کافه تلخ

۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه

جیدو کریشنا مورتی

هر کسی باید خود فروغ فرا راه خویشتن باشد. جوهر سخنان کریشنا مورتی این است که رستاخیز راستین تنها زمانی درجهان پدید خواهد امد که درون دل های یکایک آدمیان رستاخیزی درونی روی دهد. اگر چنین شود صلح جاویدان به جهان فراز خواهد آمد. برای وی روشن است که این دگرگونی انقلابی درهر فرد نه تدریجا بلکه آنا روی می دهد.

تنها در رابطه با اکنون است که می توانیم خویشتن را ادراک کنیم.))

ما جهان را ان گونه که هست نمی بینیم بلکه ان را بر اساس روابط گوناگونی که بامن (حافظه) دارد مشاهده می کنیم. واین جدایی زندگی رو تشکیل می ده. وپدید آورنده ی وجود روانی ماست که تمام تضاد ها وجدایی ها از آن بر میخیزد.

برای مثال وقتی شما به یک درخت نگاه می کنید اولین آگاهی که از وجود درخت دارید یک آگاهی سطحی است بدون هیچ پیش داوری. آگاهی بعدی بازتاب روانی ما نسبت به درخته. که وابسته به حافظه و انبار ذهنیات گذشته ی ماست. شروع میکنیم به قضاوت درمورد مثلا دوشت داشتن ویا نداشتن درخت. دراین گونه آگاهی میان (من) و(غیرمن) جدایی به وجود می آریم.

آیا می توان درخت رو بدون قضاوت مشاهده کنیم ؟ وهمین طور بازتاب ها وواکنش های خویش را هم بدون هیچ گونه داوری مشاهده کرد؟ در این صورت ما هم درمشاهده ی درخت وهم مشاهده ی خویشتن ریشه ی جدایی ها ومن وغیر من را از بیخ وبن برمی کنیم!


ایشون می گه که تعریف هرچیزی خود آن چیز نیست. و هیچ گاه واژه رو نباید با چیزی که واژه روشن گر آنه اشتباه کرد.

چون ممکنه به راحتی حواسمان پرت بشود و به خاطر هیجانات واحساساتمان، درگیر تعریف بشویم ودیگر خود آن را نبینیم.

من ومشاهده در یک جا نمی گنجند. یا من بدون دیدن وجود دارد یا دیدن بدون من. من همانا نادیدن است ومن نمی تواند مشاهده کند وآگاهی داشته باشد.
من رو مجموعه ای از یک سری احساس وقضاوت وسانسور وایده ها و تعصبات و اندیشه ها وذهنیات میدونه .همون چیزی که به پیله ازش یاد میکنه. پیله ای که هر انسانی به دور خود کشیده. که بین خودش وپیله اش( انبار ذهنیات) فاصله ای است. همین طور بین پیله ی خود وپیله ی یک نفر دیگر. وهمین لفافه ها باعث تمام تضاد ها ومشکلات بشری واجتماعی انسان ها شده.

گذشته همان من است. دراکنون نشانی از من نیست.

ذهن درحقیقت همین گذشته و همین من است. واژه یا نماد وسیله ای برای روی گرداندن از واقعیت است. هرگاه مشاهده کننده ای نباشد آن گاه سکوت کامل خواهد بود. دراین هنگام که ذهن تهی از من وتهی از دام هاست کیفیت متفاوتی دارد و این آگاهی از آگاهی خود خبر ندارد.

وقتی که پندارها به دورافکنیم آن چه هست مقدس ترین چیزاست وآن را می توان به نام خدا یا هرنام دیگری خواند. این وقتی است که تو نباشی . وقتی تو باشی او نیست. وقتی تو نباشی عشق هست...

آیا زندگی مذهبی این است که دنیای معنوی رو از دنیای مادی جدا کنیم؟

کسی که زندگیش وقف سرگرمی وتفریحات می شود بی گمان انسانی دنیا پرست است هرچند که بسیار زیرک ودانشمند بوده وزندگی اش را آکنده از اندیشه های دیگران و یا خویشتن کرده باشد.اما رفتن به کلیسا یا مسجد درحالی که غرق در پیش داوری ها وتعصبات خویش هستیم نیز دنیا پرستی است. ونشان می دهد که یکسره از قساوتی که این کار دربر دارد ناآگاهیم.

کسی که خودرا در صومعه دربند کرده ودرساعات منظمی بر میخیزد وبا دردست گرفتن کتابی به خواندن آن ویا به عبادت می پردازدنیز بی گمان دنیا پرست است

سعی درجدایی بین زندگی معنوی ودنیایی وبین من وتو ومیان عشق ونفرت رفتاری غیرپارسایانه است. این همان ستیزه است. زندگی همراه با ستیزه زندگی معنوی نیست. این ادراک همانا هوشمندی است.

همین ادراک است که درست رفتار میکند. آن چه که بیشتر مردم هوشمندی می پندارند ، تنها مهارت در برخی از فعالیت های تکنیکی ویا زیرکی در ترفندهای تجاری یا سیاسی است.( همونی که قمشه ای از عقل موشی ازش یاد می کرد.)
برای برخورداری از پارسایی باید آن چنان بدون گزینش هوشیار باشیم که حتی هنگامی که معلوم ناگزیر از عمل است نیز از آن آزاد باشیم.
رهایی از معلوم تنها زندگی معنوی راستین است.
این کنش مشاهده ی بدون گزینش همانا کنش عشق است. زندگی معنوی همانا این کنش است. وهمه ی زندگی و ذهن معنوی این کنش است. بنابراین معنویت ، ذهن، زندگی وعشق یکی هستند

کسی از ایشون پرسید آیا خدا هست؟
پاسخ داد: آیا برای فهمیدن داشتن ایمان لازمه؟آموختن بسیار مهم تراز شناختنه. آموختن اعتقادی پایان آن اعتقاد است. هنگامی که ذهن از اعتقاد آزاد باشد آن گاه است که میتواند ببیند.
این اعتقاد وعدم اعتقاد است که مارا اسیر میکند.زیرا این دو همانند هم هستند . آن ها دوروی یک سکه اند.
بنابراین می توان ایمان وکفر را یکسره کنار نهاد. معتقد وکافر همانند هم هستند. وبا هم فرقی ندارند.
وقتی این ها را کنار گذاشتیم آن وقت می تواینم این سوال را بپرسیم که آیا خدایی هست؟!
واژه ی خدا با همه ی سنت ها، خاطرات وبا همه ی اشارات عقلانی واحساسی اش همه وهمه خدا نیست.
واژه خود حقیقت نیست.
معشوق من چون نقاب ز رخ در نمی کشد... هرکس حکایتی به تصور چرا کند.
ذهن همانا واژه است وواژه همانا فکر است.
درمورد درخت، با توافق هم آن را می بینم ودرخت نام نهادیم ومیشناسیم. ولی درمورد خدا این واژه اشاره به امر مشخصی نمی کند. بنابراین هرکسی میتواند تصور خویشتن را از آن چه برایش هیچ مرجعی ندارد خلق کند. خداشناس به روش خود. روشن فکر به روش خود . غیر معتقد به روش خود.
امید باعث به وجود آمدن اعتقاد میشه. وبعد هم جستجوی اعتقاد. خود این امید از نومیدی حاصل شده. نومیدی از هر آن چه درپیرامون خود درجهان می بینم. این دو هم دوروی یک سکه اند. این واژه ها تنها مارا به پندار رهنمون می شوند نه خدا. خدایی که نیایشش می کنیم همانا پندار ماست وفرد غیر معتقد به خدا به پرستش توهم خدایی دیگر مثل میهن یا اتوپیا یا کتابی که فکر می کند همه ی حقایق را در بر دارد می پردازد.
وقتی پنداری در کار نباشد چه باقی می ماند؟
آن چه هست همانا مقدس ترین است. واژه ی خدا جز به پندار مارا رهنمون نمی شودوما این پندار را می پرستیم. وبه خاطر این پندار یکدیگر را مشتاقانه نابود می کنیم.
جنگ هفتادو دو ملت همه را عذر بنه ... چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.
برای مثال دریک لحظه ی مفروض آن چه هست شاید ترس یا نومیدی مطلق یا خوشی زود گذری باشد.این امور پیوسته درحال تغییرند. دراین حال مشاهده کننده تصور می کند که خودش تغییری نمی کند .درصورتی که خود او هم با افزودن وکاستن با اصلاح وتنظیم خود وبا شدن یا نشدن تغییر می کند.
آن چه هست همانا تغییراست.
برای پاره کردن پیله های محصور کننده ی خود نیازی به زمان نیست.همین تمایل تو برای این که به لفافه ی دیگری راه پیدا کنی وتمایلی که به گسترش خود داری نشان دهنده ی پیله ی تو وعملکرد آن است واین که اسیر آنی.
این فضاهای مابین ما وپیله های روانیمان ودیگران توسط فکر ایجاد شده. که سرچشمه ی تمام جدایی هاست.
برای سالم زیستن در این جهان باید دگرگونی انقلابی در دل وذهن پدید آید.
دگرگونی راستین به هیچ روی پویش نیست. در دگرگونی پویشی معلومی به معلوم دیگر دگرگون می شود . همه ی انقلاب های سیاسی چنین هستند.ولی دگرگونی حقیقی این گونه نیست.
دگرگونی حقیقی انکار هرگونه دگرگونی است . یعنی انکار دگرگونی به معنای متداول آن که عبارت است از پویش از یک معلوم به معلوم دیگر.
آیا اصلا دگرگونی وجود دارد؟
این پرسش زمانی به وجود می آید که تمام پویش های اندیشه به پایان رسیده باشد. اندیشه باید نفی شود.
فرایند دگرگون شدن انسانی گنه کار به انسانی پرهیزگار پیش رفتن از وهمی به سرابی دیگر است.
با خشم و خشونت وترس هنگامی که از درونم برمیخیزد چه کنم ؟ آیا باید آزادشان بگذارم تا برهمگی وجودم چیره شوند؟ یا باید دگرگونی درمن به وجود بیاید؟
آیا این امر که این مسائل رو نمی توان به یاری متقابل آن ها را ازمیان برداشت برایت به خوبی روشن شده ؟
این احساس ها درنتیجه ی چالش ودرنتیجه ی کشاکش از درونمان برمی خیزد. وسپس نام برآن ها گذاشته می شود. همنی نام نهادن احساس آن را درالگوی کهن پابرجا می کند. هر گاه نامی براحساس خویش نگذاری وخود را با آن شناسایی نکنی این احساس تنها دراکنون وجود دارد و سپس خود به خود رهسپار فراموشی می شود.
نام نهادن بر آن را قدرت مند تر می کند وتداوم می بخشد . این همانا فرآیند کلی اندیشه است.
هرگونه تلاش برای از بین بردن این مسائل به روش سنتی( به کار بردن تمام کوشش خود برای رها شدن از آن) باعث پدید آمدن ستیزه های بیشتر ی می شود. من درحالی که خشن هستم که به معنای ستیزه است، ستیزه ی دیگری را که همان کوشش درراه خشن نبودن است نیز به آن افزوده ام.
همه ی اخلاقیات جامعه وهمه ی دستورهای دینی شامل این روش می شوند. اگر ذهن روش سنتی را ترک کند آن گاه با معصومیت به مساله نگاه می نگرد. انگار برای اولین بار است که با ان روبه رو شده واگر چنین شود آیا اصلا مساله ای به نام ستیزه وجود دارد؟!
تایید کردن ، محکوم کردن ویا تفسیر مساله بر پایه ی لذت ورنج همگی شامل این عادت سنتی می شوند که کاری درمورد مساله انجام دهیم.
اما اگر ذهن با ادراک بفهمد که چنین روشی بدون بازده وابلهانه است همگی آن هارا به کنار می نهد. آن گاه بسیار حساس بسیار منظم وآزاد می شود.
ساده باش این معجزه ی ادراک است. ادراک با دل وذهنی که کاملا از گذشه پیراسته است.
نفی مثبت ترین کردار هاست.
این مردود بودن روش سنتی منو خیلی تو فکر برد. این که تمام آموزه های دینی ما هم همین گونه اند.

ولی به این جا رسیدم که واژه با خود آن امر متفاوت است.وتعریف هر چیزی با خود آن امر فرق دارد.

این جاست که تفاوت بین ایده وعمل مشخص میشه. همونی که خدا تو قرآن میگه آیا تصور میکنید همین که بگویید ایمان آورده ایم رها میشوید؟ مسلما شما را به انواع آزمایشات مانند گرسنگی وفقر و نقص اموال وجان ها می آزماییم.

این یعنی درک. به نظر من ما ها تماما مقلدیم. هیچ درک و هوشمندی از آن چه انجام می دهیم نداریم.

وبه قول آقای کریشنا مورتی این درک زمانی حاصل میشه که تو نباشی . یعنی حجاب تصورات تو نباشد.

به نوعی ساده زندگی کردن یا معصومانه با جهان برخورد داشتن نیازه. ( همون قناعت دربرخورد با جهان که دون خوان میگفت)

مایلم تو این زمینه با شما گفتگو کنم. همچنین این کلمه ی نفی مثبت ترین کارهاست.

درمورداین نظر اقای مورتی درباره ی دستورات دینی واین که آنها همه جزو این دسته ی مقابله ی سنتی با ستیزه ها است. ایشون اصولا اعتقاد دارند که تغییر تدریجا صورت نمی گیرد بلکه یک باره درنیتجه ی ادارک ومشاهدی ماهیت ذهن و خود است. دراین صورت است که مثلا یک فرد گنه کار می تواند متحول شود.

همه میدونیم که خدا ما رو برای عبادت آفریده. گفته منو عبادت کن تا یقین به سراغت بیاید. این مستلزم انجام دستورات اونه. اعم از دستوارت عبادی اش یا جزایی اش(برخورد سنتی)

میدونم این یک موضوعی است که بستگی به میزان مراقبه ودرک ما از این موضوع داره. اصولا به قول کریشنا مورتی این سوال رو کسی میکنه که از دست ذهنیات خودش رها نشده. ولی دوست دارم اگه شد تبادل تفکری باشه.

این که نفی درست ترین کردار هاست.