آیا مبتلا شدن به یک بیماری فرایندی است که کاملاً به وضعیت بیولوژیک و جسمانی آدمها مربوط است؟ چی؟ نه همهء بیماریها؟ قبول، بیماریهای عفونی چطور؟ مثلا یک بیماری باکتریایی مثل سل، یا یک بیماری ویروسی مثل سرماخوردگی؟ بستگی دارد؟ به چی؟ اگر یک نفر سرماخورده توی صورت شما عطسه کند، چقدر ممکن است که سرماخوردگی او به شما منتقل شود؟ اگر یک French Kissing با او داشته باشید چه؟ فرقی هم دارد؟
در یک تحقیقی آمدند ویروس سرماخوردگی را به ته حلق یک سری آدم مالیدند و منتظر نتیجه ماندند. فکر میکنید چند درصد از آنها مبتلا به سرماخوردگی شدند؟ 50٪ ؟ 80٪ ؟ 10٪ ؟ 100٪ ؟ یک حدسی بزنید.
بعد از این آزمایش متوجه شدند که تنها سیدرصد این افراد که ویروس سرماخوردگی را مستقیماً وارد حلق و دهان آنها کرده بودند مبتلا به سرماخوردگی شدند.
در یک تحقیق دیگر، آمدند به یک سری اشخاص یک تصویری نشان دادند که در آن نیمکتی در عمق آن دیده میشد که دو نفر روی آن نشسته بودند، یک زن جوان و یک مرد جوان، جزئیات زیادی هم در آن دیده نمیشد. از این آدمها پرسیدند در مورد این دو نفر چه فکری می کنید؟ به طور کلی اینها دو گروه شدند، یک عده گفتند اینها با هم قهرند و دارند زیر لب به هم فحش و بد و بیراه می دهند یا حوصلهء آن دیگری را ندارند، عدهء دیگری هم گفتند اینها دارند با هم خوش و بش می کنند یا دارند سر صحبت را باز میکنند و به زودی با هم دوست میشوند و... یعنی یک گروه شدند خوشبینها و یک گروه شدند بدبینها.
در یک دورهء اپیدمی (همهگیری) سرماخوردگی، این افراد (که تعداد آنها کم هم نبود) را ردیابی و پیگیری کردند. دیدند که گروه بدبینها شش برابر بیشتر از خوشبینها به سرماخوردگی مبتلا شده بودند.
این دانشمندان بیکار آمدند یک تحقیق دیگر هم انجام دادند. برای دو گروه از اشخاص در دو اتاق جداگانه دو تا فیلم متفاوت نشان دادند. برای یک سری یک فیلم خنثی از لحاظ عاطفی گذاشتند، مثل مثلاً چگونگی پیشرفت ساخته شدن یک بزرگراه و برای گروه دیگر فیلم خدمات انساندوستانهء مادر ترزا در هند را پخش کردند. قبل از پخش این فیلمها از همهء آنها یک نمونهء آبدهان گرفته بودند، بعد از دیدن فیلمها هم باز از هر دو گروه یک نمونه آبدهان گرفتند.
در آب دهان آدمیزاد یکی از انواع مولکولهای سیستم ایمنی او وجود دارد به نام ایمونوگلوبولین A ، بعد متوجه شدند که کسانی که فیلم مادر ترزا را دیده بودند، به طور قابل توجهی (از لحاظ آماری به طور معنیداری) سطح این مولکول (Ig A) آنها بالاتر از گروه دیگر بود که فیلم خنثی را دیده بودند.
گزارش شده که در کسانی که عمل جراحی قلب باز داشتهاند، احتمال مرگ و میر در کسانی که روابط دوستانهء دو نفر یا کمتر داشتند شش برابر کسانی بود که تعداد روابط دوستانهء صمیمانهء آنها چهار نفر یا بیشتر بوده است.
امروزه تقریباً همه دیگر با اصطلاح بیماریهای روانتنی یا سایکویوماتیک آشنا هستند و به طور عامیانه بیماریهایی را تحت این عنوان میشناسند که فکر میکنند ناراحتیهای عصبی و استرسها باعث به وجود آمدن آنها هستند، مثل زخم معده، آسم، سردرد و مانند اینها.
این اصطلاح را برای اولین بار کسی به نام ”فرانتس الکساندر“ از شاگردان مکتب فروید به وجود آورد. او برای شخصیت انسانی یک الگو ارائه داد و آن را متشکل از سه بخش دانست:
Bio : بخش بیولوژیک (جسمانی)
Psycho : بخش روانی
Social : بخش اجتماعی
و به آن گفت ”مدلِ بایو سایکو سوشیال“. به زبان امروز شاید چندان بیراه نباشد اگر قسمت Bio را بخش سختافزاری، قسمت Psycho را بخش نرمافزاری و قسمت Social را معادل بخش اینترنتی یک کامپیوتر بدانیم. (لازم به ذکر است که بعداً شخصی به نام ”استیون کاوی“ یک بخش Spritual (معنوی) هم به این الگوی سه بُعدی اضافه کرد.)
حالا اگر شما در هر کدام از این سه بخش مشکلی داشته باشید، مثلاً در بدن خود دچار یک نقص در ایمنی سلولی یا حتی یک زخم باشید، یا در ذهن و روان خود دارای خاطرات بد فراوان باشید که شما را تبدیل به یک فرد بدبین کرده باشد، و یا در ایجاد روابط صمیمانه دچار مشکل باشید و نتوانید دوستان خوبی برای خود داشته باشید، یکی یا هر چند تا از اینها به اضافهء یک اِسترسور (عامل استرسزا) مناسب، به راحتی می تواند شما را دچار بیماری کند و یا در روند بهبود شما وقفه بیندازد. چون استرس سطح هورمون کورتیزول خون را بالا میبرد و آن هم به نوبهء خود سطح ایمنی سلولی را کاهش میدهد که این هم باعث مستعد شدن انسان برای بیماریها میشود.
نهایتاً فرانتس الکساندر به این نتیجه رسید که همهء بیماریها، روانتنی هستند. بعد او به دنبال این گشت که آیا برای هر بیماری الگوی شخصیتی مرتبطی هم میتواند پیدا کند که پیدا هم کرد، مثلاً گفت آدمهای میگرنی، جاهطلب هستند و یا آسمیها شخصیتهای وابستهای هستند که با وابستگی خود نمیجنگند و یا زخم معدهایها شخصیتهای وابستهای هستند که با وابستگی خود میجنگند و غیره (علاقمندان به این الگوها میتوانند به کتاب ”شفای زندگی“ اثر خانم ”لوئیز هِی“ مراجعه کنند).
همهء اینها را گفتم برای این که میخواهم از این مدل سهبُعدی شخصیتی برای تعریف انواع چیزی استفاده کنم که برای همهء آنها از یک کلمه استفاده میشود، عشق.
Commitment
اول، تکملهای بر پیک Passion:
در مطلب پیشین Passion را هدایتگر میل جنسی دانستم، ولی مسلماً کسی که دچار شیفتگی (Passion) میشود، خودش در خودش عشقی متعالی و حتی شاید مقدس را سراغ میکند و مییابد. حتی به احتمال زیاد او در ابتدا از تصور عمل جنسی با معشوق نیز در نزد خود احساس گناه میکند. میتوان گفت حداقل یک علت این قضیه هم تفاوتِ هورمونهای درگیر میباشد. همان طور که گفتم در شیفتگی، بالانس هورمونی دوپامین-سروتونین به هم میخورد، در حالی که برای برانگیخته شدن میل جنسی، هورمونهای جنسی و در رأس آنها تستوسترون و پروژسنترون کافی است (گذشته از سیستم اعصاب سمپاتیک-پاراسمپاتیک که در هر دو کاملاً فعالانه نقش خود را ایفا میکند).
برای همین یک بچهء نابالغ هم که هنوز ترشح تستوسترون یا پروژسترون کافی ندارد، میتواند عاشق (شیفته) شود، چون در مغز خود دوپامین و سروتونین لازمه را دارد.
اینکه طبیعت، روزگار، خدا، ژنوم انسانی، نیروی برتر،ضمیر ناخودآگاه جمعی یا هر اسمی که دوست دارید بر آن بگذارید، بر چه اساس تصمیم دارد تا صفتی را (که من در پیک قبلی برایش هوش را مثال زدم) حفظ کند و تداوم ببخشد را کسی نمیداند و ما تنها میتوانیم گمانهزنی کنیم و آن گمانهها را امتحان و ارزیابی کنیم، همین. پس احتمال این که آلبرت از جنیفر خوشش بیاید هم با در نظر گرفتن صفاتی دیگر کم نیست.
دو دیگر اینکه آنچه من قصد دارم در توصیف انواع عشق بگویم، در واقع بازگویی ساده و همزمان دو الگو، مدل یا پارادایم است که من بر اساس ارتباطی که بین آنها پیدا کردهام، در حال بیان هر دو با هم هستم، به علاوهء کمی توضیحات و تغییراتی در آنها. یکی الگوی مثلث عاطفی (یا عشقی) ”اِستـِرْنبرگ“ است و دیگری مدل سه بعدی شخصیت از ”فرانتس الکساندر“ با مطالبی که ”استفان آر کاوی“ به آن افزوده از جمله نیازهای آن ابعاد. بنابراین من هیچ یک از این دو الگو را از دیگری نتیجه نمیگیرم بلکه قصدم اول بیان و سپس نشان دادن ارتباط میان آنهاست.
برای مثلث عاطفی استرنبرگ، من کتابی به زبان فارسی سراغ ندارم (اگر کسی کتابی میشناسد، خوشحال میشوم به من هم معرفی کند)، ولی الگوی انسان کامل ”کاوی“ در کتاب ”هشتمین عادت“ او آمده است (البته کتاب کلاً دربارهء موضوع دیگری است).
سرسپردگی (Commitment)
یکی از استادان کلاس هیپنوتیزمم از یکی از دوستانش خاطرهای تعریف میکرد که یک پزشک افغانی بود و متخصص اطفال. میگفت این پزشک در همان اوایل انقـلاب، که در افغانستان حکومت کمونیـستی ِ ”بَبرک کارْمَل“ بر سر کار آمده بود و بعد هم نیروهای شوروی سابق افغانستان را اشغال کردند، به همراه پدر پیرش از افغانستان به ایران مهاجرت کرده بود. بعد از مدتی با کمک و حمایت دوستانش بورس خوبی در یکی از دانشگاههای معتبر امریکا برایش فراهم میشود. این آقای دکتر، ماجرا را با پدرش در میان میگذارد و از او میخواهد که با هم به امریکا بروند. پدر او را میخواند که ”بچه!“ (افغانها پسر خود را ”بچه“ خطاب میکنند، بدون تشدید (به درستی) و دختر را ”دختر“)، ”بچه! من دیگر پیرم و توان این همه سفر را ندارم و همینجا هم راحتم. دیگه انقدر منو این طرف و اون طرف نکش، بذار همینجا بمانیم.“ این پزشک افغان هم از همهء امکانات بالفعل و بالقوهای که میتوانست به دست آورد چشمپوشی میکند و به خاطر آسایش پدر، همین جا میماند. لازم به گفتن نیست که در اینجا مسیر رشد و ترقی ِ بیشتر، برای یک تبعهء خارجی چندان مهیا نیست و این پزشک با علم به این که نمیتواند در ایران، به طور مثال عضو هیئت علمی دانشگاهی شود، به خواستهء پدر تن داد و این طور که استادمان میگفت، او به این عمل خود همچنان افتخار میکند.
وقتی کسی در درون خود و برای خود این گونه تعریف میکند و میپذیرد که ”من او را دوست دارم، پس هر آنچه او میخواهد و هر چه او را خوش میآید، خوشآیند من است و همان را انجام میدهم و عکسش را نه، حتی اگر به ضرر من باشد.“ ، یعنی او عاشق و سرسپردهء آن دیگری است. این عشق معمولاً بین مرید و مرادها وجود دارد، ولی میتواند بین هر دو نفر دیگری هم باشد مثلاً نزد مردی برای معشوقش یا فرزندی برای پدر یا مادرش، برادر یا خواهری برای برادر یا خواهری و یا حتی دوستی برای یک دوست.
توجه داشته باشید که در اینجا هم مانند شیفتگی (Passion)، این نوع عشق میتواند کاملاً یکطرفه باشد، که اغلب هم هست. این هم یک موضوع درونی در فرد است. شخص با خودش قرار سرسپردگی میگذارد و لزوماً تعهد شفاهی، عملی، آئینی یا مکتوبی ممکن است در کار نباشد.
Commitment ریشهاش میرسد به فعل لاتین committere به معنی وصل و واگذار کردن، یعنی تفویض، یعنی ”هر چی تو بگی“، یعنی ”خواست تو خواست من است.“ ، Committere= com + mittere (=send).
از طرفی استفان (یا استیون) کاوی برای بُعد روان انسان (Psycho) نیاز به آموختن (Learning) را تعریف میکند. روان انسان حتی پیش از به دنیا آمدن در حال آموختن است و همین آموختنهاست که آن را شکل میدهد و حتی بعضی معتقدند آموزشها در شکلدهی به مغز ِ در حال رشد جنین و نوزاد هم تأثیرگذارند (نرمافزارهایی که سختافزار را شکل میدهند.).
متعهد بودن و سرسپردگی هم چیزی آموختنی است. اگر کودکی از ابتدا ذهنش درگیر مسئلهای به نام التزام و تعهد نبوده باشد، به او مسئولیتی سپرده نشده باشد و یا در قبال انجام یا عدم انجام آن مورد بازخواست و تشویق و تنبیه قرار نگرفته باشد، مفهوم تعهد داشتن کلاً برایش غریبه و ناآشنا بوده و یا در ذهنش هر تعهدی به راحتی قابل شکستن خواهد بود، چون برای آن ارزشی قائل نیست. و البته همه میدانیم مؤثرترین آموزش، آموزش عملی و دیدن آن رفتار در والدین و اطرافیان و افراد جامعه است.
علاوه بر این، ما نه تنها تعهد و سرسپردگی را میآموزیم، بلکه خود Commitment به دنبال آموختن چیزی ایجاد میشود. شاید درستتر این باشد که بگوییم در عشق ِ سرسپرده، شخص در وافع عاشق یک موضوع انتزاعی میشود، مثل جوانمردی، علم، عشق، هوش، ولایت، فتوت، قدرت، استقامت و...، سپس در عالم ِ واقع، عاشق کسی میشود که از دیدگاه او ”تجسم تمام و کمال“ آن صفت یا ویژگی است و یا دست کم مقام والایی در آن موضوع دارد. مثل زنی که عاشق ”عشق ِ“ مردش می شود. مثالهای دیگر از این نوع عشق، اگر مدعیانش صادق باشند، در جامعهء ما فراوان است.