کافه تلخ

۱۳۸۶ آذر ۱۶, جمعه

« ارتـای ســرفـراز »



« خـدای ِ جـنـبـشـهای آزادی »
خدائی بسیار خطرناک
که رویاروی همه قدرتها، میایستد


سرکشی« حق » ، در برابر ِ « قانون و حـُکـم و َامـر»
سرکشی«حقیقت»،دربرابر« بینش وآموزه وشریعـت»

چرا سیمرغ ، همیشه ازنو، کـُشته ، ویا ازنو سوخته ، ویا ازنو، ازهم پاره پاره و ازهم شکافته میشود ؟
چرا سیمرغ ، همیشه دروغ و باطل و افسانه ساخته میشود ؟
چرا سیمرغ ، در تورات ، شیطان (= ساتان ) ومار،و درقرآن ، ابلیس وخـنـّاس شده است ؟ نام دیگر «ابلیس » نزداعراب،« حـارث » بوده است(بحارالانوار باقرمجلسی ) که معرب واژه «ارتـا=ارس= ا ِ ر ِ ز» است .
چون اوخدائی بود که برضد هرقانونی و هرعـُرف وسنـّتی ، وهر شریعتی وهر امری وحکمی و آموزه ای ، که خود را سـفت و سخت و تغییر ناپذیر( نا گردان) و پایدارمیساخت ، برمیخاست ومیایستاد. چون او، حقیقتی است که در« صورت گرفتن در بینشی » ، نمیتوان او را درآن بینش ، سفت وثابت وافسرده و منجمد کرد ، ودرهم شکستن آن بینش ، درآن عبارات و اصطلاحات ، و جستجوی بینشی نوین، روند زاده شدن حقیقت درپیمودن و گذشتن ازبینشها و آموزه ها وصورتها ست . حقیقت ، در روان بودن ، درجریان یافتن ، درگـشتن ، در سیلاب ، در آب جو ، در آب رود ، در تموّج دریا درک میگردد .

ای کوزه گر صورت ، مفروش مرا « کوزه »
کوزه چه کند آنکس ، کو « جـوی روان » دارد ؟

او«اصل ِورتن vartanگردیدن یا گـشتن یا جنبش ورقصیدن( =وشتن ) و تحوّل » است . ارتا ، « ارتا+ فرورد» بود. « فروَرد = فروهر» ، فرا + ورد میباشد، و« ورد » همان واژه ِ « گـَرد یدن » امروزی ماست . ارتا ، اصل گردیدن و حرکت (= ارکه ) و رقصیدن است.« ارکیا » ، که همان ارکه باشد ، معنای « جوی آب » را هم دارد .
چون « بهمن» و « هما ، که همان ارتا باشد » باهم ، « اصل ناگنجائی ، درهرصورتی که می یابـنـد » هستند . همیشه ، « بیش از هرصورتی» هستند که به آن تحول می یابند . درهرصورتی که میگیرند ، هنوز آن صورت را نیافته ، آن را شکافته و ازآن لبریزمیشوند.

آن یکی گنج، کزجهان بیش است
در دل وجان خود، دفین دارم

این « صورت یابی گذرا » ، به غایتِ روی کردن به آنچه «نادیدنی و ناگرفتنی » ، یا به آنچه صورت ناپذیراست، میباشد

درجان بلبل ، گل نگر . از گل ، به عقل ِکل نگر
وز « رنگ » ، در « بی رنگ » پـَر، تا بوک آنجا ره بـری

بهمن، در هما یا ارتا، هرصورتی را که گرفت و هر پوستی را که یافت ، میترکاند و میشکند وازهم میشکافد . بهمن ، خردِ سامانده و بنیادیست، که به هر « بینشی » تحول یافت ، آن بینش ، برایش، صورت و پوست و مشیمه وصدف است که درآن فقط « مهمان » است . بقول مولوی :

سفرکردیم چون استارگان ما
ز« تو » هم « سوی تو» که آسمانی
یکی صورت ، رود ، دیگر بیاید
به « مهمان خانه ات » ، زیرا که « جانی»
که مهمانان ، مثال چارفصلند
تو ، اصل فصلهائی ، که جهانی

هرصورتی وپوستی و نقشی و عبارتی و تشکلی که می یابد ، مهمانیست. او، مهمانخانه است ، نه منزل و اقامتگاه دائمی یک مهمان »، که مانع از آمدن سایر مهمانها میگردد ، نه مسکن مهمانی ، که بلافاصله ، خود را« مالک خانه» میسازد ، و خانه ای که درش برای همه گشوده بود ، غصب میکند . برپایه این سراندیشه است که سپس « لـنـگـر و خانقاه » به وجود آمده است. خانه سیمرغ ، مهمانخانه است .

صورت او ، برایش ، « پـوست مـار» یست ، که همیشه ازنو ، از پوست کهنه اش ، بیرون میآید ، و زندگی تازه ای را آغازمیکند . تصویر « مار » ، که در ادیان نوری، ودر آئین زرتشتی ، اینهمانی با شیطان و اهریمن یافته است ، دراصل معنائی دیگر داشته است ، که فراموش ساخته شده است ودراصل ،تصویری ، بسیارمثبت بوده است .
دیدگاه آنها به جانوران ، بکلی با دیدگاهی که پس از زرتشت بر اذهان حاکم شد ، تفاوت داشته است . چنانچه « مارآسمان » ، دم التنین یا دم الثعبان یا دم الاخوین ( که نام پرسیاوشان هم هست) یا« ایدع » یا جوزهر (جوزهر، همان گوازچیتره است ) نامیده میشده است ( تحفه حکیم موءمن ) . در بخش هفتم بندهش میآید که « گوزهر، میان آسمان به مانند ماران بایستاد ، سر، به دو پیکر و دم به نیمسپ » . این مارفلک ، « گوزهر» نامیده میشود ، که « گوازچیتره » باشد . « گواز، یا گوازه » که هاون چوبی ( دسته هاون و هاون باهم ) باشد ، بیان همان « همزاد به هم چسبیده ایست » که زرتشت ، ماهیت آن را وارونه ساخته ، ودرست « همزادِ ازهم جدا شده ، وباهم متضاد » ساخته است . ایرانشناسان ومترجمان گاتا ، به آسانی از اصطلاح « همزاد = ییما = جیما » میگذرند ، درحالیکه این اصطلاح ، همگوهر همان اصطلاحات « گواز» و « یوغ » و « اسیم » ، « مر» ، « لـَو » ، « خوا جه » ، « دواdva = دیو= جفت بهم چسبیده » .... بوده است ، که بنیاد فرهنگ سیمرغی بوده است .

« گوازچیتره » ، تخمیست که گوهرش ، جفت و همزاد و یوغ ، یا به عبارت دیگر، آفریننده و اصل جنبش و شادی و عشق است .همین واژه ، درشکل « کـُوازه » نیز مانده است که به « تخم مرغ نیم پخته » گفته میشود . « گوازچیتره » ، یا تخمی که گوهرش جفتی وهمزادی است ( نرو ماده هردو را درخود دارد ) ، اصل آفریننده و جنبش و تحول ( گشتن ) و عشق است . اصل وبُن وتخم ، آفریننده است ، چون درخود ، هم نرینگی وهم مادینگی را دارد .
همین اندیشه را مولوی برای « خود میزان بودن انسان » بکار میبرد . انسان باید دردرون خودش ، هم لیلی و هم مجنون ، یا هم ویس و هم رامین باشد . ازاین رو، سر این مار، که « دوپیکر» نام دارد ( همآغوشی عاشق ومعشوق= بهرام و صنم = بهروز وصنم ) ، وبیان همان مفهوم «همزاد به هم چسبیده » است ، موجب « انقلاب بهاری » میگردد، و دُمبش که نیم اسب ( دریونانی ، قانطور Kentaur ، مرکب ازسر انسان با تنه اسب است) که باز بیان همان اندیشه «جفت بهم چسبیده » است ، موجب «انقلاب پائیزی= گشتگان » میگردد .
جفت بهم چسبیده ( جفت یا2 + با 1، یا یک نیروی ناپیدانی که درمیانشان آنها را بهم میچسباند ) همان « اصل سه تا یکتائی » یا« عشق» است . نام همین مار، « دم الاخوین » یا پرسیاوشان نیزهست ، که درتبری « سه لینگ واش = سبزی سه پا »، ودرکردی « سنه » نامیده میشود( سن = سیمرغ ) ، وبخوبی میتوان اینهمانیش را با سیمرغ دید . « مـار» و « تـخم مـرغ » ، پدیده هائی در طبیعت بودند ، که اندیشه « آفریدن ازراه فـرشگرد = تازه به تازه نوشدن » را در خـرد ایرانیان برانگیختند .
مثلا همان « ایـدع » ، که نام دیگر این « مارفلک » است ، به زعفران ( منتهی الارب + بحرالجواهر) هم گفته میشود، و درضمن، بقول منتهی الارب ، نام مرغی نیزهست . البته این مرغ ِمجهول الهویة ، همیشه سیمرغست . زعفران که « کـُرکـُم » نیزخوانده میشود ، اینهمانی با خدای روز بیست و نهم دارد، که « ماراسپند » نامیده میشود، و زرتشتیها آنرا بشکل « مانترا اسپند » درمیآورند، وبه « کلام مقدس » ترجمه میکنند .نام روز ها، درفرهنگ سیمرغی ، باید نام خدا یان باشد ، و نمیتواند « کلام » باشـد.
سه روز پایان ماه (28 را م جید + 29ماراسپند +30 به روز = بهرام ) ، همان سه تا یکتا، یا تخمی هستند که« زمان تازه= ماه نو » ازآن میروید . «ماراسپند » ، اصل به هم پیوند دهنده ِ « رام جید» با «بهرام »است، که جفت بنیادی جهان هستی و زمانند . درآثارمانی ، رام ، مادر زندگی خوانده میشود . ماراسپند ، درواقع همان سیمرغ یا خرّ م است . نام پوست تخم مرغ ، نیز« خرّ م » میباشد ( تحفه حکیم موءمن ) . حافظ شیرازی، به شاه میگوید که پس از ریشه کن کردن بدخواهان با شمشیر عدل :

بعد ازاین نشکفت اگر، با نکهت خلق خوشت

خیزد از صحرای ایدع ، نافه مشک ختن

«ایدع » که ماراسپند باشد، همان« ایرج » و ارتا میباشد ، و مُشک ، بوی ویژه سیمرغست . سه روز پایان ماه ، پوست سی روزه (= ماه ) شمرده میشود، وماه نو ، این پوست را میشکافد و ازآن زائیده میشود .

سیمرغ ، خودش را به شکل پوست، ازخود، فرو میاندازد ، و از پوست یا ازصدف شکسته خودش ، مرغی تازه میشود .

به صدف مانم ، خندم ، چو مرا درشکنند
کار خامان بود ، از فتح و ظفر ، خندیدن
گفتم بنگارمن ، کزجور، مرا مشکن
گفت : به صدف مانی ، که دُ ر به شکم دارد
تا نشکنی ای شیدا ، آن دُ ر نشود پیدا
آن د ُر ، بـُت ِ من باشد ، یا شکل بـتم دارد

با شکستن صدف ، کسی برصدف ، غلبه نمیکند ، بلکه درست ، گوهر نهفته در درون صدف را ، ناخواسته ، آشکار میسازد .

این « خود کهنه و پوسیده » ، این « اندیشه فرسوده و یخ زده » را شکستن و شکافتن و دورانداختن ، برای « نوزائی خود، که نوشوی اندیشه و بینش نیزهست » ، بایسته (= ضروری ) است.

« حـق » در سرکشی ازقانون و عـُرف و شریعت ، و« بینش استوارشده و حاکم» ، درواقع « خود ِ کهنه شده وسنگ شده اش » را میشکند ، تا « خودی تازه ، که جوجه ای در نهانست » ، پر درآورد .
چنانچه دیده خواهد شد ، «ارتا » ، بدین علت ،« سرفراز» خوانده میشد، چون « افراختن » با برون آمدن جوجه ازپوست تخم مرغ ، با شکستن پوست تخم مرغ کار دارد .

« حق »، درقانون و شریعت و عرف ، خود ِ کهنه اش را میشکند . « حقیقت » ، در آموزه و در دستگاه بینش حاکم ، و در سنت ، « خود ِ سفت و سخت شده اش » را درهم میشکند .
این « خود شکنی ، یا خود گدازی ، یا خود شکافی » ، بنام « طغیان و یاغیگری و سرکشی و عصیان و گناه » ، ملعون ساخته میشود .
این قانونی که ما میشکنیم ، قانونیست که روزگاری ، خرد نیاکان ما ، وضع کرده است . ما ، تا بع ، محصول و ساخته نیکان خود نمیشویم . آنچه دیروزیست ، زهدان پرورش ِ و زایش آنچیزیست که فردا ، زاده خواهد شد . این قانونی را که ما دیروز، برای پایدارساختنش ، مقدس و الهی ساخته ایم ، اکنون ، گرفتارش میشویم ، چون « صورت » ، خود را با قداست الهی یافتن ، « تغییر ناپذیر» ساخته است .
ولی سیمرغ ( ارتا فرورد ) اصل گشتن ( ورتن ) هست. اینست که سیمرغ ، علیه خودِ سیمرغ ، خدا ، علیه خود ِ خدا برمیخیزد ، و خود را درهم میشکند . خود را میسوزد ، تا ازخاکسترش ، ازنو برخیزد .

این روند ِ خود شکنی سیمرغ ، در پوست مار هم نمودارمیشود ، چون « پوست مار» ، نام خود همین خدا را دارد . چنانچه « پوست تخم مرغ » هم ، خود خدا، یا « خرّم » است ( تحفه حکیم موءمن ) . روز یکم ماه را که زرتشتیان ، اهورامزدا مینامند ، اهل فارس، همشهریان حافظ ، خرّم ژدا مینامیدند ، یا به عبارت دیگر خدایشان، خرّم بوده است.

پوستی که مار می اندازد ، درکردی « کاژ= کاش » نامیده میشود که همان واژه « کاج = صنوبر = سن + ور » باشد . این واژه « کاژ= کاز= کازه »، همان واژه « کاس = کـَس » است که درسانسکریت به معنای « نای= زهدان زاینده » است . و درنائینی نیز به نی « گواسه » گفته میشود، که همین « گوازه » باشد .
نی، ساختار ِ سه تایکتائی دارد ، چون همیشه یک بند یا یوغ ( اصل پیوند) هست که دوبخش نی را ، بهم پیوند میدهد، و ازدوتا ، یک نی میسازد .
مار ِگوازچهره ، پوست خودش را که « خود کهنه اش باشد، و همان کاژ نام دارد » میاندازد ، و فرشگرد می یابد و نومیشود . پوست خودِ کهنه اش را ازهم میشکافد، ودیگر، درآن پوست که روزگاری دراو خانه داشته است، نمیگنجد .« هستی » در فرهنگ سیمرغی ، « اصل ناگنجا درخود » است . چیزی « هست » ، که درخود ، نمیگنجد و همیشه ازنو ، آبستن میشود .

همینسان دیده شد که تخم مرغ را که « کوازه » مینامند ( نیم پختگی ، مفهومی در همان راستای ِ پیوند ِ سپیده وزرده بودن تخم مرغست ، با پوست نازکی درمیانشان هست )، همین ویژگی رادارد . تخم مرغ نیز، که به علت داشتن ِ زرده و سپیده ، و پوست نازک میانشان ، گواز است ، اصل آفریننده است .
اساسا تصویر « تخم مرغ= هاگ » ، دراصل ، معنای « ازخود بودن ، ازخود ، پیدایش یافتن = مستقل بودن = آزادی » را داشته است . و زرتشت ، مجبور بود که با تصویری که از اهورامزدا داشت ، « تخم» را با خواست ِ اهورامزدا ، خلق کند ، یعنی تصویر« تخم » را ازاصالت ( ازخود، پدید آمدن ) بیاندازد . « تهمتن = تخم + تن » ، که به معنای « تخم یا نطفه، درزهدان » است ، حکایت از« مستقل بودن انسان » میکند.
تهمتن، وجودیست که ازخود، میزاید . معنای واژه « خدا = خوا + دای ، یا خوا + تای » همین « ازخود زائی » است . رستم ، تهمتن است ، یعنی خود مختاراست ، تابع کسی و رای کسی نیست . تا بع وجود کسی نیست . تهمتن ، کسیست که تابع و مطیع کسی نیست، و ازخودش ، هست . « گوازه » که به تخم مرغ هم، دراثر این جفت بودن زرده و سپیده و پوست درمیان زرده و سپیده ، گفته میشده است ، در غزلی از مولوی ،اینهمانی با اندیشه کفرو ایمان داده میشود . ازاین جفت ایمان وکفر دروجود هرانسانی ، « مرغ وحدت» پیدایش می یابد که پوست تخم مرغ را میشکند، و ازآن پرواز میکند :

این زمین و این زمان ، بیضه است ومرغی کاندروست
مظلم و اشکسته پر باشد ، حقیر و مستهان
مرغ ، ازجفت سپیده وزرده = کفروایمان ، پیدایش می یابد
کفرو ایمان دان ازین بیضه ، سپید و زرده را
واصل و فارق میانشان ، برزخ لا یبغیان

پوست میان سپیده و زرده اگرچه بجسب ظاهر، « فارق » است ، ولی درباطن ، « واصل» ، میان آن دو (کفر و ایمان ) هست.

بیضه را چون زیر پرّ خویش پرورد از کرم
کفرو دین ، فانی شد و ، شد « مرغ وحدت » پرفشان

شناخت حقیقت یا شناخت ِ بُن آفریننده جهان هستی ، شناخت این جوی روان ، این زنجیره گـشتها در صورت یابیها و صورت شکنی ها، است ، نه پای بند یک صورت ِ بسته شدن :

عالم ، چون آب جو است ، بسته نماید ، ولیک
میرود و میرسد ، نو نو ، این از کجاست ؟

ارتا ، کشش گوهری به صورت یابی دارد، ولی درهیچ صورتی نمی ماند ، و در« ثبوت و سفت شدگی و حد یابی » و«روشن شدگی» ، اصل بریدگی و جدائی و ستیزندگی را می بیند ، و « صورت » را ، فقط در « گذرائی وگشتن » می پذیرد .
هرقانونی و شریعتی و صورتی ومفهومی و حقیقتی .. که حدود خود را می بست، و تبدیل به « دژ ِازجهان بریده » میکرد ، ونا پیوسته به« کل ِروان وپیوسته » میشد ( آب روان در ایران ، آب پیوسته خوانده میشده است ) ، میبایستی گداخته و درهم شکسته و ازهم شکافته شود ، تا باز و گشاد گردد ، تا آنچه دراو ، منجمد گردیده ، ازنو، آب شود ، و روان وپیوسته گردد .
در « صورت یافتن ِ بُن »، درتثبیت بُن در یک صورت ، ویا در یک مفهوم ویادر یک آموزه وتعریف و دستگاه و .....که ازهمه سو ، بریده شده و حدود روشن و معین دارد ، حقیقت ، که « اصل روان و پیوند دهنده » است ، از بـیـن میرود
اینست که هرصورتی و هر قانونی و هر مفهومی و هر آموزه ای و هر شریعتی ... باید ازهم شکافته و ازهم گسسته و درهم گداخته شود ، تا دو باره ، روان شود ، تا دوباره گوهر پیوندی (= عشق یا مهر ) گردد . به اصطلاح مولوی ، « حقیقت ِ صورت یخ زده » ، که« بن » آن باشد ، هنگامی نمودارمیشود، که « آب روان وپیوسته » گردد .

هرصورتی ، پرورده معنی است ، لیک ، افسرده ای
صورت ، چو معنی شد ، کنون ، آغاز را ، روشن شده
یخ را اگر بیند کسی ، و انکس نداند اصل یخ
چون دید کاخر آب شد ، در اصل ِ یخ ، بی ظن شده

اینست که « شکستن صورتها و قانونها و رسـمها و مفاهیم و آموزه ها و شریعت ها وحُکم ها .... » ، برای رسیدن و دیدن حقیقت، که « اصل روان و پیوند دهنده » زندانی درآنهاست ، ضروری ( بایسته ) هست.
ازاین روهست که سیمرغ ، مار و شیطان درتورات شد ( مار، پیکر یابی اصل تحول ، در پوست اندازی نو به نو است ) ، و ابلیس و« خناس ِ وسواس آور» درقرآن ، « اصل طغیان » رویاروی یهوه و الله گردید، وبرای همیشه ، ملعون ( رانده شده ) گردید . ازاین رو ، سیمرغ که ارتا باشد ، از سوی مردمان درایران ، « ارتای سرفـراز» خوانده میشد . چون او ، حقیقت یخ زده و سنگشده دراین صورتها و قانونها و سیستم ها و آموزه ها و .... را در شکستن ، در گداختن ، در تمرد و طغیان و درسرکشی ، آشکار میکرد .

« حق » ، نه تنها درقانونگذاری و احکام ، میکوشد که صورت به خود بگیرد ، بلکه این حق ، دریک قانون و دریک حکم ، دریک آموزه ، دریک شریعت ، .... که سفت و تثبیت و روشن و گرفتنی شد ، « ناحق و دروغ و باطل » میگردد، وبایستی برضد این انجمادِ حقیقت ، برخاست ، واین سبوئی که آب را درخود ، زندان کرده ، شکست وآنرا روان ساخت.

ای آب زندگانی ، سـیـلـت ربود مارا
اکنون حلال بادت ، « بشکن سـبوی ما » را

درک این « روا بودن شکستن صورت ، شکستن قانون وحکم ، شکستن آموزه وشریعت ... » ، بسیار دشوار است . هرقانونی وحکمی ، خود را با « حـق » اینهمانی میدهد ، و هر آموزه ای و بینشی و عقیده ای و دینی ، خود را با « حقیقت » اینهمانی میدهد، و سرکشی و طغیان ونوآوری را تمرد و گناه کبیره و اصلی و بدعت میداند و مجازاتش را سخت ترین شکنجه ها و عذابها دراین دنیا و درآن دنیا میداند . ازاین رو هست که سیمرغ ، در تورات ، همان مارو ساتان است و در قرآن ، همان ابلیس است که « مهترو شاه پریان » ، و خدای مجوسان یا مغان ( نه زرتشتیان ) بوده است .

ارتا خوشت ( ارتای خوشه ، که زرتشتیها ، اورا ، اردیبهشت می نامند ) ، هزاره ها ازمردم ، « ارتـای سـرافـراز» خوانده میشده است، که به معنای ِ« ارتای سرکش ویاغی ومتمرد » میباشد . پسوندِ « افـراز» ، از واژه « افراختن » برآمده است ، و امروزه این واژه ، بیشتر در معانی دوم و مجازیش بکار برده میشود . معنای اصلی « افراز» ، ، هنوز درواژه « افراخ » ، باقی مانده است . « افراخ » ، به معنای بیرون آمدن جوجه از تخم مرغ است .
افراخ ، دارای چوزه گردیدن مرغ ( ناظم الاطباء ) است . افراخ ، شکافته شدن تخم و بیرون آمدن چوزه « ناظم الاطباء ) است . افراخ ، بیرون گردیدن ترس و بیم از دل ( ناظم الاطباء ) است . افراخ ، زائل شدن بیم ( المصادر زوزنی ) و بیرون گردیدن از ترس و بیم و زائل گردیدن ترس ( آنندراج ) است . بالاخره ، افراخ ، آشکارگشتن کار و پیدا کردن راز نهانی است ( منتهی الارب ) . طیف معانی اصلی « افراخ » و « افراختن » و « افراز » بدینسان ، چشمگیر برجسته میگردد . افراخ ، شکستن پوسته تخم مرغ و پیدایش راز نهان است . افراختن ، حقیقت درون خود را بدون ترس و بیم ، آشکار ساختن است .

از سوی دیگر ، خود واژه های « حـق » و « حـقـیـقـت »، معرب واژه « هاگ و آگ و آک » ایرانی هستند( egg انگلیسی ) . واژه « حق » درعربی از واژه « حاق » برخاسته است . « حاق » ، به معنای 1- نفس الامر، حقیقت امرو مغزآن ، 2- اصل شیئی 3- وسط چیزی ( منتهی الارب ) و میان چیزی ( غیاث اللغات ) است . میان چیزها ، « بهمن وارتا » هستند . « هاگ » ، هنوز درکردی به معنای « تخم پرنده » است . درپشتو به تخم مرغ ، هگی میگویند. و « آگ » ، گندم و خوشه گندم است ( ارتا خوشت = ارتای خوشه ، اردوشت ، وشی = خوشه ) .
« آگر» ، درکردی آتش ودرفارسی ، زهدان ( تهیگاه ) است، که بایستی دراصل ( آگ + گره = تخم در تخمدان = آبستن ) بوده باشد ، چون« آور» درکردی، هم به معنای « آتش» ، وهم به معنای « آبستن » است . « آتـش » ، دراصل ، برای « تخم در تخمدان » بکاربرده میشده است ، چون « تـشه » ، هنوز درکردی ، هم معنای آتش ، و هم معنای « دوک » دارد ، و « دوخ = نی » است . نی ، اصل آفریننده است ، چون « پیوند یابی دوبخش دریک بند باهمست » .
ازاین رو ارتا یا ارتا خوشت ، خدائیست که آتش را به خود می پذیرد ( بندهش ، بخش چهارم ، پاره 35 ) ، و روز سوم که اردیبهشت است ، اینهمانی با «خوشه پروین= ثـرّیا =thriya برای هخامنشی ها » دارد ، و ازاین رو « آک » هم ، در تحفه حکیم موءمن ، به معنای « آتش » باقی مانده است . « آتش » ، نماد « ارتای خوشه، یا سیمرغ » بوده است که هم « نی= سه تا یکتائی » است وهم « خوشه پروین = ثریا = سه جفت ». خوشه پروین ،دارای سه جفت ستاره پیدا و یک ستاره ناپیداست که نماد بهمن بوده است ( خوشه پروین = ارتا + بهمن= هاگ = حق ) .

ازهمه مقدماتی که در بالا آمد، میتوان بخوبی دید که ، « حق » و حقیقت ، تخمی شمرده میشد که برای پیدایش وتکون جوجه مرغ ، باید بدون ترس وبیم ، پوست تخم مرغ را که در آغاز، مانند مشیمه ، نگهبان جوجه بوده است ، بشکند ، و ازآن پیدا شود . به عبارت دیگر، هرصورتی ونقشی ، « پوست تخم »، یا مشیمه زادن هست ، و هنگامیکه تخم در تخمدان ، پرورده ( فر+ ورد = فروهر ) شد ، باید این صورت و نفش را بدون ترس و بیم بشکند ، چون ازاین به بعد ، پوست ، تبدیل به زندان و قفس میگردد . زهدان ِدیروز، زندان امروز شده است .
صورت دیروز، پرورنده حق بوده است ، ولی همان صورت ، امروز، خفه کننده و کـُشنده حق است . حق = حاق = میان = بهمن وارتا ، با « گشتن » ، کار دارد . صورت یافتن وسپس صورت شکستن ، روند گشتن ( ورتن = وردنه ) حقیقت ( بهمن = بُن = اصل میان و عشق ) است .

این سراندیشهِ پیدایش و آشکارشدن ِ حق ( حاق = میان تخم = بهمن و ارتا ) ، که با « شکستن صورت و نقش » ، کار دارد ، درهمان نام « ارتای سرافراز »، به خود شکل گرفته است . حق ( هم حقیقت دربینش ، و هم حق ، به معنای اصل عدالت و قانون ) ، با باز زائی ونوشوی ، و طبعا با درهم شکستن صورتی ( قانونی ، شریعتی ، آموزه ای ....، وبرون روئیدن ِ از فلسفه ای ) کار دارد .

مولوی ، برای درک بهتر همین سراندیشه ، اصطلاحات « شکستن سبو » و « گداختن یخ » را بکار برده است . درحالیکه درآغاز، بیشتر همان « فشردن هوم ، یا نی شکر ، ویا انگور ، درچرخشت » و « ازتخم بیرون آمدن جوجه ، با شکستن پوسته » و « زادن، با درد زه یا شکافتن پهلو » بکار میرفته است .

صورت و نقش و تعریف و مفهوم و آموزه و قانون .... در اصطلاح مولوی ، همان « یخ بستگی » است . آب ، هنگامی صورت پیدا میکند، که یادر یخ بستن ، می بند ، یا درسبو و کوزه و پیاله و مشک و خنب وحوض واستخر ریخته میشود، وساکن میماند، یا تبدیل به « حبه های انگوردرخوشه انگور» میگردد . یکی را باید گرم کرد، تا آب بشود ، دیگری را باید تهی کرد و فروریخت یا شکست ، و سومی راباید درچرخشت ریخت وفشرد ، تا شیره اش گرفته شود .

صورت شکنی ، صورت گدازی ، نفی و رفع این « حد و بریدگی و جدائی »، و طبعا « امکان ستیزندگی و جنگ با صورت » هست . ازهم بریدگی و جدائی درصورت ، تنها در حالت ، جدا وتنها بودن ، باقی نمی ماند ، بلکه امکان دشمنی و ستیزندگی و جنگ ، گشوده میگردد .

بهمن ، در ارتا ، دیدنی میشد ، ولی درآنچه دیدنی میشد ، ناگرفتنی و تصرف ناپذیر باقی میماند . بهمن ، ارکه (حرکه ) یا ارک ( تاب خوردن و نوسان ) بود .
ارتــا ( ارس = رود )، خدائی بود که « سراندیشه حق » را ، زندانی در یک شکل ِ« قانون یا عرف یا حکم یا آموزه یا دین وشریعت » نمیکرد . اوخدائی بود که « حقیقت » را دریک صورت از بینش ، دریک آموزه و دین و مکتب فلسفی ، زندانی و گرفتار نمیدانست . حقیقت و حق برای او ، در صورت دادن به خود ، باید « صورت شکن و صورت گداز» نیز باشند ، تا دراین « تـمـوّج همیشگی » ، حقیقت یا حق باشند . حقی که یکصورت و عبارت و اصطلاح وقانون پایدار یافت ودرآن ایستاد وماند وثابت شد ، ناحق وضد حق وبیداد وستم میشود .
حقیقتی که زندانی یک عبارت و آیه و اصطلاح و آموزه دینی و شریعت شد ، باطل و دروغ میشود . این بود که « سیمرغ، یا ارتا » ، خدای سرکش و متمرد و یاغی بود . خدائی بود که به سرکشی و تمرد و طغیان و یاغیگری و سرکشی ، حقانیت میداد ، چون هیچ « حقی» و هیچ « حقیتقتی » ، بدون سرکشی و سر پیچی از« صورتها و نقشهائی که گرفته » ، زنده و روان وپیوسته نمی ماند .

ریشه هرجنبشی درایران ، همین سراندیشه ایست که درجفت « بهمن وهما ، یا بهمن و ارتا » در فرهنگ سیمرغی، پیدایش یافت ، و زرتشت، برضد آن برخاست ، واین منش سرکشی و گردنکشی و طغیان را تا توانست ، کوبید و خفه کرد .
با ابلیس و شیطان، که هردو نامهای گوناگون سیمرغ هستند ، تورات و قرآن، این منش یاغیگری و سرکشی را در فطرت ( بُن ) انسان ، زشت و پلشت وملعون ، و اصل همه گناهکاریها ساختند .

« بهمن » ، بُن ِ بُن هست که نا دیدنی وناگرفتنی است . بهمن یا هخامن ، نخست در « هما = ارتا = سیمرغ »، پدیدار و دیدنی میشود ، ولی برغم آنکه صورت به خود میگیرد ، درهمین صورت ، باز نادیدنی و ناگرفتنی میماند . این صورت نابهنگانی و ناگهان ، فقط برای آنست که انسان را « جوینده بُن = بهمن = اندیمان = محرمترین بخش وجود » سازد . تلاش برای گرفتن ( تصرف کردن ) بن هستی ( حقیقت روان ) دراین صورت ، و تثبیت حقیقت دراین صورت و قانون و عرف وحکم ، درست ، قیام برضد حقیقت است . ایمان به همه آموزه ها، که « حقیقتِ روان را ، در صورتی واحد ومنحصر به فرد وتنگ ، گیرا وتصرف پذیر » کرده اند ، سرچشمه همه جنگ ها و کینه توزیها ست . اینست که حافظ میگوید :

جنگ هفتاد و دو ملت ، همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ، ره افسانه زدند

بهمن ، که خود، به همه صورتها تحول می یابد ، اصل پیوند دهی یا عشق میان همه گوناگونیها نیرهست. ولی « ایمان به هرآموزه و صورتی » ، درست ، این پیوند را می بـرّد .
چون « صورت پذیری بهمن ، وصورت شکافی و صورت گدازیش ، دو رویه متمم هم هستند » . حقیقت( هاگ = بهمن ) ارکه ایست که در هفتاد و دو شکل ، روانست ، نه درآنها ، یخ بسته است . به محضی که این صورت گیری ، ازصورت شکنی » بریده شد ، عشق ، تبدیل به کین و ستیز و جنگ میشود.

حقیقت و حق ، درهیچ یک ازصورتها و قانونها و آموزه ها و عقیده ها و دین ها ماندنی و گرفتنی نیست ، بلکه فقط در « حرکت ازصورت گیری به صورت شکنی» ، دراین « افسردگی ویخزدگی درصورت ، و در آبشوی صورت » ، در تموّج درنشیب و فراز، روان میباشد . بهمن ، هم اصل تعدد و کثرت ، و هم اصل پیوستگی ( میان ) یا مهر و هم اصل خرد است .
خرد ، درک همین حرکت آنچه در صورتیابیها، میخواهد نمایان شود، ولی درصورت گرفتن ، گم میشود ، و برای جستن گمشده ، صورت را باید ازسر، گداخت ، میباشد . خرد ، درک حقیقت وحق ، در روان بودنش هست . ولی برعکس « عـقـل » ، کوشش برای تثبیت حقیقت، در یک صورت ( تعریف و مفهوم و آموزه ومکتب) هست ( خرد ، ترجمه عقل نیست ) . این تثبیت شدن حقیقت را دریک صورت ، روشنسازی مینامند . اینست که مولوی ، مفهوم « حقیقت » را که حافظ آورده ، اینهمانی با« عشق » میدهد . حقیقت ، نیروی پیوند دهنده تعددد و کثرت هست ، بی آنکه آنها را به وحدت بکاهد .

« طریق عشق » ، ز هـفـتـاد و دو ، برون باشد

چو عشق و مذهب تو ، خدعه و ریاست ، بخسب

این هفتاد ودوملت ( که درفرهنگ ایران ، بیان اوج کثرت پیدایش بُن آفریننده هستی در زمان ، یا در درازای یک سال شمسی هست ، و هیچ ربطی به تعداد مذاهب اسلام درکتاب ملل ونحل شهرستانی ندارد. یکسال ، دارای 72 تخم است = X5 72= 360 ) که استوار بر « ایمان » هستند ، و با عقلشان ، حقیقت را دریک صورت و نقش ثابت ، زندانی میکنند ، ودست از صورت گدازی و صورت شکنی میکشند ، و درگوهرشان ، بری وتهی از عشق هستند ، هرچند نیز همیشه دم ازعشق و محبت هم بزنند ، هیچکدام ، حقیقت را « ندیده اند » . عقل آنها ،« روشنی » را در تثبیت حقیقت یا حق ، در« یک صورت « ، در« یک آموزه »، دریک قانون ، دریک حکم ، در« یک شریعت» ..... میداند ، و این تثبیت حقیقت دریک صورت ، یا روشن کردن حقیقت ، علت العلل همه جنگها و کین توزیها میشود ، چون عشق، که گوهر حقیقت است ، فقط درصورت گدازی و صورت شکنی ، پس از صورت دهی وصورت یابی ممکن میگردد . اینست که مولوی میگوید :

چو هفتاد و دوملتی ، « عقل » دارد
بجو ، درجنونش ، دلا اصطفائی

همه این هفتاد و دوملت ، عقلشان درراستای ، تثبیت حقیقت دریک صورت و آموزه و قانون و... است ، و این را « روشنی » میدانند . دست ازاین عقل بکش . با آمدن زرتشتیگری و سپس اسلام ، معنای اصلی « خرد » ، مغشوش ونامعلوم ساخته شده بود . ازاین رومولوی میگوید: درجنونی که ضد این عقل است ، برگزیدگی خود را بجو .

البته تصویری که آموزه زرتشت از« بهمن=هخامن=ارکه من= اندیمن » به ما میدهد ، درست وارونه تصویریست که فرهنگ زال زر(= فرهگ سیمرغی ) از بهمن ، داشته است . « ارکه » ، که بُن خرد بنیادی و آفریننده جهان هستی است ( یعنی بهمن ، نه اهورامزدا ) ، اصل حرکت ( ارکه = حرکه = حرکة ) و گردیدن ( ورت ، ورتن ، وردنه ) و نوسان ( ارک = تاب بازی ) است ، اصل تحول صورتهاست ، و طبعا برضد « تثبیت دریک صورت » و قراردادن « روشنی ثابت و بیحرکت » به کردار اصل جهانست . بهمن ِ زال زر ، با اهورامزدای زرتشت ، وبهمنی که صادر ازاین اصل روشنی هست ، درتضادند .

با آموزه زرتشت ، حق و حقیقت ، ثابت و بیحرکت و« بی جنبش اندیشیدن » میگردد . اندیشیدن ، همیشه با جنبش وتحول ونوشوی و بدعت ، کار دارد. همه آگاه بودن ( هرویسپ آگاه ) اهورامزدا ، نیاز به « جنبش اندیشیدن در تحول یابی در صورتها » ندارد . با چنین مفهومی از حقیقت ثابت ، اصل سرکشی و تمرد و طغیان و صورت شکنی و تحول ، که سیمرغ باشد ، ملعون و مطرود میگردد ، که از بُن بایستی کنده شود .


تضاد ِ آموزه زرتشت
با « فرهنگِ زال زری، یا فرهنگِ سیمرغی »

تضاد آموزه زرتشت را با فرهنگ سیمرغی ، ازتفاوت « اهورامزدا » درآموزه زرتشت ، با « بهمن، در فرهنگ سیمرغی » میتوان آشکارو برجسته دید .

درفرهنگ سیمرغی ، آفرینش ، روند حرکت ، یا روند تحول همیشه بود . اگرا راته (اغریرث ratha+aghra ) که به « نخستین گردونه» ترجمه میشود ، همان یوغ آفرینندگیست که « انگره مینو و سپنتا مینو » آن را باهم میکشند و میرانند( دوقلوی یا جفت یا همزادی که به هم پیوسته اند ) .
حرکت دادن گردونه ، یا یوغ ، اینهمانی با « روند آفریدن جهان » داده میشود . یوغ ، همان تصویر « همزاد یا جفت » زرتشت است ، که مردم به آن « جی= ژی » هم میگفتند .
« زندگی= ژی » ، اینهمانی با یوغ ( اتصال و امتزاج وعشق ) داده میشد . ازهمین جا ، اختلاف اندیشه سیمرغی را با تصویر زرتشت ازهمزاد یا یوغ ، میتوان دید ، چون « ژی » درتصویر زرتشت ، یوغ ( اتصال دو نیرو به هم ) نیست ، بلکه نیروی دیگر، اژی است ، که قابل یوغ شدن با « ژی » نیست .

با تصویر« همزاد » زرتشت ، درست یوغ ( گردونه ) ، پیش ازآنکه حرکت کند وبیافریند ، ازمیان، بریده شده است . « نیروی همآهنگساز، اصل میان ، که همه دوتائیها را همروش وهمگام میسازد ، و ازدو نیروی گوناگون ، یک نیروی آفریننده میسازد ، که با آن نیروی واحد و آمیخته ، حرکت و آفرینش ، آغازمیشود ، درتصویر زرتشت ، نابود و محو ساخته میشود .

ولی « 1- بریدگی » و « تضاد » ، جانشین « یوغ = عشق = اتحاد= همآهنگی» میگردد. بدینسان با زرتشت ،« پیوند بنیادی کیهانی » ، دربُن انسان و کیهان و زمان ، بریده و نابود میگردد .

برای آنکه ، چیزی تحول نیابد ( نگردد ) ، باید ازهم « بریده » شود . دربریده شدن است که « ژی » ، همیشه « ژی = زندگی » میماند ، و « اژی = ضد زندگی » ، همیشه « اژی » میماند .
ازاین پس ، هیچکدام ازاین دو ، به همدیگر، تحول نمی یابند . تحول یافتن ، دیگر گونه شدن ،« غیر ازگوهر خود شدن » ، میشود. اگر« ژی » دیگرگونه شود ، « اژی = اژدها » میشود . اگر« اژی » ، دیگر گون شود ، « ژی » میگردد . ازاین ببعد ، درتحول ، « دیگرشد ن » ، معنای « ضد گوهرخود شدن » را پیدا میکند . خدا ، که اصل پیدایش ازخود بود ، وبه جهان ، تحول می یافت ، نمیتواند ، « دیگرگونه » شود ، چون « غیر ازخود » میشود . با بریده شدن ، راه تحول بسته میشود . بدینسان ، انددیشه « ثبوت » و « مفهوم نوینی از روشنی » پیدایش می یابد ، که هنوز ما را درهمه ادیان نوری ، در زنجیر خود ، بسته و گرفتار دارد .

با پدیده « بریدگی و تضاد همزاد (= یا یوغ » ، کرانه دوضد باهم ، ثابت و سفت و تغییر ناپذیر میگردد . با این تصویر همزاد زرتشت، که چیزی جز همان یوغ یا دوقلوی بهم بسته پیشین نیست ، دو چیز کاملا مشخص و ممتاز، و جدا ازهم ، پیدایش می یابند که به آسانی میتوان یکی از آن دو را ، شناخت و برگزید . دو چیز، که تا کنون، باهم ، یارویوغ و متصل بودند، و فقط درپیوند باهم میآفریدند ( آفرینش ، همکاری و همآفرینی وهماندیشی وهمپرسی بود ، هیچ خدائی ، به تنهائی نمیآفرید ) درپارگی و گسست ازهم ، و پیوند ناپذیر بودن باهم ، « روشن » میشوند .
بدینسان ، پدیده ِ « روشنی » ، پدیده بسیار خطرناکی میگردد . دو چیز، در روشن شدن ازهم ، دشمن گوهری باهم میشوند ، وهمیشه ، کینه توزی گوهری باهم دارند . « روشن شدن » ، ازاین پس « ایجاب دشمنی و جنگ و ستیز » میکند .

هرکدام ازآنها ، هنگامی خود را روشن، می یابد ، که دیگری را بکوبد و بزند و ازبُـن ، ریشه کن سازد . جنگ میان همه افراد و اجتماعات و ملل ، و عقاید و ادیان ( چون همه، باهم گوناگونند )، ضرورتِ « روشن ساختن وثبوت خود » میگردد . بدینسان ، خود را برای خود و دیگران ، روشن ساختن ، ایجاد کرانه هائیست که خود را ازهمه می برّد ، و در واقع ، ستیزیدن وکینه ورزی و جنگیدن همیشگی با همه است .
مفهوم « روشنی » زرتشت ، متلازم با « جنگ وستیزو کینه ورزی و رشگ ورزی» میباشد . با زرتشت وهمزادش ، جهاد دینی ، درتاریخ ایران ، پیدایش می یابد ، و خانواده گشتاسپ ، همیشه درگیر جهاد دینی بوده اند .
نه تنها ، درجنگ وستیزوکینه ورزی و رشگ ورزی انگره مینو و سپنتا مینو ( اهورامزدا ) ازهم شناختنی و ازهم جدا و روشن میگردند ، بلکه این مفهوم « روشنی » ، همه گستره هارا فرا میگیرد . دو ملت ، دو قوم ، دو عقیده ، دوجهان بینی.... هنگامی ازهم روشن میشوند ، که درجنگ وستیز و کینه توزی ، رویاروی هم قرار بگیرند .
این سراندیشه گاتائی ، ناگزیر ، گوهر خود اهورا مزدا مشخص میسازد . همانسان که گوهر یهوه و پدرآسمانی و الله را مشخص میسازند . همه این خدایان « بری ازخلق » هستند ، خلق ، بـرّیه هستند .
آنها از خلق ومخلوق ، بریده وجدا و « پاک » هستند . پدیده « پاکی = قداست» ، ازاین پس « پدیده جدا شدگی و بریدگی و اختلاف گوهری » است ، و دیگری ، درنزدیکی ، او را نا پاک و نجس میسازد .
ازاین روهست که دربندهش ، اهریمن میخواهد با هرچیزی « بیامیزد » ، به عبارت دیگر، همه چیز را با تازش ، نجس سازد . درحالیکه اهورامزدا با همه آگاهی .... زمانی بیکرانه در روشنی بیکران است ( بندهش بخش نخست ) . خود « همه آگاهی » به معنای « روشنی مطلق » است . این اصطلاح « روشنی بیکران » ، دو معنای متضاد باهم دارد . اصطلاح بیکران ، ترجمه « an+ aghra » است . که سپس شکلهای « onir+ anaghr+ aneraan» را گرفته است .
ولی « ان+ اگره » به معنای وجودیست که « از زهدان ، پیدایش نیافته است » . چون « آگر» ، به معنای تهیگاه و کفل است ( برهان قاطع ) . این واژه بدون شک ، همان واژه « گراو = گرو » است که معنای « نی » دارد که اینهمانی با زهدان و فرج دارد . به عبارت دیگر، اهورامزدا ، در روشنائیست که از تاریکی زهدان ، زائیده نشده است .
به عبارت دیگر با این اصطلاح ، پیدایش وروشن شدن ، از زائیده شدن و روئیدن و ازپوست و تخم بیرون آمدن ، و تراویدن آب ازچشمه را نفی و طرد میکند . اهورا مزدا ، روند پیدایش بهم بسته و زنجیره ای « ازتاریکی به روشنائی = درخت شدن تخم » و ازروشنائی به تاریکی = کاشته شدن تخم در زمین ، یا در زهدان » نیست .
این روشنائی، بکلی گوهری ، برضد این تحولات زائیدن و روئیدن دارد . اصل ، روشنی ثابت و بیحرکت است که همیشه همان میماند که هست . درست ، تصویر « بهمن = هومن » ، درفرهنگ سیمرغی ، پیکر یابی وارونه این اندیشه است .

« هومن= بهمن = هخامن » ، درست به معنای « اصل زائیدن » است . هومن ، مینوی مینو ، تخم درون تخمدان ( من ِ من ) است . « بـِه » ، امروزه معنای اصلیش را گم کرده است. در یوستی ، هو( hu ) که همان « به » باشد ، به معنای زائیدن و پدید آوردن و ایجاد کردن است .humaami به معنای من میزایم هست . hunahi به معنای تو میزائی است . برای افشردن شیره هوم ، که متناظز با عمل زادن بود ، همین واژه « هو » بکار برده میشود .
چون روند زاده شدن یا پیدایش ( تکون یافتن ) ، درفرهنگ سیمرغی ، با پدیده شاد شدن ، اینهمانی داده میشد ، هنوز درکردی ، هو، به معنای « خنده » و « خود » است . هوایش = خندیدن است . چون هومن ، اصل میان و بُن ِ هرجانی وهرانسانی و کیهان شمرده میشد ، این بود که واژه « هویت » ازآن پیدایش یافته است، و درویشان ، بدین علت « یا هو » میگویند . درفرهنگ سیمرغی ، « بُن » ، اولویت داشت . خدایان ، با تصویر ِ « بُن » درک میشدند .
مسئلهِ « بـندهش » ، شناختن « رویش وگسترش وپیدایش ِ جهان از بُن آفرینش» بود ، نه شیوه خلق جهان ، با خواست و دانش یک خدا که شخص است . آنچه ما در « بندهش» ( در بندهش هندی و ایرانی ) می یابیم ، تحریف سراندیشه اصلیست . اندیشه پیدایش و گسترش از بُن ، به عقب رانده میشود ، و اندیشه خلق جهان ازخواست ِ اهورامزدا ، برجسته ساخته میشود . طبعا مخلوطی پریشان از هردو اندیشه ، دربندهش و گزیده های زاد اسپرم و دینکرد ، پدید میآید .
درفرهنگ سیمرغی ، « دریافتن بُن ، درخود، یا درهرانسانی وهر جانی» است که اصل سعادت و نیکی و مردمی، شمرده میشد ، ودر دین مزدیسنا ، انجام فرمانها و خواستهای اهورامزدا ست که اصل سعادت و نیکی و مردمیست. البته « بُن وتخم و آتش » نیز ، با خواست اهورامزدا ، آفریده میشود ، وطبعا « تخم و بُن و آتش » ، اصالت خود را از دست میدهند . هیچکدام دیگر ، « ازخود » نیستند .
نه تخم ، دیگر تخم است ، نه بُن ، دیگر بن است ، نه آتش ، دیگر آتش . این کارها ، با تردستی و مهارت موبدانه درمتون ، صورت میگیرد . ولی ازسوی دیگر، مردمان ، بهمن = هومن = هخامن ، را « بـز مـو نه » نیز میخواندند ، واین نام ، ویژگیهای بهمن را که الهیات زرتشتی ، وارونه وپوشیده ساخته ، بسیار چشمگیر و برجسته میسازد، و تضاد اورا ، با اهورامزدای زرتشت ، مینماید .
« بزمونه » ، مرکب ازدوبخش « بز+ مونه » است . « پـز» ، هنوز درکردی معانی اصلی خود را که 1- جنین 2- فرج ( آلت تناسلی زن ) نگاه داشته است . « بز» ، به معنای 1- زهدان 2- انگولک ( که انگیزنده باشد ) و 3 دایره ( گرد = ورد ) است . « پزدان = پزلی = پزو » ، به معنای بچه دان و رحم است . « بزاو»، به معنای حرکت است .
بزاوتن ، جنبانیدن است . بز، لبخنده و نگاه خیره است . این معانی ، نشان میهند که « بز» درواقع ، هم زهدان وهم جنین بوده است . « پزشکی » ، درآغاز، با هنز زایمان کارداشته است .
ازاین رو نیزهست که سیمرغ ، دایه ( قابله وماما = پزشک) خوانده میشود . پسوند ِ« مون ومونه » دارای معانی مرکز واصل وروش است . پس بهمن یا « بزمونه » ، اصل زایمان است . بهمن یا بزمونه ، اصل حرکت و جنبش هست .
و بهمن ، اصل خنده است. ویژگی بنیادی بهمن ، انگیزندگی است . او با یک تلنگر، با یک بوسه ، با یک کوبه ...گوهرچیزها را به حرکت وجنبش میآورند ، با یک بوسه ، هرجانی را آبستن میکند ، تا خودشان بزایند و بشکوفند و بگسترند و بیافزایند . این ویژگی ، بکلی با مفهوم « خلق ، با خواست و دانش » اهورامزدا والله و یهوه ، فرق دارد .
او میانگیزد ، و خلق نمیکند .
سغدیها ، به بهمن ( ماه یازدهم ) ، ژیـم دال میگفته اند، که چهره دیگربهمن را آشکارمیسازد . ژیم ، همان جیم و جیما و ییما ، یا همزاد یا یوغ ( جی = ژی ) است ، که زرتشت آنهارا ازهم بریده و باهم متضاد ساخته است . « دال » ، به معنای خوشه و کرکس است ( کرک + کاز= مرغ فرازکوه= سیمرغ ) .
دالک ، به مادر گفته میشود ، و دالو، به « مترسک» گفته میشود ، و مترسک ، همان « میتراس » است . سیمرغ ، اصل بازدارنده از زیان وگزند بوده است .ازاین رو، هم درشکل مهره(= خرّمک ) به گردن و پیشانی کودکان آویخته میشد، وهم بشکل صورتکی درکشتزارها گذارده میشد .
پس « ژیم + دال » یا بهمن ، به معنای « خوشه جم و جما ، خوشه انگره مینو و سپنتامینو، یا اصل و پیوند هردوی آنها » میباشد . درنامهای 1- هـومن و 2- بـزمـونه و 3- ژیـمـدال ، میتوان همه ویژگیهای بهمن را ، که دراصل داشته است ، ودرالهیات زرتشتی ، پوشیده ویا سرکوبی و زدوده شـده ، یافت . « بهمن » که اصل دین (= بینش زایشی ازخود ِ فرد انسان ) است ، با زایش ( ازتاریکی به روشنی ) ، با یوغ ( همزاد به هم بسته ) با « انگیزندگی » ، با اصل حرکت وجنبش و تحول کاردارد . بدین ترتیب ، بهمن ، با مفهومی از « روشنی » کار دارد ، که کاملا متضاد با گوهرروشنی اهورامزدا است .
نخستین پیدایش بهمن ، ارتا ( هما ) ، در چهره « ارتا فرورد » ، ویژگی فوق العاده مهم ِ« جستجوکردن و پژوهش کردن » را دارد، که « بینش درتاریکی » است ، چون جستجو ، همیشه کورمالی کردن در تاریکی آزمایشهاست . « فرورد » که فروهر باشد نه تنها ، معنای گردیدن ( ورد= ورت ) و گردش را دارد ، بلکه « گشتن » ، همیشه معنای « جستجو کردن و پرسش » را نیز داشته است . گشتن ، برگردیدن و باز چیزی را ازنو دیدن ، و نگاه به پیرامون آن انداختن ، و سیر کردن در آفاق، و دور وبرچیزی رفتن، وازآن چیز، واقف شدن را دارد . این معنای فرورد = فروهر، درمتون ِپهلوی، حذف ، ولی در سغدی، بخوبی باقی مانده است وparwed + parwedaar جسنجو کردن است .

parwed جستجو کردن ، نگاه کردن ، دریافتن و پرسش است . گشتن ( ورد ، ورتن ) به معنای تفحص و جستجو کردن ، هنوز اصطلاحی رایجست . به پاسبان شب و گزمه ،« گشتی» میگویند.

فردوسی دراین راستا گوید :
فریدون شبستان ، یکایک بگشت
برآن ماهرویان همه برگذشت

« بهرام » ، اصل نرینهِ « بُن کیهان و زمان و جان » ، اصل جهانگری و سلوک است ( او، نخستین سالک است ) وهمیشه « ارتا » را ازنو ، میجوید . ازاین رو ، خدای جهانگردی و مسافران و سالکانست . همیشه درجستجوی معشوقه خود ، درشکارو درجستجو، دور جهان میگردد . این چهره اصیل بهرام ، خدائی که بُن آفرینش است ، درشاهنامه ، در داستانهای « بهرام گور» ، به بهرام گور نسبت داده شده است ، درحالیکه ، هیچ ربطی به بهرام گور ساسانی ندارد .

او( بهرام ، اصل نرینه دربُن جهان ) همیشه « سرگشته » است . نخستین تجلی گوهر بهمن ، گشتن (= وردیدن ، نوردیدن) تحول یافتن ، جستجو کردن و پرسیدن و چون و چرا کردن و آزمودن است . همین سراندیشه است که دراندیشه های مولوی ، باز تابیده میشود . بهمن ، کنزمخفی و گنج نهان درهرجانیست و باید ، گشت تا اورا یافت .

گشتیم به ویرانه ، به سودای تو گنج
چون مار ، به آخر به تک خاک خزیدیم
لاجرم ، سرگشته گشتیم از ضلال
چون حقیقت ، شد نهان ، پیدا ، ضلال
زهرسوئی که گردیدم ، نشانه نیز، از او دیدم
زهرشش سو ، برون رفتم ، که آن ره ، بی نشانستی

ولی ، « گشتن = ورتن = وشتن » ، سکه ایست که دورویه متمم هم دارد. گشتن ، یک جنبش پـادی (= دیالکتیکی ) است . انسان ، درحینی که در برونسو ، درجستجو ، میگردد، ودر آفاق وانفس ( مردمان و اجتماع ) سرگشته میشود ،همزمان با آن ، در درونسویش ، هستی وجان انسان خودش ، تحول می یابد ( میگردد ) ، وهمان چیزدرخود ،میشود ، که دربرونسو ، عبث ، میجوید. او ، درخود ، نا آگاهبودانه ، آن چیزی میشود ، که دربیرون ، آن را میجوید و نمی یابد .
آنچه دربرونسو ، میجوید، تا بیابد ولی گم میشود ، در درون ، نا آگاهبودانه ، میگردد ، یابسخنی دیگر، بدان تحول می یابد، وهمان گمشده رامی یابد، همان گمشده ، میشود ، میگردد.
گمشدن دربرونسو ، همگام با خود را یافتن و « خود شدن= خود گشتن » در درونسو هست . این سراندیشه فرهنگ ایران ، در« روند اجتماع سازی یا ملت سازی و حکومت سازی » واقعیت می یابد . در فرهنگ سیمرغی ، یک ملت یا یک جامعه ، در روند خدا شدن ( سیمرغ شدن ) همه افراد باهم ، پیدایش می یابد . افراد ، در روند « یک خدا شدن » باهم ، یک ملت ، یک حکومت ، یک جامعه میگردد .
ازاین رو نیز هست که همه حکومات ، غاصب شمرده میشوند ، چون ملت را از سیمرغ شدن ، باز میدارند . در حالیکه در ادیان ِ نوری وزرتشتی، افراد ، در روند « انتظارکشیدن یک اژها کــُش ، در پایان زمان ، یا خود کشی اژدها ، در پایان زمان » ، باهم ، یک ملت میشوند ( در فرصتی دیگر، بطور گسترده ، بررسی خواهد شد . باهم انتظارکشیدن یک اژدها کـُش ، یک ملت یا امت را میسازد . انتظارکشیدن یک منجی ، ضرورت ِ روند اجتماعسازیست. درحالیکه ، درفرهنگ سیمرغی ، مردمان در تلاش آنکه باهم ، یک خدا ( سیمرغ ) شوند ، یک ملت میشوند .