دیوتیماDiotima) )1 استاد سقراط در فلسفه عشق در بیش از 2400 سال قبل نشان می دهد که معرفت و شناخت را می توان از راه های گوناگون کسب کرد. برخی از طریق قوه مشاهده و ادراک، بعضی از راه حواس پنجگانه و بعضی دیگر از طریق بینش، بصیرت و فکر و ذهن. اما معرفت عشق در حالیکه در میان همین هاست این متدها را نشاید.
عشق، موضوع غالب هنر در اشکال مختلف آن بویژه ادبیات و شعر، در همه زبانها و فرهنگها و در همه درازنای تاریخ بشر، بوده و هست. انگار هنر و ادبیات جهانی بر یک نکته متفق القولند و ان اینکه برهان عقلی Rational Thought یارای توضیح این مقوله نیست. این در شعر و ادبیات پارسی بخوبی هویداست.
هرکدام از دوستان شاعر و ادیب سایت بی برگان مطمئم که می توانند فی البداهه سدها مثال از دوران ها و مکاتب مختلف ادبی قدیم و جدید ارایه دهند. موضوع عشق، تا کنون، در انحصار هنر و ادبیات بوده و همچنین بر این اصرار داشته و دارد که شناخت معرفتی cognitive عشق میسر نیست.
پاسکال، فیزیکدان برجسته فرانسوی ، در سه قرن پیش می نویسد: دل، برای خود، دلایلی دارد که "خرد" یارای درک و فهم آن نیست. از آن زمان تا همین اواخر دانشمندان علوم تجربی چیز قابل توجهی به گفته وی اضافه نکرده اند. پیچیدگی خارق العاده مغز، ناشناختگی فیزیولوژی آن و نبود توضیح علمی (در مقابل مذهبی) بویژه قبل از کشف چارلز داروین (از منظر بیولوژی تکاملی) به عشق نیرویی مرموز می بخشد که ومز و رازش را همچنان با شعر و هنر باید شناخت.
نیرویی که نرونهای Neural Systemمغز فرهاد مشتاقانه او را به شکافتن کوه وامی دارند. نیروی که بخش عقلانی – منطقی ( Cognitive ) مغز، بدنی که آن را حمل می کند به آب و آتش می زند تا دارویی شیمیایی – الکتریک (Electrochemical)، را در نگاهی از محبوب، در خود تولید کند.
آیا مغز خلاف منفعت بیولوژیکی خود عمل می کند؟
آیا بر خلاف کشف2 داروین نرونهای هوشمند مغز، این سیگنالهای احمقانه را بر علیه بقای خود صادر می کنند؟ خیر!
در یک کلام، این خارج و ماورای کنترل آنان است. عقلانیت، هوش، زبان، منطق و خرد به دل!! راه ندارند. پاسکال درست گفته بود در حالیکه هیچوقت ندانست چرا؟
دانش بیولوژیکی و یا در حقیقت عدم آن در آن زمان این توانایی را به او نمی داد.
با ظهور و ورود دانش نوین نورولوژیک و فارمولوژیک و از این منظر دکتر پروفسورها توماس لویز، فری امینی3 و ریچارد لانون از دانشگاه کالیفرنیا، سن فرانسیسکو، و پرفسور ریچارد داوکینز از دانشگاه آکسفورد از نقطه نظر بیولوژی تکاملی (Evolutionary Biology ) این موضوع که " عشق، ترس، احساس، .. " از قواعد دیگری از آنچه "عقل و خرد" پیروی میکند، مورد برسی علمی قرار داده اند.
پژوهش آنان نشان می دهد که پاسخ "آری" یست. چرا که سیستمهای نرونی مسئول احساسات با سیستمهای نرونی مسئول عقل و خرد و منطق و زبان و هوش، جدا از هم هستند و به همین جهت دوگانگی عظیمی در ذهن و زندگی "انسان" پدید می آورند.
اراده و انتخاب شما در رابطه با اینکه چه کس دل شما را برباید به همان اندازه است که اراده کنید به یکباره بنگالی صحبت کنید ویا آواز کوچه باغی را مانند مرحوم پاواروتی سر دهید. یعنی اینکه چارچوب لازمه این نرونها برای انجام چنین اعمالی با دستور و فرمان و اراده جور در نمی آیند.
بیولوژی تکاملی Evolutionary Biology از طریق پرفسو داوکینز به ما می آموزد که بر خلاف باورهای شبه علمی، مغز نه بصورت یک واحد، بزرگتر شده و تکامل یافته بلکه لایه هایی در طول میلیون سالها به آن اضافه شده تا به مغز انسان رسیده است.
علم سلسله اعصاب (Neuroscience) حداقل سه مغز متفاوت را در جمجمه انسان مورد تایید قرار می دهد. نخست خزنده مغز ( Reptilian Brain). این مغزی یست که مسئولیت ضربان قلب و گردش خون و در یک کلام زنده ماندن شما بر عهده اوست. مغزیست که زنده بودن آن بستگی به آن دو مغز دیگر ندارد. فرد می تواند در کما و یا حالت گیاهی (Vegetable-state )یعنی مرگ دماغی(مغزی) قرار بگیرد و هنوز زنده باشد.
مغزیست که با مرگ آن مرگ فرد نیز تضمین می شود. اهمیت آن بسیار زیاد است اما شما را عاشق نمی کند نفرت و ترس و دیگر احساسات را در شما نیز بوجود نمی آورد. همچنان که در بحث و جدلهای شبانه و یا کامنت نویسی روزانه در بی برگان نیز بدرد شما نمی خورد چرا که قشر تازه مخ(neocortex ) است که به کار تکلم، تفکر،، ارزیابی، خواندن و نوشتن می پردازد.
اما مغز سومی نیز وجود دارد (لمبیکBrain Limbic). مغزی که خزندگان از آن بی بهره اند و بین پستانداران مشترک است. مغزی که مخزن احساسات و عواطف و هورمون و حس طبیعی(غریزه) است.
در حافظه مجازی آن است که غم و اندوه و عشق و اولویتها و برتری های عمیق نگه داشته می شود. همین لمبیک مغز است که با در اختیار داشتن ترکیبات شیمیایی نظیر سروتونین، اوکسیتوسین و ترکیبات افیونی Opiates پستانداران مادر را به پرورش فرزندانشان وامی دارد تا نه مثل برخی خزند گان آنان را بعد از تولد لقمه چربی کنند.
همین لمبیک مخ است که فرزند انسان را به سگ توله و توله سگ را به فرزند انسان علاقمند می کند. (جارچی اکنون باید متوجه دلایل علمی عشق سگی نجف جان شده باشد) و باز همین لمبیک است که اجازه می دهد پستانداران با هم رابطه تنگاتنگی ایجاد کنند.
بنابراین مغز معرفتی Cognitive brain و یا قشر نوین مغز neocortex وظیفه ی تعقل، خزنده مغز Reptilian Brian وظیفه ی نفس کشیدن و اما عشق یقینن به "لمبیک مغز" تعلق دارد.
این نوع مدل مغز را تثلیث triune brain می گویند و مانند تمام تئوریهای علمی دیگر قابل بحث و جدل است. اما پرسش اصلی در اینجاست که این سه قسمت دقیقن چگونه به هم می آمیزند.
پرفسور امینی و یارانش بر این باورند که نرونهای مغز معرفتی Neocortex دائماَ در حال ایجاد ارتباطند و در طول زمان و از طریق تکرار، بعضی از این ارتباطات تقویت می شوند تا جائیکه اگر ارتباط یا نکته ای غلط انداز شد برایش جایگزین یافته و آنرا اصلاح می کنند. اما مغز لمبیک قادر به تشخیص و خود اصلاحی نیست. او فقط احساس می کند. مثال ذیل موضوع را روشن می کند:
اگر شما جمله " جارچی با صدای عرعر چرش بیدار شد" بخوانید ، مغز معرفتی Cognitive شما "چرش" را اصلاح خواهد کرد به دو دلیل: یکم اینکه مغز شما دریافته که همیشه جارچی و خرش باهمند یعنی در واقع آنها دو روح در یک جسمند و همیشه با هم می آیند و دوم اینکه بیاد دارد و شاید سدها بار دیده و شنیده و خوانده که عرعر با خر آمده و نه با چر.
اما این ارتباط یعنی جارچی و خرش به حافظه مجازی لمبیک شما نیز منتقل می شود و هر بار که آن دو را با هم می بینید احساس خنده و شادی در شما بوجود می آورد. بطور مشابه و به همین نحو نگار خانم را در نظر بگیرید که عادتن به خاطره ی مردی سیه چرده، چارشانه و کچل(خودم را منظور نظر ندارم) که لاله عباسی را خوش داشته و در شراب خواری زیاده روی می کرده، اما نگاهش قند در دل نگار خانم آب می کرده، دل خوش کرده است.
تکرار این خاطره هزاران ارتباط (connection ) مغزی در او بوجود می آورد و حتی سالها بعد از گم و گور شدن او هنوز نرونهای قشر نوین مغز نگار خانم هر بار که مردی سیه چرده و یا گل لاله عباسی و یا بوی شراب را می شنود ارتباط جدیدی بوجود می آورند. این نرونهای بینایی شنوایی و بوایی سیستم لمبیک را هدف قرار داده و بخش مربوط به آن مرد را آبیاری می کنند. آنکس که قیافه و عادات آن مرد را داشته باشد "خرش" دیده می شود و دیگران "چرش".
آنان در کتاب جدیدشان "نظریه عمومی عشق" A general theory of Love می نویسند در رابطه با عشق شخص انتخاب دیگری ندارد: "هیچکس نمی تواند با فکر و منطق، محبوب و مجذوب کننده خود را دور بزند چرا که در اعماق ساختار فکری جاسازی شده است." به همین خاطراست که وقتی نگارخانم با خواستگاری شخصی بلندبالا، زیبا و پرمو (بهمنی مد نظر است) که شراب خواری نمی کند و فسق و وجور هم نمی ورزد، روبرو می شود، درمی یابد که قلبش تند نمی زند و نگاهش قند را در دلش آب نمی کند. به عبارت دیگر در مغز لمبیک او جای نمی گیرد. "از همین روست که بسیاری آدم ها ، زندگی فقیرانه با جفت خود که مغز لمبیک آنها را برسمیت شناخته ، ترجیح می دهند تا زندگی با کسی که از لحاظ عقلی، منطقی تر جلوه می نماید .
مغز لمبیک مانند بقیه مخ بطور مرتب از اطراف و اکناف بدن اطلاعات دریافت می کند. آیا همیشه این ستاد فرمان دهی عشق و احساس یعنی مغز لمبیک با ستاد خرد و منطق در یک مسیر حرکت کرده و یا با هم به رقابت می پردازند؟ این مقولاله ایست جدا ، که نوشته ای جداگانه طلب می کند.
1- Diotima, (400BC) Socrates' great teacher from the Symposium, a work by Plato was one of the most influential women thinkers of all time, whether she was a real person or a literary fictional character. (http://www.trincoll.edu/depts/phil/philo/phils/diotima.html)