از طريق افزوده شدن دائم اجزاء تازه جبران ميشود
تمثيلي كه او براي نمايان ساختن اين امر برميگزيند تمثيل رودخانه است: "ما نميتوانيم دوبار در يك رودخانه فرو برويم زيرا آب رودخانه هر دم آبي تازه است."4
آراء پارمنيدس معاصر جوانتر هراكليت، در تعارض با آراء وي قرار داشت. بنابر فلسفه پارمنيدس، وجود همواره بوده و هست و خواهد بود. تغيّر و صيرورت در وجود راه ندارد. اگر چيزي بوجود آيد، يا بايد از وجود پديد آمده باشد يا از لاوجود.
در صورت اوّل تحصيل حاصل است و در حالت دوّم امري ناممكن، زيرا لاوجود نميتواند هستي بخش و منشأ وجود شود. بنابراين وجود هرگز به وجود نميآيد و از بين نميرود، تغيّر و حركت و شدن غيرممكناند. وي وجود را مادي و از نظر مكاني متناهي در نظر ميگيرد، ليكن اين وجود از نظر زماني نامتناهي است، ابتدا و انتهايي ندارد.
پارمنيدس براي نخستين بار به تمايز ميان عقل و حس تأكيد ورزيد، گرچه اين تمايز قبل از وي نيز تا حدودي شناخته شده بود. تغيّر و حركت پديدارهايي هستند كه بر حس نمودار ميشوند. حس به ما ميگويد كه تغيّر هست ليكن حقيقت را نه در حس بلكه در عقل و فكر بايد جستجو كرد.
به اين ترتيب وي تغيّر و صيرورت را توهّم ميداند.5 از اظهارات پارمنيدس چنين برميآيد كه گويي او حتّي در جريان زمان نيز ترديد دارد. آن جا كه هيچ امري در زمان روي نميدهد و واقعيت هر رويداد زماني نفي ميشود و حركت و صيرورت صرفاً توهمي بيش نيست ديگر مفهوم زمان چه معنايي ميتواند داشته باشد؟
نظريات پارمنيدس به جهت ناسازگاري آشكار آنها با دريافتهاي حسي، سراسر يونان را در موجي از خنده و استهزاء فرو برده بود. اين موج تمسخر زنون شاگرد جوان پارمنيدس را برانگيخت تا با طرح احتجاجهاي هوشمندانه خود نشان دهد كه نه تنها نظريه پارمنيدس مضحك نيست، بلكه اعتقاد به كثرت و حركت منجر به تناقضات خنده آوري ميشود.
يكي از مشهورترين شبهات زنون، شبهه آخيل و لاك پشت است. ميان آخيل ـ پهلوان اسطورهاي يونان و نمونه سرعت در دوندگي ـ و لاك پشت مسابقه دويدن بر قرار ميشود. فرض ميكنيم كه آخيل مقداري ديرتر از لاك پشت و هنگامي كه وي يك متر راه را طي كرده است دويدن را آغاز ميكند و سرعتش ده برابر سرعت لاك پشت است. وقتي كه آخيل اين فاصله را طي ميكند، لاك پشت يك دسي متر پيش رفته است. در مدّت زماني كه آخيل اين دسي متر را ميپيمايد، لاك پشت باز يك سانتيمتر پيشتر ميرود، و در مدّتي كه آخيل به پايان اين سانتي متر ميرسد، لاك پشت باز يك ميليمتر پيشتر رفته است و به همين قياس تا لايتناهي، ميبينيم كه آن دو دائم به هم نزديك ميشوند ولي فاصله بسيار كوتاهي كه آن دو را از هم جدا ميكند، هرگز صفر نميشود. پس نتيجه اين است كه آخيل هرگز به لاك پشت نخواهد رسيد. براي حل اين شبهه زنون به ترفتدي رياضي متوسل ميشويم. ملاحظه ميكنيم هر بار لاك پشت به ترتيب به ميزان يك دهم و يك صدم و يك هزارم و... از آخيل پيشي ميگيرد. مجموع اين مقادير سري همگراي زير را تشكيل ميدهد:
... + 100001 + 10001 + 1001 + 101
ميدانيم كه مجموعه فوق بيش از 91 نيست. راه حل كلي مسأله فوق را به اين صورت بيان ميكنيم: اگر نسبت دو سرعت به يكديگر مانند نسبت 1 به n باشد، مجموعه فواصلي كه لاك پشت از آخيل پيشي ميگيرد در سري نا متناهي زير نهفته است:
ليكن حدّ اين سري 1- n1 ميباشد، كه مقداري است متناهي. يك مقدار ممكن است بطور نامتناهي تقسيمپذير باشد، ولي اين امر سبب نميشود كه آن مقدار متناهي نباشد. قسمت پذيري نامتناهي و مقدار نامتناهي دو مفهوم كاملاً متفاوتند، هر چند به آساني با يكديگر مشتبه ميگردند. آخيل اين مقدار متناهي را در زماني متناهي طي كرده و نهايتا از لاك پشت پيشي ميگيرد.
زنون در استدلالهاي ديگر خود نيز گاهي مفهوم تناهي را در برابر مفهوم عدم تناهي و گاهي مكان متصل را در برابر واحدهاي منفصل زمان و گاهي هم زمان متصل را در برابر واحدهاي منفصل مكان به كار ميبرد، و به اين ترتيب با خلط اين مفاهيم به نتايج ناسازگار و متناقضي ميرسد،6 و به اين وسيله ميكوشد نشان دهد اگر توهم شمردن و ناممكن دانستن حركت با مشاهدات روزمره ما در تعارض است، فرض وجود حركت نيز منجر به نتايج متناقضي ميشود.
افلاطون نيز در ضمن مباحث فلسفه طبيعي خود اشارههايي به زمان دارد. وي در تيمائوس عمل آفرينندگي خداي بزرگ را شرح ميدهد. خدا نفس جهان را ميآفريند و جهان به سبب دارا بودن اين نفس دستگاهي آلي ميشود: گاه موجود زنده خوانده ميشود و گاه خداي نيكبخت. عمل آفرينش جهان عملي دوگانه است. نفس جهان كه داراي عقل است، و نيز قشر آن يعني تن جهان يا آسمان، به تقليد از ايدهها ساخته ميشوند. خدا چون نيك است، ميخواست همه چيز نيك باشد و تا "حد امكان" منظم. افلاطون از مبدئي به نام ضرورت سخن به ميان ميآورد كه مخالف نيك است. عقل آن را رام ميسازد ولي نميتواند بر آن چيره گردد. در جنب دو مبداء ضرورت و عقل، افلاطون به وجود مبدأ سوم قايل است كه علت "حركت نامنظم" است. اين مبداء نخست بر جهان حكمفرما بود و سپس خدا آن را به نظم مبدل ساخت. با پيدايش آسمان يا تن جهان زمان پيدا شد. اين سخن با آن حركت نامنظم كه قبل از آفرينش تن جهان وجود داشت، يعني با فرآيندي كه پيش از آفرينش جهان در زمان روي ميداد، چگونه سازگار است؟
سخن افلاطون را اين گونه تفسير كردهاند: مراد افلاطون از حركت نامنظم، حركتي نيست كه حقيقتا در زماني وجود بالفعل داشته، بلكه اشاره به گرايشي است، يعني به مقاومتي كه همواره در برابر حركت منظم وجود دارد، و افلاطون تنها به منظور مجسم ساختن اين مقاومت، آن را عاملي توصيف كرده است كه به صورت مستقل و آزاد از هر گونه محدوديتي نمودار شده است.
گمپرتس اين تفسير را مغاير با سخنان افلاطون در رساله مرد سياسي ميداند، بنابراين وي اين رأي را اختيار كرده است كه افلاطون كلمه زمان را نه بدان معني كه ما ميفهميم بلكه به معني زماني به كار برده كه با حركت آسمان يا اجسام آسماني، قابل اندازهگيري شده است.7
در فلسفه يونان صريح ترين اشاره به زمان را در فلسفه ارسطو ميتوان مشاهده كرد. وي تذكّر ميدهد كه زمان را نميتوان با حركت يكي دانست، زيرا در جهان حركتهاي بسياري وجود دارند، در حالي كه زمان يكي است. امّا به روشني ميتوان ارتباط نزديك ميان حركت و زمان را دريافت. حركت در زمان روي ميدهد و اگر حركت را درك نكنيم، زمان را نيز درك نخواهيم كرد. ارسطو زمان را اين گونه تعريف كرده است:
"زمان عبارت است از شمارش حركات بر حسب قبل و بعد."8 در اين تعريف مراد از حركت صرفاً حركت مكاني نيست، بلكه بر اساس تصريح ارسطو، حتي هنگامي كه پيرامون ما تاريك و ساكت است و ما هيچ گونه دريافتي از طريق حواس خود نداريم، هر حركتي كه در نفس ما روي بدهد، يعني هر گونه تغيير رواني يا تغيير حالتي در ذهن ما رخ بدهد، فوراً احساس گذشت زمان در ما پيدا ميشود.
بعلاوه مراد از قبل و بعد در اين تعريف تعاقب زماني نيست، زيرا در اين صورت اين اشكال پيدا ميشود كه اين تعريف متضمن دور است و براي تعريف زمان از مفهوم زمان استفاده شده است. بلكه منظور از قبل و بعد در اينجا تعاقب مكاني به معني جلوتر و عقبتر است.
در واقع ارسطو صريحاً ميگويد كه معني مكاني "قبل و بعد" معني اوليه آن اصطلاح است كه بعداً به جهت ارتباط بين حركت و زمان، به معني زماني تسرّي پيدا كرده است.9