کافه تلخ

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

فطرت در قرآن



مرتضى حاج حسينى

مقدمه
يكى از مباحثى كه در قرآن و سنت، با اهميت‏ويژه‏اى، مطرح گرديده بحث فطرت است.فطرتمندى انسان، فطرى بودن دين، فطرت‏پسندى حسن عدل و قبح ظلم، معلوم بودن‏فجور و تقوى به الهام فطرى، اعتراف رسمى‏انسان به ربوبيت الهى در عالم ذر و عهد وپيمان خداوند با او در عدم تبعيت از شيطان ازجمله مسائلى است كه آيات قرآن و روايات‏ائمه معصومين‏عليهم السلام بر آن دلالت صريح دارند.

اماآنچه مهم‏است اينكه گرچه در پاره‏اى‏آيات، انسان فطرتمند معرفى شده و بحث ازالهام فطرى فجور و تقوى به انسان به ميان آمده‏است ولى در بعضى آيات ديگر، انسان به عنوان‏موجودى ظلوم، جهول، هلوع، كفار و طغيانگرمطرح شده است.

اگر، در پاره‏اى از آيات، دين امرى فطرى‏معرفى گرديده و يا اقامه عدل هدف ارسال‏پيامبران دانسته شده است، كه به دنبال فطرى‏بودن دين، عدالتخواهى و اقامه قسط و عدل نيزفطرى خواهد بود، اما در پاره‏اى ديگر ازآيات، سبب تشريع دين، بروز اختلاف اوليه‏بين انسانها و نياز اضطرارى آنها به دين وقوانين لازم براى رفع اختلافات، بيان گرديده‏است كه بر اساس آن، چنين استنباط مى‏شود كه‏دين مولودى اجتماعى است كه انسانها به حكم‏اضطرار و به منظور رفع اختلاف به آن پناه‏برده‏اند، نه به حكم فطرت. البته اين مطلب بانظريه برخى از جامعه‏شناسان نزديكى زيادى‏دارد.

همچنين اگر در برخى آيات، از اعتراف‏رسمى انسان به ربوبيت الهى و عهد و پيمان‏خداوند با او در تبعيت نكردن از شيطان سخن‏به ميان آمده است در برخى ديگر از آيات،خالى بودن ذهن انسان در بدو تولد از هرگونه‏شناخت و معلومى مطرح شده است كه اين نيز بانظريه روان‏شناسان قرابت دارد.

لذا، در اين مقال، برآنيم تا ضمن بحث ازمعناى لغوى فطرت، با توجه به وزن و صيغه آن‏در كلام عرب، كاربرد و مشتقات آن در قرآن وتفاوت آن با طبيعت و غريزه، به تبيين بينش‏خاص قرآن درباره فطرت و پيامدهاى‏اجتماعى آن بپردازيم. كوشش شده است تا بابهره‏جويى از نظريه بديع علامه طباطبائى‏رحمه الله‏در تفسير الميزان، كه كمتر بدان توجه‏شده است، به زدودن پاره‏اى از ابهامات‏بپردازيم.
معناى لغوى فطرت

واژه «فطرة‏» بر وزن «فعلة‏» دلالت‏بر نوع‏خاصى از آفرينش دارد; مانند جلسة يعنى نوع‏خاصى از نشستن; مثلا، اگر بگوييم: جلست‏جلسة زيد; يعنى مانند زيد و به نوع نشستن وى‏نشستم. بنابراين، واژه «فطرة‏» از ماده «فطر»يعنى خلقت و آفرينشى بى‏سابقه كه از آن به‏ابداع تعبير مى‏شود.

راغب‏اصفهانى درمفردات درباره‏معناى‏فطرت چنين مى‏گويد: «و خداوند خلق را فطرنموده است و اين فطر يعنى ايجاد كردن شى‏ء به‏شكلى بديع و تازه بر كيفيتى كه فعلى از افعال ازآن صادر گردد.» (1)

ابن اثير نيز، در نهايه، در توضيح ماده‏«فطر»، در حديث نبوى «كل مولود يولد على‏الفطرة‏»، (2) مى‏گويد:

«فطر به معناى ابتداء و اختراع است و فطرة‏حالت آن ابتدا و اختراع را بيان مى‏كند; مانندجلسة و ركبة يعنى نوعى خاص از نشستن وسوار شدن و معناى حديث اين است كه هرفردى بر نوعى خاص از صفات جبلى و طبيعى‏متولد مى‏شود، به طورى كه آماده پذيرش دين‏الهى مى‏گردد و اگر او را با همان صفات‏واگذارند پيوسته بر آن صفات استمرار دارد واز آنها مفارقت نمى‏كند و همانا علت عدول‏انسانها از آن آفتى از آفات بشرى يا تقليدى‏است كه از غير در آنها اثر مى‏گذارد... .» (3)

بيان اين مقاله، درباره فطرت، با تعبيرراغب به «و ابداعه على هيئة مترتبة لفعل من‏الافعال‏» و نيز با تعبير ابن اثير به «انه يولد على‏نوح من الجبلة والطبع‏المتهيئ بقبول الدين‏»هماهنگ است.

در قرآن مجيد، واژه‏هاى «فطرت‏» (4) ،«فطركم‏» (5) ، «فطرنا» (6) ، «فطرنى‏» (7) ،«فطرهن‏» (8) ، «فطور» (9) ، «فطر» (10) ، «منفطربه‏» (11) ، «انفطرت‏» (12) ، و«فاطر» (13) به‏كار رفته است كه در تمامى اين موارد به معنى‏ابداع و آفرينش بدون سابقه است.
طبيعت، غريزه، فطرت

«طبيعت‏» يعنى سرشتى كه اشياى مادى بر آن‏آفريده شده‏اند. اين كلمه بيشتر در مورد اشياى‏بى‏جان به كار مى‏رود. اگر هم در موردجانداران به كار رود به‏آن جنبه‏هايى ازجانداران كه با بى‏جانها مشترك است اطلاق‏مى‏شود.

«غريزه‏» بيشتر در مورد حيوانات به كارمى‏رود و اگر در مورد انسان به كار رود به‏جنبه‏هاى حيوانى موجود در انسان اطلاق‏مى‏شود و عبارت از يك حالت تسخيرى،غيرآگاهانه يا نيمه‏آگاهانه از ناحيه خلقت است‏كه بر خودمحورى و يا بقاى نوع استوار است وبه عضوى مادى از بدن انسان مربوط مى‏شود;مانند غريزه گرسنگى كه با سيستم عصبى‏هيپوتالاموس و يا غريزه تشنگى كه هم با سيستم‏عصبى هيپوتالاموس و هم غده هيپوفيز درارتباط است و اين دو از نوع گرايشات‏فيزيولوژيكى‏اند كه براى ادامه حيات حيوان‏ضرورى است‏يا مانند غريزه جنسى كه از نوع‏گرايشاتى است كه براى بقاى نسل لازم است‏ولى ارضا نشدن آن حيات موجود زنده را به‏خطر نمى‏اندازد، بلكه بقاى نوع را با مشكل‏مواجه مى‏كند.

اما «فطرت‏»، كه در مورد انسان و خصلتهاى‏فراحيوانى او به كار مى‏رود، در حد يك حالت‏آگاهانه و حاوى نوعى قداست است. اين كلمه‏همچون غريزه و طبيعت داراى سيرى تدريجى‏و ساختارى ثابت، اما مرحله‏اى تكاملى، است‏كه پس از فعليت‏يافتن طبيعت و غريزه و نيزپس از شكوفايى حس و خيال، يعنى همراه باپيدايش عقل، تكون مى‏يابد و در پرتو آنها،گرايشات غريزى نيز مى‏توانند از نوعى قداست‏برخوردار شوند.

فطريات در انسان به ترتيب در سه ناحيه‏«دانش‏»، «ارزش‏» و «گرايش‏» شكوفا مى‏شوند وفعليت مى‏يابند. در زمينه دانش، گزاره‏ها به‏شكل توصيفى و خبرى بيان مى‏شوند. در زمينه‏ارزش، گزاره‏هاى حاكى از آنها شكلى دستورى‏دارند. گرايشات نيز گاهى حالات نفسانى داردكه پس از شكوفايى ارزشها در انسان پديدمى‏آيند و موجب جهت‏گيرى وى به سوى‏هدفى والا و مقدس مى‏شوند. فعليت ارزشها وگزاره‏هاى آنها منوط به فعليت عقل‏نظرى‏واستمدادعقل عملى از آن است، تا آنجا كه اگرعقل نظرى در انسان شكوفا نشود و از مرتبه‏عقل بالقوه به مرتبه عقل بالفعل نرسد امكان‏فعليت و جولان عقل عملى نخواهد بود. (14)

در اينجا، به اين اجمال بسنده مى‏كنيم و به‏بررسى دو دسته آيات در اين باره مى‏پردازيم:دسته اول آياتى است كه معنايى سلبى از فطرت‏ارائه مى‏دهند و دسته دوم آياتى كه معنايى‏ايجابى دارند.
آيات دسته اول

1- آيه 78 سوره نحل به خالى بودن لوح نفس‏از كليه معلومات، در آغاز تولد و پيدايش‏تدريجى معلومات پس از آن از طريق حواس وفكر اشاره دارد: «والله اخرجكم من بطون‏امهاتكم لاتعلمون شيئا و جعل لكم السمع‏والابصار والافئدة لعلكم تشكرون‏».

چنانچه در تفسير الميزان (15) در ذيل آيه‏فوق آمده است، سياق آيه، اشاره آن به مبادى‏علم حصولى (حس و فكر) و نيز پيدايش‏تدريجى معلومات در آنها، دلالت‏بر اين معنى‏دارد كه آنچه در اين آيه از انسان دربدوتولدنفى شده‏است علم حصولى است. بنابراين،انسان در آغازبه هيچ چيزى كه مبدا آن حس ياعقل باشد علم حصولى ندارد.

بدين ترتيب، بنا به تصريح كلام وحى،هيچ‏گزاره‏اى، اعم ازگزاره‏هاى بديهى و فطرى‏يا غير بديهى و نيز اعم از اينكه متعلق‏شناخت‏آن عالم‏طبيعت، ماوراى طبيعت، انسان‏يا ذات احديت و امثال‏آن باشد، درآغازتولدبراى انسان به علم حصولى معلوم نخواهد بود.

پس اگر چنين باشد كه طفل در بدو تولدداراى هيچ تصور وتصديقى نيست، در اين‏صورت، نه فقط دانش، بلكه ارزشها و گرايشات‏انسانى نيز در آغاز پيدايش از او نفى مى‏شود;زيرا ارزش بودن يك ارزش در انسان به عنوان‏يك ارزش فطرى و نه به عنوان يك غريزه وميل ناآگاهانه حيوانى، پس از علم وى به‏ارزشمندى آن، حاصل مى‏شود و با نفى هر نوع‏علم و آگاهى، ارزشها نيز منتفى مى‏شوند.گرايشات فطرى نيز اين‏گونه است; زيرا هرگرايشى، اعم از فطرى يا غير فطرى، پس ازعلم نفس به غايت آن و ارزشمندى آن غايت،براى انسان حاصل مى‏شود. بر اين اساس، نفس‏انسانى در آغاز پيدايش، هيچ تصور يا تصديق‏فطرى و نيز هيچ ارزش يا گرايش فطرى راواجد نمى‏باشد. تنها چيزى كه انسان در آغاز ونيز درهنگام كهنسالى، يعنى پس از ضعف قوى‏و از دست دادن معلوماتش، داراست علم‏حضورى نفس به خودش مى‏باشد.

آيه 70 سوره نحل مى‏فرمايد: «والله‏خلقكم ثم يتوفاكم ومنكم من يرد الى ارذل العمرلكى لايعلم بعد علم شيئا ان الله عليم قدير».علامه طباطبائى نيز، در تفسير اين آيه، در الميزان، (16) به اين مطلب تصريح كرده وادعاى خالى بودن ذهن انسان در آغاز پيدايش‏را همان چيزى مى‏داند كه روان‏شناسان بر آن‏تاكيد كرده‏اند.

حال اگر چنين است فطرى بودن دين وارزشهاى انسانى به چه معنى خواهد بود؟همچنين اقرار انسان به ربوبيت الهى در عالم ذرو اعتراف وى به تبعيت نكردن از شيطان‏چگونه تفسيرى معقول مى‏يابد؟

2- آيه 213 سوره بقره به علت تشريع دين‏مى‏پردازد: «كان الناس امة واحده فبعث الله‏النبيين مبشرين ومنذرين وانزل معهم الكتاب‏بالحق ليحكم بين الناس فيما ختلفوا فيه‏ومااختلف فيه الا الذين اوتوه من بعد ماجاءتهم البينات بغيا بينهم فهدى الله الذين‏آمنوا لماختلفوا فيه من الحق باذنه والله يهدي‏من يشآء الى صراط مستقيم‏».

علامه طباطبائى، در تفسير اين آيه، ابتدا به‏بيان تاريخ اجمالى حيات اجتماعى و دينى نوع‏انسان مى‏پردازد و بنا به مفاد آيه، حكم انسان به‏زندگى اجتماعى و نيز لزوم رعايت عدل را ازجمله احكامى مى‏داند كه انسان اضطرارا به‏سوى آن كشيده شده است; يعنى اين دو مطلب‏را معلول ضرورى اين حكم مى‏داند كه: «بايدهر چيزى را كه در طريق كمال انسان مؤثر است‏براى استكمال خود استخدام نمايد و به هرطريق ممكن، از موجودات ديگر، حتى ازهمنوعان خود به نفع خود و براى بقاى حيات‏خويش استفاده نمايد.» به اين ترتيب، بشر، بااستناد به اين اصل، به مسير خود ادامه مى‏دهد،تا آنجا كه با اين مشكل روبرو مى‏شود كه هرفردى از افراد انسان، بنا بر همين اصل، همان‏را مى‏خواهد كه ديگران مى‏خواهند; يعنى‏همان گونه كه او مى‏خواهد از طبيعت و ديگران‏به نفع خود بهره‏مند شود، ديگران نيز همين رامى‏خواهند. اينجاست كه زندگى اجتماعى رامى‏پذيرد و دوام اجتماع و در حقيقت، دوام‏زندگى خويش را منوط به پذيرش عدالت‏اجتماعى و اينكه هر صاحب حقى به حق خودبرسد، مى‏داند. اين بدان معناست كه حكم بشربه اجتماع مدنى و عدل اجتماعى حكمى است‏كه بشر آن را به اضطرار پذيرفته است، به‏گونه‏اى كه اگر اظط‏رارى در كار نبود هرگزانسانى حاضر نمى‏شد دامنه اختيار و آزادى‏خود را محدود سازد. (17)

شايد مستند نمودن اختلاف دوم، يعنى‏اختلاف پس از عرضه دين، به عنوان بغى و عدم‏استناد اختلاف اول به عنوان بغى، مؤيد نظرعلامه باشد; زيرا بغى آنگاه صدق مى‏كند كه‏انسان چيزى را بداند ولى به دليل منافع‏شخصى، برخلاف آن عمل نمايد; اما اگر چيزى‏را نداند و اشتباه كند عنوان بغى بر آن صادق‏نمى‏باشد.

اما در اين صورت، آيا اين تفسير با فطرى‏بودن عدل منافات ندارد؟ مسلما اگر فطرى رابدين معنى در نظر بگيريم كه هر انسانى آن رادر بدو تولد مى‏داند و يا پيش از هر چيزديگرى، بدان متمايل مى‏شود گرايش به عدل، بنابراين تفسير، از گرايشات فطرى محسوب‏نخواهد شد; زيرا گرايش به عدل از چنين‏خاصيتى برخوردار نيست و در اين صورت،فطرى نبودن عدل مستلزم فطرى نبودن غايت‏ارسال انبيا مى‏باشد (18) و اگر غايت ارسال انبياو سبب تشريع دين فطرى نباشد آيا خود دين‏مى‏تواند فطرى باشد؟

علامه طباطبائى، در ادامه، به عنوان تاييدى‏از تاريخ به نفع نظريه خود، مى‏فرمايد: «و به‏همين دليل، هر جا كه انسانى قوت بگيرد و ازديگران نيرومندتر شود، در آنجا حكم عدالت‏اجتماعى سست مى‏شود و شخص نيرومندعدالت اجتماعى را در حق ضعيف مراعات‏نمى‏كند. لذا، همواره شاهد رنج و محنتى‏بوده‏ايم كه مردم ضعيف از طبقه قوى متحمل‏مى‏شوند. جريان تاريخ نيز تا به امروز، كه عصرتمدن و آزادى‏است،بر همين منوال بوده است واگر عدالت اجتماعى‏اقتضاى‏اوليه طبيعت انسانى‏مى‏بودبايدعدالت‏اجتماعى در شؤون اجتماعات‏غالب مى‏گرديد، در حالى كه مى‏بينيم دايماخلاف اين امر جريان داشته و نيرومندان‏خواسته‏هاى خود را به منظورنيل به مقاصد خودبر طبقه ضعيف تحميل مى‏كرده‏اند.» (19)

3- در آيات 34 سوره ابراهيم، 72 سوره‏احزاب، 19 سوره معارج و 7 سوره علق، انسان‏به صفات ظلوم، كفار، جهول، هلوع وطغيانگرتوصيف شده‏است.علامه‏طباطبائى‏اين‏آيات را تاييدى برنظر خوددانسته‏اند. (20) آيااين توصيفات مستلزم نفى فطرى بودن ارزشهاى‏معنوى در انسان نيست؟ آيا اتصاف طبعى انسان‏به اين صفات سرانجام نوعى دعوت به رذايل وغلبه شر بر خير و هلاكت انسان را در پى‏نخواهد داشت؟

دانشمندان روان‏شناس عموما ذهن انسان رادر آغاز تولد خالى از هرگونه معلوم بالفعلى‏مى‏دانند. (21) برخى از جامعه‏شناسان نيزخواسته‏هاى معنوى انسان را معلول ضرورتهاى‏اجتماعى دانسته و معتقدند: تنها منافع و مصالح‏مادى بشر است كه بر زندگى اجتماعى و وضع‏مقررات و رعايت عدالت اجتماعى اقتضا داردو علم و دانش‏اندوزى نيز تنها به اين دليل كه‏بهترين ابزار تحصيل زندگى مادى و كسب‏قدرت و تسلط بر ديگران است مطلوب جامعه‏بشرى است و قداست زندگى اجتماعى، عدالت‏اجتماعى، دانش‏اندوزى و امثال آنها نيز يك‏قداست فرضى به منظور نيل زودتر به مقصوداست، نه اينكه اينها ذاتا داراى قداست و ارزش‏باشند.

آيا همچون برخى عالمان جديد منكرفطريات شويم و دلايل فوق از قرآن، تفسير،سنت تاريخى، روان‏شناسى و جامعه‏شناسى رامستمسك خود قرار دهيم يا با بى‏مهرى تمام‏علامه طباطبائى را متهم به تفسيرى سطحى وهمسو با انديشمندان تجربى نماييم و يا به حكم‏عقل و تجلى عالى و اكمل آن در كلام وحى،ملاك فطريات را، در هر حوزه و مقام، متناسب‏با آن معرفى كنيم؟

آيا، در ناحيه تصورات از دانشها، فطرى راآن بدانيم كه يا عارض ذهن نمى‏شود - اگر انسان‏در مرتبه‏اى نباشد كه بتواند آن را تصور كند - ويا اگر عارض ذهن شد، به دليل بساطت، آن راءءخالى از هر نوع ابهام و پيچيدگى بدانيم و درناحيه تصديقات از دانشها نيز فطرى را چنان‏تعريف كنيم كه همين قدر كه انسان در مسيررشد خود به مرحله‏اى رسيد كه بتواند طرفين‏حكم، يعنى موضوع و محمول، را تصور كندارتباط آنها را تصديق نمايد و در اين خصوص،به آموزش و استدلال نياز نداشته باشد؟ در اين‏صورت، پذيرش فطريات با آيه 78 سوره نحل‏منافاتى نخواهد داشت و روان‏شناسان نيز متهم‏به انكار فطريات نخواهند گشت.

آيا در ناحيه ارزشها نيز، پس از شناخت‏مراحل و مراتب گوناگون مقام انسانيت، نيل به‏ارزشمندى هر ارزش فطرى را به راهيابى انسان‏به مقام و مرتبه ويژه آن مشروط نماييم تا در آن‏مقام از مقامات انسانى، بدون احتياج به هرگونه‏آموزش و استدلال و به طور خودجوش، به‏ارزشمندى و قدسى بودن آن حكم نمايد -گرچه در مراحل پايين‏تر ممكن است مسائلى ازقبيل اختلافات انسانها زمينه‏ساز صعود انسان به‏مرتبه بالاتر و تصديق ارزشمندى چيزى مانندحسن عدل و قبح ظلم گردد - و پس از آن، به‏سوى آن جهت‏گيرى نمايد، بدون اينكه براى‏اين جهت‏گيرى و گرايش خويش، به عنوان يك‏گرايش فطرى، دليلى جز قرار گرفتن وى درمرتبه و مقام انسانى ويژه آن و علم به‏ارزشمندى آن غايت داشته باشد.

براين‏اساس،تفسيرعلامه در ذيل‏آيه 213سوره بقره، در خصوص منفعت‏طلبى انسان، درمرتبه‏اى و گرايش وى به زندگى اجتماعى وبروز اختلاف، به عنوان امرى طبيعى، درمرتبه‏اى بالاتر و حركت وى به سوى عدالت‏اجتماعى، در مرتبه‏اى از مراتب قبلى، بيانگرسير تدريجى او به سوى كمال و التزام تكوينى‏وى به لوازم هر مرتبه خواهد بود.

طبيعى است، به حكم قاعده ضرورت بين‏علت و معلول، نيل به هر مرتبه پس از تحصيل‏كليه شرايط لازم اجتناب‏ناپذير خواهد بود واين اجتناب‏ناپذيرى نافى فطرى بودن لوازم‏ذاتى و تكوينى هر مرتبه نخواهد بود; زيرا هم‏غير فطرى و هم فطرى، پس از تحصيل شرايطلازم براى شكوفايى آنها، ضرورتا فعليت‏مى‏يابند و در نيازمندى يكى به تامل و نظر وعدم نياز ديگرى به تامل و نظر در هر مرتبه‏متفاوت مى‏گردند. به عبارتى ديگر، در هرمرتبه، فطريات از لوازم ذاتى آن مرتبه خواهندبود، به گونه‏اى كه خود آن مرتبه و فعليت‏يافتن‏آن در شكوفايى آن امر فطرى كافى خواهدبود; اما در غير فطريات، تامل و نظر نيز لازم‏خواهد بود; يعنى تامل و نظر شكوفايى آنهامحسوب مى‏شود.

در اين صورت، نظريه جامعه‏شناسان نيز درمورد خاستگاه اجتماعى دين، به شرط عدم‏انحصار آن در اجتماع و نيز به شرط اينكه دين‏را ساخته و پرداخته دست انسان در اوضاع‏اجتماعى ويژه ندانند، مقبول خواهد بود; زيرا بايك تامل منطقى مى‏توان فهميد كه گزاره «هراجتماع و به دنبال آن هر بروز اختلافى، نيازمندقانون و دستورالعمل است‏» منعكس به موجبه‏كليه «هر قانون و دستورالعملى مولد ضرورتى‏اجتماعى است‏» نمى‏شود، بلكه به موجبه جزئيه‏منعكس مى‏گردد و بر اين اساس، خاستگاه دين‏صرفا اجتماع و اختلافات افراد نخواهد بود، بلكه نيازهاى معنوى فردى وى نيز در مسيررشد و تكامل او را نيازمند دين مى‏گرداند.همچنين اتصاف انسان به داشتن طبعى ظلوم،جهول، كفار، هلوع و جز آن بيانگر لوازم ذاتى‏انسان در مرتبه معينى از وجود است، كه اين‏مرتبه اولا، در طول ساير مراتب و مقامات‏انسانى قرار دارد; ثانيا، شرط لازم شكوفايى‏مراتب بعدى است و گذر از آن لازم و حتمى.لذا، در آيه 72 سوره احزاب مى‏فرمايد: «اناعرضنا الامانة على السماوات والارض والجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملهاالانسان انه كان ظلوما جهولا».

اتصاف انسان به ظلم و جهل مصحح عرضه‏امانت الهى، يعنى ولايت الهيه و كمال عبوديت‏از ناحيه اعتقاد و عمل صالح و سلوك راه كمال‏و ارتقا از ماده دون به اوج اخلاص، به انسان‏معرفى شده است; زيرا موضوعى كه قابل ظلم وجهل است مى‏تواند متصف به دو وصف عدل‏و علم شود و در مسير رشد و تعالى به مرتبه‏اى‏نايل گردد كه تدبير امرش را به دست‏خداوندبسپارد و ولايت الهيه شامل حال او گردد. (23)

بر همين اساس، در آيات 19-35 سوره‏معارج (ان الانسان خلق هلوعا اذا مسه الشرجزوعا و اذا مسه الخير منوعا الا المصلين‏الذين هم على صلاتهم دائمون والذين هم فى‏اموالهم حق معلوم للسائل و المحروم ...)

هلوع بودن انسان از جمله صفاتى معرفى‏شده كه به اقتضاى حكمت الهى و به منظوراهتداى او به سوى خير و سعادت بدان متصف‏شده است; زيرا اين صفت تنها وسيله‏اى است‏كه انسان را به سعادت و كمال مى‏رساند، مشروط بر اينكه از اين صفت‏سوء استفاده نكندو آن را در شمار صفات رذيله قرار ندهد. لذا،استثناى انسانهاى نمازگزار نه به اين معناست كه‏صفت هلع در اين دسته از انسانها وجود ندارد،بلكه به اين معناست كه اينان اين صفت را درهمان جنبه كمالى و مثبت آن، يعنى تنها وسيله‏صعود به مراتب بالاتر و رسيدن به لوازم ذاتى‏آن نگه‏داشته و آن را به يك صفت رذيله مبدل‏نكرده‏اند. (24)

اين همه بيانگر اين معناست كه هر مرتبه‏لوازمى دارد كه منفك از آن مرتبه نيست. انسان‏در حالى كه طفل است‏خير و شر خويش را به‏وسيله تجهيزات غريزى تشخيص مى‏دهد و برهمين حال است تا به مرحله بلوغ و رشدعقلانى برسد و ادراك حق و باطل برايش‏ميسور گردد. در اين هنگام، بسيارى از مصاديق‏خير و شر در نزد وى تغيير مى‏يابند. اگر برهمان مسير قبلى، يعنى پيروى از هواهاى نفسانى‏و پافشارى بر مشتهيات نفسانى، اصرار ورزد ازاتباع حق غافل مى‏گردد و تارها بر فطرت‏فعليت‏يافته خود مى‏تند. پس انسان، با رسيدن به‏بلوغ عقلانى، به اولين منزل و مرتبه ويژه‏انسانيت مى‏رسد و از اين اولين منزل، نسيم‏روح‏بخش فطرت وزيدن آغاز مى‏كند و صفاتى‏كه در مورد فطريات، به عنوان وجه فارق‏فطرى از غريزى، بر شمرديم آشكار مى‏گردد.

پس فطرى نه آن است كه در آغاز تولدهمراه انسان است و نه آن كه هر انسانى در هرمرتبه‏اى آن را تصديق مى‏كند، بلكه آن است كه‏در مسير تكوينى انسان به سمت كمال، پس ازرسيدن وى به مرتبه بلوغ عقلانى، در پرتواعمال صالحه شكوفا مى‏گردد و از لوازم ذاتى‏آن مرتبه محسوب مى‏شود و نماز و راه يافتن به‏عمق آن و برقرار كردن ارتباط بين خالق ومخلوق، از زبان خالق آگاه به كليه عوالم ومراتب وجود، اولين شرط اين شكوفايى است‏كه نمازگزار، با توجه به مرتبه و مقامى كه در آن‏قرار دارد، نماز، لوازم و مشكوفاتش در هرمرتبه‏اى منحصر به همان مرتبه است و در هرصورت، نيل به مقصود با «اياك نعبد» و نه‏اياك اعبد، در اولين خطاب به خداوند آغاز وبا سلام، يعنى رجوع به كثرات، به شرط سلامت‏از حجب آنان و بقاى به حق، محقق مى‏شود واين آغاز و پايان اهميت و نقش جامعه صالح رادر عبادت خداوند و نيل به كمالات انسانى‏آشكار مى‏سازد.
آيات دسته دوم

در اينجا، به بررسى آن دسته از آيات‏مى‏پردازيم كه معنايى ايجابى درباره فطرت‏دارند. آيا اين دسته آيات، پس از شكوفايى‏عقل و رسيدن انسان به مرتبه عقلانى، درباره‏فطرت، سخن مى‏گويند يا پيش از آن؟

1- در آيات متعددى، از قرآن با عنوان‏«ذكر» نام برده شده است، حتى خود پيامبرصلى الله عليه وآله‏اكرم نيز با عنوان «مذكر» خطاب شده است. درآيه 21 سوره غاشيه، خداوند پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله‏را مورد خطاب قرار مى‏دهد و مى‏فرمايد: «فذكرانما انت مذكر»; يادآورى كن كه تو فقطيادآورى‏كننده هستى. اين خطاب قرآن به‏پيامبرصلى الله عليه وآله اين معنى را القا مى‏كند كه گويى‏انسانها چيزهايى را در بدو تولد و پيش از آن‏مى‏دانسته و با آنها متولد شده‏اند، آنچنان كه بايادآورى‏و به‏واسطه وحى‏آنهارابه‏ياد مى‏آورند.

2- در بعضى آيات، استفهام تقريرى به‏كاررفته و سؤالاتى بدون جواب مطرح شده است:

- سوره زمر، آيه 9 :«هل يستوى الذين‏يعلمون والذين لايعلمون‏»;

- سوره ص، آيه 28 :«ام نجعل الذين آمنواو عملوا الصالحات كالمفسدين فى الارض ام‏نجعل المتقين كالفجار»;

- سوره رعد، آيه 19: «افمن يعلم انما انزل‏اليك من ربك الحق كمن هو اعمى‏».

چنين به نظر مى‏رسد كه اين نوع‏استفهامهاى بدون جواب بر اين مطلب دلالت‏دارد كه جواب آنها بر همگان آشكار و فطرتامعلوم است.

3- در سوره شمس، به الهام فطرى فجور وتقوى تصريح فرموده و آن را فعل الهى‏مى‏داند: سوره شمس، آيات 7 و 8 : «و نفس وما سويها فالهمها فجورها و تقويها»

4- در آيه 30 سوره روم، براى اولين بارواژه «فطرت‏» را به كار مى‏برد و ابتناى دين برفطرت و سرشت انسانها را يادآور مى‏شود وخلق و آفرينش را دگرگون ناشدنى معرفى‏مى‏نمايد: «فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت‏الله التي فطر الناس عليها لاتبديل لخلق الله‏ذلك الدين القيم ولكن اكثر الناس لايعلمون‏».

5- آيه ميثاق و اقرار به ربوبيت‏خداوند نيزبر نوعى پيمان بين انسان و ذات احديت دلالت‏دارد: سوره اعراف، آيه 172: «واذ اخذ ربك‏من بني آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على‏انفسهم الست‏بربكم قالوا بلى شهدنا ان تقولوايوم القيامة انا كنا عن هذا غافلين‏».

6- آيات 60 و 61 سوره يس نيز، بر نوعى‏عهد و پيمان بر پرستش خداوند و نپرستيدن‏شيطان دلالت دارد.«الم اعهد اليكم يا بني آدم ان‏لاتعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين و ان‏اعبدوني هذا صراط مستقيم‏».

اين آيات همگى بر اين مطلب دلالت دارندكه انسان از نوعى فطرت برخوردار است كه‏گويا پيش از تولد با انسان همراه بوده است.

حال كه چنين است چگونه مى‏توان اين‏آيات را با آيات دسته اول جمع نمود؟ آيا، به‏استناد اين آيات، معناى عوام‏پسند فطرت را به‏قرآن نسبت دهيم و از آيات دسته اول چشم‏بپوشيم و به سيل غافلان بپيونديم؟ يا مراتب‏كلام وحى را بشناسيم و در اين شناسايى از خودقرآن استمداد جوييم تا مرتكب خطا نيز نشده‏باشيم؟

آيا مقام تذكر و يادآورى به هر انسانى و درهر مرتبه‏اى تعلق دارد; از كودك تا پير و ازجاهل تاعالم؟قرآن،در سوره‏رعد،آيات‏19-24اين مقام را به خردمندان و صاحبان اعمال صالح‏و ترسند از خداوند نسبت مى‏دهد:«انما يتذكراولواالالباب الذين يوفون بعهدالله و لاينقضون‏الميثاق و الذين يصلون ما امرالله به ان يوصل ويخشون ربهم و يخافون سؤ الحساب و الذين‏صبروا ابتغاء وجه ربهم و اقاموا الصلوة و انفقوامما رزقناهم سرا و علانية...»

بنابراين، مقام تذكر لازمه مرتبه خاصى ازمراتب وجودى انسان است كه به صاحبان الباب‏و عمل صالح و ترس از خداوند اختصاص‏دارد. انسان، در اين مرتبه، به شكلى خودجوش‏و بدون نياز به استدلال، متذكر برخى مسائل‏مى‏گردد. لذا، بلافاصله، پس از استفهام تقريرى‏به‏كار رفته در آيه 19 سوره رعد(افمن يعلم انماانزل اليك من ربك الحق كمن هو اعمى)،عبارت «انما يتذكراولواالالباب‏» آمده است;يعنى اين صاحبان عقل‏اند كه متذكر جواب‏صحيح مى‏شوند. همچنين در آيه 50 سوره‏انعام، پس از عبارت «هل يستوى الاعمى والبصير»، عبارت «افلاتتفكرون‏» آمده است;يعنى آنان كه به مرتبه فكر نرسيده‏اند گمان‏مى‏برند كه اعمى و بصير مساوى‏اند.

در آيه 16 از سوره رعد (قل هل يستوى‏الاعمى و البصير ام هل تستوى الظلمات و النورام جعلوا لله شركاء خلقوا كخلقه فتشابه الخلق‏عليهم)، به اين مطلب اذغان شده است كه آنان‏كه خلق و آفرينش برايشان مشتبه گشته وشركائى را براى خداوند قرار مى‏دهند اينان‏گمان مى‏كنند كه اعمى و بصير و ظلمات و نور باهم مساوى‏اند و غير خداوند را به عنوان ولى‏مى‏گيرند; يعنى چون به مرتبه عقلانى لازم‏نرسيده‏اند و نسيم دلنواز فطرت بر آنان نوزيده‏گمان تساوى اعمى و بصير و ظلمات و نور رامى‏برند.

آيات ذيل نيز چنين است:

- سوره غافر، آيه 58 :«و ما يستوى الاعمى‏و البصير و الذين آمنوا و عملواالصالحات و لاالمسئ قليلا ما تتذكرون‏»;

- سوره هود، آيه 24: «مثل الفريقين‏كالاعمى و الاصم والبصير و السميع هل‏يستويان مثلا افلا تذكرون‏»;

- معلوم بودن فجور و تقوى به الهام فطرى‏در آيات 7 و 8 سوره شمس، در آيه «فالهمهافجورها و تقويها»، با فاء تفريع و پس از آيه «ونفس و ما سويها» - كه اشاره به تسويه نفس وتفريع الهام فطرى فجور و تقوى بر تسويه نفس‏و تعديل قواى آن دارد - آمده است. علامه‏طباطبائى نيز به اين مطلب در تفسير آيات‏مذكور تصريح كرده‏اند. (25)

بنابراين، الهام تقوى و فجور از سوى‏خداوند به انسان پس از تسويه نفس و تعديل‏قواى انسان صورت مى‏گيرد، به گونه‏اى كه اگرانسانى از تسويه و تعديل قوا برخوردار نگرددبه مقام و مرتبه دريافت الهام فطرى فجور وتقوى نيز نايل نمى‏شود. تا زمانى هم كه به اين‏مقام نايل نگرديده است‏خير و شر خويش را به‏وسيله تجهيزات غريزى تشخيص مى‏دهد. اما به‏محض اينكه به اين مرتبه و مقام رسيد، يعنى به‏مرحله بلوغ و رشد عقلانى واصل شد و در پرتواين رشد بين قوا عدالت‏برقرار نمود، ادراك‏فجور و تقوى به الهام فطرى بر وى معلوم‏مى‏گردد و چه بسا، بسيارى از مصاديق خير وشر، كه در مرحله پيش از تسويه به وسيله‏تجهيزات غريزى تشخيص داده بود، در نزدوى تغيير يابند.

هر كسى به مقام درك و الهام فجور و تقوى‏خواهد رسيد; زيرا در اين آيه، به آن سوگندخورده شده است. حفظ اين مقام و اتباع حق‏نيز به حفظ مقام تسويه و تزكيه خويش است‏وگرنه چنانچه بر پيروى از هواهاى نفسانى ومشتهيات حيوانى اصرار ورزد از اتباع حق غافل‏مى‏شود و تنزل وجودى مى‏يابد و به مرحله‏پيش از الهام و تسويه بازگشت مى‏نمايد وتجهيزات غريزى فرمانرواى او مى‏گردد. لذا،در ادامه اين آيات، مى‏فرمايد: «قد افلح من‏زكيها و قد خاب من دسيها».

آيه 30 سوره روم، كه در آن از واژه‏«فطرة‏» استفاده شده بود (فاقم وجهك للدين‏حنيفا فطرت الله التي فطر الناس عليها لاتبديل‏لخلق الله ذلك الدين القيم ولكن اكثر الناس‏لايعلمون)، پس از آياتى آمده است كه درصدداثبات مبدا و معاد است و در آن، متفرع بر يگانه‏بودن خداوند در خالقيت و تدبير امور،همچنين عدم امكان نجات اعراض‏كنندگان ازفرامين خداوند، مى‏فرمايد: پس رو به سوى دين‏نما... .

اينكه پس از اقامه استدلال، توجه انسان رابه سوى دين جلب نموده دليل بر اين مطلب‏است كه انسان تا به مقام تدبير و تعقل، يعنى‏همان مرحله بلوغ و رشد عقلانى، نايل نيايد دين‏را مطابق با فطرت نمى‏يابد و خلقت او، پيش ازرسيدن به اين مرحله، او را به سوى دين‏نمى‏خواند وگرنه دليلى بر اين تفرع وجودنداشت. همچنين عبارت «ولكن اكثر الناس‏لايعلمون‏» مؤيد اين معناست كه آنان كه در اثراصرار بر مشتهيات نفسانى و اتباع هواهاى‏نفسانى از پيروى حق غافل و از مرتبه عقلانى ومقام تدبير و تعقل تنزل وجودى يافته‏اند دين رامطابق فطرت نمى‏يابند و اين عده غالب مردم راتشكيل مى‏دهند. عبارت تفسير الميزان در اين‏باره شايان توجه است. (26)

در اين صورت، فطرى بودن دين نه به اين‏معناست كه انسان در هر مرتبه‏اى و با هر بينش وهرگونه عملى متوجه و متمايل به آن است، بلكه‏به اين معناست كه دين به عنوان مجموعه‏اى ازاصول، سنن و قوانين عملى، كه اتخاذ آنها به‏دليل مبتنى بودن بر حوايج‏حقيقى، سعادت‏حقيقى انسان را تضمين و او را به كمال حقيقى‏مى‏رساند، از مقتضيات تكوينى خلقت انسان‏است و از آنجا كه حوايج در صورتى حقيقى‏اندو رفع آنها انسان را به سعادت حقيقى مى‏رساندكه نفس انسانى آن را طلب و عقل وى آن راتصديق كند، پس دين از مقتضيات خلقت انسان‏در مرتبه عقل و نه قبل از آن، است.

بنابراين، بايد كوشش كرد تا به مرتبه بلوغ‏عقلانى رسيد و در آن مرتبه، باقى ماند تامصاديق حق و باطل كه به تشخيص تجهيزات‏غريزى بر انسان معلوم شده است تغيير يابند وجاى خود را به مصاديقى ديگر دهند. اين نيزجز با رشد عقلانى، ايمان و عمل صالح، يعنى‏تربيت و پرورش صحيح، دست‏يافتنى نيست.بدينروى، قرآن رجس و پليدى را، كه مقابل‏ايمان‏است،درآيه 100 سوره يونس، به آنان كه‏به تعقل و لوازم آن پاى‏بند نيستند و آيات الهى(دين خدا) را تكذيب مى‏كنند نسبت داده است.

در اينجا، نقش امام، ضرورت حضورمداوم و تابش وى، به منظور تعيين مصاديق‏واقعى خير و شر و تربيت و پرورش صحيح وايجاد محيط سالم و فضاى معنوى براى رشد وارتقاى انسان معلوم مى‏گردد و مضرات‏واگذارى اجتماع به حال خود و يا عودت آنهابه مقتضيات جهازات تكوينى غريزه ودنياپرستى روشن مى‏گردد.

لذا، تفاوت بعضى از واژه‏ها در دو فرهنگ‏مادى و دينى بسته به اختلاف مراتب وجودى‏اين دو فرهنگ و مدعيان آنها آشكار مى‏گرددو اشتراك آنها جز در لفظ نخواهد بود; زيرا به‏عنوان مثال، مفهوم آزادى به عنوان يكى ازلوازم دستگاه تكوينى انسان در مرتبه عقل بامفهوم آزادى به عنوان يكى از مقتضيات‏تكوينى انسان در مرتبه غريزه متفاوت مى‏شود;يكى آزادى را در تسليم نشدن در برابر شهوات‏مى‏داند و ديگرى آزادى را در بى‏بندو بارى وغرق شدن در شهوات.

بنابراين، مفهوم اخلاق و ارزشهاى انسانى‏و نقش بنيادين آنها در سيستم اقتصادى وسياسى جايگاه ويژه خود را مى‏يابند; زيرا هم‏تجهيزات غريزى مى‏توانند در جهت آمال‏معنوى عقل در برقرارى عدالت اجتماعى وحاكميت ارزشهاى معنوى در نظام اقتصادى وسياسى، قداست‏يابند و هم عقل مى‏تواند لباس‏ماديت‏بر تن كند و در رديف غرايز و براى‏پيشبرد آنها، به منفعت‏طلبى و خود محورى‏شخص قدرت‏طلب و دنياپرست كمك كند وبهره‏ها نصيب او نمايد. لذا آيات سوره معارج‏درباره نقش نماز و ساير اعمال صالحه معنى‏مى‏يابد و راهگشا خواهد بود.

اما اگر فطرت مرحله‏اى تكاملى است كه‏پس از فعليت‏يافتن طبيعت و غريزه و نيز پس‏از شكوفايى حس و خيال، يعنى همراه باپيدايش عقل، تكون مى‏يابد و اگر فطرى بودن‏دين و ارزشهاى انسانى از لوازم تكوينى خلقت‏انسان در مرتبه عقل و نه قبل از آن است، دراين صورت، اقرار انسان به ربوبيت الهى درعالم ذر و عهد و پيمان او با خداوند در پيروى‏نكردن از شيطان چگونه تفسيرى معقول‏مى‏يابند؟
تفاسير آيه ميثاق

درباره آيه ميثاق سه تفسير وجود دارد:

1- خداوند، پس از آفرينش آدم به صورت‏انسان، نطفه‏هايى را كه در صلب او تكون يافته وبعد اولاد بلافصل او مى‏شدند، بيرون آورد و ازآن نطفه‏ها نيز نطفه‏هاى ديگرى را كه بعدفرزندان نطفه‏هاى اول مى‏شدند بيرون كشيد وبدينسان، ساير نطفه‏ها و فرزندان را تا آن‏نطفه‏ها، كه متناظر با كليه آحاد بشر بودند، به‏صورت ذراتى بى‏شمار درآمدند. آنگاه هر يك‏از اين ذرات را به صورت انسانى تام‏الخلقه وعينا نظير انسان دنيوى، كه آن ذره جزئى از اين‏بود درآورد، به طورى كه مثلا، جزئى كه ازاجزاى زيد بود عينا زيد شد و همه را جان دادو داراى گوش، چشم، عقل و ادراك گردانيد.سپس خود را به ايشان معرفى كرد و از ايشان‏درباره ربوبيت‏خويش اقرار گرفت. پس از آن،آنها را به موطن اصلى‏شان، كه همان اصلاب‏بود، برگردانيد و همه در صلب آدم جمع شدند،در حالى كه به ربوبيت‏خداوند معرفت داشتند.

بنابراين قول، اين نطفه‏ها، همچنان دراصلاب مى‏گردند تا اجازه ورود به دنيا به آنهاداده شود و به دنيا بيايند، در حالى كه معرفت‏به‏ربوبيت‏خداوند را همراه دارند و با مشاهده‏ذات خود حكم مى‏كنند كه محتاج رب و مالك‏و مدبرى هستند تا امور آنان را اداره كند.

2- اين سؤال و جواب، درباره ربوبيت‏خداوند سبحان، مربوط به همين عالم دنياست;يعنى خداوند، پس از اينكه هر فردى از افرادانسان را از اصلاب و ارحام به سوى مرحله‏انفصال و جدايى از پدران سوق مى‏دهد، آنهارا متوجه خود مى‏گرداند و آنها در احتياج ونياز مستغرق مى‏گردند و از ربوبيت‏خود از آنهاسؤال مى‏كند. آنها نيز به زبان حال به ربوبيت اواعتراف مى‏كنند. بنابراين، اين ميثاق در سراسردنيا و تا آنگاه كه انسانى به وجود مى‏آيد ادامه‏دارد و جريان خواهد داشت.

3- خداوند سبحان در عالمى كه به حسب‏زمان هيچ انفكاك و جدايى از نشات دنيوى‏ندارد، اما محيط بر آن است; يعنى سابق بر اين‏نشات دنيوى است اما نه به نحو سابقيت زمانى،بلكه به نوع سابقيت رتبى، با انسان درباره‏ربوبيت‏خويش ميثاق بسته است; يعنى‏همان‏گونه كه انسان، علاوه بر زندگانى دنيا،داراى زندگانى ديگرى در عوالم برزخ و قيامت‏است، به گونه‏اى كه عالم برزخ محيط بر عالم‏دنيا و عالم قيامت محيط بر عالم برزخ است وانسان با همان وجود و شخصيت‏خود در آن دوعالم به زندگى خود ادامه مى‏دهد و در عين‏حال، احكام و نظام هر يك از اين عوالم به‏تناسب شدت و ضعف مرتبه وجودى آنها،متفاوت از ديگرى است، همچنين بنابر آيه «وان من شى‏ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدرمعلوم‏» (سوره حجر:21)، انسان داراى يك سابقه‏وجودى وسيع و نامحدود در نزد خداوند و درخزاين اوست كه پس از نازل شدن به اين‏نشات، محدود گرديده است، به نحوى كه آن‏سابقه وجودى وسيع و نامحدود و اين وجودمحدود دنيوى دو وجه يك شى‏ءاند كه در عين‏وحدت، احكامشان متفاوت است.

به عبارت ديگر، عالم انسانى، با همه‏وسعتى كه دارد، مسبوق به يك نشات انسانى‏ديگر، به وجود جمعى در نزد خداوند متعال‏است كه در آن، هيچ انسانى از خدا و خداوندنيز از انسانها غايب نيست; زيرا غيبت فعل ازفاعل و صنع از صانع در آن مقام معقول نيست‏و در آن عالم، هر فردى وحدانيت پروردگار رادر ربوبيت، از طريق مشاهده نفس خود و نه ازطريق استدلال، مشاهده مى‏كند. در آن نشات،هيچ فردى از ذات احديت منقطع نيست و حتى‏يك لحظه او را غايب نمى‏بيند وهمواره به‏وجود او اعتراف مى‏كند.

آن وجود جمعى امرى مستقل و جدا از اين‏نشات دنيايى نيست، بلكه روى و وجه ديگراين‏نشات است; يعنى هر موجود مادى، از جمله‏انسان، داراى دو وجه است; يكى وجهى كه روبه خداوند دارد و ديگرى وجهى كه روى آن به‏دنياست. وجهى كه روى آن به خداوند است‏باكلمه «كن‏» (27) و بدون تدريج، يعنى دفعتا، بيان‏مى‏شود; يعنى هرچه رالازم‏است درهمان اولين‏مرحله ظهورش داراست و اين همان حقيقتى‏است كه خداوند از آن به ملكوت تعبير كرده‏است:«و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات‏و الارض و ليكون من الموقنين‏». (انعام: 75) اماآن وجهى كه رو به دنيا دارد، بتدريج، از قوه به‏فعل و از عدم به وجود مى‏آيد و از آن به‏«فيكون‏» (28) تعبير شده است. اين وجه به‏تكامل خود ادامه مى‏دهد تا از اين عالم مفارقت‏كند و به سوى خداوند باز گردد.

علامه طباطبائى قول سوم را پذيرفته و قول‏اول و دوم را مردود دانسته است و آن رامخالف عقل و نقل مى‏داند. اشكالات قول اول‏و دوم به نقل از تفسيرالميزان (29) به شرح ذيل‏است:

در قول اول، با توجه به اينكه حجت عقلى‏و نقلى قطعى قائم است‏بر اينكه انسانيت انسان‏به نفس اوست كه امرى مجرد اما حادث به‏حدوث دنيوى مى‏باشد، در اين صورت،چگونه مى‏توان تصور كرد كه يك ذره از ذرات‏بدن زيد عينا خود زيد و داراى عقل و ادراك وگوش و چشم باشد و از او عهد و ميثاق گرفته‏شود، حجت‏بر او تمام گردد و مورد توجه وتكليف و به دنبال آن، مورد ثواب و عقاب‏واقع شود، بخصوص آنكه زوال عقل اين ذره‏هنگامى كه به موطن اصلى‏اش برمى‏گردد وبه‏طور قطع، در هنگام طفوليت تا رسيدن به حدبلوغ، تماميت اين حجت را مختل مى‏گرداند.

در قول دوم، نظر به اينكه خطاب در آيه‏مورد نظر متوجه ما شنوندگان و مخاطبان آيات‏قرآن است و بنا به گفته ايشان، خطابى است‏دنيوى و ظرف وقوع آن نيز همين زندگى دنيايى‏ما و يا زندگى نوع بشر و مدت اقامت او درزمين است و خلاصه آنكه، ظرف داستان موردبحث آيه عين ظرف وجود نوع انسان دردنياست، با اين حال، چرا از اين ظرف با لفظ‏«اذ» تعبير فرموده است; لفظى كه دلالت دارد براينكه داستان به نحوى پيش از نقل آن واقع شده‏است؟

اين اشكالات و چندين اشكال ديگر و ازهمه مهمتر، همخوانى آيات سوره با يكديگرقول سوم را تقويت مى‏كند و به اين ترتيب، باپذيرفتن قول سوم، نه تنها هيچ منافاتى بين‏نظريه فطرت در اين مقاله و آيه ميثاق ديده‏نمى‏شود، بلكه اين دو با يكديگر در يك‏جهت‏اند. در مورد آيه عهد در سوره يس نيز،اگر عهد خداوند با انسان را در تبعيت نكردن ازشيطان، چنانچه بعضى از مفسران گفته‏اند (30) ،همان عهدى بدانيم كه خداى تعالى از انسانها درعالم ذر گرفت قول سوم مى‏تواند به عنوان‏تفسير آن در نظر گرفته شود و اگر آن را عهدى‏بدانيم كه به زبان انبيا و رسولان خود به بشرابلاغ فرموده (31) ، در اين صورت، ارتباطى بانظريه فطرت نخواهد داشت.
ارزيابى نهايى

انسان در نحوه وجود و واقعيتش بالقوه آفريده‏شده است; يعنى بذر انسانيت در وجود او به‏صورت بالقوه موجود است تا به تدريج، اززمينه وجود وى سربرآورد. (32) بنابراين،نظريه فطرت در مفهوم اسلامى آن،به اين معنى‏نيست كه انسان در بدو تولد، پاره‏اى از ادراكات‏يا گرايشها را بالفعل دارد، همچنان كه به اين‏معنى نيز نيست كه انسان در آغاز تولد پذيرا ومنفعل محض است و هر نقشى به او داده شود،مى‏پذيرد، (33) بلكه انسان موجودى ذو مراتب‏است كه در هر مرحله از مراحل رشد وشكوفايى‏اش، در مرتبه‏اى از مراتب انسانى واقع‏مى‏شود ومتناسب با آن مرتبه، لوازم آن مرتبه رادارا مى‏گردد. بدين ترتيب، گرايش به علم، خيراخلاقى، جمال و زيبايى، تقديس و پرستش وامثال آن از جمله گرايشات انسانى است كه درمراحل گوناگون رشد و نمو انسان، به تدريج والبته متناسب با معرفت انسان درباره متعلق‏هريك از اين گرايشات، شكوفا مى‏شود تا انسان‏به معرفت عقلانى نايل آيد و فارق ديگر انسان‏از ساير موجودات، يعنى قدرت تعقل ودورانديشى، پا به ميدان گذارد و او را از نفوذجبرى اين گرايشها و ميلهاى مادى و طبيعى،مانند ميل به غذا، خواب، امور جنسى و چون‏آن، آزاد نمايد و همه آنها را تحت فرمان عقل‏قرار دهد و انسان را به آزادى واقعى و مقام‏خليفة‏اللهى نزديك گرداند.

بنابراين، اينكه مى‏بينيم در قرآن از سويى،انسان به عنوان خليفه خدا در زمين، داراى‏فطرتى خداآشنا، آزاد، مستقل، امانت‏دار وملهم به الهام فطرى فجور و تقوى معرفى شده‏است و از سوى ديگر، ظلوم، جهول، طغيانگر وعجول توصيف شده نه به اين دليل است كه‏انسان موجودى دوسرشتى است كه نيمى از آن‏متعالى و ستودنى ونيمى ازآن پست ونكوهيدنى‏است، بلكه به اين جهت است كه انسان كمالات‏مذكور رابالقوه دارد واين خود اوست‏كه بايدسازنده و معمار آنها باشد و شرط اصلى وصول‏انسان به آن كمالات ايمان، تقوى و عمل صالح‏است. (34) پس انسان منهاى ايمان، ناقص،حريص، ظالم، نادان، بخيل و گاهى از حيوان‏پست‏تر است. دراين صورت، واضح است كه‏انسانيت زيست‏شناسى و بيولوژيكى ملاك انسان‏بودن نيست.

از اينرو، مفهوم خودآگاهى انسانى كه‏مى‏گويد: «انسانها مجموعا از يك وجدان‏مشترك انسانى بهره‏مندند» رخ مى‏نمايد.خودآگاهى انسانى و وجدان مشترك تنها درانسانهاى به انسانيت رسيده يافت مى‏گردد.انسانهايى كه در حد طفوليت و بالقوه باقى‏مانده‏اند و نيز انسانهاى مسخ شده كجا داراى‏خودآگاهى انسانى و وجدان مشترك انسانى‏خواهند بود؟ چه وجهى وجود دارد كه موسى‏را هم‏پيكر فرعون و ابوذر را همدرد معاويه‏بپنداريم؟ پس آنچه واقعا انسانها را به صورت‏انسان واقعى و داراى وجدان مشترك اخلاقى‏مى‏گرداند و روح واحد در آنها مى‏دمد«هم‏ايمانى‏» است، نه هم‏ريشه‏اى كه در سخن‏سعدى نيز آمده است. (35)

لذا در سخن پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم به جاى‏سخن از هم‏پيكرى بنى‏آدم، از هم‏اندامى وهمدردى مؤمنان، سخن به ميان آمده است:

«المؤمنون في تبارهم و تراحمهم وتعاطفهم كمثل الجسد اذا اشتكى‏تداعى له سائره‏بالسهر والحمى‏» (36) ; مؤمنان اعضاى‏يك اندامند، هرگاه عضوى به دردآيد سايراعضا با تب و بى‏خوابى با او همدردى مى‏كنند.بنابراين، انسان به انسانيت رسيده نسبت‏به همه‏انسانها، حتى نسبت‏به انسانهاى مسخ شده و به‏اشيا نيز مهر مى‏ورزد و«رحمة للعالمين‏»مى‏گردد. پس ايمان است كه انسان‏ساز و سرمايه‏خودآگاهى است (37) و كرامت ذاتى، كه انسان‏از آن برخوردار است و به موجب آن، بربسيارى از مخلوقات برترى دارد، آنگاه وجودخواهد داشت كه در پرتو ايمان، خويشتن واقعى‏و كرامت و شرافت ذاتى‏اش را درك كند و خودرا برتر از پستيها و شهوترانيها بشمارد و آنگاه‏كه خويشتن واقعى خود را دريافت‏خداى خودرا مى‏يابد. (38)

واضح است كه بين فرهنگ غربى، كه‏فرهنگ جهان‏آگاهى و خودفراموشى است وفرهنگ شرقى، كه فرهنگ خودآگاهى‏مى‏باشد، تفاوت بسيار است و آشكارتر آنكه:آنگاه كه انسان خود را ببازد به دست آوردن‏جهان او را به كار نيايد تا چه رسد به اينكه‏الگوى ديگران نيز قرار گيرد.

پى‏نوشتها:

1- راغب اصفهانى، مفردات الالفاظ القرآن، ص 396، مؤسسه مطبوعاتى اسماعيليان

2- احياء العلوم، ج 3، ص 13

3- ابن اثير، نهاية فى غريب الحديث والاثر، الجزء الثالث، المكتبة الاسلامية، ص‏457، بيروت، لبنان

4- سوره روم: 30

5- سوره اسرى: 51

6- سوره طه: 72

7- سوره هود: 51، سوره يس: 22، سوره زخرف: 27

8- سوره انبياء: 56

9- سوره ملك: 3

10- سوره انعام: 79 و سوره روم: 30

11- سوره مزمل: 18

12- سوره انفطار: 1

13- سوره انعام: 41، سوره يوسف: 101، سوره ابراهيم: 10،سوره‏فاطر: 1، سوره زمر: 46، سوره شورى: 11

14- ابن‏سينا،الهيات شفاء، ص 4، قطب‏الدين رازى، شرح اشارات و تنبيهات، ص 252 و 253

15- علامه‏طباطبائى، الميزان، (عربى)، ج 21، ص 312

16- علامه‏طباطبائى، پيشين، ج 12، ص 312 و نيز ر.ك. به: پى‏نوشت 38 همين مقاله

17- علامه طباطبائى، پيشين، ج 2، ص 117

18- زيرا بنابر آيه 25 سوره حديد هدف ارسال انبيا و تشريع دين اقامه قسط و عدل است: «انا ارسلنا رسلنابالبينات وانزلنا معهم الكتاب والميزان ليقوم الناس بالقسط‏».

19- 20- علامه طباطبائى، همانجا

21- م. منصور و پ. دادستان، ديدگاه پياژه در گستره تحول روانى ونيز م.منصور و پ. دادستان، روان‏شناسى‏ژنتيك‏2

22- لوئيس كوزر، زندگى و انديشه بزرگان جامعه‏شناسى،ترجمه محسن ثلاثى، ص 197 به بعد، نظريه دوركيم، انتشارات علمى، چاپ اول

23- علامه طباطبائى‏7 پيشين، ج 20، ص 348 - 350

24- 25- علامه طباطبائى، همانجا،ص‏13 و14و297

26- علامه طباطبائى، پيشين، ج 16، ص 177، آيه 100 سوره يونس: «و ما كان لنفس ان تؤمن الا باذن الله و يجعل الرجس على الذين لايعقلون‏» علامه طباطبائى، پيشين، ج‏10، ص 127 فى معنى الرجس و الذين لايعقلون

27 و 28- سوره يس، آيه 82: «انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون‏».

29- علامه طباطبائى، پيشين، ج 8، ص 314 - 323

30- فخر رازى، تفسير قرآن، ج 25، ص 96

31- علامه طباطبائى، پيشين، ج 17، ص 102

32- مرتضى مطهرى، مقدمه‏اى بر جهان‏بينى اسلامى، انسان در قرآن (4)، ص 293

33- همان، ص 294، پاورقى 8

34- همان، ص 253

35- بنى‏آدم اعضاى يكديگرند

كه در آفرينش ز يك گوهرند.

36- كنزالعمال، ج 2، ص 143، بحارالانوار، ج 74، ص 234، ذيل همين حديث از امام صادق(عليه‏سلام)

37- مرتضى مطهرى، مقدمه‏اى بر جهان‏بينى اسلامى، انسان در قرآن (4)، ص 296 و 297

38- سوره حشر، آيه 18: «ولا تكونوا كاالذين نسواالله فانسيهم انفسهم اولئك هم الفاسقون‏»