( جان در تن هستی، جلوه های گوناگون يافت، هم بر وهم بالا، گياه و انسان و جانور!)
و مردمان در هر گوشه فراهم آمدند.روييدند. چون كوه از زمين و گياه از كوه.
بر كناره های درياچه های آرال و كاسپين و رودهای آموی و سير(فرارود) تا اروند، بیش از ده هزار سال پيش، مردمانی مي زيستند كه سپس تر به سبب خشكابي و خشكناني، فزوني آدميان وفزون خواهي،ساز و سامان رمه داري و گله گرداني، به سوی هند، ایران و اروپا سرازیر شدند. آنان با مردمان اسكیت و سكاها نیز همنژاد و هم سامان بوده و در گستره تاریخ، پیوندهای بسیاری داشتند.
در درازای بیش از ده هزار سال، مردمانی گوناگون، در این سرزمین كه ایران می خوانیمش، زیسته اند. از آن سوی آمودریا و سیردریا تا كناره های اروند و از شمال تا دریای كاسپین و از جنوب تا كرانه های عمان و آن سوی خلیج فارس.
این مردمان كه فرهنگ ویژه خویش را بنیاد نهادند، بی گمان بده بستان هایی بسیاری با برادران هندی و همسایگان چینی خود و سپس تر با همسایگان دورتر در اروپا نیز داشته اند.
دبستان عرفان، در این سرزمین، رویید و ایرانی است و زادگاه و پرورش گاه آن ایران است و پرورش دهندگان آن ایرانی بوده و سپس در كشاكش تاریخ و بده بستان های فرهنگی و انسانی، از دیگر چشمه ها نیز نوشیده است و عرفان هندی و یهودی و اسلامی و الحادی و... بسیار و بسیار از أن توشه برگرفته اند .
ریشه و آبشخور این راه و شیوه نگرش بر هستی، در ژرفای اساتیر، تاریخ و فرهنگ والای این مردم است. زبان، زمین و راز و رمزهای آن ایرانی است.یعنی كه بزرگترین دستاوردها و بازمانده های فرهنگی این منش و روش و كنش به زبان ایرانی( فارسی، كردی،دری، آذری،بلوچی و...) و در ایران پدید آمده و دریایی از اساتیر كهن ایرانی در خود دارد و در درازای تاریخ نیز به همین زبان زبانه كشیده، سخن گفته و راز و رمز هستی را برشكافته است.
این اندیشه در گذر تاریخ به خرافات و قهرمان پروری ها و كژاندیشی ها آلوده شده و بارها پالایش یافته و پویا و جویا بوده است و نیاز روزگار ماست كه با گوهر رخشان آن آشنا شویم و بن و ریشه خویش را بشناسیم.
من در این نوشتار به بنیان های آن و حنبه های بارآور آن خواهم پرداخت و بررسی سلسله ها و فرقه ها و شاخه های آن را به همراه چرایی آلوده شدن بخشی از آن به آن همه كژاندیشی به دفتری دیگر وامی گذارم. این همه یاس و دلمردگی و كناره گیری از مردمان و شادی و شادمانی كجا و آن گلبانگ عاشقانه كجا كه:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلك را سقف بشكافیم و طرحی نو دراندازیم
آن خرافات و توسل به سحر و جادو و مردم فریبی كجا فریاد عاشقانه عرفان كجا كه:
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو كه كار جهان شد به كام ما
ما در پیاله عكس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
آن بی خبران درگیر چیدن دستگاه و بارگاه كجا و پیام انسانی عرفان كجا كه:
غلام همت آنم كه زیر چرخ كبود
ز هر چه تعلق پذیرد آزاد است
بخشی از این دانش و حكمت و شیوه نگرش به هستی، البته كه نام جادو نیز گرفته و جادو، خود، حستن راه چاره بود و كلمه ماژیك اروپایی از همان مغ و حكمت مغان آمده است. بخشی از مسایل جادویی به شكل ستاره شناسی، دانش حروف، دانش اعداد، اسطرلاب، دانش نقطه ها، سیمیا و كیمیا در بینش ایرانی داخل شده و تاثیر نهاده است.
پپروان این آیین و رهروان این راه، در بسیاری از گذرگاه های تاریخ، همدوش و همراه دیگر ایرانیان، به نبرد برخاستند و پرچم آزادگی را بر دوش گرفتند. مانند:
جنبش مانویان و مزدكیان، پیش از تسلط تازیان.
جنبش های خرمدینی و سیمرغی و عیاران صفاری و سامانی و بویه كه به استقلال ایران انجامید و رستاخیز پرشكوه فرهنگی و اجتماعی در پی داشت.
جنبش های درویشان سربدار پس از تازش مغولان و تیمور
جنبش های حروفی و نقطوی و پسیخانی و پهلوانی در زمان صفویان
و جنبش های شگرف فكری مانند: مهریان و مانداییان و اخوان صفا و ...
این عرفان در دل كدام تمدنی شكل گرفت و بالید؟
هم چنان كه در خاور ایران، بر كناره های پنج آب و سند، تمدن هندی به معنی تمدن رودخانه ها شكل گرفت و در باختر این سرزمین نیز بر كنار رودهای اروند و میان دو رود، نیز تمدن دیگری به طور همزمان وجود داشت، چر میان این دو تمدن، و در داخل فلات ایران، كه از دریاچه ها و جنگل های انبوه پوشانیده شده بود، یعنی بر كناره های آمو دریا و سیردریا، از سمرقند و بخارا و بلخ تا كناره های اروند رود، نیز تنمدن بزرگی شكل گرفته بود كه مركز آن بلخ و خراسان بود.
این تمدن بیش از ده هزار سال پیش وجود داشته است. به گمان من، ایرانیان و هندیان، روزگاران درازی، در كنار یكدیگر، در همانجا می زیسته اند و این همه اخلاق و آداب و فرهنگ مشترك، یادگار آن روزگار است. حكومت پهلوانان اشكانی در ایران و آشوكای بزرگ و چندرا گوپتای پهلوان و فیلسوف در هند چه همانندی های بسیاری دارد! هم چنان كه برآمدن عیاران عارف صفاری و سامانی در ایران و همزمان با آن. عیاران هندی یا راجه ها. اما سرانجام، تازش مسلمانان و به ویژه غزنویان و ایرانیان تازه مسلمان به برادران خود در هند، نقطه پایانی بر این پیوند های چرف نهاد و هند را سچه ها به تباهی و ویرانی كشید، هم چنان كه ایران را!
این سرزمین و تمدن كه از آن یاد كردم، زادگاه عرفان، پایگاه پهلوانان و عیاران و رندان و قلندران نام آور تاریخ است. چه بسیارانی كه از این سرزمین برخاستند و بنیان عرفان را نهادند، چون:
رابعه، رودكی، ابوشكور بلخی، ابومعشر بلخی، شهید بلخی و مولوی بلخی و...
نخستین گروه پهلوانان عارف چون: رستم و سیاوش و كیخسرو و ایرج و زال كه همه از این ناحیه برخاستند.
و ابراهیم ادهم، آن شاهزاده نیك نهاد كه عرفان ایران به نام او می آغازد و بودا و كیخسرو، همه و همه از بلخ و خراسان و سیستان بودند.
این عرفان در این سرزمین ساكن نماند:
پس از اسكندر و در زمان اشكانیان، قدرت گرفته و با یونان آشنا شد و بسیار چیزها به اروپا داد.
در هنگامه تازش تازیان پابرجا ماند و با اسلام آشنا گردید و روان تابناك خویش را بر جسم خشك و تاریك آن آیین تابانید.
با قیام های مردم ایران در خراسان و سیستان و دیگرجاها و روی كار آمدن حكومت های آزاده و عیاری، وارد دومین دوره شكوفایی خویش گردید
در تازش مغولان، مهجرت آغاز گردید. شیراز و سپس همدان، چراغ بلخ را كه رو به خاموشی می رفت، برافروختند. آنگاه در ادامه یورش ها، قونیه و حلب و دمشق و گیلان و آذربایجان به مركز عرفان بدل شد و از آن دیار با اندلس آشنا شد.
با هجوم صفویان به همه نهادهای آزاد اندیشی، مهاحرت این بار به هند شكل گرفت و از هند با چین و از آندلس با اروپا پیوند خورد.
×××
از همان دوران كودكی، شنیدن قصه های امیرارسلان، حسین كرد، پوریای ولی، سئس دل سپردن به نقالی و شاهنامه خوانی در قهوه خانه ها و زورخانه ها، دیدار با دراویش دوره گرد در خانقاه ها و رباط های بسیاری كه در روستاهای اطراف یزد هستند. دل سپردن به زادگاه مادرم در نزدیكی یزد كه خانقاه نام داشت و ساخت و بافت خانه و خرگاه و كاروانسرا و رباط برابر خانه اشان و آن همه داستان و افسانه و دوبیتی كه مادر بر بام های كاهگلی برایم می خواند و دف! دفی كه او با پنجه های سحرانگیزش، آنگاه كه زمین و زمان خسته می شد. می نواخت... تپش های بی تابانه سینه دف در پنجه های عاشق مادر... تا آنگاه كه نسیم جانبخش دیوان حافظ و غزلیات شمس بر جانم وزیدن گرفت، كسی از آن سوی جان، صدایم می زد!
... پس سرانجام بر آن شدم تا پای در این دنیای پر از راز و رمز بگذارم. می خواستم و نمی توانستم. یارا و توانایی آن را در خود نمی دیدم. گستاخی آن را داشتم، اما ادب اجازه نمی داد كه با این توش و توان اندك، پای در راهی بگذارم كه هیچش كناره نیست.
اما آتش شوق پر كشید و شعله بالا گرفت و رهایم نكرد. آتش در نیستان افتاد!
آنچه خواهید خواند، جستجوها و برداشت های من است از این راه و اندیشه، و راهنمایانم: پس از آنان كه نشانشان را نوشتم و نامشان را گم كرده ام، استادان بزرگوارم: مهرداد بهار، پرویز ناتل خانلری، پرویز ورجاوند و سعیدی سیرجانی بوده اند كه چه بسیار از آنان آموختم و این رساله نیز مدیون دانش و آموزش آن فرهیختگان است.
برای رسیدن به دریافت های خویش نیز راهی پشت سرنهاده ام و در این آثار به جستجو پرداختم:
در گام نخست در آنچه از اساتیر و ادب كهن هند و ایران و یونان را یافتم. چونان: اپانیشادها. ریگ ودا. گات ها. مهابهاراتا. رامایانا.ایلیادو ادیسه.اوستا. زبور مانوی. مكالمات افلاتون.كنفوسیوس. دایوو ...
و هرچه گرد آوردم از: بودا. مزدك تا محمد و عیسا و موسا
و زاد و رودشان و ریشه و آبشخورشان...
دوم: عشق نامه ها. فتوت نامه ها. ساقی نامه ها. رساله العشق ها
سوم: رساله های عرفا. چون: خواجه انصاری. سهروردی. ابن سینا. غزالی. عین القضات.روزبهان بقلی. ابن عربی و...
چهارم: دیوان عارفان نامداری چون: مولانا. حافظ. عطار. سنایی. سعدی. شبستری
پنجم: تذكره ها و آداب نامه ها: تذكره اولیا. آداب المریدین. طبقات الصوفیه.
ششم: كتاب های تاریخی آن زمان ها: بیهقی و ابن ندیم و بلعمی و طبری و كار ارجمند كسانی چون: زرین كوب. فروزانفر. هاشم رضی. مهرداد بهار. علی دشتی. نیكلسون. ماسینیون. هانری كربن، كه هركدام هزاران نكته در برداشت و از كمی ها و گاه نادرستی ها نیز در امان نبود.
هفتم: آثار خطی و گاه منحصر بفرد در كتابخانه های لندن و باكو و كتابخانه های شخصی در افغانستان.
و چه بسیار یارانی كه بی دریغ در كار یادداشت برداری ها مرا در همه جا یاری رساندند و از همه سپاسگزارم.
از بهیه افنان شهید كه با بردباری بسیار، ویراستاری كار را بر عهده گرفت.
آنچه برابر شماست اما، نام و نشان مرا دارد. نگاه من است به عرفان، به انسان، به عشق.
شما را به مهمانی می خوانم بر سفره گشاده عرفان!
به میهمانی من بیایید تا به باغ تماشا در شویم.
بخش دوم-ريشه ها
ریشه ها
بخش یكم:
دانش یزدانی: اساتیر
ـ دوران هند و ایرانی
ـ دوران ایرانی
( آفریدگار گوهر تن زرتشت را از طریق آب و گیاه به تن پدر و مادرش منتقل كرد... گوهر تن او پیش اورمزد به سوی باد و از باد به سوی ابر حركت كرد. آنگاه ابر آن را به صورت آب، نو به نو، قطره قطره، كامل و گرم، برای شادی گوسفندان و مردمان پایین برد. بر اثر آن گیاهان به صورت انواع گوناگون رستند... و گوهر تن زرتشت از گیاه ها به گاوها رسید و در شیر گاوها آمیخته شد.) كتاب دینكرد
و جهان از عشقبازی بهرام و رام زاییده شد و سحرگاهان سروش و رشن آن را هستی بخشیدند.
اساتیر، دنیای رنگین و پر از راز و رمز كودكی های انسان است. جهان خیال و رویاست. جهان آرزوها، دریافت ها و برداشت های انسان است از خود و طبیعت در نگاهی به جهان ، در رویا و سایه و آب.
دیداری با نیمه دیگر خود.
اساتیر، گره گاه زمین و آسمان است.
اساتیر همواره از گذشته های دور و خیال انگیز و آینده های بی نام و نشان حكایت دارد.
اساتیر، فرهنگ بزرگ روانشناختی هستی است.
نگاه جستجو گر انسان است به درون تو در توی خویش و از آن جا به همه ی هستی: به خدایان و نیمه خدایان و فرشتگان. به افلاك و كهكشان ها. به كوه ها و رودها و دریاها. به حیوانات و گیاهان و آنچه او را خیره می داشته و سرانجام به آدمیان از دریچه های آرزو و خیال!
عرفان ایرانی، ریشه در اساتیر ایرانی دارد. در نخستین بخش از بررسی چگونگی تاریخی جهان نگری عرفان ایرانی، به نشانه های پیدایی آن در اساتیر كهن ایرانی خواهم پرداخت.
این بخش از دو پاره تشكیل می شود:
پاره اول. دورانی كه ایرانیان و هندیان بر كنار امو دریا و سیردریا، بیش از پنج هزار سال پیش، باهم می زیستند.
پاره دوم. پس از جدایی آن ها كه هركدام به سویی روانه شدند و دگرگونی بسیار یافتند.
دوران هند و ایرانی
عرفان ایرانی با نام سیمرغ، خدایی كه در جان هستی است، آغاز می شود.
هستی، چونان نتیجه شادمانی و عشق بازی خدایان می روید و می بالد . خدا در هستی و هستی در خداست.
بهرام و رام در زهدان هستی ، عشق می بازند و هر سحرگاه جهانی نو زاده می شود. آدمی و خدا و طبیعت در هم آمیخته و با همند و از یكدیگر می رویند.
جم یا یم یا یمه یا همان مشی با مشیانه، نخستین جفت آدمی هستند كه از درون ریواسی، هم بر و همراه و هم بالا می رویند.
جم از كهن ترین سیماهای اساتیری هندو ایرانی و فرمانروای بهشت است. او یابنده آتش،گردآورندهمردمان، آسایش بخش مردگان است. مسكن وی بر بلندترین آسمان است. وی در میان آواز نی زندگی می كند
جم با ایزد مهر كه ایزدی خورشیدی است نزدیكی های بسیار دارد. هردو سلطان نوروز وآغاز بهارند.
جمشید هنرها و رشتن و ساختمان كردن و استفاچه از آهن و كشت و ورز را به مردمان می آموزد و نام تخت جمشید كه بهشتی با درختان سنگی است به وی باز می گردد و هم چنین او دارای فره است. فر و فره خره و كر و كارون همه از یك ریشه اند كه بدان باز خواهم گشت. جمشید كه خود آدم است، آتش و پزشكی و یافتن گوهرها و خانه سازی را به انسان می آموزد. و چنین است سیمای شهر جمشید:
چنین سال سی صد همی رفت كار
ندیدند مرگ اندر آن روزگار
ز رنج و زبدشان نبود آگهی
میان بسته دیوان بسان رهی
به فرمانش مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان بد پر آواز نوش
خودداری از آزار دیگران واز پایه های عرفان و آزردن جان، گناهی بزرگ است و به همین سبب ایرانیان در آن روزگار، گیاهخوارند و این ابلیس است كه به وسیله ضحاك تازی مردمان را گوشتخوار می كند:
جز از رستنی ها نخوردند چیز
ز هرچ از زمین سر برآورد نیز
پس اهریمن بد كنش رای كرد
به دل كشتن جانور جای كرد
وداها یكی از یادگارهای مشترك هند و ایرانی است. چهار ودای بزرگ( ریگ ودا: دانش سرودها.ساماودا:دانش آهنگ ها. و دانش قربانی و دانش سحر و جادو) هستند. ریگ ودا 1028 سرود است. سرود شگفتی آور آفرینش كه در آن نشانه های آشكار وحدت وجود و روییدن هستی چونان گیاهی دیده می شود:
( بین روز و شب مرزی وجود نداشت
وجود یكتا به تنهایی نفس می كشید.
جز او هنوز دیگری وجود نداشت.
ظلمت بود و همه چیز در ظلمتی عمیق نهان بودـ اقیانوسی بدون نورـ
نطفه حیات كه هنوز در پرده نهفته بود،
طبیعت یكتا را از درون گرمای سوزان شكفت.
آنگاه نخستین عشق پدید آمد.
سپس سرچشمه تازه خرد نمایان شد.)
وداها به امر وحدت وجودو پدید آمدن مدام هستی از دل نیستی، كه از پایه های عرفان است، چنین می نگرد:
( خالق با مخلوق یكی و جمیع صور زندگی، یكی هستند. هر شكل زمانی شكل دیگری داشته است.)
فرهنگ عرفانی ـ پهلوانی، ازهمان دوران همزیستی ایرانیان و هندیان برمی آید. ریگ ودا و اوست با همه تحریفات، دارای نكات مشترك بسیار هستند.گاتاها كه كهن ترین بخش اوستاست ، شبیه ریگ ودای هندی است. گات یعنی سرود و همان است كه در دستگاه و گاه موسیقی ایرانی باقی مانده است و ریگ ودا نیز معنی كتاب سرود دارد. هر دو بر این باور بودند كه هستی زاییده و روییده از موسیقی و آهنگ است و سرود و سرودن با آفریدن و آفرینش در پیوند تنگاتنگ است. رام كه همان دختر یا خود سیمرغ است و هستی نتیجه عشق بازی او با بهرام است، زنخدای موسیقی و سرود است.
داستان های پهلوانی عرفانی مشتركی در یشت ها( یسنا= یسن= جشن) و ریگ ودا وجود دارد، چون: جم. فریدون. آبتین.كیخسرو.
هم چنین مهابهاراتا و شاهنامه نیز دارای نكات مشترك بسیار هستند. ییما همان جمشید و تراتیانه ، همان فریدون است. اوشانا همان كاوس و سوشرلاوس همان كیخسرو است. ایندره و ورثرغنه، در پهلوی ورهرن و در زبان دری، بهرام شده است. گیاه مقدس هیومه، همان گیاه مقدس هندی سومه است. ترنم های دینی هر دو یكسان، هر دو پابرهنه وارد نیایشگاه می شوند. كمربند بستن و سرودهای مشترك، نشانه های بنیادهای مشترك بین آن دو هستند. نیایشگاه نوبهار بلخ، ایرانی شده نمه میهاره یا نیایشگاه نو است و برمكیان همان پره مكه به معنی سرور و سركرده و نگهبان این نیایشگاه بوده اند. در جنوب افغانستان، در دیواری سنگی، ده ها هزار آشیانه ساخته اند كه شب ها در آن آتش افروخته و پیروان بودا و عارفان در آن ها به نیایش برمی خاسته اند. دو بتواره ۳۵ و ۵۳ متری كه یاقوت حموی ، آن ها را سرخ بت و خنگ بت نامیده و عنصری منظومه ای به یاد آن ها دارد، یادگار این پیوندهاست.( این تندیس های بی نظیر را ملایان فرومایه طالبان برای گسترش اسلام عزیز به توپ بستند) این همه واژه ها مانند: بت. صنم و شمن در تصوف ایرانی، نشان این سابقه است. سماع( د ست افشانی و پایكوبی با سرود و موسیقی در خانقاه) ویژه عرفان ایرانی و هندی است و در بسیاری جاها ممنوع بوده است.
اپانیشادها در ۱۰۱ گفتار نیز از یادگارهای آن دوران است. در آیین انان معبدی وجود ندارد. وحدت وحود، اسرار جهان، درون نگری، تلاش در راه شناخت روح جهان یا آتمن با سیر و سلوك و خلوت و سرانجام پیوستن انسانی با صفا و ارامش به اقیانوس عظیم روح، به آتمن یا روح الارواح. یگانه شدن برهمن و اتمن، ترجیع بند منظومه بزرگ این آیین است، كه مایه های عرفان كهن ایرانی در آن به خوبی دیده می شود. در ابره وحدت وحود در این كتاب آمده است: ( تو مردی، تو زنی، تو دوشیزه ای، تو پسری، تو پیرمرد متكی به عصایی، تو پدید امدی در حالی كه چهره تو به هر طرف بود. تو زنبور كبودی، تو طوطی گلگون چشمی، تو ابر توفانزایی، تودریاها و فصل هایی، تو را نه اغاز است و نه انجام، همه ی جهان از تو برآمده است)
در باره رسیدن به وصال جانان و یكی شدن همه ذرات هستی آمده است:( هم چنان كه رودخانه ها به دریا می ریزند و نام و صورت خود را از دست می دهند و عین دریا می شوند، مرد عارف عاقل نیز هم چنان وقتی خود را از قید نام و صورت برهاند، در ورای آن، در ذات نورانی عقل مطلق، مستهلك و فانی می ش.د. آن كس كه برهما، یعنی وحود متعالی را ادراك كند، خود نیز برهما می شود.)
فنا به معنای یكی شدن همه گرده ها و نرمه های هستی در اپانیشادها آمده است: ( هم چنان كه قگعه ای از نمك در اب منحل می شود، آری، نفس منفرد نیز چون منحل شود، ابدی است، آگاهی محض است، لا نهایت است، متعالی است.)
در اپانیشادها،از عرفانی سخن می رود كه سپس پیروان بسیاری یافت:( نه خدایی هست و نه بهشتی، نه جهنمی وجود دارد و نه تناسخی،آدمی باید نفس خود را در این جهان خوشبخت كند. شخص باید به نفس خود خدمت كند. كسی كه به نفس خود خدمت كند، هردو جهان از آن اوست.)
دانایان اپانیشادها، خطاب به انسان فریاد برمی آورند كه:
ـ عقل ناكافی و نارساست.
ـ باید خود را از هر گونه آشفتگی روحی و جسمی دور ساخت.
ـ در پس همه ی صورت ها و حجاب هاوحدت و یگانگی برقرار است.
ـ ما در حقیقت با خودو خدا كه همان روح همه اشیا است، یكی هستیم.
ـ هركس با سیر و سلوك و ریاضت می تواند از فردیت نجات یافته و به سعادت ابدی رسیده و به عالم روح بپیوندد.
چارواكه ها به قدرت این دانایان پایان دادند.
چارواكه ها نوعی عرفان الحادی را رواج دادند. آن ها بر این باور بودند كه جسم مجموعه ای از اتم هاست. اصل حقیقت ماده است.حیات جاودانی و بازگشت مفهومی ندارد. هدف از زندگی، زندگی كردن است.یگانه حكمت واقعی، سعادت است.واژه زندیق كه گنوس نیز از آن آمده و سپس به تمام مخالفان دستگاه دینی و دولتی اسلام خطاب شده، نخست به پیروان این دبستان لقب داده شد و یاران آنان در ایران نیز به همین نام خوانده سدند و از همین زمان است كه عرفان پرچم استقلال خود را از دین و فلسفه برمی افرازد. اینان چون دراویش به هر سوی جهان پراكنده شدند تا اندیشه های خود را با مردمان در میان نهند. این رویداد در هنگام جدایی ایرانیان و هندیان انجام گرفت و به همین سبب برآمدهای مشترك بین چارواكه های هندی و ایرانی بسیار است.
استاد مهرداد بهار در كتاب اساتیر می نویسد:( زندیق یا زندیگ در پارسی میانه از زناتی اوستایی به معنی آگاه شدن و از ریشه زن به معنی دانستن و اصل آن یعنی عارف و أگاه و این زندیق برابر گنوستیگ بوده است، چه واژه گنوس یعنی دانستن و با عرفان یونانی نیز یكی است.)
هم چنین این واژه باknow انگلیسی وjnana سانسكریت همریشه است و معنی معرفت ناشی از مكاشفه و سنت های راز آمیز دارد. پس به گمانم زندیق در نخست به عارفان گفته می شده و معنای آگاه و دانا داشته است.
در این جا با دو نام روبرو هستیم كه سرگذشتی همانند دارند و هر دو بنیان گذار مكتبی جهانی و عرفانی هستند. هر دو بلخی هستند. هردو شاهزاده اند و در جستجوو سلوك، كاخ را وا می نهند و به خلوت می نشینند و سخنانشان بسیار به هم نزدیك است: بودا و ابراهیم ادهم.
نزدیك دو هزار و پانصد سال پیش، بودا دنباله افكار عرفانی را گرفت. او می گفت انسان باید با داد زندگی كند. شكیبا و مهربان باشد. این جام سیال، جاودانی نیست و پس از مرگ زنده نخواهد ماند. گفتارهای او نیز مانند افلاتون و كنفوسیوس و سقراط به شكل مكالمه بود. سوتراد دلخواه او چهار حقیقت بود: زندگی درد و رنج است. رنج ناشی از خواهش هاست. خردمندی در فرو نشاندن خواهش هاست. درد و رنج بر همه چشز تسلط دارد.
وی فقیرو غنی را یكسان دیده و بر ضد روحانیون سخن می گفت. به الهیات توجه نداشت. در دبستان او خدا وجود ندارد. انسان با سیر و سلوك می تواند به نیروانا یا آرامش دست یابد.
بودا در باره وحدت وجود در یكی از آخرین سخنرانی های خویش می گوید:
( نفس های پریشان و مضطرب ما در حقیقت نه موجودات و قوایی جداگانه، بلكه آژنگ های زود گذری بر جویبار حیاتند. هرگاه ما خود را جزوی از كل بشماریم و نفوس و امیال خویش را هماهنگ با كل اصلاح كنیم، آنگاه دشواری ها و ناكامی ها به اندازه پیش اندوهگینمان نمی كند.اگر یاد بگیریم كه نسبت به همه افراد انسانی و همه موجودات مهر بورزیم، آنگاه خواهیم توانست آرامش را به دست آوریم.)
سرچشمه نیروانا یا آرامش، خاموش ساختن شهوات است و هر قدیسی با به دست آوردن هفت جزو نیروانا می تواند در همین دنیا به آن دست یابد: خویشتن داری. حقیقت جویی. قدرت. آرامش. نشاط. تمركز فكر. علو طبع.
شاپردانش می گفتند :( كشتن موجودات زنده را ترك گفته و او كه زمانی از سلحشوران بود، گرز و شمشیر را به كناری نهاده و به همه موجودات جهان با مهر و محبت شده و به صلح و آرامش عشق می ورزد.)
×××××××××××××××××××××××××××××
بخش سوم-دوران ایرانی
دوران ایرانی
پس از جدایی ایرانیان از هندیان كه از نزدیك پنج هزار سال پیش آغاز می شود، در عرفان ایرانی دگرگونی های بسیاری پیش آمد:
ایرانیان با بومیان داخل ایران و به ویژه غرب ایران آمیختند و با آنان، زروان گرایی، ریاضت و دوری از دنیا، خواب گزاری و اهمیت دادن به رویا، ستاره شناسی و سحر و جادو نیز به عرفان سرریز شد.
با برآمدن آیین زرتشت و قدرت مركزی ماد و هخامنشی در ایران، دین و سیاست تغییر چهره داد و با قدرت درآمیخت.
بسیاری از آن بنیادهای آزاد اندیشانه و والای انسانی را مسخ كردند.
بخش بزرگی از زنخدایانی چون سیمرغ و رام، تا مرتبه خدایان درجه دوم پایین آورده شدند.
جای سیمرغ را اهورا گرفت و آن بن زیبایی كه بر این باور بود كه جهان آفریده نشده، بلكه روییده و پدید آمده است، به افسانه آفرینش به وسیله اهورا، تغییر داده شد.
نور و تاریكی كه در هم آمیخته بودند و از هم بر می آمدند، از یكدیگر جدا ساخته شدند، تا یكی جایگاه اهورا باشد و دیگری، دیار اهریمن
سیمرغیان و آزاد اندیشان به نام زندیق و مغ و مانی و مزدك قتل عام شدند. دبستان آن ها به زیر زمین ها و نهانگاه ها پناه برد و در شكل جنبش های اعتراض آمیز مزدك و مانی و... رخ نشان داد.
اگرچه زرتشت خود هنوز به كار و شادمانی و زندگی با سعادت اهمیت می داد، به قدرت رسیدگان به تدریج آن اندیشه ها را نیز مسخ ساختند.
عشق كه بن و گوهر هستی بود ، از جهان كه فرزند و برآمده از آن بود، رانده شد.
گویند كه رمز عشق مگویید و مشنوید
مشكل حكایتی ست كه تقریر می كنند
اما این حكایت در گذر تاریخ باقی ماند. و آن چه مولانا از آن می سراید، همین حكایت است:
بشنو این نی چون حكایت می كند
از جدایی ها شكایت می كند
حكایت گم كردن ریشه ها و بنیاد های خویش.
با این همه امروز برماست كه ازمیان همین آثار به ریشه های این فرهنگ دست یابیم.
به نوشته بندهشن، كیومرث یا گیاه مرت، ان گیاه و تخم روییده، كه نخست سیمرغ با بال افشانی بر فراز درخت همه تخمه، وی را بر جهان افشانده است تا در خود و از خود بروید، به جهان امد:( از تن كیومرث هفت گونه فلز به پیدایی آمد. و از آن تخم كه از پیكر او بر زمین افتاد، به چهل سال، مشی و مشیانه بر رستند) كه همان جم و یا یم و یمه و مهلی و مهلیانه باشند.
در روییدن نخستین جفت آدمی نیز، برابری و همبالا بودن آنان دیده می شود:( با به سر رسیدن چهل سال، ریباس تنی یك ساقه، پانزده برگ، مهلی و مهلیانه از زمین رستند، هم بالا و هم دیسه بودند.)
هرمزد به آنان می گوید:( شما را با عقل سلیم آفریدم، جریان كارها را با عقل سلیم به انجام رسانید. اندیشه نیك اندیشید. گفتار نیك گویید. كردار نیك ورزید.)
در اساتیر آفرینش، البرز كوه مقام مهمی دارد. خانه و كاخ جم است و مركز بسی رویدادها. بنا به نوشته بندهشن
:( كوه البرز پیرامون جهان چون افسری به گردش است به پاكی.) همه كوه ها از البرز فرامی رویند. بیست رود بزرگ از البرز زاده می شود. ایزد سروش كاخش بر فراز البرز است. هوم، سرور گیاهان كه بی مرگی را می آراید، بر البرز كوه می روید. البرز كوه جایگاه عارفان نام آوری چون زال و كیخسرو است و آشیان سیمرغ نیز هست.
از ایزدان كهن ، سروش به عرفان این دوران نیز راه می یابد. او بر نظم جهان مراقبت دارد و پیمان را پاس می دارد. یشت یازدهم و یسنه پنجاه و هفتم در باره اوست. وی بینوایان را خانه های استوار می سازد و خشم را با گرز فرو می كوبد. هر شبانه روز سه بار جهان را می پیماید تا هستی را نگهبانی كند. او هر سحرگاه. با یاری رشن، هستی را كه حاصل عشقبازی بهرام و رام است، از نو می زایاند و جهان هر روز نو می شود و جهان با شعر و موسیقی و رقص و شادی زاده می شود و چونان گلی می روید. و این همه در جان آدمی است. سیمرغ و بهرام و رام ، آن سه تای یگانه اند كه در همه ذرات هستی پراكنده اند.
سروش به نام، هاتف و پیام آور و همان سروش ، در عرفان ایرانی بسیار ستایش شده است:
بجز ثنای جلالش مساز ورد ضمیر
كه هست گوش دلش محرم پیام سروش
×××
هانفی از گوشه میخانه دوش
گفت: ببخشند گنه! می بنوش!
فر و فره نیز از اساتیر بسیار كهن و همزاد عرفان بوده است. فر و فره و خر و خره و خوره و كر از یك ریشه اند و به معانی گوناگون به كار رفته اند:
فروغ و روشنایی و نور كه بر برخی افراد تابیده می شود و یا از آنان دور می شود:
چو این گفته شد، فر یزدان از اوی
گسست و جهان شد پر از گفتگوی
به معنی زیبایی و شكوه روحانی و هوش نیز آمده است. قدرت و شكوهی است كه بر نیكان تابید ه می شود. همان نیمه تابناك و رخشان همه آدمیان و هستی است كه گاه چهره می نماید و گاه پنهان می شود. در نام ها و واژه هایی كه با اندیشه و مباركی هم خانواده اند، باقی مانده است، چون: فرنگیس. فرهنگ. فرهیخته. فریدون. فرخنده.
شاید نام رود كر و كوهرنگ و كارون و آب كر همه از این نیروی پاك و زلال آمده باشد. خره تاو به معنی خرد تابنده و خرابات یا خورآباد و خراسان نیز از همین نام است و خرابات تا روزگار صفویان از مراكز درس و آموزش عرفان كهن ایرانی بوده است و پیران مغان در آن جا مردمان را با اندیشه های والای عرفانی آشنا می كرده اند.
بنا بر اساتیر این دوران عمر جهان دوازده هزار سال است و در سه هزار سال آخر نجات بخش ها ظهور می كنند. نخست هوشیدر و در هزاره دوم، هوشیدر ماه و سرانجام سوشیانس می آید و پایان جهان فرا می رسد و چنان كه در عرفان ایرانی است و در بندهشن و دینكرد نیز آمده است:( همه آفرینش را همانگونه كه خانمان و منشا روشنی است، به خلوص و پاكی و بی آهویی و بی نیازی و كام یافتگی و بی پتیارگی، همه شادی ترتیب یابد.)
ما به فلك بوده ایم، یار ملك بوده ایم
باز همانجا رویم، جمله، كه آن شهرماست
اینجا سخن از آن شهر خرم و خندان و سراسر طرب و شادمانی است، كه شایسته و بایسته انسان است و ریشه در فرهنگ و اساتیر ایران دارد. شهری كه سیاوش نمونه ان را بر زمین بنیان نهاد. آن نیك شهری كه كیخسرو بنا نهاد. بنگریم كه در جهان نگری عارفانه آن روز سخنی از عزا و آزار و دوزخ نیست. سخنی از نابرابری و دشمنی نیست و سر انجام و سرآغاز همه و همه نیك است و عشق است و خرد:
بنا به روایات پهلوی پس از ظهور سوشیانس:( همه مردم دین بردار شوند. یكی به دیگری دوست و مهربان شود.هیچ مردم زنده پس ار آن نمیرد. همه خورش ها و آسایش ها كه مردمان را از آن رامش، آسانی و آسایش است، ایدون باز آید.)
اندیشه نجات بخش سپس به آیین مانی و مسیح و اسلام راه یافت و آن نكات راز آمیز و زیبای خویش را كه رسیدن انسان به بن و گوهر تابنك خویش است از كف داد. بنگریم كه مسیح و نسیم و بلبل عرفان چه تصویری از این آرمان شهر و فردا دارند:
مژده ای دل كه مسیحا نفسی می آید
كه ز انفاس خوشش بوی كسی می آید
×××
خیز تا خاطر بدان ترك سمرقندی دهیم
كز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
×××
بلبل عاشق تو عمر خواه كه آخر
باغ شود سبز و سرخ گل بدر آید
×××
رسید مژده كه ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند
×××
هم بحر پر گوهر شود، هم شوره چون كوثر شود
هم سنگ لعل كان شود، هم جسم جمله جان شود
×××
صفا آمد، صفا آمد، كه سنگ و ریگ روشن شد
شفا آمد، شفا آمد، شفای هر نزار آمد
افسانه های بهشت و دوزخ نیز از زمان زرتشت و مهریان به این سورواج یافت. سفر رویاید به آن جهان از دیدار ویراف، از موبدان برجسته در اساتیر آغاز می شود و بسیارانی چون محمد افسانه پل صراط و دوزخ را از آنجا می آورند و با اندك تغییری، در جهان در می اندازند. به این قسمت از تصویر چینوت پل یا پل صراط در بندهشن دقت كنید و أن را با آنچه در دیگر كتاب های مذهبی آمده مقایسه نمایید:( تیغه ای به بن كوه البرز دارد و تیغه ای به سر كوه البرز و به سوی نیمروز دارد... بدان نیانه جای، تیغی تیز، شمشیروار ایستد كه او را نه نیزه بالای، درازا و پهناست. آن جای ایستند ایزدان مینوی كه به مینویی روان پرهیزكاران را پاكیزه كنند و سگی مینوی بر سر آن پل
است و دوزخ زیر آن پل است... كسی كه او را گناه و كرفه برابر بود، آنگاه او را به همستگان دهند. همستگان جایی است چون گیتی، هر كس را بدان پایه كه ایشان را كرفه است جای دهند، نشانند.)
آرزوی زندگی بهتر و برپا داشتن شهر آرزوها، همواره با انسان بوده است. زندگی به باور عرفان ایرانی: جستجوست. بهرام كه هستی از عشق او با رام می روید، نماد سلوك و جستجوست. حقیقتی كلی و تغییر ناپذیر وجود ندارد. كه انسان بخواهد بدان برسد. هرچه هست همین راه است و راه. و راه نیز یكی نیست. هزار هزار راه و بی راهه و گم راهه است. و زندگی جستجویی است شادمانه در هزار راهه زندگی. راز ان نیز عشق است. عشق است كه هستی را می زایاند. هستی گوهر زایا و رویای عشق است. در این جستجو. عارفان بزرگی كوشیدند تا شهر شادمانی و طرب، شهر عرفان، را بر زمین و در میان آدمیان بنا نهند. این تلاش و رویا و آرزو به سه شكل، جامه بر تن كرده است:
در دنیای دور گذشته ها و عالم رویا و تخیل به شكل بهشتی كه زاد و رود نخستین آدمیان بوده و از آن دیار زیبا به زمین تبعید شده اند. این شكل در عرفان كهن ایرانی جایی نداشته است و آنچه شكوه و شكایت از جدایی از اصل و آرزوی روزگار وصل در ادبیات می بینیم ، بیشتر آرزوی روزگار بهتر و دریافت ریشه ها و فرهنگ گذشته خویش است. در این اندیشه، انسان بر همین زمین روییده و بالیده و باید كه بهشت خویش را نیز در همین جا بنا نهد.
شكل دوم آن در دنیای دور آینده به صورت مدینه فاضله و اتوپیا وارمان شهر است و حكومت خردمندان و شایستگان.
شكل سوم تلاش در بنای بهشت بر زمین و یا برپا داشتن باغستان است كه از همان ریشه بغ به معنی خدا آمده است. مانند باغ های معلق بابل و باغستان( بیستون) و تاق بستان( بغستان) و بغداد( باغ داد) و باك تریایا بلخ( باغ بزرگ یا باك بزرگ) از نمونه های آن است.شكل های نمادین آن هنوز در ساختمان خانه های قدیمی، بویژه در كاشان و یزدو در نقش قالی های ایرانی ، دیده می شود كه همان هفت حاشیه را دارد و سپس باغ و گل و پرنده ها هستند و در میان حوض و چشمه آب قرار دارد
بهترین نمونه این بهشت زمینی كه ریشه در عرفان ایرانی دارد، تخت جمشید است. تخت جمشید نماد باغ بهشت است. به جای درختان بهشتی، ستون های سنگی از دل گل های نیلوفر كه زهدان آفرینش است، روییده اند و حیوانات بهشتی چون گاو و اسب و شیر، بر این درختان سنگی روییده اند و آن را آرایش می دهند. جمشید، آفریننده نوروز و آتش است و نام این كاخ ها كه برای برگذاری نوروز و گرامی داشت آتش و نور و تبرك بخشیدن به گیاهان و حیوانات ملل مختلف جهان برپا شده بود، نیز تخت جمشید می باشد.
این بنا نه برای پایتختی و نه برای مقاصد نظامی بنا شده بود، بلكه باغی بود برای پذیرایی و تبرك.
ابن بلخی در فارسنامه در باره تخت جمشید می نویسد:( هر كجا صورت جمشید به كنده گرد كنده اند، مردی بوده است قوی. كشیده ریش و نیكو روی و جعد موی و در بعضی جاها صورت او گرد است و چنان است كه روی در آفتاب دارد.)
آرتور پوپ در كتاب هنر ایران، آن را شهری مذهبی می خواند و مسعودی در مروج الذهب آن را معبدی بزرگ با تصاویر پیامبران می شناسد. مهرداد بهار آن را باغی با درختان سنگی می نامد.
در فرگرد دوم وندیداد، بسیار از جم سخن رفته و ساختن بهشت جم یا ورجمكرد، چنین فرمان داده شده است:(در آنجا جوی آبی جاری نما. چراگاهان فراهم كن. خانه ها و سراها و سرداب ها و ایوان ها و رواق ها بنا نما. تخم های مردان و زنانی كه در روی زمین بهترین هستند در آنجا جمع كن. هم چنین تخم های جانورانی كه بزرگتر و بهتر و زیباترین هستند در آنجا گرد آور. از میان گیاهان آنچه بلندتر و خوشبوتر است و از میان غذاها آنچه لذیدتر و خوشبوتر است تخم های آنان را در آنجا حفظ نما...) و در این سرا مرگ و آزار و دشمنی و بیماری و رنج راه ندارد.
از دیگر بنا كنندگان بهشت عرفانی بر روی زمین، سیاوش ، نماد آزادگی، پیمان داری، صلح جویی است. او بهشتی شگفت به نام گنگ دژ بنا می نهد كه:
كزین بگذری، شهر بینی فراخ
همه گلشن و باغ و ایوان و كاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی
به هر برزنی، رامش و رنگ و بوی
همه كوه نخجیر و آهو به دشت
بهشت این چو بینی نخواهی گذشت
تذروان و طاوس و كبك دری
بیابی چو بر كوه ها بگذری
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جای شادی و آرام و خورد
نبینی در آن شهر بیمار كس
یكی بوستان از بهشت است و بس
همه آب ها روشن و خوشگوار
همیشه بر و بوم او چون بهار
گنگ یابهشت مقدس بر زمین، سپس از ایران به شرق و غرب جهان رفته است. در زبان چینی نیز گنگ مقدس است. رود مشهور و مقدس گنگ در هند قرار دارد. برج های هفت گانه بر گرد همدان نیز گونه ای بهشت بوده اند و شاید نام همدان از این واژه ها تشكیل شده است: گنگ+ مت + انه. مت در اوستا به معنی جاودانه و گنج جاودان و یا گنگ جاودان و یا بهشت جاودان است. هم چنین نام قدیمی چاچ یا تاشكند، گنگ بوده است:
درآمد به آن شهر مینو سرشت
كه تركانش خوانند: گنگ بهشت
بهاری در او دید چون نو بهار
پرستشگهی نام آن: قندهار
هم چنین گنگ بهشت نام قلعه ای بوده كه ضحاك در شهر بابل ساخته است. بیت المقدس نیز یكی از همین خانه ها یا باغ های مقدس بهشتی بوده است:
به خشكی رسیدند، سر كینه جوی
به بیت المقدس نهادند روی
چو بر پهلوانی زبان راندند
همی گنگ دژ هوختش خواندند
به تازی كنون خانه پاك خوان
برآورده ایوان ضحاك دان
از این همه برمی آید كه مركز این جهان عرفانی و باغ های بهشت، همان بلخ و نوبهار بلخ بوده است و فردوسی نیز از پرستشگاه های بزرگ بلخ چون نوش آذر یاد می كند. در بندهشن نیز مكان گنگ دژ را خراسان دانسته، چمد فرسنگ دورتر از دریای فراخكرت. در تاریخ بخارا. حصار ارگ بخارا یا قهندژ بخارا را گهنگ دژ و گنگ خوانده و به صورت كنگ نیز در كنگان و كنگاور باقی مانده و به شكل كند نیز در تاشكند، كندوان، كندو. سمركند و نیز به شكل های: كمب، كمبه، گنبه، گنبد، گنبه، گمبه و به معنی نیایشگاه و خانه، حتا در زبان های اروپایی راه یافته است.
این بهشت زیبا ی گمشده از جان و جهان آدمی بوده است، كه عارفان و شاعران را به سوی خویش می كشانیده و ادبیات و فرهنگ ما بر آن بالیده و از آن سیراب شده است. بهشت گمشده ی درون آدمی:
خود ز فلك برتریم، وز ملك افزون تریم
زین دو چرا نگذریم؟ منزل ما كبریاست
×××
مژده وصل تو كو، كز سر و جان برخیزم
طایر قدسم و از هر دو جهان برخیزم
آری! طایر قدس است آدمی! سیمرغ بلند پرواز قاف جان است آدمی! و چنین است كه نی نامه مولانا، با فریادی از این جدایی، جدایی انسان از نیمه ی تابناك و رخشان خویش. از ریشه و باغستان سبز خویش، آغاز می شود. این مولاناست كه نی است. این نی است كه مولاناست. این انسان است كه از نیستان درون خویش بركنده شده است:
بشنو این نی چون حكایت می كند
از جدایی ها شكایت می كند
كز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
و این اشتیاق به كشف گوهر تابناك درون در همه ذرات هستی نهاده است. دین و ایین آن مردمان در آن روزگار دور چنین بوده است. دین برای انان چیزی جز كشف گوهر درونی خویش نبوده است. انسان و هستی هر سحرگاه با بوسه ی خدا زاده می شود و خود خداست و با خدا یكی است و آن همه فریاد اناالحق چیزی نبود جز این. آن همه خروش مولانا و عطار و حافظ، برای شادمانی و سرور و دست افشانی و پایكوبی را، آن همه فریاد عاشقانه ی آنان برای رهایی از تعصب و عقل خشك و زهد ریایی را، چرا از یاد برده ایم!
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلك را سقف بشكافیم و طرحی نو دراندازیم
این چه سخنی است كه حافظ گفته است! بیایید آن را بار دیگر بخوانیم! نه! تنها نخوانیم! تفسیر و تحلیل و تاویلش هم نكنیم! ساده و زلال و روان است این شعر! جان دارد و با من و تو سخن ها می گوید.
مشكل اینجاست كه دنبال تفسیر و تحلیلش تا انجا می رویم كه خودش را از یاد می بریم. راستی كه چه هوایی در سر داشته است این رند شیراز كه گفته است:
بر باد اگر رود سر ما، زان هوا رود
سخن روشن است. سخن از مقام آدمی است. مقام عشق است. مقام آزادگی است. مقام خرد است. مقام داد است. مقام مهر است. مقام مدارا است. فراتر از همه مرزها و دیوارها و بندها:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
تعصب و كعبه و بت خانه كجا و فریاد مولانا كجا كه:
نیمی ام ز تركستان، نیمی ام ز فرغانه
نیمی ام ز آب و گل، نیمی ام ز جان و دل
تعلق ها و وابستگی های آیینی و نژادی و سیاسی كجا و گلبانگ عاشقانه ی حضرت حافظ كجا كه:
غلام همت آنم كه زیر چرخ كبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
این سخنان گوهر و جان عرفان ایرانی است. ریشه و بن فرهنگ و دانش ایرانی است.
سیمرغ اما پایه و بنیان شناخت فرهنگ ایران است. سیمرغ كه بر فراز درخت همه تخمه بر دریای فراخكرت در میان زمین آشیان دارد، با بال افشانی خویش، تخم هستی را بر جهان می افشاند و هستی در دریایی از نشاط و شادمانگی و با موسیقی و سرود هر سحر، زاده می شود، می روید و در خود افشانده می شود.
سیمرغ از عرفان كهن ایرانی به سراسر اساتیر جهان بال می گشاید و از شاهنامه در می گذرد و به عطار می پیوندد.
سیمرغ بر فراز كوه البرز نیز آشیان دارد و دایه و پرستار انسان و آزادگی است. هربالش هنر و شادی و بر هزار سوراخ منقارش نواهای زندگی و موسیقی دارد. وی در آثار سهروردی راه پیدا می كند. بخش مهمی از اندیشه های این فیلسوف برجسته، پیرامون سیمرغ شكل می گیرد. جبرییل نیز نشان های بسیار از او دارد. اما اگر در اساتیر دیگران خمیره انسان از خاك است، در اساتیر ایرانی و آنجا كه به سیمرغ گره می خورد، این گوهر و تخمه از آتش است. سیمرغ نهاد و تخمه آتش است. نور می افشاند تا هستی از دل تاریكی بزاید. بنا بر این اساتیر، آدمی در هر آن و دم،آبستن و حامله ی این نور و روشنی و نو شدن و نیك شدن و شادمان شدن است. هستی، آبستن این ترشدن و ترانگی و شادمانگی است.
سیمرغ، آن رویاننده هستی و افشاننده زیبایی، اما آشیان در جان آدمی دارد. در همه ذرات هستی بال بال می زند.
سی مرغ همان سیمرغ است و در دل و میان هستی خانه و آشیانه دارد.
محمود كویر