کافه تلخ

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

سفر به پایان دنیا؛ نقطه صفر

سفر به پایان دنیا؛ نقطه صفر
کافی است فقط یک بار کویر افسونت کند، آنگاه همیشه در بند آنی. لوت، کویر کویرهاست. کویر خشک است اما خالی نیست! پر از شگفتی است.

صبح سه شنبه ۱۹ دی ۸۵، گرد هم آمدیم تا برویم کویر و شگفتی‌هایش را ببینیم که چیست این لوت. از کرمان که بیشترین سهم را از کویر دارد سفرمان را به دل لوت آغاز کردیم، کویری که خراسان جنوبی، سیستان و بلوچستان و کرمان دورهاش کردهاند و با ۸۰ هزار کیلومتر مربع، پهنهای وسیع از خاک کشورمان را در خود جای داده است.

به سمت روستای گلبافت راه افتادیم تا از آنجا خود را به کشیت، آخرین نقطه مسکون در مسیر کویر برسانیم. در گلبافت باک ماشین را پر کردیم و صندوق و باربندها را هم. در آنجا بود که متوجه شدیم برای رسیدن به کشیت نقشه اندکی فریبمان داده.

پس از گلبافت ۲۰ کیلومتر به سمت کرمان بازگشتیم و از دوراهی حرمک به سمت روستای حرمک حرکت کردیم. ۴۰ کیلومتر جاده کوهستانی و زیبا را طی کردیم تا به روستای حرمک رسیدیم. آنجا پر از نخل بود؛ درختی که سمبل کویر و بیابان است و هرجا سخن از کویر به میان بیاید نخل و شتر و ریگ اولین تصویرهایی هستند که در خیال نقش میبندند.

جادهای پر پیچ و خم، نرم نرمک از حرمک بیرونمان کشاند. در آخرین پیچ گردنه ایستادیم، نگاهی به چشمانداز لطیف روستا انداختیم. قلعه بزرگ و خانههای گلی روستا را رودخانهای پرآب همراهی میکرد و آنگاه سرّ وجود انبوه نخلها برملا شد! تصویر خیالانگیز روستا ما را به آغوش خود فرامیخواند اما در سوی دیگر کویر بود و وسوسه دیدارش!

راهمان را بهسوی شرق ادامه دادیم. از دور در انتهای رودخانهای، درختان گز نمایان شد. زمین باتلاقی شده بود و عبور از آن دشوار. اگر نبود تجربه بسیارِ سفر، میماندیم در این اولین خوان کویر، در باتلاق. سه ساعت طول کشید تا مرکبهای پولادینمان را از آن باتلاق برهانیم. دیگر هوا تاریک شده بود. همانجا چادرها را برافراشتیم و آتشی روشن کردیم. نخستین شب لوت را تجربه میکردیم؛ پر از ستاره بود این شب.

روز بعد، پیش از سپیدهدم برخاستیم. آفتاب که زد، از دور زمین را دیدیم. سایه روشن بود. تپههای کوچکی را هم دیدیم. شتابان به سویشان روان شدیم. در اینجا نخستین شگفتی لوت چهره به ما نشان داد. پهنههای پهناور ماسه و ریگ با رنگهای قهوهای روشن که به ملایمت با خاکستری و سیاه در هم میآمیزد. خاک سیاهش به باروت میماند. هم از این روست که آن را «گدار باروت» مینامند. تپههایی که بین شگفتهایی، شگفتتر جای دارند؛ کلوتها.

میگویم کلوت را میدانی چیست؟ 
 شهر بی‌سکنه. شهری که گاه و بیگاه پذیرای مردمانی حیران است؛ مردمانی که گویی به برج و باروهای افسانهای جن و پریان مینگرند. آنجا بزرگترین شهر کلوخی جهان است. شهر را معمار طبیعت بنا کرده است. نم بارانی میزند. خاک تلشده دور سنگ خانههای شهر کلوخی طبیعت را خلق میکند و باد کوی و برزنهایش را. چنین است افسانه شهر لوت، کلوت.

ابر شهر کلوخی دنیا، ۸۰کیلومتر عرض و ۱۴۵کیلومتر طول دارد. بیش از ۱۱ هزار کیلومترمربع مساحتش است و در ۴۰کیلومتری شرق و شمال شرق شهداد بر دل کویر یله داده.

این زیباترین شهر کلوخی دنیا تو را به خود میخواند، اما زنهار! مبادا بیمحابا به دل کوی و برزنهایش بزنی که آنگاه دیگر هیچ نقشهای در دنیا تو را به میان زندگان بازنخواهد گرداند!

در لوت جایی هست که در آن هیچ لاشهای نمیپوسد؛ یعنی گرما امان نمیدهد. لاشه خشک میشود و نپوسیده برجای میماند. اینجا زمین گرم است، گرمتر از هرجای دیگر.

● گرمترین جای زمین!

افق لوت افسونت میکند هرچه نگاه خود را دورتر میبری باز هم پس پشتش دورترکی هست! افقش لایتناهی است، افسون میشوی، اما نباید بهخواب روی؛ مراقب زیباروی کویر باش که اگر سحرش تو را افسون کند، خواب ابدی را تجربه میکنی! رخوت مرگ را، مرگ خشک را!

اگر خواستی ماه را تجربه کنی به شعبه آن در کویر برو، سفری که شاید چندان بیخطرتر از رفتن به خود ماه نباشد! در آنجا هیچ موجود زندهای را نخواهی یافت، حتی باکتری. در آنجا داغترین روز زندگی خود را تجربه میکنی. تجربهای که در هیچکجای زمین نصیبت نمیشود.

باز هم دل به کویر زدیم و پیش رفتیم تا ببینیم و تجربه کنیم این چیزها را، اما ۳۰کیلومتر که جلو رفتیم مرکبها دیگر یاریمان نمیکردند. این دستساختههای بشر را بیش از این یارای بالا رفتن از شیبهای تند و ماسههای تفته لوت نبود. پای پیاده ساعتی را به گشت و گذار در منطقه گذراندیم. آنجا رد پای گرگ و روباه و شغال دیدیدم و این خیال باطل که کویر خشک و خالی است باطل شد!

خورشید داشت در دل کویر غروب میکرد. پیش از تاریک شدن هوا به سوی کشیت بازگشتیم تا بار دیگر با برنامهای چنان که درخور لوت بزرگ باشد باز هم به سویش مرکب برانیم. کویر افسونمان کرده بود. ناگزیریم از بازگشتن به سویش!