کافه تلخ

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

برسی نظریه‌ی، جهان هولوگرافيک




 

ما در جهاني زندگي مي کنيم که در واقع از امواج و ذرات متحرک لامکان و فرکانسهاي بي شماري بوجود آمده است،که در هر لحظه، همه جا هستند و تمام جهان ما و حتي فضاهاي خالي ما را احاطه کرده اند.
جهاني که در آن سنگ و کوه وخاک و آب، داراي شعورند و مي توانند آگاهانه به امواج يا ذرات ساطع شده از ذهن ما پاسخ دهند.
جهان هولوگرافيک آن جهانيست که هر قطعة کوچک وهر ذره از آن قطعه ، تمام ويژگيهاي کل واطلاعات کل را دربر دارد، يعني تمامي محتواي کل در هر جزء، پنهان است.شواهدي در کار است که نشان مي دهدجهان ما و هر چه در آن است ، از دانه هاي برف تا درختان کاج و الکترونها ، همه وهمه فقط تصاويري شبح وار هستند از سطح واقعيتي بسيار دور از واقعيت خاص ما، واقعيتي تقريباً وراي مکان وزمان.

اين ايدة شگفت انگيز و حيرت آور زماني شکل گرفت که دو متفکر برجسته به نامهاي «ديويد بوهم» فيزيکدان کوانتوم و «کارل پريبرام» متخصص فيزيولوژي اعصاب،مستقل و جدا از يکديگربه اين نتيجه رسيدند، که تئوري ها و نظريه هاي موجود ، براي روشن نمودن بسياري از پديده ها در زمينة فيزيک کوانتوم  ويا پاره اي از معماهاي فيزيولوژي اعصاب کافي نيستند. و پس از تحقيق و آزمايشهاي فراوان به ماهيت هولوگرافيک بودن جهان اعتقاد پيدا کردند و بزودي در يافتند که الگوي هولوگرافيک جهان مي تواند پاره اي رمز و رازهاي ديگر را نيز توضيح دهد وپاسخگوي بسياري از پديده هاي بدون جواب  از جمله؛توانايي افرادي که تنها با يک گوش مي توانند منبعي را که صدا از آن ساطع شده بخوبي مشخص کنند؛ و قابليت ما در تشخيص چهرة کسي که سالهاست او را نديده ايم در حالي که بسيار تغيير کرده است و... باشد.خصيصة جذابتر اين الگو اين بود که طيف وسيعي از پديده هاي دور از دسترس مانند تله پاتي، پيش آگاهي  واحساس عرفاني وحدانيت  ويکي شدن با کل کائنات را با معنا و فهميدني مي ساخت.
اين نظريه در ابتدا با مخالفت هاي شديدي روبرو شد، واغلب دانشمندان به هيچ وجه آن را تاُييد نکردند، با اين همه بسياري از متفکران برجسته واثرگذار معتقدند، اين الگو دقيق ترين تصوير واقعيت را تا به حال به ما عرضه داشته است،شواهدي بي چون و چرا موجود است مبني بر اينکه ذهن آدمي قادر است، از لحاظ رواني بر واقعيتهاي فيزيکي اثر بگذارد،مثلاً تنها از طريق تمرکز ذهني انسان مي تواند عملکرد پاره اي دستگاهها را تغيير دهد.
مغز هولوگرام
خاطرات در مغز انسان کجا و چگونه اندوخته مي شوند؟
اين معمايي بود که «پريبرام»مطرح کرد، آنهم در زماني که اغلب دانشمندان بر اين باور بودند که،خاطرات در مغز انسان در جايگاه مشخصي به نام «اِنگرام» ذخيره مي شوند. دليل اين باور، تحقيقاتي بود که «پن فيلد» جراح مغز کانادايي، روي مغز مبتلايان به صرع انجام داده بود.او هرگاه ناحية گيجگاه يک بيمار کاملاً بيهوش را تحريک مي کرد،بيمار خاطرات گذشته اش را با جزئيات کامل به ياد مي آورد، مانند فلاش بک در فيلمها.
«پن فيلد» از آزمايشهاي خود چنين نتيجه گرفت که"هر آنچه تجربه کرده ايم، در مغز ما ضبط شده است، مثل بوئيدن يک گل، يا ديدن چهرة يک بيگانه در خيابان."
«پريبرام» زماني به اين نظريه شک کرد که،براي همکاري با زيست شناسي به نام «کارل لاشلي» به آزمايشگاه او رفت. «لاشلي »به موشها اعمال مختلفي را تعليم مي داد، از جمله گذشتن از مارپيچ ها، و بعد با عمل جراحي تکه هايي از مغز موشها را بر مي داشت ، و هدفش از بين بردن بخش حاوي خاطرة گذشتن از مارپيچ بود ، ولي در کمال تعجب مشاهده کرد که، موشها پس جراحي نيز همچنان راه خود را درون مارپيچ دنبال مي کردند و حتي با برداشتن تکه هاي بزرگتري از مغزشان نيز به نظر مي رسيد، حافظه شان دست نخورده باقي مانده است. اگر خاطره ها همچون کتابهايي در طبقات کتابخانه ، داراي مکاني خاص هستند، پس چرا برداشتن مغز موشها اثري بر حافظه و خاطره شان نگذاشته بود؟
تنها پاسخ«پريبرام» اين بود که، خاطرات مکان خاصي در مغز ندارند و در سر تا سر مغز پراکنده اند. اما او قادر به توضيح چگونگي اين مطلب نبود. بيماراني که مغز آنها به دلايل پزشکي برداشته مي شد،هيچ گاه خاطراتشان را از دست نمي دادند، و حتي پس از برداشتن آن تکه از گيجگاه که تصور مي شد جايگاه خاطرات است نيز افراد مشکلي در به ياد آوردن خاطره شان نداشتند . اين موضوع که مغز چگونه مي تواند چنين کار معجزه آسا يي را انجام دهد، هنوز بي جواب مانده بود ، تا اينکه خواندن مقاله اي در مورد چگونگي ساخت يک هولوگرام، راه حل معما را پيش پاي «پريبرام» نهاد.   
هولوگرام چيست؟
هولوگرام از پديده اي به نام تداخل بوجود مي آيد.
هنگامي که دو يا سه موج، نظير امواج آب در هم تداخل پيدا کنند، مثل زماني که دو يا چند سنگ را درون آب درياچه مي اندازيم ، ترکيب پيچيده اي از خطوط همراه با فرورفتگي بين امواج ايجاد مي شود که الگوي تداخلي نام دارد.حال اگر بخواهيم اين پديده را به صورت تصويري سه بعدي ازيک شيء در آوريم، اشعة ليزر به منزلة بهترين سنگ وبهترين درياچه است. زيرا پرتويي خالص وروشن از نور است که براي ايجاد طرح تداخلي بسيار مناسب است.
ابتدا اشعة ليزر رابه دو تابة (سطح) مجزا طوري مي تابانند، که پرتوي اول به شيئي که قرار است از آن عکاسي شود، بتابد و پرتوي دوم با نوري که از شيء بازتابيده (منعکس) شده برخورد پيدا کند، حاصل تلاقي اين دو، يک الگوي تداخلي است که روي يک قطعه فيلم ضبط مي شود. در اين مرحله اگر به فيلم مورد نظر نگاه کنيم، چيزي جز حلقه هاي هم مرکز کوچک و بزرگ نمي بينيم. ولي به محض اينکه اشعة ليزر ديگري بر تصوير تابيده مي شود،تصويري سه بعدي از شيء را خواهيم ديد. آنقدر واقعي، که مي توان اطراف تصوير قدم زد و آن را از زواياي مختلف نگريست. انگار که به يک شيء واقعي مينگريم. و نکتة جالب اينکه وقتي مي خواهيد آن را لمس کنيد دستتان از ميان آن مي گذرد ، و در مي يابيد که در واقع چيزي آنجا نيست.
اما نکتة جالب داستان هولوگرام تنها کيفيت سه بعدي بودن آن نيست. اگر فيلم هولوگرافيک تصوير مورد نظر را از ميان دو نيمه کنيم، سپس اشعة ليزر بر آن بتابانيم، هر نيمه حاوي تصويري کامل از شيء  سه بعدي خواهد بود. حال اگر اين نيمه را باز به دو نيمة ديگر و همينطور به قسمتهاي کوچکتر تقسيم کنيم، در هر قسمت کوچک باز هم همان تصوير کامل را خواهيم ديد. نتيجه اينکه"بر خلاف عکسهاي معمولي هر تکة کوچک فيلم هولوگرافيک حاوي اطلاعات کل فيلم ضبط شده است."    
نتيجة به دست آمده از الگوي هولوگرافيک : هر بخش کوچک از مغز حاوي تمام اطلاعات موجود در آن است.
اين الگو معماهاي ديگري را نيز روشن مي کند.
1. بينايي هولوگرافيک :بر خلاف کشفيات نظريه پردازان علم بصر که مي پنداشتند، وقتي به شيئي نگاه مي کنيم ، تصويري عکس گونه از آن روي سطح مغز تابيده مي شود،انجام آزمايشاتي روي مغز موشها نشان داد پس برداشتن حدود 90 درصد از مغز ، آنها همچنان قادر به انجام کارهايي هستند که مهارت بصري پيچيده اي نياز دارد.
2. حافظ هولوگرافيک: توانايي ما در ذخيره اطلاعات که حدود 280000000000000000000 تکه در طول حيات يک فرد معمولي است ؛ استعداد يادآوري و تداعي خاطرات ،  بوسيله شنيدن يک موسيقي يا بوئيدن گلي خاص وتجربياتي از اين دست ؛ احساس اطمينان کامل از شناختن چهره اي آشنا در ميان جمع و توانايي تشخيص خصوصياتي که در او تغيير کرده ؛ داشتن حافظه تصويري يا خاطرات روشن ؛ توانايي انتقال برخي مهارتها از يک بخش بدن به بخش ديگر .
3. چگونگي ساختن «جهاني در آنجا»:خلق اين توهم که اشيا آن جايي قرار دارند که نيستند، مشخصة اصلي هولوگرام است. مغز ما اين قابليت را دارد که ما را بفريبد، طوري که خيال کنيم فرآيندهاي درونمان جايي خارج از ما هستند. براي مثال کسي که دست و پا ندارد، تا مدتها حس مي کند دست يا پاي قطع شده اش هنوز آنجاست، و حتي قادر است گرفتگي عضله ، درد و يا تير کشيدن آن عضو خيالي را واقعاً حس کند.
کيهان هولوگرام
به واقع فيزيک کوانتوم جهان مجذوب کننده ايست، چون همه چيزش بر خلاف عقل سليم است. بيشتر شبيه سرزميني سحر آميز است تا جهان طبيعي ، مثل قلمرو آليس در سرزمين عجايب.
کشف بزرگ فيزيکدان هاي کوانتوم اين بود که، اگر ماده را به تکه هاي کوچک تقسيم کنيم به جايي ميرسيم که آن تکه ها (الکترون ، پروتون) ديگر داراي ويژگيهاي مادي نيستند، آنها در يافتند که الکترون تقريباً داراي هيچ بعدي نيست، يعني نمي توان آن را اندازه گرفت، الکترون که به آن پديدة زير اتمي هم مي گويند،قادر است هم به شکل موج باشد هم به شکل ذره. و نام ديگر آن «کوانتا» يا کوانتوم است که به اعتقاد فيزيکدانها مادة اولية ايجاد کل جهان است.
اما نکتة مهم اين نظريه اينست که کوانتا ها تنها زماني به صورت ذره در مي آيند که ما به آنها مي نگريم و در غير اينصورت به شکل موج هستند. فرض کنيد يک توپ بولينگ را به سوي هدف قل مي دهيد ، اگر زماني که توپ را پرتاب مي کنيد چشمک بزنيد براي يک يا دو ثانيه شما توپ را نمي بينيد بلکه توده هاي موج گونة پراکنده اي را ميبينيد، همراه با حرکات پر پيچ وخم.
اين نظريه را فيزيکداني به نام«نيلس بور» ارائه کرد و به اين نتيجه رسيد که وقتي کوانتوم ها تنها مقابل چشمان مشاهده گر به ذره تبديل مي شوند، پس هرگونه تعريفي از مختصات و ويژگيهاي آن ذره بي معناست.
ين کشف بسيار مهم حاوي اين مطلب است که به قولي انگار جهان پشت سر ما در
حکم يک سوپ کوانتوم گنگ ومبهم و در حال جريان است وهرگاه سر بر مي گردانيم وبدان مي نگريم سر جايش ميخکوب مي شود وبه واقعيت عادي بر مي گردد. يعني  همانند «شاه ميداس»، پادشاه افسانه اي، که به هرچه دست مي زد تبديل به طلا مي شد، و هميشه از درک لمس ابريشم، لطافت يک گل و يا نوازش دست انسان محروم بود، ما نيز هرگز قادر به تجربة بافت حقيقي واقعيت کوانتومي نخواهيم بود، چون به هرچه نگاه مي کنيم، تبديل به ماده مي شود.
ناگفته نماند که اين تعبير بر اساس يک سري شواهد، به دست آمده که همه بدان معتقد نيستند، از جمله «بوهم» و«اينشتين».
«اينشتين» به نتيجه گيري «بور» مبني بر اينکه مختصات يک ذره وجود ندارد، معترض بود، زيرا اين به معناي همبستگي و ارتباطي ميان ذرات کوانتومي بود، که نياز به سرعتي بيش از سرعت نور داشت، و از آنجا که طبق نظريه نسبيت  «اينشتين» اگر چيزي سريعتر از نور يا حتي همزمان با آن حرکت کند، از بعد زمان خارج مي شود، «اينيشتين » و همکارانش نتيجه گرفتند که «بور» در اشتباه است. اما «بور» بر اين باور بود که نوعي ارتباط سريعتر از نور در حال وقوع است.
«بوهم» کتابي  با نام«نظرية کوانتوم» نوشت .او در حاليکه به اين ارتباط و همبستگي کوانتومي اعتقاد داشت، از طرفي نظرية کوانتوم را راهي واقعي براي پي بردن به ساختار اولية جهان نمي دانست .اما «بور» و پيروانش مدعي بودند که اين نظريه کامل است و فهم روشن تري از جهان امکان ندارد.
در اين اوضاع و احوال «بوهم» کوشيد تا به تعبير کاملتري دست پيدا کند و اينطور فرض کرد که واقعيت عميق تري در کار است. او يک ميدان جديد پيشنهاد کرد که شبيه پديدة جاذبة زمين در بر گيرندة همة فضاهاست و با قدرت همه جا حضور دارد. او اين ميدان را "پتانسيل کوانتومي" خواند و فرض را بر اين گذاشت که ذراتي چون الکترون در غياب مشاهده گر واقعاً وجود دارند. او همچنين توضيح داد که اين ميدان کوانتومي باعث انسجام الکترونهاي در حال حرکت و هماهنگي آنها تحت نظمي عميق مي شود ، همانند سازماندهي  اعضاي بدن يک موجود زنده .
انديشيدن در اين باب باعث  شد ، «بوهم» بيشتر متقاعد شود که نه تنها عملکرد جهان بر اساس اصل هولوگرافيک است، بلکه خود جهان، نوعي هولوگرام غول آساي جاري است. او بر اين باور است که هرچه در عالم است يکپارچه و در نظمي پنهان جاريست، و جهان را چيزي متشکل از اجزا دانستن، همانقدر بي معناست که جوشش يک چشمه را چيزي جدا ازآبي که در آنست بدانيم.
«بوهم» معتقد است، تقسيم کردن عالم به چيزهاي زنده وغير زنده نيز بي معناست، چون مادة جاندار و بي جان جدا ناپذيرند و زندگي تمام عالم را فرا گرفته است. حتي يک تکه سنگ هم به نحوي خاص زنده است. زيرا زندگي و هوش وذکاوت، نه تنها در تمامي ماده  که در انرژي، فضا، زمان و در هر چيز ديگري وجود دارد. در اصل، تمام گذشته و پيامدهاي تمام آينده، در هر قلمروي کوچک زمان وفضا پنهان شده است. هرسلول بدنمان وقايع تمام عالم کيهاني را در خود نگه داشته است.
مي توان "جهان را در ذره شن ديدن ، و بهشت را در يک گل خودرو ، بي نهايت را در کف دست خود نگه داشتن ، وابديت در يک ساعت."
تن هولوگرافيک
همة آنچه که تجربه کرده ايم، به صورت يک واقعيت دروني در مغزمان وجود دارد و به دليل خاصيت هولوگرافيکي مغز، به ياد آوردن هر يک از اين تجربيات همان قدر براحساسات اثر مي گذارد که خود آن اتفاق. اين تأثير قوي حتي فيزيولوژي بدن را تا حد قابل توجهي تغيير مي دهد. تداعي يک خاطرة وحشت انگيز حالاتي از ترس مثل گرد شدن حدقة چشم يا عرق کردن کف دست، را در ما بوجود مي آورد . همانطور که يادآوري يک تجربة عاشقانه باعث افزايش ضربان قلبمان مي شود. واقعيت اينست که بدن ما قادر نيست ميان رويدادي واقعي و خيالي تفاوت قائل شود، چون تمام تجربه ها خواه واقعي باشند يا زائيدة تخيل ما، همگي به يک زبان کلي امواج مغزي به وجهي هولوگرافيک سازماندهي مي شوند.
تأثيرات فيزيولوژي حاصل از تصويرسازي ذهني بسيار قوي و بسيار اختصاصي هستند. ايمان و اعتقاد نيز در سلامت افراد نقش مؤثري دارد. موارد زيادي ديده شده که بيماري را به دليل بيماري کشنده اش جواب کرده اند تا بميرد، اما او نمرده، تنها به اين دليل که اعتقاد ديگري داشته. پيوند ميان تصوير و بيماري چنان قوي و محکم است که مي توان از تصوير سازي جهت مداواي بيماران لاعلاج کمک گرفت.
با توجه به تعريف هولوگرام که هر چه در عالم است يکپارچه و جدا ناپذير است، درمي يابيم که بيماري چيزي خارج از ما نيست، بلکه ما مجهز به نيروهايي هستيم که هم بيماري مي آفرينند و هم سلامتي. تأثير دارونماها نيز به همين دليل است. آزمايشهاي بسياري از اين دست نشان مي دهد که به طور متوسط 35 درصد افرادي که با دارونماها مورد درمان قرار مي گيرند، صرف نظر از اينکه بيماريشان يک سرما خوردگي معمولي است يا سرطاني پيشرفته، به ميزان قابل ملاحظه اي به درمان پاسخ مي دهند.
نکتة جالب ديگر اينکه حتي عمل جراحي را نيز مي توان مثل دارونما مورد استفاده قرار داد. و عجيب تر اينکه بيماراني که مورد جراحي کاذب قرار گرفته اند، واقعاً بهبود يافته اند، همانند افرادي که مورد جراحي واقعي قرار گرفته بودند.
پس مي توان نتيجه گرفت که همة اين تأثيرات ناشي از ذهن ناخودآگاه است، اگر ناخودآگاه ما قادر است در يابد که چگونه سيستم لازم براي دفع ويروسها را به کار اندازد، ونيز بداند که همة سلولهاي گوناگون را چگونه در نظم و ترتيبي درست آرايش بدهد تا ضايعات پوستي را از بين ببرد، پس تنها چيزي که مي توان گفت اين است که "ناخودآگاه ما بسيار پيشرفته تر از خود ماست."
نکتة مهم در تأثير دارونماها ايجاد باوري بسيار عميق در بيمار است ،چرا  که با از دست دادن اعتقادش اثر دارونما هم از بين مي رود: مردي سرطان پيشرفته اي در غدد لنفاوي خود داشت، تومورهايش آنقدر بزرگ شده بودند که ظاهراً با مرگ فاصله اي نداشت، او دربارة داروي جديد هيجان آوري به نام «کربيوزن» شنيده بود که تنها در مورد بيماراني استفاده مي شد که زمان زيادي به پايان عمرشان نمانده بود. او ازپزشکش خواهش کرد تا اين دارو را روي او آزمايش کند. دکتر که انتظار نداشت او حتي دو روز ديگر زنده بماند، دارو را به او تزريق کرد و به خانه رفت. سه روز بعد در کمال حيرت مشاهده کرد تومورها مثل گلوله هاي برفي روي بخاري داغ، در حال کوچک شدن هستند، وبيمار به قدري بهبود يافت که ده روز بعد از شروع درمان با هواپيماي خصوصي اش تا 12000 پا بدون کمترين مشکلي پرواز کرد.
دو ماه بعد آن مرد در مقاله اي خواند که «کربيوزن» هيچ اثري بر سرطان ندارد و به دليل ذهن منطقي و علمي اش بسيار افسرده شد. بيماري شديدتر از قبل عود کرد، دکتر به او گفت که اينبار عصارة جديد و بسيار غليظ شدة«کربيوزن» را به او تزريق مي کند که قدرت شفا دهندگي بيشتري دارد. اين در حالي بود که پزشک هيچ داروي جديدي در اختيار نداشت و در واقع آب خالص به او تزريق کرد و تومورها دوباره آب شدند. بيمار رو به بهبودي بود ، تا اينکه انجمن پزشکي آمريکا اعلام کرد که «کربيوزن» داروي بي ارزشي در درمان سرطان است، اينبار ايمان مرد به کلي شکست و از بين رفت، غده هاي سرطاني بازگشتند و او دو روز بعد مرد.   
اين شواهد نشاندهندة وضوح قدرت ذهن در اثرگذاري بر بدن، و وجود رابطه اي انعطاف پذير ميان ذهن و بدن است، اين اثرات ريشه در باورهاي ما دارد. باورهايي که جامعه به ما تحميل مي کند، باورهايي که تحت تأثير نگرش ما هستند، و يا باورهايي که بر اساس قدرت ارادة خود به آن معتقديم، مثل توانايي افراد در فرو کردن شمشير در بدن خود، يا راه رفتن از ميان ذغالهاي گداخته.
اما قويترين نوع باورها آنهايي هستند که در ايمان ما تجسم يافته اند، قديسهايي که زخمهايي شبيه به زخمهاي ناشي از تصليب را در کف دست و روي پاي خود داشته اند، که نشان مي داده مسيح چگونه به صليب ميخکوب شده است، از ايمان بسيار قوي و نيروي ذهني بالايي برخوردار بوده اند. نکتة مهم اين است که اين زخمها هرگز عفوني وچرکي و حتي حادتر نمي شدند، و در نمونه هايي ديده شده که اين زخمها با فرمان خود قديس باز و بسته مي شده اند. اين پديده که زخم پذيري نام گرفت، حاصل فرآيند خودالقايي است و دامنة کنترل ذهني روي بدن تا اندازه اي است که اين زخمها مي توانند به سرعت شفا يابند.
در جهاني که زندگي مي کنيم امور چنان پيچيده به هم و از درون به يکذيگر متصل اند که روياها قادرند چنان روشن و واقعي باشند که گويي به ديدار جهانهايي موازي رفته ايم. همان جهانهايي که نظير هر تصوير ديگري از هولوگرام سرچشمه مي گيرند.
جيبي پر از معجزه
"معجزات نه بر خلاف طبيعت که برخلاف آنچه ما از طبيعت مي دانيم روي مي دهند."
ما به رخدادهايي که خارج از چهارچوب جهان بيني رايج ما روي مي دهد، معجزه مي گوييم. به اين رخدادها «جنبش فرارواني» نيز اطلاق مي شود. پديدة زخم پذيري، توانايي تأثير گذاري افراد بر ژنراتور دستگاه از طريق تمرکز، شفابخشي بدون تماس با عضو بيمار، دعا درماني، تسخير شدن توسط ارواح، جن زدگي(پولترگايست)، آسيب ناپذيري در برابر ضربه هاي ميلة آهني يا تيزي سرنيزه و حتي شعله هاي آتش و درک واقعيتي در زمان و مکاني غير از زمان ومکاني که در آن قرار داريم، همگي مبين اين حقيقتند که ما عميقاً به هم پيوسته ايم، و اين پيوند دروني حتي وقتي از آن آگاهي نداريم هم متجلي مي شوند.
معجزات در حکم نمونه هايي از قابليتهاي نهفتة ذهن انسان است، و ما چنان برنامه ريزي شده ايم که جهان را بر حسب بخشهايش ببينيم ، اگر ما اينقدر درگير انديشيدن به بخشها نبوديم، اگر جهان را طور ديگري مي ديديم، معجزات نيز به شکلي متفاوت به نظر مي رسيدند.
اعمال فرارواني که در بالا ذکر شد، گواه آن نيست که تنها افرادي که از لحاظ روحاني و معنوي متحول شده اند، قادر به انجام هستند، بلکه به قول «يوگا ناندا»: "جهان چيزي نيست جز يک روياي عينيت يافته و هر آنچه که ذهن قوي شما قوياً بدان باور دارد، بي درنگ مي آيد ومي گذرد."
جهاني با اينهمه معجزه و قابليتهاي بالقوة پنهان ما را بر مي انگيزد که زبان به ستايش بگشاييم و اعتراف کنيم که فهم علمي مرسوم ما از جهان کاملاً از توضيح اين گوناگوني عظيم عاجز است.
هاله هاي انرژي
اعتقاد به وجود ميدان نامحسوسي از انرژي در اطراف بدن انسان از سنتهاي قديم و متداول بوده است. هندي ها، چيني ها و نود و هفت فرهنگ گوناگون، به وجود اين پرتو هاله مانند نور، باور دارند.
گفته مي شود هالة يک فرد بسيار روحاني ممکن است چنان نوراني باشد که به چشم انسان معمولي نيز ديده شود. پاره اي از مکاتب عقيده دارند که ميدان انرژي انساني از هفت رديف لاية اصلي به صورت توده هاي ظريف بوجود آمده است.
يوگي هاي هندي و بسياري از فيزيکدان ها معتقدند ما در بدن خود داراي مراکز خاص انرژي هستيم، که به آنها «چاکرا» مي گويند. اين چاکراها هم به غدد درون ريز و مراکز اصلي اعصاب در بدن متصل هستند و هم وارد ميدان انرژي اطراف بدن مي شوند. مهمترين چاکرا، چاکراي تاج، در برآمده ترين قسمت بالاي سر قرار دارد. توانايي رؤيت اين ميدان انرژي، گاه در نتيجة تمريناتي خاص و رسيدن به نوعي انضباط معنوي به دست مي آيد. البته گاهي هم افراد از بدو تولد صاحب چنين کراماتي هستند.
حالات رواني و شخصيت افراد، در تشکيل ميدان انرژي مؤثر است، آدمهاي سطحي هاله هاي سطحي و يکنواخت دارند. به عکس هرچه شخص پيچيده تر باشد، ميدان انرژي او نيز پيچيده تر و جالبتر است. در واقع ميدان انرژي هر کس همان قدر شخصي ويگانه است که اثر انگشت او .
بدن جسماني ما در ميدان انرژي انساني تنها در حکم يک سطح ديگر از تراکم هاله هاست که به عينيت درآمده است. اين ايده، خود نوعي هولوگرام است، که از الگوهاي تداخلي هالة انرژي به وجود آمده است. اين تداخل مي تواند دليل قدرت فوق العادة مغز در خود درماني و کنترل اعمال بدن را روشن سازد. هنگامي که اختلالي در هالة انرژي روي دهد، نظير پاره شدن يا گرفتگي وعدم توازن ميان لايه ها، شخص به بيماري هاي گوناگون دچار مي شود. به همين دليل است که هفته ها وشايد ماهها زودتر از بدن، بيماري روي ميدان انرژي انسان پديدار مي شود.
پس اگر ميدان انرژي مانند يک طرح اوليه، بدن را هدايت مي کند، به اين نتيجه مي رسيم که با تصويرسازي از يک بيماري، گرچه بصورت ناخودآگاه ، حضور آن بيماري را در ميدان انرژيمان تقويت کرده، مقدمات نمودار شدن بيماري را فراهم مي نماييم.
در يک جهان هولوگرافيک، جهاني که در آن شکاف و جدايي وجود ندارد، رسيدن به سطح واقعيتي ديگر، ارتباط با موجودات فضائي،رؤيت بشقاب پرنده ها و حتي سير در لامکان ، بدون هيچ مانعي امکان پذير است.
اين شايد بدان معنا باشد که ما در حال جهشي تکاملي به سوي آگاهي برتر هستيم، تا به اينهمه حيرت و شگفتي ما در درک هستي پايان ببخشد.
آگاهي انسان به صورت موجي آغاز گشت، که تصميم گرفت اقيانوس را ترک گويد. وقتي به خود آمد و بيدار شد، فراموش کرد که بخشي از اين اقيانوس بي کران بوده است،و خود را جدا شده و منفک پنداشت.
و سر گردانيش از آنجا آغاز شد.
پايان ندارد.