فكر میكردم دیگر از زندگیهای گذشتهام به جز آنهايی كه گفتهام چیزی به یاد نداشته باشم، ولی بعد از دیدن فیلم ”اثر پروانه“ (Butterfly Effect) به یاد اتفاقاتی افتادم كه یك بار طی انرژیدرمانی یك دوست همخانهایم برایم افتاد. البته قضیه زیاد هم مثل داستان فیلم نبود، ولی خوب، چندان بیربط هم نبود.
یك بار میخواستم روی همخانهایم كار كنم. این دوستم توی موهای پشت سرش، بالاتر از گردن، چهار تا زخم مثل چهار تا نقطه در كنار هم داشت كه این زخمها هر از گاهی عود داشتند و عفونت میكردند و ترشح میدادند و او باید آنتیبیوتیك میخورد تا به سختی و كم كم بهتر میشد. بعد همینطور خشك میماند تا دفعهء بعدی... وقتی فهمید كه من از این كارها میكنم به من گفت بیا روی این كار كن شاید از شرش خلاص بشوم. این را هم بگویم كه فكر كنم میگفت به مدت ده سال یا بیشتر این چهار تا زخم را داشته و همیشه همینطور عود میكرده و خوب میشده است. بالاخره یك بار كه دوباره عود كرده بود شروع كردم و برایش كار كردم. حین كار كردن یعنی همین انرژی درمانی یا به قول استادم دعادرمانی یك هو دیدم كه این همخونهایم كه اسمش علی بود تو یك زندگی قبلیش یك سرخپوست بود كه به همراه قبیلهاش به یك قبیلهء دیگر حمله كرده بودند، بعد همین علی را دیدم كه در همان هنگامهء جنگ رفت سراغ یك چادر از این چادرهای سرخپوستی، توی چادر یك زن سرخپوست بود با یك نوزاد در بغلش. این سرخپوست مهاجم رفت سراغ آن زن و... بعدش وقتی میخواست از چادر بیرون برود، آن زن یك چیزی مثل چنگك ، مثل اینهایی كه با آنها كاه باد میدهند، را برداشت و از پشت فرو كرد در پشت سر علی (كه در آن زمان سرخپوست مهاجم بود) در همان جایی كه حالا مدام زخم میشد.
وقتی كه كارهای اولیه را تمام كردم، سعی كردم كه این PastLife را پاك كنم ولی نمیشد، نگو كه این یك كارما است و ما نمیتوانیم زیاد كارماها را پاك كنیم. اما اصل آن چیزی كه میخواستم بگم اینجاست، وقتی كه دیگر كارم تمام شده بود و داشتم برای آخرین بار همه چیز را چك میكردم ناگهان وارد یك پست لایف دیگر شدم.
ظاهراً یك پست لایف مشترك با همان دوستم علی بود. در آن زندگی میدیدم كه من و علی دو باستانشناس ایتالیایی هستیم و داریم در یك جایی مثل اهرام مصر توی یك تونل تاریك با چراغقوه جلو میرویم معمولاً چنین صحنههایی را برای معرفی نشان میدهند. بعد دیدم كه من دارم یك گردنبند بزرگ و باشكوه را از گردن علی در میآورم. این گردنبند یك زنجیر نسبتاً كلفت داشت و یك چیز بزرگی از آن آویخته بود كه بعداً فهمیدم چه بود. همزمان با اینكه داشتم میدیدم همان اعمال را هم در عالم واقع انجام میدادم، یعنی اگر كسی ما را نگاه میكرد، میدید كه من دارم یك گردنبند موهومی را از گردن علی در آورده و میاندازم به گردن خودم.
یکی از همین آرشها