کافه تلخ

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

در زندگی‌های قبلی كجا و چه كاره بودم

وقتی این سایت بهم گفت كه در زندگی‌های قبلیم كجا بودم و چه كاره بودم، چون خودم یه تعدادی از آنها را دیده بودم به اینكه شاید بقیه‌اش هم تا حدودی درست باشند فكر كردم، وقتی داشتم دوباره متن مربوط به خودم را می‌خواندم با دیدن این قسمت:

"You were a sane, practical person, a materialist with no spiritual consciousness. Your simple wisdom helped the weaker and the poor."

یك دفعه به خاطر آوردم. یكی از Past Lifeهایم را به یاد آوردم كه در یك موقعیتی كه انتظارش را نداشتم دیده بودم.

یك روز كه خیلی وقت بود دیگر پست‌لایفی از خودم ندیده بودم، داشتم فكر می‌كردم كه بیشتر صحنه‌هایی كه من از زندگی‌های قبلیم دیده‌ام در ارتباط با كسانی بوده كه آنها را می‌شناخته‌ام، چرا من یك Past Life كه در آن آشنایی نباشد ندیده‌ام؟ (آن موقع هنوز Past Life رقصندهء هندی را ندیده بودم). بعد پاشدم و آماده شدم تا یك چنین پست‌لایفی از خودم ببینم. هرچی زور زدم هیچی نیومد. گفتم نمازم رو بخوانم، شاید بعدش بشود، باز هم نشد. درست وقتی كه دیگر پاهایم خسته شده بود و می‌خواستم بلند شوم، ناگهان یك كامله‌مرد شاید شصت، شصت و پنج ساله، ولی قبراق و سر حال را دیدم. شبیه انگلیسی‌های زمان شرلوك هلمز بود مثلاً، با خط ریش بلند و سفید، و سبیلی كه مثل افسران انگلیسی قدیم تاب داده بود، آن هم سفید، با یك كلاه انگلیسی، از همان‌ها كه بالایش گرد است و لبهء كوتاهی دارد كه رو به بالا برگشته است. و بالاخره كت و شلوار و جلیقه و ساعت جیبی كه زنجیرش از این جیب به آن جیبِ جلیقه می‌رود و چتری كه به جای عصا استفاده می‌شد.

من این آقا را دیدم كه از خانه‌ای (خانه‌اش؟) بیرون آمد و از در نرده‌ای آهنی حیاطش گذشت و سریع و سبك در حالی كه در افكار خودش فرو رفته بود از پیاده‌رو به جایی می‌رفت. در حیاط نرده‌های سیاه با پیكان‌هایی بر نوك خود داشت، و در كنار خیابان خلوت چند بچه بازی می‌كردند كه به آن آقا سلام كردند ولی او چنان در خودش بود كه متوجه نشد.ظاهراً آن مرد به محل كارش كه یك آزمایشگاه بود می‌رفت.

در آزمایشگاه یك مرد دیگر هم بود. به نظر می رسید او یك دستیار باشد كه اگر چه او هم دانشمند است ولی مانند شاگرد آن آقاست. مثلاً وقتی مرد انگلیسی وارد آنجا شد فوراً برای درآوردن كت او پیش رفت. او مردی حدوداً سی‌و چند ساله به نظر می رسید، لاغر با یك بینی عقابی و قیافه‌ای نه جندان دلچسب. (اگر كتاب‌های تن‌تن را دیده باشید، باید بگویم یك كسی بود از نظر ظاهری شبیه به نستور، خدمتكار قصر كاپیتان هادوك!) احساس می‌كردم كه شخصی است جاه‌طلب و بلندپرواز كه شاید از انجام بعضی كارها هم در این جهت دریغ نكند.

آن دو می‌روند بر سر یك ظرفی مانند یك تشت یا لگن. داخل آن لگن یك تودهء سفید لوبیایی شكل بود به اندازهء تقریباً یك هندوانه. آن آقای انگلیسی با چنان هیجان و وجدی به آن نگاه می‌كرد و با دستیارش حرف می‌زد كه گویی چه شق‌القمری را به انجام رسانده‌اند!

در همین اَثناء این آقای دانشمند انگلیسی ناگهان دستش را روی قلبش گذاشت و حالش بد شد و در حالیكه در بغل دستیارش بود، جان به جان‌آفرین تسلیم كرد.

خیلی خواستم بدانم كه آن جسم توی ظرف چه بود.

وقتی بالاخره دانستم، نزدیك بود خودم هم سكته كنم!

آن یك جنین بود !

این یكی آنقدر عجیب و غریب است كه همان بهتر است كه فراموشش كنم! فكرش را بكنید سالها پیش یك دانشمندی (حالا با اینكه او من بودم یا نبودم، كاری نداریم) موفق شده بوده تا یك جنین كامل را بیرون از رحم زنی پرورش دهد!

درسی كه از این زندگی باید می‌گرفتم چه بود؟

”حتی اگر آنقدر دانشمند و عالم باشی كه بتوانی انسانی را هم بسازی، جانش در دست تو نیست و آنكه داده است، در همان لحظه‌ای كه فكر می‌كنی لازمش داری، پَسَش می‌گیرد تا بلكه با مرگت هم درسی به تو داده باشد.“