مسيح مي گويد : « از من پيروي كن » . آن فقط گفته ي مسيح نيست : كريشنا و بودا نيز چنين گفته اند . تمام مذاهب قديمي بر پايه ي اين گفته قرار دارند . اما آن گفته يك بهره برداري رواني از انسان است . من نمي توانم بگويم : « از من پيروي كن » .
نخست ، آنان كه آن را گفته اند انسانيت را فلج كرده اند ، انسانيت را بيچاره و درمانده كرده اند . آنها همانا نيازي معين را برآورده اند . مردم نمي خواهند در راه خودشان باشند . آنها شهامت ندارند كه راه خودشان را داشته باشند ، براي راه رفتن و خلق آن . آنها مي خواهند راهنمايي شوند . اما آنها نمي دانند كه اگر تو راهنمايي شوي ، آهسته آهسته ، حتي اگر چشم داشته باشي ، آنها را از دست خواهي داد . تو از طريق چشمان مسيح ، كريشنا ، محمد خواهي ديد . چشمان تو مورد نياز نخواهد بود ؛ در واقع چشمان تو موجب آشفتگي خواهند شد .
راهنما مي خواهد چشمانت را تسليم كني و از طريق چشمان او نگاه كني ؛ پاهايت را واگذاري و با پاهاي او راه بروي ؛ خودت را باور نكني اما او را باور كني . در نظر من آن يك جنايت است ؛ تو را فلج مي كند ، تو را منهدم مي كند . و تو مي تواني آن را در تمام دنيا ببيني . كل دنيا با آن گفته و با آنگونه افراد به نابودي كشيده شده است .
من مي توانم به تو بگويم : « بيا و مرا سهيم شو » اما نمي توانم بگويم : « مرا پيروي كن » . من كيستم كه تو از من پيروي كني ؟
و تو بايد بفهمي كه هر فردي آنقدر بي همتاست كه اگر تو شروع به پيروي كردن از كسي بكني به طور خودكار تقليد مي كني .
تو هويت خودت را از دست خواهي داد . رياكار و حقه باز مي شوي . تو خودت نخواهي بود ، جز كسي ديگر . تو تقسيم مي شوي .
تو يك ماسك خواهي داشت : مسيحي ، هندو ، محمدي ، بوديست . آن فقط ماسكي خواهد بود كه تو و آن كسي كه پيروي اش مي كني خلق كرده ايد – آن چهره ي معتبر تو نيست . تو بر عليه خودت خواهي بود و در رنج خواهي بود ... و كل انسانيت در رنج است .
گفتن اين كه آن گفته جنايتكارانه است ، بسيار عجيب است . زيرا آنها مردمان قشنگي همچون مسيح ، بودا و كنفسيوس هستند . تو مي تواني دشواري كار مرا نيز درك كني . من مجبورم بگويم كه راه آن است .
هر كودكي سعي مي كند از والدينش تقليد كند ، از نزديكانش ، از همكلاسي اش ، معلمانش ... و آنها همگي سعي مي كنند تا او را وادار كنند .
من كودكي ام را به ياد دارم . آن فقط يك تصادف بود كه من در يك خانواده ي جين به دنيا آمدم . آن يك مذهب باستاني در هند است ، شايد باستاني ترين مذهب دنيا . اما پدرم به طور حتم يك وجود انساني بود . او عادت داشت مرا به معبد ببرد ، اما به من گفت نيازي نيست از او تقليد كنم . او شيوه هاي نيكانش را تقليد كرده بود اما هيچ چيز نيافته بود . او به من گفت : «من نمي توانم تو را مجبور كنم كه از شيوه هاي من پيروي كني . من مي توانم تو را آشنا كنم – كه اين راهي است كه من در آن مي روم ، اين خداياني است كه من در برابرشان تعظيم مي كنم ، اين عباداتي است كه من انجام مي دهم ، اما هيچ چيز برايم روي نداده است .
من اصرار نخواهم كرد كه تو آن كارها را انجام بدهي ؛ برعكس ، اصرار خواهم كرد تا زماني كه چيزي حس نكرده اي ، هرگز انجامش نده .
من هرگز از هيچكس پيروي نكرده ام و آن برايم هزينه ي گزافي در پي داشته .
آن بزرگترين بركتي است كه مي تواند براي يك وجود انساني ممكن شود : پيروي نكردن .
من سعي كرده ام فقط خودم باقي بمانم .
تو به شهامت نياز خواهي داشت . تو به هوش نياز خواهي داشت . تو به جستجوي درست نياز خواهي داشت ؛ فقط آنگاه مي تواني ريسك كني . وگرنه مردماني در اطراف تو وجود دارند ، آنها همه فروشنده اند ...
حال ، مسيح فقط يك فروشنده است ، مي گويد : « از من پيروي كن ، زيرا كساني كه از من پيروي مي كنند خدا را خواهند يافت ، بهشت را و تمام لذلت درون آن را خواهند يافت . و كساني كه از من پيروي نكنند در دوزخ تاريك و ابدي سقوط خواهند كرد . » حال ، به هيچكس كمكي نكرده است . او از نياز تو به راهنمايي سوء استفاده كرده است ، از نياز تو به يافتن راه ؛ در ابتدا ، نياز تو به داشتن معناي معيني در زندگي ات . و او آن را نويد مي دهد : « من حاضرم تا آن را به تو بدهم . تمام چيزهايي كه بايد داشته باشي در باور داشتن من است ، مسلماً ، بي هيچ شكي . تمام آن چه كه نياز داري ايمان كامل داشتن است . »
با درخواست از ديگران براي باور كردن فلج كردن هشياري آنهاست ، آنها را ميانه حال مي سازد ، محكوم ساختن ابدي او به احمق ماندن است .
يك مسيحي نمي تواند بپرسد : « خدا چيست ؟ همه ي اين چرنديات در مورد روح القدس چيست ؟ » و او چندان مقدس به نظر نمي رسد .
او يك متجاوز است ؛ او به مريم باكره تجاوز مي كند . و اين سه گانه : خدا ، پسر و روح القدس – آنها اجازه نداده اند كه حتي يك زن در آن سه گانه باشد . بدون يك مادر ، پسر متولد شده است ... در اين سه گانه هيچ امكاني براي حضور يك زن وجود ندارد . و هيچكس نپرسيده است : « و چه دليلي دارد كه تو تنها پسر خدا باشي ؟ » اما تو نپرسيده اي ، تو باور كرده اي . آن يك معامله است . او به تو خواهد داد ، بعد از مرگ ، تمام لذات زندگي را ؛ تمام خيالات قابل تصور برآورده خواهند شد . و تو شگفت زده خواهي شد كه اين مردمان مذهبي چه نوع خيالاتي دارند .
محمد مي گويد در بهشت او ، رودهايي از شراب وجود دارند . « هر چقدر مي خواهي بنوش ، خودت را غرق كن ، در شراب شنا كن » و زنان جواني در دسترس هستند كه هميشه جوان باقي مي مانند ، در شانزده سالگي متوقف مانده اند . آنها هنوز شانزده ساله اند . هر جا بروي ، آنها شانزده ساله خواهند بود ؛ آنها رشد نمي كنند . و نه فقط آن – زيرا در كشورهاي محمديان همجنس گرايي يك سنت بسيار قديمي بوده است . محمد قول پسران زيبا و جوان را به قديسان بزرگ مي دهد .
آن يك معامله است . تو فلج باقي مي ماني ، ناهشيار ، ميانه حال ، احمق – و بعد از مرگ به همه چيز خواهي رسيد . و هيچكس نمي داند كه بعد از مرگ چه روي مي دهد . هيچكس بازنگشته و نگفته است كه چه اتفاقي مي افتد .
بنابراين آنان چنين تجارت افسانه واري را انجام داده اند – كالايي را فروخته اند كه نامرئي است ، لمس ناكردني ، و آنها در عوض به كل انسانيت شما چه داده اند ؟ آنها كاملاً شما را نابود كرده اند .
مي توانم بگويم : « بيا و با من سهيم شو » اين ديدگاهي كاملاً متفاوت است .
من چيزي شناخته ام .
من چيزي ديده ام .
من چيزي را زيسته ام .
و مي توانم تو را در آن سهيم كنم .
و به ياد داشته باش ، من تو را الزام نمي كنم كه وقتي آن را با تو سهيم مي كنم به من خدمت كني ، زيرا زماني كه ابر سرشار از آب باران است ، زمين با دريافت باران به آن خدمت مي كند . به تو مي گويم : من سرشار از وجد و شور ام . و مساله ي معامله ي بعد از مرگ نيست . من به تو قولي در آينده را نمي دهم ، و از تو نمي خواهم در عوض آن چيزي به من بدهي ، نه حتي يك تشكر ، زيرا من سپاسگذار هستم كه تو با من سهيم شده اي .
مذهب من مذهب سهيم شدن است ، نه پيروي كردن . آن مذهب عشق است . همين عقيده ي پيروي مرا مريض مي كند . آن بيمار كننده است . تو بايد خودت باشي ، و زماني كه شكوفا مي شوي ، شبيه من يا شبيه مسيح يا شبيه بودا نمي شوي . تو فقط شبيه خوت مي شوي : تو هرگز قبلاً روي نداده اي ، و دوباره نيز روي نخواهي داد . آن فقط با تو ممكن مي شود . تو تكرار ناپذيري . اگر از شخص ديگري پيروي كني فرصت بزرگي را كه هستي در اختيار تو قرار داده را از دست مي دهي ، و تو هرگز دوباره روي نخواهي داد .
من گفته ام كه آن شايد آخرين مذهب نيز باشد ، به يك دليل ساده كه من به تو هيچ چيزي نمي دهم تا در برابرش موضع بگيري و بحث و مشاجره كني . من مي توانم بر عليه مسيح حرف بزنم . من مي توانم بر عليه ماهاويرا حرف بزنم .
مي توانم بر عليه لائوتزو حرف بزنم . مي توانم بر عليه بودا حرف بزنم . هيچكس نمي تواند بر عليه من حرف بزند ، زيرا من به تو هيچ دگمي نمي دهم تا بتواني در برابرش موضع بگيري . من فقط به تو متد ارائه مي دهم . متدها را مي تواني تمرين كني و مي تواني نكني ، اما نمي تواني بر عليه متد حرف بزني . اگر تمرين كني ،مي دانم كه موفق خواهي شد . من از تجربه اي كه در اين راه به دست آورده ام مي دانم كه به موفقيت رهنمون مي شود -- در آنجا پرسشي نيست . اگر آن را تمرين نكني حق نداري چيزي درباره ي آن بگويي .
زيرا من تمام خصوصيان آدمي را در آن قرار داده ام ، چيزي را جا نينداخته ام . تمام مذاهب چيزهايي را بيرون انداخته اند ، پس امكان آن وجود داشت كه مذهبي ديگر آنها را بپذيرد . براي مثال ، بوديسم مخالف الكل است ؛ مسيحيت مخالف نيست .
من به تو چيزي نمي دهم كه در علت ريشه نداشته باشد ، در منطق ، در تجربه ، در آزمايش ، بنابراين شخصي مي تواند بر عليه من باشد كه مرا نشناخته باشد .
اگر مرا بشناسد ، راهي براي مقابله با من نيست . من به تو هيچ نكته اي نمي دهم تا در برابرم موضع بگيري .
و من مي توانم آن را آخرين مذهب بنامم زيرا من مانند آن پاپهاي ابله واتيكان ادعاي معصوميت ندارم . فقط يك احمق مي تواند بگويد كه او يك معصوم است – و براي دو هزار سال اين پاپها مدعي بوده اند كه معصوم هستند .
و چنين داستان زيبا و عجيبي : كه يك پاپ بايد پاپ ديگر را تأييد كند ، كه او نيز معصوم است ! يك پاپ معصوم دختري را زنده زنده در آتش سوزاند زيرا او آزاد و مرتد بود ، و او دستورات پاپ را اجرا نمي كرد . بعد از سيصد سال ، مردم بيشتري آن زن * را شناختند ، زندگي اش ، داستانش .. پاپي كه او را قصابي كرده بود بيشتر و بيشتر در چشم مردمان محكوم شد . بعد از سيصد سال ضروري بود تا پاپي ديگر آن زن را يك قديس بنامد . حالا او يك قديس است ! و استخوانهايش از قبر بيرون آورده شد تا پرستش شود . روزي ديگر پاپهاي ديگري دريافتند كه اين درست نيست ، او يك جادوگر بوده – دوباره استخوانهايش را در گور گذاشتند و نفرينش كردند ، و بر آن تف انداختند ، و آن را به كثافت كشاندند – و هر كاري كه توانستند با آن استخوانها كردند . اين چه نوع حماقتي است ؟ اين مردمان معصوم ! و عجيب آنكه حتي در اين قرن ...
به همين دليل است كه مي گويم حداكثر يك درصد مي توانند مذهب درست را مي توانند تشخيص بدهند .
نود و نه درصد هنوز زير يوغ پاپهاي معصوم اند . آنها شايد هندو باشند ، آنگاه شانكاچاريا معصوم است .
شگفت زده خواهي شد . من شانكاچاريا هاي بسياري را مي شناسم اما يكي از آنها برايم جالب است زيرا متعلق به همان مكاني است كه من نيز به آنجا متعلق بوده ام ، و ما همديگر را از كودكي مي شناختيم . نزد عموم با من مخالف بود ، اما در پنهان كاملاً با من موافق بود . به من گفت : مي تواني مرا يك رياكار بنامي – من هستم . اما من در اجتماع شخصيتي دارم كه نمي توانم بگويم كه حق با توست . حق با توست و من دورادور متدهاي تو را تمرين مي كنم و مريد تو هستم و كتابهاي تو را مي خوانم . »
اين يك شانكاچارياي معصوم بود . او حتي شهامت اين را نداشت كه در نزد مردم بگويد كاري كه مي كند اشتباه است . و كاري كه در خلوت مي كرد كاملاً متفاوت بود و مخالف آن چيزي بود كه در نزد مردم انجام مي داد .
او مرد . دو وصيتنامه نوشت . شايد يكي را زماني نوشته بود و ديگري را زماني ديگر و وصيت اولي را فراموش كرده بود . در وصيت اول كسي را به عنوان شانكاچارياي بعدي معرفي كرده بود و در دومي كسي ديگر را . حال اين دو با هم در دادگاهها مي جنگيدند كه كدام شانكاچارياي واقعي است . اينها مردمان معصومي هستند ! حالا دادگاه معبد را پلمپ كرده و آن باز نخواهد شد تا زماني كه دادگاه تصميم بگيرد كه كدام يك شانكاچارياي واقعي است .
و تصميم گيري در اين مورد بسيار دشوار است زيرا هر دو وصيت نامه توسط يك نفر نوشته شده اند ، توسط يك نفر امضا شده اند ، و بيست سال است كه مورد معلق بوده است . قضات بسياري عوض شده اند اما هيچيك نتوانسته اند تصميم بگيرند . چگونه تصميم بگيرند ؟ آنها فقط منتظرند كه يكي از آن دو بميرند تا بتوانند به راحتي تصميم بگيرند ؛ وگرنه از لحاظ منطقي هيچ راهي وجود ندارد . هر دو به طور يكسان اعتبار دارند .
اين شانكاچاريا هاي معصوم ، پاپهاي معصوم ، امامان ، خليفه ها ... مي توانند به هزار و يك شيوه ي غلط استدلال كنند . من معصوم نيستم . پس آنچه كه به تو مي دهم يك مذهب باز است . آنها به تو يك سيستم بسته مي دهند . يك سيستم بسته هميشه از حقيقت تازه مي ترسد ، زيرا حقيقت تازه كل سيستم را خراب خواهد كرد . تو بايد آن را از نو سازمان دهي كني .
تو داستان را مي داني ... زماني كه گاليله كشف كرد كه اين خورشيد نيست كه به دور زمين مي چرخد ، بلكه زمين به دور خورشيد مي چرخد ، پاپ معصوم فوراً او را به بارگاهش فرا خواند و گفت : « بايد آن را تغيير دهي ، زيرا انجيل مي گويد كه خورشيد به دور زمين مي چرخد ، و انجيل نمي تواند غلط باشد زيرا توسط خدا نوشته شده است . » و اگر يك گفته دروغ است ، آنگاه تمام ديگر مطالب مشكوك مي شوند .
گاليله مرد بسيار باهوشي بود ؛ من عاشق آن مرد هستم . مردمان اندكي او را تحسين كرده اند – حتي برتراند راسل او را به ترسو بودن متهم كرده است . فكر نمي كنم برتراند راسل كار گاليله را درك كرده باشد ، زيرا گاليله به دادگاه رفت و در برابر پاپ زانو زد – او پير بود ، 75 ، در حال مرگ ؛ از بستر مرگ او را به دادگاه كشانده بودند – و او پرسيد : « از من چه مي خواهي ؟ »
پاپ گفت :« تو در كتابت بنويش كه خورشيد دور زمين مي چرخد و گفته ي قبليت را پاك كن . »
او گفت : « كاملاً درست است . من در كتابم خواهم نوشت خورشيد دور زمين مي چرخد ، اما ، آقاي عزيز ،يك چيز را به ياد داشته باش : نه خورشيد و نه زمين به حرف من گوش نمي كنند . همچنان زمين به دور خورشيد خواهد چرخيد . من نمي توانم كاري براي آن انجام دهم . مي توانم آن را در كتابم تغيير دهم – كتاب مال من است و من حق دارم تا تغييرش دهم – اما كائنات را ... نمي توانم كاري برايش انجام دهم . »
فكر مي كنم او مرد بسيار شوخ طبعي بود و اصلاً بزدل نبود . و او كار درست را انجام داد – چرا دعواي بيهوده با اين احمق ها ؟ او گفت : « بسيار خوب . اما به ياد داشته باش ، فكر نكن كه اين حقيقت را تغيير خواهد داد . حقيقت در جاي خودش باقي خواهد ماند . »
حال ، انجيل يك سيستم بسته است . آنچه كه من به تو مي دهم يك سيستم بسته نيست ، آن يك تجربه ي باز است . هر حقيقتي كه در آينده بيايد مي تواند بي هيچ كشمكشي جذب اين سيستم شود ، زيرا من بارها به تو گفته ام كه هيچ تناقضي در زندگي وجود ندارد ؛ تمام تناقضات مكمل هستند . حتي تمام حرفهاي متناقض من مي تواند بي هيچ ترسي جذب اين مذهب شود ، زيرا اين موضع من است :هر تناقضي يك مكمل است . شب و روز مكمل هستند ،زندگي و مرگ مكمل هستند ، تمام تناقضات مكمل هستند ، پس تو مي تواني حتي متناقض ترين حقيقت را كه در آينده خواهد آمد را جذب كني و آن بخشي از سيستم من خواهد بود .
از اين رو مي گويم اين اولين و آخرين مذهب است .
به مذهب ديگري نياز نخواهد بود .
بسيار خوب شيلا ؟
* joan of arc:زن جادوگر كه در آتش سوزانده شد