کافه تلخ

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

تعليق



شاید این فوبیای عجیب‌غریب من منشاءش همین تجربهء لعنتیم باشد. من از یك چیز هست كه خیلی می‌ترسم و از بچگی این را فهمیدم. من از اینكه یك فضانورد باشم كه در فضا برای تعمیر فضاپیمایم از آن خارج شوم و بعد كابل اتصالم پاره شود و من در فضای لایتناهی معلق رها شوم، كمال وحشت و هراس را دارم. یك بار دیگر این ترس را هنگام دیدن فیلم مأموریت در مریخ برایان دی‌پالما تجربه كردم حتی نتوانستم به آن صحنهء اواخر فیلم به طور كامل نگاه كنم. رویم برگردانده بودم.

و آن تجربهء لعنتی:

دیشب با یك رفیق دربارهء زندگی‌های متوالی صحبت می‌كردم. از من پرسید كه آیا واقعاً این قضیهء جهنم و آتش و شكنجه و اینها واقعیت دارد، خب، جواب من مثبت بود. جریان صحبت به جای دیگر كشید اما بعد از خداحافظی من به یاد زمانی افتادم كه به خاطر یك خودكشی در یكی از زندگی‌هایم، چه كشیده بودم.

نه،... خبری از آتش و شكنجه با سیخ و میخ و اینها نبود.

مرا بعد از مرگم به جایی برده و رها كرده بودند كه تاریك بود و ساكت و هیچ چیزی و هیچ كسی نبود و چیزی نبودكه زمان را با آن بتوان سنجید چرا كه زمانی هم نبود. گویی تا ابد باید در آنجا می‌ماندم حتی نمی‌دانستم ابد چیست؟ نه جهتی، نه سمت و سویی، نه فروغی، نه صدایی، خودم بودم و خودم. بی‌خواب و بیداری، حركتی نبود كه حركت با بودن مبدأ و مقصد معنی می‌دهد.

آنقدر آنجا می‌مانی كه اجل واقعی‌ات سر برسد، اما چون آنجا زمان ندارد، انگار كه برای ابد در فضای سیاه و بی‌انتها معلقی.

نه گرسنه می‌شوی نه سیر، نه تشنه، نه خوابت میاید، نه می‌روی نه می‌مانی، فقط می‌توانی فكر كنی و زندگیت را مرور. از این شكنجه بدتر؟ ای كاش می‌ماندم و هر كاری می‌توانستم می‌كردم... خدایا من را برگردان!!

صدایت هم تنها در ذهنت می‌چرخد و منعكس می‌شود.