اساس نگرش و فلسفۀ کریشنا مورتی بر این است که درک ما از پدیده های پیرامون باید کاملا مستقل و تازه و آزاد از هرگونه چهارچوب هایی که پیش از ما بسته شده اند، و یا به اصطلاح به دور از معارف و شناخته های موروثی باشد.
کریشنا مورتی معتقد است، هنرمند کسی نیست که با هفت هنر آشنا باشد بلکه درست دیدن یک آسمان آبی هم یک فضای هنری است وهر انسانی قبل از هنر باید هنر زندگی کردن را بیاموزد.
او به شاگردان و خوانندگانش پیوسته تأکید می کند:Look at what is " -"نگاه کن به آنچه هست."...
( برای مثال تا به حال چند بار هنگام خوردن انار به دانه های زیبا و کنار هم چیده ی آن توجه کرده ایم؟ چند بار آگاهانه و با وجد از خوردن آن لذت بردیم؟ و چند بار طعم زندگی و انرژی هستی را از خوردن آن احساس کردیم و چشیدیم؟
چند بار از خالقی که به این زیبایی و با هنرمندی تمام این دانه ها را کنار هم چیده تشکر کردیم ؟
و آیا از دیدن نظم زیبای دانه های کنار هم چیده ؛دری به سوی حکمت، مراقبه و مکاشفه به روی ما باز شده است؟
یا در حال ِ تماشای سریال جدیدی بودیم که از تلوزیون پخش می شد و... )
ذهن ما قادر به نگاه کردن به چيزها به طور مستقيم نيست و ذهن ما نمی تواند تجربه ای بلا واسطه داشته باشد. دانش نقل قولی ،ظرفيت ما را برای دريافت فردی و مستقيم از حقيقت ،نابود کرده است .
ذهن شما فلج است و ذهنی که فلج است ، اقتدار رهائی ندارد. وقتی ذهن رها است تا بداند که فلج است ، آنوقت امکان انجام کاری در آن باره ممکن می گردد. ذهنی که می گويد ((من فلح نيستم)) بلکه سرشار از دانش هستم و نيز ((سرشار از نقل قولهای ايده آل ديگران))، اقتدار کشف آن چه را که واقعی است از دست داده است . انسان با چنين ذهنی، انسانی است دست دوم.
( اما منظور از دانش نقل قولی: ذهن بشر در زمان تولد مثل لوحه ای سفید است و کم کم ؛ از خانواده، جامعه و احکام ؛ چیزهای می آموزد و به مثال کامپیوتری برنامه ریزی می شود و هنگامی که بزرگ می شویم معمولاً از همان برنامه استفاده می کنیم. برای مثال: اولین باری که گلی را دیده ایم و بعد از آن هم و معمولاً همیشه شنیده ایم چه گل زیبایی، چه گل خوش بویی؛ و حال هر گاه گلی را می بینیم نا خود آگاه این جمله در ذهن ما شکل می گیرد . ولی ؛ واقعاً چند بار به گلبرگ های زیبای آن توجه کردیم ؟
و چند بار آن را عمیقاً بوئیده ایم؟
و چند بار خدا را بابت این هدیۀ زیبایش که ۱۰۰۱ خاصیت دارد: زیبای و رنگش برای این که ببینیم و لذت ببریم . بوی خوشش برای بوئیدن و مست شدن، نشانی از عشق و نزدیک کننده ی قلب عشاق، و گاهی مرحمی برای امراض درد مندان ، و و و ... واقعاً خدا رو بخاطر وجودش شکر که اگه گل نبود دنیای ما بی گل حتماً خیلی کم داشت . پس می بینید فرق دا نش نقل قولی و دانش لمسی ؛ این اسمئ که همین حالا به بهش دادم فکر کنم اسم مناسبی باشه چون از طریق احساس، قلب رو لمس می کنه.
و دانش نقل قولی یعنی همان گفتار پیشینیان درسته که اغلب درش حکمت است ولی ؛ ۱.
اولاً که همون طوری که تکنولوژی و کلاً دنیا در حال پیش رفت است پس همانطور که برنامه های کامپیوتر ما مرتب جدید و به روز می شود و ما جدیدش رو دانلود می کنیم ؛ به همان صورت هم باید تعصبات خشک خود را کنار گذاشته ، اینو کلی میگم و منظورم فقط در زمینه های اخلاقی نیست و ۲.
اگر ما هر چیز را شخصاً خودمان تجربه کنیم ؛ هم از لذت و همچنین از درد و سختی آن می آموزیم هم قدر آن را بیشتر می دانیم. ببخشید توضیحاتم یه کم طولانی شد ولی فکر می کنم خالی از لطف نباشه . )
می خواهيم از روی ادراک بدانيم که چه چيزی عشق نيست؛ زيرا به دليل ناشناخته بودن عشق، ما بايد از راه طرد شناخته ها به آن دست يابيم. ناشناخته را نمی توان با ذهنی که مملو از شناخته ها است شناخت.
آن چه ما می خواهيم انجام دهيم اين است که ارزش های شناخته شده ها را دريابيم، به آن ها به طور دقيق نگاه کنيم و وقتی که پاک و صادقانه و بدون محکوم سازی به آن ها نگاه کرديم، آن وقت ذهن از شناخته ها آزاد می شود؛ آنگاه به ماهيت عشق پی می بريم. بنابراين، بايد با عشق به گونه ای منفی نزديک شد؛ نه مثبت.
غالب مردم چه نظری درباره عشق دارند؟ وقتی می گوييم کسی را دوست داريم، منظور ما چيست؟
منظورمان اين است که ما مالک آن شخص هستيم. از اين مالکيت، حسادت برمی خيزد؛ زيرا اگر او را ازدست بدهيم، احساس تهی بودن و گمشدگی می کنم؛ ازاين رو، به اين مالکيت، شکل قانونی می دهم؛ او را (زن يا مرد) به تصرف خود درمی آورم. از تصرف و مالکيت اين فرد، حسادت، ترس و تعارض های بی شماری برمی خيزد. به طور حتم، اين گونه مالکيت، عشق نيست؛ شما چه فکر می کنيد؟
شکی نيست که عشق، احساسات نيست.احساساتی بودن يا عاطفی بودن، عشق نام ندارد؛ زيرا اين حالات، احساساتی بيش نيستند. يک شخص مذهبی که به خاطر مسيح يا کريشنا، به خاطر مرشدش يا شخص ديگری گريه و زاری راه می اندازد، آدمی صرفاً احساساتی و عاطفی است.
او تسليم احساساتی می شود که فرآيندی از انديشه است و انديشه، عشق نيست.
انديشه، حاصل احساسات است؛ بنابراين، شخصی که احساساتی و عاطفی است، احتمالاً عشق را نخواهد شناخت. احساساتی و عاطفی بودن صرفاً شکلی از گسترش خود است.
لبريز از عاطفه بودن، عشق نيست؛ زيرا وقتی به احساسات شخص احساساتی پاسخ ندهيد، وقتی برای احساساتش مفری نباشد، چه بسا که همين شخص، ظالم هم ازآب دربيايد. آدم عاطفی را می توان تحريک کرد و به جنگ و قتل عام واداشت. در وجود آدمی که دارای احساسات است و برای اعتقاداتش، اشک می ريزد، يقين داشته باشيد که عشق جايی ندارد.
آيا بخشيدن، عشق است؟ در بخشش چه چيزی نهفته است؟
شما به من توهين می کنيد و من از اين کار نفرت دارم و آن را از ياد نمی برم؛ آن وقت يا از راه اجبار و يا از راه پشيمانی می گويم: «شما را می بخشم» که معنايش اين است که باز هم من، شخصيت اصلی بوده، اهميت خود را دارم و اين من هستم که شخص ديگری را می بخشم. تا زمانی که نگرش بخشندگی وجود دارد، من دارای اهميت ام؛ نه آن کس که تصور می شود به من توهينی کرده باشد. پس در انباشتن و آنگاه دورريختن نفرت که به آن بخشندگی می گوييم، عشق وجود ندارد.
آن کس که عشق می ورزد، بی شک با دشمنی بيگانه است و دربرابر تمامی امور، بی اعتنا است. غمخواری، بخشندگی، ارتباط ميان مالکيت، حسادت و ترس؛ هيچ يک از اين ها عشق نيست.
تمامی اين امور به ذهن مربوط می شوند.
تا وقتی که ذهن حکم است، عشق معنايی ندارد و حکميت او، صرفاً مالکيت به شکل های ديگر است. ذهن فقط می تواند عشق را به فساد بکشاند و توانايی آن که عشق و زيبايی بيافريند، ندارد.