" او عادت داشت که بگويد در اين دنيا، تنها دو نوع مردم وجود دارند:
مردمي که انرژي دارند و آنهايي که ندارند.
او در مبارزه هميشگي با بيبصيرتي شخصيت انسان معموليش بود، و با اين حال بيعيب ونقص بود؛ هيچکس او را آزرده نميساخت.
هنگاميکه تلاش کردم تا نظراتم در مورد مردم را براي او توضيح دهم، ....... او ميگفت که:
" کارليتوس خودت را گول نزن! اگر که شرايط جامعه انساني جداً براي تواهميت دارد، تو نبايد با خودت مانند يک خوک رفتار کني."
" او به من آموخت که احساس دلسوزي براي ديگران شايسته يک مبارز نيست، زيرا که دلسوزي براي ديگران هميشه ريشه در اهميت به خود دارد. او عادت داشت که در مورد مردمي که با ما تلاقي داشتند از من بپرسد: آيا فکر ميکني که از آنها بهتري؟" به من کمک کرد تا بفهمم که انسجام ساحران در برابر مردم اطراف آنها از يک فرمان والا نشات ميگيرد، نه از احساسات انساني.
" بيرحمانه واکنشهاي احساسي مرا شکار ميکرد، به من کمک ميکرد تا ريشه تمايلات قبليام را در مورد مردم بيابم، و به من کمک کرد تا تشخيص دهم که توجه من به مردم يک نيرنگ بود. من تلاش ميکردم که از خودم فرار کنم، با انتقال مشکلاتم از خودم به ديگران.
به من نشان داد که چگونه دلسوزي به شيوهاي که ما در دنيا بکار ميبريم يک بيماري ذهني است – يک بيماري روحي که ما را بيشتر و بيشتر در خود به دام مياندازد."
آشکار بود که يادآوري دون خوان کارلوس را تکان داده بود. ميتوانستم ببينم که چگونه موجي از مهرباني او را فراگرفته بود. يکي از حاضرين دستش را بالا گرفت و گفت که، بر خلاف آنچه کارلوس ميگويد، دلسوزي به حال همسايه يکي از اصول ضروري ديگر اديان است.
با تغيير ژستش پاسخ داد He made a gesture of waving away a fly
" همه آنها را فراموش کن! انديشههاي بر مبناي دلسوزي يک فريب هستند! با قدرت تکرار نظرات مشابه براي خودمان، ما احساسات کم ارزش انساني را جايگزين علاقه واقعي به روح کردهايم. ما در غمخواري ماهر شدهايم. و آيا اين چيزي را تغيير داده است؟
" هنگامي که شما احساس ميکنيد که ذهن جمعي به شما فشار ميآورد، و سعي ميکند که شما را بر ظواهر دنيا متمرکز سازد، اين حقيقت خرد کننده را با خودتان تکرار کنيد:
« من خواهم مرد، من اصلاً مهم نيستم،هيچکس مهم نيست!» اين موضوع تنها چيزي است که مهم است."
ملاقات با ناوال، کاستاندا