۱۳۸۶ آذر ۱۶, جمعه
خلاصه داستان همای و همایون
پادشاه شام موسوم به منوشنگ قرطاس برونی، سالیان درازی صاحب فرزند نمیشد تا از قضا صاحب پسری شد و نام او را همای گذاشت و سوار بر اسبش غراب به شكار رفت. در تعقیب گورخری عجیب كه دست و سم طلایی داشت به باغ و قصر پریان رسید و در آنجا نگاره ی همایون دختر فغفور چین را دید و سخت بر او عاشق شد.
سرانجام همای با بهزاد كه همزاد او بود به طرف چین حركت كرد. در راه اسیر سمندون زنگی و چهل دزد زنگی همراه او شد. سمندون آنان را به دریا برد. ولی بر اثر امواج، از دست او رهایی یافته به خشكی رسیدند. در این هنگام ملك شاوران پادشاه سرزمین خاور می میرود و مردم همای را پادشاه خود میكنند. اما همای سخت عاشق همایون است و بی قراری میكند.
ازنجا به بعد «رفتن شاهزاده همای به باغ و عشق باختن بر یاد همایون با ریاحین» آغاز میشود و پس از آن «بزم آراستن شاهزاده و بهیزاد و شراب خوردن در شب مهتاب»و در این شب است كه بهزاد عاشق دختری به نام آذرافروز میشود. شمسه خاوری دختر ملك شاوران به آذرافروز عتاب. میكند كه كجا بودی. آذر افروز جریان عشق خود را به او میگوید. شمسه كه عاشق همای شده است داستان عشق خود را به آذرافروز میگوید. در این حیص بیص جوانی از گرد راه میرسد و میگوید كه گم شده یی دارم كه به چین میرفت اما خبرش را در سرزمین خاور داریم. و خلاصه معلوم میشود كه اوفهرشاه پسر عموی پدر هماست.
روزی در حالی كه در باغ گردش میكنند شمسه خاوری به همای اظهار عشق میكند. اما همای او را ناامید میسازد ولی در عوض فهرشاه عاشق شمسه میشود. آنگاه همای، همایون را به خواب میبیند كه به او میگوید تو در بند عشق شمسه هستی. همای سرزمین خاور را ترك. میكند و به سوی چین حركت میكند. در راه به تاجر دختر فغفور چین موسوم به سعدان برخورد میكند و خود را قیس قیسان معرفی میكند.
تاجر به او میگوید كه در اینجا قلعه یی است به نام زرینه دز كه جایگاه زند جادو است. همای به آنجا می و دیو جادو را میكشد و پرززاد دختر خاقان را نجات میدهد و به نزد سعدان می آورد. سپس با تاجر دوباره به دز میرود و گنج های آنجا را به كاروان سعدان منتقل میكند. سرانجام همای و سعدان، پری زاد را به چین میرسانند.
پریزاد ماجرای خود و داستان عاشقی همای را برای همایون تعریف میكند. همایون كه از طریق جاسوسان از عشق همای به خود خبر داشته ،اظهار بی اطالعی میكند. سعدان و همای به حضرو خاقان میرسند و سعدان همای را برادرزاده خود معرفی. میكند و از شجاعت های او داد سخن میدهد. مخاقان شادمان میشود. مجلس باده گساریی ترتیب میدهد. در راه بازگشت از مجلس ،همای به همایون و پریزاد برمیخورد و از مشاهده ی جمال همایون بی هوش میشود. در همه ی این ماجاراها سعدان، همای را به صبوری و آرامش پند و اردز میدهد. یك بار كه همای در مجلس خاقان مشغول باده گساری بود،جاسوسی به همایون خبر میبرد. پریزاد و همایون به فراز بام میروند و پنهانی به تماشای او میپردازند. سرانجام همایون هم عاشق همای میشود. آن اگه فغفور از همای دعوت. میكند كه برای شكار ده روزه همراه او باشد.
همای در راه موكب همایون را میبیندو پس از جست و جو متوجه میشود كه مایون را به قصرش كه سمن زار نوشاب نام دارد میبرند. همای در شكارگاه غمگین است لذا خاقان به او میگوید كه شب را در آنجا استراحت كند. و صبح خود را به خاقان میرساند. همای مخفیانه به قصر همایون می و پاسبان چوبك زن را میكشد و با چوبك او سرودهای مختلف مینوازد. همایون و اطرافیانش محسور سرود همای میشوند. سرانجام همای داخل قصر میشود و با همایون می گساری میكند. در بازگشت باغبان پیری را كه مزاحم او میشود میكشد و سرانجام به خرگاه فغفور در شكارگاه می. یكی از اطرافیان فغفور تمام جریان و از جملها رتكاب دو قتل را برای فغفور شرح میدهد.
فغفور هم همای را در توران دز زندانی میكند. شاهزاده سمن رخ دختر سهیل جهانسور (شاه آن قلعه و باجگذار ففغور)كه عاشق همای شده بود ،او را از زندان نجات میدهد. همای به پای قصر همایون می همایون او را سرزنش. میكند و میگوید تو هر لحظه عاشق كسی هستی ،زمانی عاشق شمسه و آذرافروز بوده ای و اكنون هم دل به مهر سمن رخ بسته ای. همای ناامید باز میگردد و در راه با برف و باران عجیبی روبرو میشود. همایون پشیمان شده است به دنبال همای راه می افتد. او خود را به لباس جنگاواران آراسته است. و سام معرفی میكند. بین همای و سام مناظره ای در میگیرد. سام به همای عتاب. میكند و میگوید ترا دستگیر میكنم و به نزد فغفور خواهم برد. همای میگوید مرا به حال خود بگذار تا با عشق همایون بسوزم و بسازم. سام كمند میاندازد و هما را میگیرد. همای با تیغ كمند را قطع میكند.
سام با دیدن خنجر سپر خود را بلند میكند. همای چنان خنجر را فرو میبرد كه سپر میشكند. سپس سام را از زین بلند. میكند و بر زمین میزند و میخواهد او را بكشد كه سام خود را معرفی میكند. سپس به عیش و عشرت مشغول میشوند. حدود صبح گرد و غبار سپاهی گران مشاهده میشود.
همای و همایون به دیری پناهنده میشوند. سپاه دور كلیسا را محاصره میكند. همای از فراز بام نگاه. میكند و متوجه میشود كه آن سپاه، سپاه بهزاد و فهرشاه است. بر تیری اسم خود را با خوناب اشك مینویسد و به طرف لشگر میفرستد. آنان متوجه میشوند و او را بر تخت زرین مینشانند .
همای برای فغفور نامه مینویسد و رضای او را در ازدواج با همایون خواستار میشود و در ضمن تهدید. میكند كه در غیر این صورت به چین خواهد تاخت. فغفور از روی مكر و حیله پاسخی ملاطفت آمیز میدهد و از همای میخواهد كه مایون را یك ماه در اختیار پدر قرار دهد تا ترتیب كارها داده شود. همای همایون را با لشكر خود به چین میبرد. همای شب به بام قصر همایون می ولی نگهبان به سوی او تیر میاندازد.
همای برمیگردد و باد صبا را به رسالت به نزد همایون میفرستد. فغفور به وزیر خود فرمان میدهد كه مایون را در سرداب خانه اش پنهان سازد و شایع كند كه همایون درگذشته است. حتی مراسم تشییع جنازه همایون را هم به عمل می آورند و تابوت را به خاك میسپارند.وزیر پسری داشت موسوم به فرینوش كه عاشق پریزاد بود. فرزنوش میخواهد حقیقت را به هما بگوید به امید این كه هما پریزاد را در اختیار او قرار دهد. اما هما سر به كوه و بیابان نهاده است و جایش معلوم نیست. فرینوش موضوع را به بهزاد میگوید.
و به دنبال هما حركت میكنند. هیچ جا هما را نمی یابند تا این كه به دیری میرسند. كشیش میگوید در این حوالی اكروانی است آنجا را هم جست و جو كنید. امیر كاروان میگوید كه در كوه مقابل كسی است كه شب و روز مشغول زاری است. به آ»جا میروند و هما را می یابند. هما حقیقت را در می یابد همایون را از سرداب نجاب میدهد.از این پس بین دو سپاه جنگ رخ میدهد و چینیان شكست میخورند. فغفور كشته میشود. همای بر تخت فغفور مینشیند و به شفاعت فرینوش ،وزیر را میبخشد و او را همچنان در مقام وزارت ابقا میكند.
آنگاه همای و همایون به سمن زار نوشاب میروند و به كامرانی میپردازند. سپس ازدواج میكنند. همای در مجلس می گساری متوجه اندوه بهزاد (بر اثر عشق آذرافروز)میشود و برای حل مشكل او تصمیم میگیرد به سوی خاوران حركت كند. پریزاد و حكومت چین را به فرینوش میدهد. به سرزمین خاور می و آذرافروز را به عقد بهزاد و ش مسه را به عقد فهرشاه درمی آورد و او را ولیعهد خود در خاور میسازد.
سپس به طرف شام و ایران حركت. میكند.در راه شام ،دوباره گور به صورت «بتی در دیبه زرنگاهر»بر او آشكار میشود و میگوید من همان گورم كه ترا به تصویر همایون رساندم و اینكه به تو میگویم كه پدرت منوشنگ درگذشته است و آن گاه ناپدید میشود. همای به جای پدر به سلطنت مینشیند. همایون پسری میزاید و او را جهانگیر نام مینهد. جهانگیر ده ساله میشود و همایون میمیردو همای هم از غصه هلاك میشود و جهانگیر به سلطنت میرسد.