تمثیل، از ارکان مهم ادبیات است زیرا بستر مناسب برای روایتهای متفاوت و درکنار هم قراردادن اندیشههای متضاد را فراهم میآورد. ضمن این که در تمثیل اینتوانایی نهفته است که میتواند موضوع اندیشگی دشوار و چند لایه را، نازل و همه فهمکند و مفهوم آن را در دسترس عموم قرار دهد.
در ادبیات، تمثیل طوری دیگر است و کارآیی بسیار دارد، به طوری که برخی از آثارادبی و اساطیری جهان تمثیلی هستند یا بر پایه تمثیل بنیاد شدهاند. در مثل درادبیات فارسی «مثنوی» مولوی به ویژه از این لحاظ چشمگیر است، به طوری که بسیاری ازقصههای این کتاب مستطاب تمثیلی هستند یا قسمی مثل در آنها به کار رفته است. اینتمثیلها هم جنبه آموزشی دارند و هم جنبه هنری. به همین دلیل، آربری میگوید: «مولوی، استاد قصه تمثیلی در جهان است.»
تمثیل ( Allegory)روایتی است که دو معنا دارد، معنای لفظی یا ظاهری که همانا خودقصه است و معنای استعاری که همانا کردارها یا اشخاصاند یا حتی موضوعهایی کهمعادلی تک به تک با آن روایت لفظی دارند. تمثیل غالبا دلالتهای اخلاقی، فلسفی وسیاسی مشخص و متمایزی دارد، که در پیکره نمادهایش جای دادهشده(1). در این جا، روایتی که در لایه ظاهریبیان میشود، همان معنایی نیست که راوی قصد دارد القاء کند. این معنا در لایه دیگر،ناگفته و پنهان است. پس میتوان لایه دوم را داستان «حقیقی» نامید و ارزش تمثیل ودر واقع بنیاد آن در همین لایه قرار دارد. کشف لایه دوم البته زیرکی و خبرگیمیخواهد زیرا لایه ظاهری روایت، همان قدر میتواند پنهانکننده معنا باشد کهآشکارکننده آن.(2) در مثل ممکن است کسانی که باصناعت ادبی تمثیل آشنا نیستند از خواندن قصه شغالی که در خم رنگ رفت تا تغییر ماهیتدهد و بعد ادعا کرد «طاووس باغ ذوالجلال است»، فکر کنند شغالی به آن نام و نشانبوده و سخن میگفته، در حالی که غرض راوی داستان، به کلی چیز دیگری است و معناییدیگر در نظر دارد.
در بن هر تمثیلی،تشبیهیااستعارهای وجوددارد و تمثیل برحسب مقتضیات آنها به صورتی یکپارچه پرورانده میشود.تمثیلهای کوچکو بزرگی که در آثار ادبی آمده هم متنوع و هم بسیار آگاهکننده است و گاه، دراساس،جزء و رکن اصلی اثر است. بهرهگیریمولویاز تشبیه وتمثیل برای بیان مطالب دشوار از عناصر اصلی هنرقصهپردازیاوست.
بسیاری از روایتهایکلیله ودمنه (از منابع مثنوی مولوی)،عطاروسعدیاز جملهتمثیلهای کوچکند اما منطقالطیر (عطار)، سیرالعباد الیالمعاد(سنایی)،سلامان وابسال(جامی)،کمدی الهی (دانته) تمثیلهاییهستند بزرگ، ساختار این منظومهها بر بنیاد طرح و درونمایهای واحد گذاشته شده امادر عمل، قصههای کوتاه بسیاری را در خود جای داده است.
«منطقالطیر» در مجموع، خود تمثیلی است بزرگ. شخصیتهای مهم این منظومه عبارتنداز: سیمرغ، هدهد، بلبل، فاخته و پرندگان دیگر، که هر یک از آنها خصایصی دارند ویژهخود و نماینده صنفی از مردم یا نماد حالتی اخلاقیاند. داستانهای تمثیلی همیشهدرباره سیر و سلوک نیست و گاهی تقابل و تضاد باشندگان یا اندیشهها را نشان میدهد،در مثل تقابل انسان را در رویارویی با نیروی شر (ابلیس، شیطان، اهریمن). در زمینهماهیت و نحوه پیدایش و کارکرد نیروی شر (زیانکار) نظریههای گوناگونی وجود دارد. درسطح واقعی، انسان همهی چیزهایی را که سبب هراس، ناتوانی، آسیبدیدگی او میشود بهصورت شر و بدی و در پیکره نیروی زیانکار ممثل میکند و آنچه را که سبب آسودگی،آرامش، تندرستی و نیرومندی وی میشود «نیک» میداند. آنچه برای او مهم است«هماهنگی» و «تعادل» است و چون در اینجا سخن، از تعادل است، به ضرورت پای «نظم» و«اندازه» کیفی به میان میآید.
گورکیدر رمان «شهر شیطان زرد» سرمایهداری و سرمایه داری آمریکا را بازنموننیروهای خودکامه، تاریکاندیش، ثروتاندوزی و سرکوب، به نمایش درمیآورد وکافکاجهانی را که باور دارد هدف وسیله را توجیه میکند محکوم میکند زیرااگر این ترتیب قاعده عمومی شود و ضرورت به جای حقیقت بنشیند، به این نتیجه میتوانرسید که نظم جهان برپایه «دروغ» استوار شده است. به هر حال در این نظریهها، تضادواقعی یا تضاد اخلاقی در کار است. در یک سو، نیروهای نیکی قرار دارد و در سوییدیگر، نیروهای بدی اما در افق زمان، تطور و فعلیت یافتگی تاریخی واقعی و روابطآدمیان، چنین جداسانی و تضادی مشکلهای زیادی به بار میآورد. در مثل، قتل نفس درزندگانی عادی گناه، جرم و جنایت است اما در جنگها بهسربازیکه تعداد بیشتری ازنیروی حریف را بکشد مدال و جایزه میدهند. یا حضور تودههای میلیونی در فضایزندگانیشهریجدید برای عدهای نشانه پیشرفت و آبادانی است اما برای کسانیماننداورتهگای گاستفیلسوف اسپانیایی، علامت آشوب و ویرانی و حضوریشیطانی! حتی در روایتهای باستانی نیز تضادها خود را به صورتی دشوار و مشکلآفریننمایان میکند. در مثل آدمی در همان زمان که روحی یزدانی دارد، دارای جسمی شیطانیاست. از سویی فرشته است و از سویی دیو، از فرشته و حیوان هر دو سرشته است و تا اسیرتن است ناقص است و با شکستن و واگذاشتن تن است که میتواند کاملتر شود این نظرگنوستیکهاست.
احتمال دارد که معنای نظریه «کامل شدن دوباره» موجود سقوط کرده در «جهتیابی» عرفانیروشنتر تفسیر شده باشد، چرا که تمامیت هستی آدمی یعنی ساحت فراتررفتن از حوزه شخصی که آدمی در «روشنی شمالی»، در «خورشید نیمه شب» تشخیص میدهد،صرفاً حاصل جمع شرق و غرب، راست و چپ، آگاهی و ناخودآگاهی نیست. عروج «انساننورانی» سبب میشود که سایهها و تیرگیهای چاهی که او در آن زندانی بود، به سویخود آنها فروافکنده شود. هرمس، «سایه» (نفس مادی) خود را با خودنمیبرد، آن را دور میافکند زیرا او عروج میکند و همزمان با آن «شهر ظالمان»، درهاویه فرومیرود. برخی از تفسیرها انطباق «متقابلها» را در جایگاهی عرضه کردهاندکه مکمل بودنها و تناقضها آشکارا و بدون تمایز زیر عنوان اصل تضاد، یک کاسه شدهاست اما پذیرفتن تفسیرهایی از این دست دشوار است. تأسف خوردن بر اینکه مسیحیتمتمرکز بر عناصر نیکی و روشنی و غفلت کامل از سویه تاریک «نفس» است، همان قدراعتبار دارد که ارزیابی دینزرتشتیبه همینصورت. اما «کامل شدن دوباره» چگونه میتوانست مشتمل بر توافقی «جامعیت» مسیح وشیطان و اورمزد واهریمنباشد. کسانی که چنین امکانی را عرضه میدارند از این واقعیت غفلتمیکنند که حتی در عرصه فرمانروایی پیکرههای روشنایی، نیروهای شیطانی، همچنان فعالباقی میمانند، در مثل، آن نیروهایی که میکوشند از گریز «هرمس» از بن چاه و صعوداو به «کنگره عرش» جلوگیری کنند و دقیقاً به همین دلیل است که انسان ناچار استتأکید کند رابطه مسیح و شیطان، اورمزد و اهریمن «نه کامل شدن دوباره» بلکه متناقضاست. عناصر مکمل، نه عناصر متناقض، میتوانند دوباره کامل شوند. (3)
طرفه این جاست که بعضی عارفان از جملهحلاجوعینالقضاتنیروی شیطانیرا در کارها و تحولهای جهانی و انسانی کنار نگذاشتهاند و او را «نور سیاه» نهشخصیتی ملعون و منفی و مطرود، دانستهاند. حلاج در این تفسیر پیشگام عینالقضات استو میگوید خدا در ماجرای آفرینش آدم به همه فرشتگان از جمله به «ابلیس» (مقربترینفرشته) فرمان داد آدم را سجده برند حال آنکه از پیش تقدیر رفته بود که «ابلیس» ازاین کار سر پیچد و او که بر این تقدیر آگاه بود، لعنت و طرد از بهشت را بر خوشبختیو آسایش خود برتری داد. صورت روحانی ابلیس را عینالقضات «نور ابلیسی» مینامد کهسیاه است و به منزله زلف معشوق ازلی. پس هرگز حذ و خال بیزلف، ابرو و موی کمالندارد. به این ترتیب وجود ابلیس در کار و بار جهان هستی، همان قدر لازم و مایه کمالاست، که وجود پیامبر. اگر نورمحمدی مظهر صفات جمال، مهر، لطف و رحمت است، نورابلیسی نیز مظهر صفات جلالی است که به قهر خداوند تعلق دارد و این شری که در آن خیرنیکی نهفته است، چنانکه عارف با تحمل رنج و بلای اسارت در عشق به وصل معشوقمیرسد و این نیز «خیر»ی است که در «شر» نهفته است. ایمان پنهان در دل، کفر است وآب حیات پنهان در ظلمات4)
کفر و ایمان بالای عرش دو حجاب شدهاند میان خدا و بنده، زیرا که مرد باید نهکافر باشد و نه مسلمان، آنکه هنوز با کفر باشد و با ایمان هنوز در این دو حجاب باشدو سالک منتهی جز در حجاب «کبریاء الله و ذاته» نباشد.(5)
از این قرار، ابلیس دو سیما دارد، از سویی عامل سقوطآدم است و حجاب بین او و خدا و از سویی دیگر، نشانه عشقی کم مانند به خدا. به گفته«عطار» قهر خدا بر او، او را از چشم عامه مردم پوشیده داشت. پس او حربهای از قهربه دست گرفته تا روز و شب نااهلان را از رسیدن به حق بازدارد. این منطق متناقض (ژاژنما) از نیروی شر عنصری میسازد مددکار نیروی نیک، حلاج، عینالقضات، عطار وروزبهان در کار دفاع از ابلیس و «نور سیاه» و مظهر صفات جلالی شمردن او نظر به بسطبینهایت قدرت خدا داشتهاند و نیز این دفاع کنکاشی بوده است برای تفسیر و توجیهشرور و مصایبی که در جهان و در زندگانی انسان دیده میشود. سعدی با واقعبینی ویژهخود در دفاع از شیطان، راهحلی روانشناختی یافته است. او در حکایت منظوم خود، برفرشته بودن شیطان تأکید دارد:
ندانم کجا دیدهام در کتاب
که ابلیس را دید شخصی به خواب
به بالا صنوبر به دیدن چو حور
چو خورشیدش از چهره میتافت نور
فرا رفت و گفت این عجب ای توئی
فرشته نباشد بدین نیکوئی
تو کاین روی داری به حسن قمر
چرا در جهانی به زشتی سمر؟
شیطان مینالد و غریو برمیآورد:
که ای نیک بخت این نه شکل منست/و لیکن قلم در کف دشمناست(6)
مراد سعدی احتمالا نه دفاع از شیطان، بلکه توصیف روحیات آدمیان است. آدمی مطلوبخود را عموما زیبا و خوب میبیند و آنچه را که نمیپسندد «نا به اندام»، «زشت» و«بد» میشمارد. مخالف و دشمن هرچه و هر که باشد، ناپسندیده است و دوست و موافق خوبو مطلوب، چنانکه مخالفان ابلیس، فرشته زیبارویی چون او را به صورت دیو درآوردهاند،و سیمای او را «زشت و تباه و دژم» بر دیوارها نقش کردهاند.
دنیا و جهان انسانی ناآرام است. آفتهای طبیعی مانندزمینلرزه، آتشفشان، سیلبیماری،جنگو دغدغههای هر روزینه ومرگ، آدمیرا به تب و تاب میافکند. از قرنها پیش، تلاشهای بسیار هم برای رفع آفتها ومصایب و هم برای تفسیر و توجیه آنها به کار رفته است. اما بسیاری از مصایب هنوزبرجاست و تفسیر و توجیهها نیز ناکافی، باری، گمان میرود که منطق متضادها بهترتوانسته است به دل مشکل رسوخ کند. به راستی آشوبها، دغدغهها و ویرانگریها راکسانی بهتر گزارش کردهاند که «نهاد ناآرام جهان» را بازشناختهاند، کسانی مانندیوحنا،دانتهوگوته...
«مکاشفه» یوحنا، مطالعه عظیمی است درباره کار و بار و سرانجام آدمی و توصیفوقایع دهشتناکی که در آخر زمان روی میدهد و این درست چیزی است برخلاف آثارغناییدلپذیر و لطیف مانند«غزل غزلهای سلیمان». به گفتهویکتور هوگو:
بین مکاشفه یوحنا و غزل غزلهای سلیمان، پیوند ژرفی وجود دارد و هر یک از ایندو، فوران یگانه گنج احساس و اندیشه است و قلب آنها کوه آتشفشانی است که گشودهمیشود و آتشفشانی میکند.
از این کوه، کبوتری به نام «غزل غزلها» بیرون میآید یااژدهاییبه نام «آپوکلیپس». این دوشعر، دو قطب جذبه و هیجان، شور و شوق، ترس ووحشتاست و درآنها دو مرز ناکرانمند روح به هم رسیدهاند. در «غزلها» جذبه عشق بیرون میجهد ودر «مکاشفه» وحشت برمیخیزد و نگرانی و دلهرهای جاودانی از پرتگاه هراسانگیز باخود میآورد. آیا در «فصل هفتم کتاب دانیال»، جوانهای از «مکاشفه» وجود ندارد؟ ازنظر «دانیال» امپراطوریها بهحیواناتشباهت دارند. افسانه، دانیال و یوحنا هر دو را زیر نفوظ قرار میدهد. یکی از گودال «شیرها» قصه میگوید و دیگری از دیگ بزرگ پر از روغن داغ و جوشان،داستان میپردازد.(7)
در «مکاشفه» نیروی زیانکار دستاندرکار است، طوفانی عظیم درمیگیرد و همه چیز رابا خود میبرد. ویرانی، وحشت و سقوط طومار وجود آدمی را به هم میپیچد. آدمی احساسمیکند در ورطه آشوب سقوط کرده و گرفتار نیرویی شده که آن را بازنمیشناسد، پس آنرا زیر نام «شر» ممثل میکند، بدان گونه که در منظومه «بهشت گمشده»یمیلتونمیبینیم. درونمایه اصلی شعر میلتون، نافرمانی آدم است و از دست دادنبهشت. بنابراین آدمی تلاش میکند علت اصلی سقوط خود را دریابد و در این کنکاش وتلاش به مار، یا بهتر بگوییم به شیطان پنهان شده در کالبد مار میرسد. شیطانی کهعصیان ورزید و گروهی از فرشتگان را با خود همراه کرد. پس خدا شیطان را از آسمانراند و او و لشکریانش به ورطهای ژرف، به دوزخ و ظلمت مطلق (هاویه) سقوط کردند و دردریاچهای مشتعل و سوزان و در معرض برق و تندر قرار گرفتند و بیهوش شدند اما پس ازمدتی شیطان به هوش آمد و با نایب خود درباره این شوربختی به کنکاش پرداخت و سپس همهلشکریان خود را که بیهوش شده بودند، بیدار کرد تا برای نبرد آماده شوند و برای دستیافتن به حوزه آسمانی حمله آورند.(8)
در این جا، انگیزه اصلی شیطان، انتقام گرفتن است اما در آثار دیگر، او را بهصورتی دیگر میبینیم. شیطان در درام «فاوست» کسی است که با شور و شوق فراوان در پی کسب قدرت است، قدرت حکم راندن، قدرت پول وقدرت علم. در درام فاوست «کریستوفرمارلو» پیکرهای از این دست چه «تیمور لنگ» و«یهودی مالتا» باشد چه «فاوست» معرف تلاشی است که به فراسوی ظرفیت بشری یا دستکمبه فراتر از حد و حدود توفیق ممکن او چنگ میاندازد. این تلاش را در «مکبث» شکسپیردر «کوه جادو»یتوماسمانو بویژه دراثر بزرگ گوته نیز، مشاهدهمیکنیم. طرح داستان این آثار نشان میدهد که اینقهرمانان سرانجام شکست میخورند و باید شکست بخورند اما همچنانکه در همهتراژدیهای بزرگمیبینیم، ارزش مبارزهای که قهرمان معرف آن است عظیمتر از نیرویی است که او رادرهم میشکند.
فاوست در نسخه اصلی خود «استاد تئولوژی» است اما هر قدر در عرصه این دانش پیشترمیرود ناراضیتر میشود و بیشتر میخواهد، پس روح خود را به شیطان میفروشد تا علمزیادیبه دست آورد، بویژه علم جادو را و به همین سبب، ملعون میشود. این حکایت دراصل به زبان آلمانی نوشتهشده و نام اصلی آن «داستان زندگانی لعنتبار و مرگبالاستحقاق دکتر پوهان فاوستوس» بود. مارلو، این روایت را به طرح نیرومند شور و شوق«دورهای نوزائی هنرها و دانشها» به کسب علم، تبدیل میکند و آن را در برابرپافشاری قرون وسطی، بر رستگاری درمقام دلبستگی عمده و هدایت کننده فرد در زمین،قرار میدهد. در روایت اصلی، رویدادهای فرعی زیادی به صورت نمایش مضحک ) Farce( دیده میشود. در اینجا، دانشمند جادوگر به مدد قدرت تازه به دست آورده،شعبدهبازیها میکند. در درام«مارلو» نیز صحنههای کمیک نیز وجود دارد که معلومنیست خود او نوشته یا از روایت اصلی اقتباس کردهاست. خواننده امروز، البته بایدبداند که برای مردم دوره قرون وسطی، شیاطین واقعیت داشتند و گاهی «اشباح» نامیدهمیشدند، و چنین است شبح هملت بزرگ درنمایشنامه شکسپیر. فاوست در مثل قدرتی طلبمیکند تا به صورت «شبح» درآید و نامریی شود و به این طریق، برخی صفات وظواهرشیطانی را کسب میکند، گرچه «روح بشری» او همچنان دستنخورده باقی میماند. بعد«هلن» را که روحی بیش نیست تملک میکند و با او میآمیزد و به این ترتیب، مرتکبگناه دیوآسای آمیزش با شیاطین میشود، گناهی که از آن توبه نمیتوانکرد.(9)
گوته، همین درام را به صورت ژرفتر وگستردهتری بازسازی کرد. او درپیش درآمد کتاب شیطان (مفیستوفلس) را در پیشگاه الهینشان میدهد. شیطان در این جا درباره وضع خود و آدمیان سخن میگوید و دلایلی برایانگیزه اصلی کردار خود، به میان میآورد. او اجازه داشتهاست آدمیان را وسوسه کند وبه ورطه گناه بیندازد و اکنون درباره اغوای دانشمند بزرگ، فاوست چک و چانه میزند. خدا اجازه میدهد «مفیستوفلس» به تلاش خود در اغوای فاوست ادامه دهد اما «مفیستو» باید بداند که دراین تلاش، موفق نخواهدشد چرا که آدمی پارساتر و نفوذناپذیرتر ازفاوست در کره زمین وجود ندارد.
ازسوی دیگر، فاوست که از علم و زندگانی زیاد و طولانی بهرهای نبرده و از لذاتزندگانی، قطرهای ننوشیده به اغوای شیطان تن درمیدهد، روح خود را به او میفروشد وبه جوانی، قدرت، منصب و لذت میرسد. قدرت، پول، مناصب و لذات سرانجام «فاوست» را بهستوه میآورد، گناه و بدکاری وجدانش را میآزارد. عهد او با «مفیستو» این بود که بهنهایت قدرت و مقام برسد تا جایی که در اوج کامیابی بگوید «ای زمان درنگ کن و ایلحظه بپای». این لحظه طبعاً بیانکننده این واقعیت خواهدبود که فاوست به اوج قدرت ولذت ممکن رسیده و خواستن بیشتر آنها، ممکن نخواهدبود و به این ترتیب، شیطانمیتواند روح فاوست را بستاند و با خود به دوزخ برد. اما در این عرصه نیز، شیطانشکست میخورد. قهرمان شوربخت درام سرانجام به مدد دعای «گرتچن» معشوقه مردهاش، وعنایت مادر مقدس از چنگال مفیستوفلس رهایی مییابد، گروهی از فرشتگان با آهنگهایدلنواز آسمانی، شیطان را خواب میکنند و روح فاوست را با خود به آسمانمیبرند.(10)
تفکر درباره نیکی و بدی به صورت غامضی در آثارویلیامبلیکبه نمایش درآمدهاست. بلیک نقاش، حکاک، شاعر و کارگر زحمتکش وهنرمندی بود که از رنج آدمیان، بویژه از رنج کودکان عذاب میکشید. همدردی بارنجبران در او بسیار عمیق بود و به همین دلیل از انقلابهایی که میبایست به رنجآدمیان پایان دهند، استقبال میکرد اما پس از اینکه از خونریزیها و تلاطمهایانقلاب فرانسه آگاه شد، مانندبودلرووردزورثاز انقلاب روبرمیگرداند. او نه به قدرت دنیوی باور داشت نه به واقعیت ماده و از انقلاب صنعتی وگسترش آن بیزار بود. دو دفتر اشعار وی «سرودهای بیگناهی» (1787) و «سرودهای تجربه» تباین بیگناهی و تجربه یعنی دو حالت متضاد روح بشری را تصویر میکند. در اشعاردفتر نخست، شاعر از عشق الهی و حس همدردی به وجد میآید و در دفتر دوم از قدرتیافتن شر و شیطان غمگین میشود. رمزها و تمثیلهای بلیک، بسیار بغرنج و فهم معانیآنها دشوار است. برخی از این رمزها، ابداع خود اوست و به همین دلیل، باید معانیآنها را با توجه به توضیح و تفسیرهای خود او دریافت. باری، او تلاش دارد افسانهکاملی از گذشته، اکنون و آینده نوع انسان، تصنیف کند. بلیک در آغاز آتش انقلابهمزمان خود را به عنوان قدرت پاککننده آدمی و عامل ممتاز رستگاری انسان و جهانتفسیر میکرد اما بعد در آثار او «روح شعلهور انقلاب» ) orc( جای خود را به ) ios( داد که نمونه تخیل رویابین عارفانهای است در جهانی سقوط کرده. چهار عنصر قدرتمندیکه در امر انسانی وجود دارد، وحدت کامل نمیتوانند داشتهباشند. جز از طریق برادریعام آسمانی یعنی بلیک طالب «انسان نوعی» و «آدمیت» است درجهانی که تا این اندازه بهگناه و تجاوز آلوده شدهاست. او نه از «خدای فراسوی تجربه» بلکه از «انسان نوعی» آغاز میکند. دراین روایت، «هبوط» نه دورافتادگی انسان از خدا، بلکه دورافتادگی اواز «انسان نوعی» (انسان کامل) است. این هبوط، سقوطی است درشقاق و اختلاف و دراینرویداد «گناه نخستین» همانا «منیت» (و خود بودگی) است یعنی تلاش قطبی جدا شده ازکلیت به منظور اینکه «خود»ی باشد بینیاز ازدیگران. (11)
«بلیک از راه پدیدههای مشهود به آن حالت والا که خود جاودانگی مینامید،میرسید و احساس میکرد که آزاد است عوالم جدید و زندهای بیافریند. وی عارفی نبودکه به طور رازورانه و با تلاش فراوان خدا را بجوید، بلکه مکاشفهگری بود کهمیگفت:
روز و شب پیوسته درمحضر اویم/برنگرداند خدارویش ز رویم
درمیان همه رومانتیکها، بلیک استوارترین انگارهها را دربارهتخیلداراست تا بهحدی که خود با اطمینان میگوید:«تنها یک قدرت است که از انسان، شاعر میسازد، تخیلیعنی شهود الوهی، زیرا به گمان او، تخیل واقعیت را میسازد و واقعیت چیزی نیست مگرفعل الهی نفس که از نیرو و شور مهارنشده آن سرچشمه میگیرد. بلیک به دنیایی آرمانیو معنوی توجه دارد و میکوشد آن را با یاری همه روانهای دیگری که مطیع تخیلاند،برپا سازد. (12)
ازنظر او، افزوده بر «بهشت» سه حالت متوالی فروتر بودگی در جهان سقوط کرده وجوددارد: وضعیت شبانی بیگناهی ساده و آرامشبخش بدون تصادم اضداد، حوزه «به وجودآمدنو از دنیا رفتن» یا عرصه تجربه مشترک بشری و عرصه عذاب و تضادهای کشمکش کننده، ودوزخ ) Ulro( فروترین مرتبه یا عرصه عقلانیت خالی از شور و شوق، ظلم، نفی ایستا و«خود»ی جدا شدهاز دیگران. به نظراو دنیای سقوط کرده از دوایر تاریخی خود میگذرد وپیدرپی به «نجات» نزدیک و از آن دور میشود تا اینکه وسیله نجاتبخش (معادل تخیلبشری که به قوه در شاعر پیشگو، زنده و فعالترین است) در مکاشفهای به نهایت رسد. برحسب نظر گاهی که او از «انسان نوعی» دارد، این مکاشفه را به عنوان بازگشت بهوضعیت اصلی تجزیه نشده یعنی رستاخیز به سوی «وحدت» توصیف میکند.
بلیک در این جا بیآنکه خود بداند، به نظر گاه بعضی از فیلسوفان معاصر آلمانینزدیک شده است که میگویند هبوط انسان یا بیماری فرهنگ مدرن در اساس وجهی است ازتجریه روحی، وجهی از خود -بیگانگی و بیگانگی با جهان و با انسانهای دیگر و امید اوبه بهبود، در فراروند «کامل شدن دوباره» نهفته است.
باری شیطان به هر حال در هر زمان و در هر منطقهای مانند بت عیار به رنگی نمایانمیشود، گاهی به صورت اغواگری، «بر صیصای عابد» را میفریبد، و زمانی در کار«افزار، واره کردن» دنیا و درآوردن آن به «کمیت»، ظاهر میشود و زمانی با اغوایآدمی به ثروت اندوزی و دستاندازی برای تصرف کره زمین، از خود-بیگانگی و دشمن آدمیبا دیگران را فراهم میآورد. در توصیف نیروی شر و تمثیل آن به صورت شیطان و اهریمن،شاید «موبی دیک» هرمانملویلدر عصر جدید از آثار دیگر ادبی ممتازتر و رمزآمیز باشد. موبیدیک (وال سفید) اثری است بغرنج که در آنسمبولیسمبا روایتیرئالیستیبه هم آمیخته است. «وال سفید» مظهر چه چیزی است که بدین سان توجهناخدا آهاب را برمیانگیزد. گمان میرود که این رمان تمثیلی بزرگ است درباره ماهیتنیک و بد و قدرت اراده در مقابله با تقدیر و جدال همیشگی انسان و جهان.یونگ به همیندلیل «موبی دیک» را بزرگترین رمانآمریکامیداند. پژوهشگران مردمشناسی و سمبولیسم کوشیدهاند برای معانی چند لایه این رمان، مفتاحیکهن الگویانه بیابند وبه این نتیجه رسیدهاند که این مفتاح دراساطیرباستانی و بویژه درافسانههایمردم پولینزی نهفته است که ملویل جوان در زمان خدمت دریانوردی خود در جنوب اقیانوسآرام به این جزایر اعزام شده بود. شهرت آغازین او به عنوان نویسنده نیز تا حدودی بااین شایعه ارتباط داشت که میگفتند وی یک ماه در میان آدمخوران «تایپی» زندگانیکرده است. گرایش به بدویت ملویل اصالت دارد و مانند بدویت گروی احساساتیروسونیست چرا کهملویل برخی نمونههای نوعی اساطیری خاور دور یا نمادهای حیاتی را به خوبی دریافتکرده و سپس آنها را به صورت الگو و نمونه شخصی ( Auto- type) درآورده است. «والسفید» همجوشی و ترکیب الگوی نوعی و الگوی شخصی است. در همه اساطیر خاور زمین،تصویر «ماهی بزرگ» در تمامنمادآفرینش و حیاتالوهی تکرار میشود. در آیین هند و در مثل «نهنگ» یک ( Aratar) یعنی تجسدالهی ویشنودانسته میشود، و محافظتکنندهای که همه هستیهایبرهمارا در خود جای دادهاست. (توجه کنید که در فرادهش مسیحیت، مسیح ماهیگیر معرفی میشود.) افزوده بر اینمیتوان گفت که «سفیدی» کهن الگوی الوهیت فراگیر ناپیمودنی است یعنی «نشانه سفیدخدای همه هستی هایی که همه نامهایی خاوری مانند بهگواد، برهما- خدای تضاد بیپایانرا پدید آورده است. ملویل این دو کهن الگو یعنی ماهی بزرگ یا وال و سفیدی را درشیوه ساختن نمادی که (نمونه شخصی) خود ترکیب کرد. خود او به تفاوت و اختلافهای رنگسفید (وحشت، مرموز، پاکی) در فصل «سفیدی وال» اشاره میکند و همچنین توضیحاتی بهدست میدهد درباره اغفالگری مرموز و قدرت ترسناکی که به موبی دیک بسته است.
به این ترتیب، موبی دیک «ابهامی است نامبهم»، آهاب یعنی هیولای عقل خود و جاشوانخود را نابود میکند چرا که در اجبار دیوانه وارش برای فهم رمز همیشگی و پیمایشناپذیر خلقت «به سوی حجاب قدس سرهاسرار هستی[ نیزه میافکند. تنها از این گروه،اسماعیل راوی داستان نجات مییابد زیرا به واسطه نفوذ کامل شاهزاده پولینزیایی اینشیوه ابتدایی پذیرش رمز و راز الهی بدون چون و چرا کردن و دشمنی را آموختهاست.
(13)
پینوشتها:
1- رویکردهای نقد ادبی، W. L. Guerin، ص 317، لندن.
2- فصلنامه ارغنون، ص 368، شمارههای 5 و 6، بهار و تابستان 1374.
3- انسان نورانی، هانری کربن، ص 47، لندن، 1978.
4 و 5- تمهیدات، صص 25، 118و 214، دیدار با سیمرغ 173 بهبعد.
6- بوستان، سعدی، دکتر یوسفی: ص 49، تهران 1381.
7- شکسپیر، ویکتورهوگو، ترجمه ناصر ایران دوست، ص 80، تهران 1366.
8- گزیده ادبیات انگلیسی، Nortom، ص 261، 262، لندن، 1985.
9- گزیده ادبیات، همان، ص 144.
10- فاوست، ترجمه م.ا. بهآذین،(و) تاریخ ادبیات جهان، باکنر تراویک، ترجمه عربعلی رضایی، ص 621، تهران، 1383.
11- همان، ص 495.
12- ارغنون، شماره 2، صص 66، 67، تهران 1373.
13- رویکردهای نقد ادبی، همان، صص 184 و 185.