اوصياى پس از وى تا ادريس
پس از شيث ، فرزندش اَنوش - كه او را ريسان نيز ناميده اند - وصى او گرديد. بعد از وى پسرش قينان و پس از او مهلائيل يا حليث و بعد فرزندش يارد - كه بعضى يرد نيز ذكر كرده اند - يا غنميشا به اين مقام رسيدند و يارد پدر ادريس پيغمبر است .
عمر هر يك از ايشان را به اختلاف بين هشتصد تا هزار سال نوشته اند. چنان چه عمر انوش را 905 يا 965 سال ذكر كرده اند.(59) در نام هاى آن ها نيز اختلاف است كه ما معروف ترين آن ها را انتخاب كرديم .
4 : ادريس (ع )
چنان كه گفته اند، نسب ادريس به چهار واسطه به شيث مى رسد. از ابن اسحاق نقل شده كه ادريس 308 سال از عمر آدم ابوالبشر را درك كرد و ابن اثير گفته كه 386 سال از عمر ادريس گذشته بود كه حضرت آدم از دنيا رفت .
نام عبرى آن حضر خنوخ و ترجمه عربى اش اخنوخ است . در بعضى نقل هاست كه حكماى يونان نام آن حضرت را هرمس الهرامسه يا هرمس حكيم گذارده اند، هرمس لفظ عربى است و ترجمه يونانى آن ارميس به معناى عطارد است . برخى گفته اند كه نام يونانى او طرميس بوده است .
محل ولادت او را برخى سرزمين بابل و برخى شهر منف كه پايتخت مصر قديم بوده ذكر كرده اند.
منصب نبوت پس از آدم ابوالبشر و فرزندش شيث به آن حضرت رسيده و ويژگى هاى نبوت ، اسم اعظم و مقام وصايت نصيب وى گرديد.
جهت نام گذارى آن حضرت به ادريس نيز در روايات ، كثرت اشتغال وى به درس و كتاب ذكر شده است . طبق روايات و تواريخ ، ادريس نخستين كسى است كه خط نوشت ، جامه بدوخت و علم خياطى را تعليم داد، زيرا قبل از وى مردم با پوست حيوانات خود را مى پوشاندند. هم چنين آن حضرت را آموزگار و معلّم بسيارى از علوم مانند نجوم ، حساب ، هندسه ، هيئت و... دانسته اند.(60) عبدالوهاب نجّار در قصص الانبياء خود مى گويد: ادريس به مصر آمد و در آن جا سكونت گزيد و به دعوت مردم به اطاعت از حق و امر به معروف و نهى از منكر مشغول گرديد. مردم آن زمان به هفتاد و دو زبان سخن مى گفتند وخداى تعالى همه آن زبان ها را به وى تعليم فرود.ادريس سياست ، آداب تمدن و قوانين مملكتى و هم چنين طرز اداره شهرها و بناى آن ها را به مردم آموخت و براثر تعليمات آن حضرت 188 شهر در روى كره زمين بنا گرديد كه كوچك ترين آن ها رها(61) بوده است .(62)
شريعت و آيين ادريس (ع )
ادريس مردم را به دين خدا، توحيد و عبادت پروردگار متعال دعوت مى كرد و به آن ها مى گفت :عمل صالح در اين دنيا، موجب آزادى از عذاب آخرت مى گردد. ادريس مردم را به زهد در دنيا و عدالت ترغيب مى فرمود و آن ها را طبق برنامه خاصى ماءمور به خواندن نماز كرد. هم چنين روزهاى معيّنى در ماه را براى روزه گرفتن مقرّر كرد و دستور جهاد به دشمنان دين را به آن ها داد. زكات مال را براى كمك به ضعيفان و دستور تطهير از جنابت و پرهيز از سگ و خوك را بر آن ها واجب و مشروبات مست كننده را نيز بر آن ها حرام فرمود. هم چنين عيدهايى براى مردم مقرّر كرد كه در آن روزها قربانى كنند. ادريس مردم را به آمدن پيغمبران بعد از خود بشارت داد و اوصاف پيغمبراسلام را نيز براى آن ها بيان فرمود و مردم را بر سه طبقه كاهنان ، سلاطين و رعايا تقسيم كرد.
ساير احوال ادريس
چنان كه از تاريخ برمى آيد، ادريس از پيمبران بزرگوارى است كه خداوند مقام هاى ظاهرى و معنوى را براى او گِرد آورده بود و گذشته از مقام نبوت و رسالتى كه از جانب پروردگار متعال داشت ، در صورت ظاهر نيز به قدرت و عظمت رسيد و مردم آن زمان مطيع و فرمان بردار وى بوده و با ديده احترام به وى مى نگريستند.
در روايات شيعه نام پادشاهى جبّار و ستم گر نيز ياد شده كه در زمان ادريس مى زيسته و به ظلم و ستم زمين زراعتى و دارايى مردم را مى گرفته است . هم چنين زنى زيبا داشته كه در كارها با او مشورت نموده و به دستور او رفتار مى كرده است . آن ها براثر طغيان و ستم ، به نفرين ادريس گرفتار شده و به همراه پيروانشان نابود شدند. و مردم نيز سال ها به قحطى و خشك سالى دچار شدند كه براى اطلاع بيشتر به كتاب اكمال الدين صدوق (ره )- كه خوشبختانه ترجمه شده است - مراجعه كنيد.(63)
در حديثى كه راوندى (ره ) به سندش از وهب بن منبه نقل كرده آمده است : ادريس مردى بلند بالا و فراخ سينه با صدايى آهسته و گفتارى آرام بود و هنگام راه رفتن ، گام ها را كوتاه برمى داشت ... تا آن جا كه مى گويد: وى نخستين كسى بود كه جامع دوخت و هرگاه سوزن مى زد خداى را تسبيح مى گفت و به يگانگى و بزرگى او را ياد مى كرد، و در هر روز برابر با اعمال تمامى مردم آن زمان تنها از وى عمل نيك به آسمان بالا مى رفت . در زمان آن حضرت ، فرشتگان به ميان مردم مى آمدند. با مردم دست مى دادند و بر آن ها سلام مى كردند. سخن مى گفتند و نشست و برخاست و مجالست داشتند و اين بدان سبب بود كه مردم آن زمان مردمانى صالح و شايسته بودند. اين جريان تا زمان حضرت نوح نيز ادامه داشت و پس از آن منقطع گرديد.(64)
هم چنين راوندى در حديثى از امام صادق (ع ) نقل كرده كه آن حضرت در باب فضيلت مسجد سهله فرمود:هرگاه به كوفه رفتى به مسجد سهله برو و در آن جا نماز بگزار و حاجت هاى خود را از خدا بخواه ، زيرا مسجد سهله خانه ادريس پيغمبر بوده كه در آن خياطى مى كرد و نماز مى گزارد.
نام ادريس در قرآن و صعود وى به آسمان
در دو جاى قرآن كريم نام ادريس ذكر شده است . يكى در سوره مريم و ديگرى در سوره انبياء. در سوره انبياء فقط نام آن حضرت برده شده ، ولى در سوره مريم خداى تعالى اوصافى نيز براى آن حضرت بيان فرموده است :
واذكر فى الكتاب ادريس انّه كان صدّيقا نبيا و رفعناه مكانا عليّا(65)؛
در اين كتاب ادريس را ياد كن كه او پيغمبرى راستى پيشه بود، و ما را به جايگاهى بلند، بالا برديم .
در معناى اين كه فرمودو رفعناه مكانا عليّا ميان مفسران اختلاف است : دسته اى معتقدند يعنى قدر او را بالا برديم و در عالم بالا جاى داديم . هم چنين در علّت و كيفيّت صعود آن حضرت به آسمان نيز اختلاف نظر است : در پاره اى از روايات آمده كه خداوند به يكى از فرشتگان خود خشم گرفت و بال و پرش را قطع كرد.بعد او را در جزيره اى انداخت و سال ها آن جا بود تا هنگامى كه خداوند ادريس را مبعوث فرمود. فرشته مزبور نزد آن حضرت آمد و از وى خواست به درگاه خداوند دعا كند تا خداوند از وى بگذرد و بال و پرش را به او بازگرداند. ادريس هم دعا كرد و خدا از وى درگذشت و بال و پرش را به وى باز داد. فرشته مزبور به آن حضرت عرض كرد: آيا حاجتى دارى ؟ ادريس گفت : آرى مى خواهم مرا به آسمان ببرى تا ملك الموت را ديدار كنم ، زيرا با ياد وى زندگى بر من گوارا نيست . فرشته مزبور، ادريس را به آسمان چهارم آورد و در آن جا ملك الموت را ديد كه نشسته است و سر خود را از روى تعجب حركت مى دهد. ادريس پيش آمد. به ملك الموت سلام كرد و پرسيد: چرا سرت را تكان مى دهى ؟ جواب داد كه پروردگار به من فرمان داد تا جان تو را ميان آسمان چهارم و پنجم گرفته و تو را قبض روح كنم . من در فكر بودم كه چگونه با اين همه فاصله بسيارى كه ميان آسمان چهارم با سوم و سوم با دوم و دوم با اوّل و هم چنين ميان آسمان اوّل با زمين است ، من ماءمور شده ام كه در آسمان چهارم جان تو را بگيرم تا اكنون كه تو را ديدار كردم . سپس جانش را در همان جا بگرفت .(66)
در روايت طبرى و فريد وجدى و ديگران ، موضوع غضب و خشم پروردگار- كه مورد ايراد بعضى واقع گرديده - ذكر نشده و مابقى آن با مختصر اختلافى به همين نحو از كعب الاخبار نقل شده است .
در حديثى كه راوندى در قصص الانبياء از ابن عباس نقل كرده ، ملك الموت از خداى تعالى اجازه گرفت كه براى زيارت ادريس به زمين بيايد و او را ديدار كند. خداوند به وى اجازه داد و نزد ادريس آمد و مدتى با وى ماءنوس شد تا اين كه ادريس او را شناخت و از وى خواست كه او را به آسمان برد. ملك الموت از خداوند اجازه گرفت و ادريس را به آسمان برد و پس از اين كه جهنم و بهشت را به وى نشان داد، ادريس وارد بهشت شد و ديگر از آن جا بيرون نيامد.(67)
عمر ادريس
درباره عمر ادريس نيز اختلاف است . برخى مانند يعقوبى عمر آن حضرت را سيصد سال نوشته اند. ابن اثير در كامل گفته است كه خداوند ادريس را پس از آن كه 365 سال از عمرش گذشت ، به آسمان برد. مسعودى در اثبات الوصيه گويد: روزى كه آن حضرت را به آسمان بردند از عمر وى 360 و يا 350 سال گذشته بود.(68)
صحف ادريس
مسعودى و ديگران گفته اند كه خداوند سى صحيفه بر ادريس نازل كرد و در خبرى هم كه ابوذر از رسول خدا(ص ) روايت كرده ، صحف ادريس را سى صحيفه بيان فرموده است .(69)
مرحوم مجلسى در آخر كتاب دعاى بحارالانوار، بيست و نه صحيفه آن را از ابن متويه نقل كرده است . ابن متّويه در آغاز آن مى گويد كه من اين صحف را پس از زحمات بسيار به عربى ترجمه كردم . هر يك از آن ها داراى نام جداگانه اى است ؛ مانند صحيفه حمد، صحيفه خلق ، صحيفه رزق ، صحيفه معرفت و... كه چون بسيار طولانى بود از نقل و ترجمه آن خوددارى شد، اگر چه مشتمل بر مواعظ و نصايح بسيارى است و مطالعه كتاب مزبور(70) بر اهل علم و دانش لازم است . سيدبن طاووس و ديگران نيز قسمت هاى پراكنده اى از آن ها را نقل كرده اند كه براى اطلاع بيشتر نيز مى توانيد به جلد 11 بحارالانوار چاپ جديد مراجعه فرماييد.(71)
هم چنين عبدالوهاب نجّار در قصص الانبياء كلمات حكمت آميز و مواعظى از آن حضرت نقل كرده كه از آن جمله است :
1. احدى نمى تواند شكر نعمت هاى خدا را مانند اكرام و نعمت بخشى به خلق وى به جاى آرد؛
2. خوبى دنيا موجب حسرت و بدى آن موجب پشيمانى است ؛
3. از كسب هاى پست بپرهيزيد؛
4. زندگى و حيات جان به حكمت و فرزانگى است ؛
5. كسى كه قناعت نداشته و از حدّ كفاف بگذرد، هيچ چيز او را بى نياز و سير نخواهد كرد.(72)
5 : نوح (ع )
از جمله پيغمبران بزرگوارى كه در راه ترويج توحيد و خداپرستى رنج فراوانى كشيد و آزار بسيار ديد، نوح پيغمبر بود كه با وجود عمر طولانى و ساليان بسيارى كه ميان مردم مشرك و كافر زيست و مجاهدت هاى فراوانى كه در راه تبليغ دين الهى متحمل شد، به جز چند تن انگشت شمار كسى بدو ايمان نياورد و دعوتش را نپذيرفت .
شايد يكى از علل آن اين بود كه بت پرستى ، به تازگى ميان مردم رسوخ كرده و دام تازه اى بود كه شيطان سرِ راه بندگان خدا گسترده بود و مانند بسيارى از شيوه هاى باطل و رسوم غلطى كه ابتدا مشترى هاى زيادى پيدا مى كند و آن ها، پافشارى بسيارى روى سخن نابه جا خود دارند، طرفداران بت پرستى نيز با تلاش فراوان مشغول ترويج اين مرام باطل بودند و از بت هاى ودّ، سواع ، يغوق و نسر كه خداى تعالى نامشان را در قرآن نيز ذكر كرده ، به سختى دفاع مى كردند. به ويژه كه اشرف و اعيان نيز روى اغراض شخصى و استفاده هايى كه از اين راه عايدشان مى شد، آن ها را حمايت مى نمودند.
طبيعى است كه با چنين وضعى ، نوح پيغمبر كه ياورى نداشت ، براى مبارزه با آن با چه مشكلاتى مواجه شد و تا چه حدّ تحمل و بردبارى به خرج داد.
در قرآن كريم هم در بيشتر جاهايى كه داستان نوح نقل شده است ،(73)به آزارهايى كه آن حضرت در راه ترويج دين خداوند كشيد، در آن زمان مردم به حدّى به بت ها و پرستش آن ها علاقه پيدا كرده بودند كه برطبق بعضى تواريخ ، نوح سال هاى زيادى از آن ها كناره گرفت و در كوه ها و غارها به تنهايى و دور از آن مردم جاهل به عبادت و پرستش حق مشغول بود.
سيد بن طاووس از كتاب قصص محمد بن جرير طبرى نقل كرده است كه نوح تا هنگامى كه 460 سال از عمرش گذشته بود، پيوسته در كوه ها زندگى مى كرد و به عبادت حق تعالى مشغول بود و زن و فرزندى نداشت . آن حضرت جامه پشمين مى پوشيد و غذاى خود را از گياهان زمين تاءمين مى كرد تا اين كه پس از گذشت آن مدت ، جبرئيل نزد وى آمد و گفت : چرا از مردم كناره گيرى كرده اى ؟ نوح گفت : قوم من خدا را نمى شناسند، از اين رو من از ايشان كناره گيرى اختيار كرده ام . جبرئيل گفت : با آن ها جهاد كن ! نوح گفت : نيروى اين كار را ندارم و اگر عقيده ام را بدانند، مرا خواهند كشت . جبرئيل گفت : اگر نيروى اين كار به تو داده شود با آن ها جهاد مى كنى ؟ نوح گفت : اين آرزوى من است . در اين وقت نوح پرسيد: تو كيستى ؟ جبرئيل فرشتگان را صدا زد و هنگامى كه فرشتگان نزد وى جمع شدند، نوح بيمناك گرديد. سپس جبرئيل خود را معرفى نموده و سلام خداى رحمان را به وى ابلاغ كرد و مقام نبوت را به او بشارت داد و دستور داد كه پس از ابلاغ نبوت خود با عمورة ، دختر ضمران بن اخنوخ ، نخستين كسى كه بعدا به وى ايمان آورد، ازدواج كند.
نوح به دنبال ماءموريت الهى به ميان مردم رفت و عصايى در دست داشت كه با آن از ضمير مردم خبر مى داد. آن روز، روز عيد آن مردم بود.
سركرده هاى قوم نوح هفتاد نفر بودند كه آن روز نزد بت هاى خويش اجتماع كرده بودند. وقتى نوح به ميان آن ها آمد، صداى خود را به لااله الا اللّه بلندكرد و نبوت خويش و دعوت پيامبران قبل و بعد خود را به مردم ابلاغ فرمود. در اين وقت كه بت ها لرزيد و آتش هايى كه روشن كرده بودند، خاموش شد و مردم را وحشتى فراگرفت . بزرگان و سركرده ها پرسيدند كه اين مرد كيست ؟
نوح فرمود: من بنده خدا هستم كه او مرا به عنوان رسالت نزد شما فرستاده تا شما را از عذاب او بيم دهم .
وقتى عمورة سخن نوح را شنيد، بدو ايمان آورد و چون پدرش دانست او را مورد سرزنش قرار داد و گفت : به اين زودى سخن نوح در دل تو كارگر افتاد. من ترس آن دارم كه پادشاه از موضوع مطّلع گردد و تو را به قتل برساند. ولى عمورة به سخن پدر وقعى ننهاد و دست از ايمان خود برنداشت . پس از آن نيز هرچه او را تهديد كرده و به حبس كشيدند، از ايمان به خداى نوح دست نكشيد، سرانجام با حضرت نوح ازدواج كرد وسام بن نوح از وى به دنيا آمد.(74)
اين خلاصه مطلبى بود كه ابن طاووس از كتاب مزبور نقل كرده است . ولى در ازدواج نوح و نام همسر آن حضرت اختلاف است : برخى مانند يعقوبى گفته اند كه خداى سبحان به آن حضرت وحى فرمود كه هيكل دختر ناموس ابن اخنوخ را به ازدواج خويش در آورد. سيد بن طاووس احتمال داده كه هيكل لقب و وصف همان عمورة باشد و البته اين زن ، غير از آن همسر نافرمان نوح است كه قرآن كريم او را خيانت كار و كافر معرفى فرموده است .
نام نوح و اوصاف ، شمايل و ويژگى هاى آن حضرت
در روايات نام اصلى نوح ، مختلف ذكر شده است : مانند عبدالغفار، عبدالملك و در بعضى هن عبدالاعلى ، و علّت اين كه او را نوح خواندند، كثرت نوحه و گريه آن حضرت بوده است . در اوصاف آن حضرت نوشته اند كه مردى گندم گون ،
باريك چهره با قامتى كشيده و چشمانى درشت و ساق هايى باريك بود. بيانش فصيح و گفتارش روان و منطقش نيرومند بود كه وحى نيز به منطق نيرومند و بيان فصيح او كمك مى كرد.
نوح نخستين پيغمبر اولوالعزم بود كه خداوند او را با كتاب شريعتى جداگانه و به سوى همه مردم آن زمان مبعوث فرمود. كتاب او نخستين كتابى است كه مشتمل بر شرايع الهى بوده و شريعتش نيز نخستين شريعت ها بوده است .
نوح پيغمبر دومين پدر نسل كنونى انسان است كه نسب آن ها بدو باز مى گردد، چنان كه خداى تعالى در سوره صافّات فرموده :
وجعلنا ذريّته هم الباقين ؛
نژاد او را باقيماندگان (روى زمين ) قرار داديم .
و پيمبرانى كه پس از او آمدند همگى نسبشان به آن حضرت مى رسد.
خداوند در قرآن از شكرگزارى و سپاس گزارى نوح ياد كرده و در سوره اسراء فرموده انّه كان عبدا شكورا. در تفسير اين آيه آمده كه هرگاه جامه اى مى پوشيد يا خوراكى مى خورد و يا آبى مى آشاميد، خدا را شكر مى كرد و الحمداللّه مى گفت و در تفسير ديگرى آمده كه در آغاز بسم اللّه و در پايان الحمداللّه مى گفت .
در احاديث از امام باقر و امام صادق (ع ) روايت شده كه نوح در هر صبح و شام اين جمله را مى گفت :
اللّهم ، انّى اشهدك ان ما اصبح بى من نعمة فى دين او دنيا فمنك ، وحدك لاشريك لك ، لك الحمد و لك الشكر بها حتّى ترضى و بعد الرضى ؛(75)ژ
پروردگارا من تو را گواه مى گيرم كه هر نعمتى از نعمت هاى دين يا دنيا كه در صبح و شام به من مى رسد، همه از توست كه يگانه اى و شريك ندارى . ستايش مخصوص تو و سپاس تو راست تا هنگامى كه خشنود گردى و نيز پس از خشنودى .
عمر نوح (ع )
عمر طولانى نوح در ادبيات عربى و فارسى ضرب المثل واقع شده است . تواريخ و روايات عمر آن حضرت را مابين 1000 تا 2800 سال نقل كرده اند و البته برخى هم مانند يعقوبى عمر ايشان را همان 950 سالى كه مدّت توقف او ميان خود بود و قرآن كريم نيز در سوره عنكوبت نقل فرموده ، دانسته اند. مجلسى (ره ) در بحارالانوار گويد كه سيره نويسان درباره عمر نوح اختلاف كرده و 1000، 1450، 1470 و نيز 2300 سال گفته اند و البته در اخبار معتبر، عمر نوح 2500 سال ذكر شده است .(76)
مسعودى در اثبات الوصيه گفته كه سنّ حضرت نوح در هنگام مرگ طبق روايتى 1450 سال بوده و نيز در روايت ديگرى است : هنگامى كه نوح به رسالت مبعوث گرديد، 850 سال داشت و 950 سال نيز ميان قوم خود بود(و مردم را به پرستش خداى يگانه دعوت مى نمود) و پس از فرود آمدن از كشتى نيز 500 سال ديگر زندگى كرد كه جمعا 2300 سال عمر كرد. هم چنين در روايت ديگرى است كه نوح 2800 سال در دنيا زندگى كرد.(77)
چنان كه مرحوم مجلسى فرموده ، و در روايات اهل بيت - كه صدوق و على بن ابراهيم و راوندى از آن بزرگواران روايت كرده اند- عمر آن حضرت 2500 سال ذكر شده است . به اين ترتيب كه 850 سال پيش از مبعوث شدن به پيامبرى و 950 سال نيز ميان قوم خود مردم را به خداى يگانه دعوت مى كرد، سپس دويست سال دست به كار ساختن كشتى شد و پانصد سال نيز پس از بيرون آمدن از كشتى در جهان زيست و به آباد كردن شهرها و سكنى دادن فرزندان خويش در آن ها پرداخت .
به هر صورت ميان پيمبران الهى كه نامشان در قرآن مذكور است ، كسى به اندازه نوح عمر نكرد و حتى برخى مثل ثعلبى ، همين عمر طولانى آن حضرت را معجزه وى دانسته اند و گفته اند: معجزه نوح در وجود خود او بود، زيرا هزار سال عمر كرد و در اين مدت طولانى ، نه نيرويش كم شد و نه دندانى از دندان هاى او افتاد.
برخى هم كه اين عمر طولانى به نظرشان بعيد آمده است درصدد تاءويل و محمل تراشى برآمده اند كه بهتر است از نقل كلام و پاسخ آن ها خوددارى شود، زيرا اولا مسئله طول عمر افرادى مانند حضرت نوح ، به قدرت بى مانند حق تعالى مربوط مى شود و همانند هزاران امر خارق العاده ديگرى است كه گاهى به صورت معجزه و كرامت به دست پيمبران و اولياى خدا انجام شده و همگى تحت فرمان خداوند و به مشيّت و اراده نافذ اوست واذ اراداللّه لشى ء ان يقول له كن فيكون . ثانيا با توجه به زندگى ساده و آسايش خيال و خوراك هاى طبيعى انسان هاى اوّليه و نبودن بيمارى هايى كه به تدريج از پدران گذشته به مردم امروز به ارث رسيده و گرفتارى هايى كه بر اثر توسعه زندگى براى افراد بشر پيش آمده و مرگ هاى زودرسى كه براثر خوردن غذاهاى رنگين و متنّوع يا تنوع در كام جويى هاى جنسى و لذت هاى بيشتر زندگى پيش آمده ، به خوبى راز طول عمر مردم آن زمان را به دست مى آوريم و چنان كه اطبا و اهل فن گفته اند: به هر اندازه كه خيال بشر آسوده تر و زندگى اش بى آلايش و ساده تر و خوراك روزانه اش سالم تر و مراعات بهداشت در او بيشتر باشد، به همان اندازه ميزان عمرش طولانى تر خواهد شد.
هم چنين در اين كه عمر طبيعى بشر چه مقدار است ؟ اطباى معروف جهان هنوز نتوانسته اند نظرى قاطع ارائه كنند و پس از آزمايش هاى بسيار و مطالعات فراوان ، به اين نتيجه رسيده اند كه سبب مرگ انسان اين نيست كه هشتاد يا نود سال زندگى مى كند، بلكه سبب آن عوارضى است كه مانع ادامه حيات مى شود. به همين دليل بعضى از دانشمندان موفق شده اند كه يا رژيم هاى غذايى و رساندن ويتامين هاى لازم و ساير راه هاى علمى ، عمر برخى حيوانات را به 900 برابر عمر طبيعى شان برسانند و اين جمله يكى از اطباى معروف است كه گفته است : منشاء مرگ ، بيمارى است نه پيرى ! هم چنين كه نقل كرده اند دكتر الكسيس كارل ، جراح و زيست شناس معروف موفق شد قسمتى از بدن حيوانى را كه توضيح بيشتر ما را از مسير خود منحرف مى سازد، و اگر خوانندگان محترم مايل به توضيح بيشترى در اين باره باشند، مى توانند به كتاب هايى كه درباره طول عمر حضرت بقية اللّه - عجّل اللّه فرجه الشريف - نگاشته شده مراجعه نمايند و از گفتار دانشمندان فيزيولوژى و ديگران در اين باره مطلع گردند.(78)
دعوت نوح (ع ) و استدلال هاى او
چنان كه قبلا متذكر شديم ، مسئله بت پرستى در ميان قوم نوح به صورت گسترده اى نفوذ كرده بود و بت ها طرف دارانى جدّى داشتند، و همان گونه كه گفتيم : شايد يكى از دلايل آن اين بود كه مرام بت پرستى ، مرام و مسلك تازه اى بود كه مردم با آن روبه رو شده بودند و دام جديدى بود كه شيطان سر راه سعادت و كمال مردم گسترده بود. از سوى ديگر، رشد كافى هم ميان مردم آن زمان وجود نداشت تا به سود و زيان خود پى ببرند وبه زشتى عمل خود واقف گردند. به هرحال آن اوضاع مشكلات بسيارى را براى نوح ايجاد كرده و آن بزرگوار را در پيش برد هدف مقدس توحيد و خداپرستى دچار زحمت بسيارى نمود و به سختى سخنان جان بخش وى در دل مردم اثر مى كرد.
از طرز تكلم و استدلال آن پيامبر بزرگوار با مردم ، و پاسخ هايى كه آن بى خردان به او مى دادند. سبك مغزى ، لجاجت و سرسختى آن ها به خوبى معلوم مى شود تا آن جا كه برخى از آن مردم آن پيامبر بزرگوار را مورد تمسخر و استهزا قرار مى دادند كه براى نمونه ترجمه بعضى از آيات قرآن كريم را براى شما نقل مى كنيم . ما نوح را به سوى قومش فرستاديم تا به آن ها بگويد: من بيم رسانى آشكار هستم كه شما را از عذاب خدا بيم دهم ، تا جزو وى را پرستش نكنيد كه من از عذاب دردناك آن روز بر شما بيمناكم .(79)
در اين جا سران و بزرگان كافر قوم وى كه به خاطر ثروت و قدرتى كه داشتند خود را شريف تر از ديگران مى پنداشتند، به نوح گفتند:ما تو را جز بشرى مانند خود نمى بينيم ...(80) و در آيه ديگرى است كه به يك ديگر گفتند:او جز بشرى همانند شما نيست كه بدين وسيله مى خواهد برشما برترى جويد، واگر خدا مى خواست (براى هدايت افراد بشر رسولى بفرستد) فرشتگانى را مى فرستاد. و بلكه پا فراتر گذاشته نسبت جنون ، گمراهى ودروغ به نوح و پيروانش دادند و گفتند:او جز مردى ديوانه نيست (81) كه به جنون دچار شده يا گفتند: ما تو را در گمراهى آشكارى مى بينيم .(82) و در آيه ديگرى است كه اظهار داشتند: ما شما را افرادى دروغ گو مى پنداريم .(83)
كه بايد گفت كه اين سبك مغزان نابخرد و خيره سران لجوجى كه تبليغات نوح را مخالف با منافع مادّى و رياست خود تشخيص مى دادند، منطقى نداشتند تا به مبارزه با گفتار مستدّل و منطقى نوح برخيزند، لذا به اين بهانه جويى ها و سفسطه بازى ها متوسل مى شدند وگرنه هر عاقل با انصافى مى داند كه سنّت الهى در مورد بعثت انبيا به همين صورت بوده كه پيغمبر هر قومى را از جنس همان قوم ، بلكه از ميان همان ها برانگيزاند تا با معرفتى كه مردم درباره اصل و نسب و خصوصيات زندگى او دارند، بهتر از او پيروى كنند و دعوتش را بهتر بپذيرند و ترديد كمترى درباره اش باشد.
متاءسفانه قوم نوح با اين حرف نابجايى كه مى زدند، براى مخالفان و دشمنان ديگر پيمبران الهى نيز بهانه زيبنده اى به يادگار گذارده اند.
از جمله ايرادهاى ديگرى كه به نوح گرفتند اين بود كه بدو گفتند:اين چند تنى هم كه پيرويت مى كنند، جز فرومايگانى نيستند كه بدون تاءمل به سخنانت گوش داده و دعوتت را پذيرفته اند.(84) و چون برترى و فضيلت را به پول و ثروت مى دانستند، دنبال اين سخن نابجاى خود گفتند:و ما برترى ديگرى است كه از روى كمال تعجب يا تمسخر و استهزا به نوح مى گفتند:ما چگونه به تو ايمان آوريم كه پيروانت افرادى فرومايه و فقير هستند!(85) نظير همان ايرادى كه مشركان مكه به پيغمبر اسلام مى گرفتند
نوح (ع ) پاسخ گفتار آن ها را ضمن چند جمله چنين بيان فرمود:اى مردم ! من گمراه نيستم و تنها (جرم من اين است كه ) فرستاده و رسولى از جانب پروردگار جهانيانم .(86)
((اى مردم ! اگر من اب دليل روشن و برهانى از جانب پروردگار آمده باشم و رحمتى به من داده باشد كه از شما پنهان مانده ،ديگر من چگونه مى توانم شمارا با تنفّرى كه از آن داريد به پذيرش آن وادار كنم .(87)
ماءموريت من آن است كه رسالت ها (وپيام ها)ى پروردگار خود را به شما ابلاغ و شما را نصيحت كنم .
آيا تعجب مى كنيد كه تذكّرى از پروردگارتان به وسيله مردى از جنس خودتان براى شما آمده است كه شما را بيم دهد تا پرهيزگارى كنيد و شايد مورد رحمت قرار گيريد.(88) و گاهى به دليل هاى بزرگ و نشانه هاى الهى در جهان هستى اشاره مى كرد و مى فرمود:از پروردگار خود آمرزش بخواهيد كه وى آمرزنده است تا آسمان را فراوان بر شما ببارد، با اموال و فرزندان كمكتان كند و برايتان باغ ها برقرار سازد و نهرها براى شما پديد آرد. چرا شما خدا را به بزرگى باور نداريد با اين كه او شما را گوناگون آفريده است ؟ مگر نمى بينيد كه خدا چگونه آسمان هاى هفتگانه را بالاى هم آفريده و ماه را در آن ها روشن گردانده و خورشيد را چراغى قرار داده و شما را مانند گياهان از زمين برويانيد، آن گاه دوباره شما را در آن بازگرداند و سپس از آن بيرون آورد و خداست كه زمين را براى شما فرش كرده (وگسترش داد) تا در راه هاى مختلف آن رهسپار گرديد.(89) و گاهى اين جمله را - كه پيمبران ديگر نيز غالبا مى فرمودند- به گفتار خود اضافه كرده و مى فرمود:اى مردم من از شما مالى نمى خواهم (و مزدى براى تبليغ توقع ندارم ) كه مزد من تنها با خداست .(90)
واز اين كه مى گوييد پيروان تو جز افرادى فرومايه و تنگ دست نيستند، توقع داريد كه من آن ها را از پيش خود برانم كه شايد شما به من ايمان آوريد؟من هرگز نمى توانم مردمى را كه به خدا ايمان آورده و خدا را ديدار مى كنند از خود برانم ، و اگر آن ها را از خود برانم ، كيست كه در پيشگاه وى در روز قيامت مرا يارى كند (و در اين عمل از من دفاع كند)، چرا انديشه نمى كنيد.(91)
گذشته از اين كه من (از درون كار آن ها اطلاع ندارم ) نمى دانم چه مى كرده اند و حساب آن ها تنها با خداى من است ... و من چنان نيستم كه آن ها را از خود برانم .(92)
به هرصورت گفت وگوى ميان او با آن قوم سبكسر بسيار شد و چون منطقى در برابر گفتار خيرخواهانه نوح نداشتند، بناى لجاجت گزارند و به تدريج شروع به تهديد كردند، يك بار گفتند:اى نوح ! جدال را با ما از حدّ گذراندى ، اكنون اگر راست مى گويى آن عذابى كه ما را از آن بيم مى دهى بياور.(93)
بار ديگر گفتند:اى نوح اگر(دست از اين گفتارت برندارى و) بس نكنى سنگ سار خواهى شد(94).
آن گاه از پيش نوح برمى خاستند و با تاءكيد و عناد بيشترى به مردم مى گفتند:مردم (به خاطر حرف هاى نوح ) دست از معبودان خويش (بت هاى خود):ودّ، سواع ، يغوث ، يعوق ، و نسر برنداريد.(95)
آزار و صدمه اى كه نوح از مردم ديد
با توجه به عمر طولانى و سال هاى بى شمارى كه نوح ميان مردم بود و نيز افراد اندكى كه به وى ايمان آوردند وعلاقه زيادى كه قوم او به بت پرستى داشتند، مى توان حدس زد كه اين پيغمبر بزرگوار چه مقدار سختى كشيد و خون جگر خورد. گذشته از ناسزاهاى زيادى كه به او گفتند و ديوانه ، گمراه و جن زده اش خواندند، انواع شكنجه بدنى و آزار جسمى را هم به او مى رساندند.
در حديثى كه صدوق از امام صادق (ع ) روايت كرده ، گاهى مردم آن حضرت را به قدرى كتك مى زدند كه سه روز تمام به حال بى هوش مى افتاد و از گوش وى خون مى آمد.(96)
مرحوم طبرسى (ره ) مى نويسد: حضرت نوح 950 سال شب وروز مردم را به سوى خدا دعوت مى كرد، ولى سخنان وى در آن مردم اثرى نداشت و گاهى آن قوم به قدرى او را مى زدند كه بى هوش مى شد؛ وقتى به هوش مى آمد و مى گفت :
اللهم اهد قومى ، فانّهم لايعلمون ؛(97)
خدايا قوم مرا هدايت كن كه نمى دانند.
از وهب نقل شده است : نوح سه قرن تمام مردم را به خدا دعوت مى كرد كه هر قرن سيصد سال بود. او در اين نهصد سال ، پنهان و آشكارا دعوت خود را ابلاغ مى كرد، ولى آن مردم جز برطغيان و سركشى نيفزودند و هر قرن كه مى آمد، مردم آن قرن سركش تر از قرن پيش بودند تا جايى كه مردم دست كودكان خود را مى گرفتند و آن ها را نزد نوح مى آوردند و به آن ها سفارش مى كردند و مى گفتند:
لئن بقيت بعدى فلا تطيعنّ هذا المجنون ؛
اگر پس از من زنده ماندى ، مبادا از اين ديوانه پيروى كنى .
سپس ادامه داده مى گويد: آن مردم به نوح حمله مى كردند و او را چنان مى زدند كه از گوش هاى آن حضرت خون مى آمد و بى هوش مى شد. در اين وقت او را برداشته به خانه اى مى انداختند يا به همان حال بى هوشى بر در خانه اش گذارده و مى رفتند.(98)
از لحن قرآن كريم هم به خوبى فهميده مى شود كه آزار آن ها به آن حضرت ، شديد و سخت بوده است . خداوند در سوره هاى انبياء و صافّات مى فرمايد:... مانوح و خاندانش را از اندوه و محنت بزرگ نجات داديم .(99) و مفسران گويند كه منظور از اندوه بزرگ ، همان آزارهاى زيادى است كه مردم به آن حضرت مى كردند.
در سوره قمر حكايت فرموده كه نوح دعا كرد و گفت :پروردگارا! من مغلوب (وازپاافتاده ) هستم ، تو ياريم ده .(100)
در سوره شعراء هم آمده كه اين گونه به درگاه خداى رحمان استغاثه كرد و گفت :پروردگارا! به راستى كه اين قوم مرا تكذيب كردند، پس ميان من و ايشان گشايشى ده و مرا با مردمانى با ايمانى كه با من هستند،(از دست اينان ) نجات ده .(101)
نفرين نوح
چنان كه قرآن كريم تصريح مى كند، نوح 950 سال ميان آن مردم توقف كرد و به كار تبليغ دين و دعوت مردم به سوى خداى سبحان مشغول بود و براى پيش رفت اين آيين ، آسودگى و آسايش نداشت و همواره مردم را به ايمان به خدا و روز جزا و كسب فضيلت و تقوا دعوت مى نمود، اما باگذشت آن مدت طولانى به جز از همان افراد انگشت شمارى كه بدو ايمان آورده بودند، كسى دعوت او را پاسخ نداد و آن حضرت از ديگران ماءيوس گرديد، به ويژه كه وحى الهى نيز به اين نااميدى وى كمك كرد، زيرا خداوند به او خبر داد كه از قوم تو جز همين افرادى كه ايمان آورده اند كس ديگرى ايمان نخواهد آورد، به همين سبب از كارهايى كه اينان مى كنند، اندوهگين مباش .(102)
در حديثى است كه چون سيصد سال از دعوت نوح گذشت ، آن حضرت خواست درباره آن مردم نفرين كند و هم چنان كه نماز صبح را خوانده و به قصد نفرين نشسته بود، چند تن از فرشتگان از آسمان هفتم بروى فرود آمده سلام كردند و سپس گفتند: خواهشى از تو داريم ! نوح پرسيد: خواهش شما چيست ؟ گفتند: خواهش ما اين است كه نفرين را به تاءخير اندازى ، زيرا اين نخستين عذاب خدا در روى زمين خواهد بود. نوح در پاسخشان فرمود: تا سيصد سال ديگر آن را به تاءخير انداختم .
وقتى سيصد سال دوم نيز به پايان رسيد و خواست نفين كند، دسته ديگرى از فرشتگان از آسمان ششم آمدند و از وى خواستند تا باز هم نفرين را به تاءخير اندازد، بدين ترتيب سيصدسال ديگر نيز به تاءخير افتاد.
وچون نهصد سال تمام شد، پيروان نوح از آزار دشمنان به تنگ آمدند و از او خواستند تا گشايشى از خدا بخواهد.نوح قبول كرد و پس از نماز به درگاه خداوند دعاد كرد. جبرئيل نازل شد و به نوح گفت : خداوند دعاى تو را مستجاب كرد. اكنون به پيروان خود بگو كه خرما بخورند و هسته آن را بكارند و از آن نگهدارى كنند تا بزرگ شود. پس از بارور شدن درختان ، بلا از ايشان برطرف مى گردد و فَرَجشان خواهد رسيد.
نوح گفتار جبرئيل را به پيروان خود اطلاع داد. همگى خرسند شدند و دستور خداوند را انجام دادند. وقتى درخت ها بارور شد، نزد نوح آمدند و گفتند: زمانى را كه خبر داده بودى ، فرارسيده است . نوح از خداوند خواست تا مطابق وعده عذاب را نازل كند. وحى شد كه به ايشان بگو: اين خرما را هم بخوريد و هسته آن را بكاريد و پس ار بارور شدن درختان ، گشايش مى رسد. در اين موقع بود كه يك سوم آن مردم نيز از دين نوح دست كشيدند و بى دين شدند. دوسوم ديگر ماندند. خرماها را خوردند و هسته اش را كاشتند و هم چنان مراقبت مى كردند تا بارور گرديد. چون نزد نوح آمده و وفاى وعده حق را خواستند، دوباره به وى وحى شد كه به آن ها بگو: اين خرما را هم بخوريد و هسته اش را بكاريد در آن موقع هم يك سوم ديگر از دين بيرون رفتند و يك سوم باقى ماندند، براى بار سوم به دستور عمل كردند و چون هسته را كاشته و درخت شد و به ثمر رسيد، نزد نوح آمدند و گفتند: به جز اين افراد اندك كسى به جاى نمانده و اگر اين بار نيز فَرَج ما به تاءخير افتد، ترس آن داريم كه ما به تاءخير افتد، ترس آن داريم كه ما نيز به هلاكت در دين و گمراهى دچار شويم .
حضرت نوح نماز خواند ودعا كرد. در دعاى خود گفت : پروردگارا جز اين افراد اندك كسى در پيروى من باقى نمانده و من ترس آن دارم كه اگر اين بار فرج را به تاءخير اندازى اينان هم از دين بيرون روند. در اين وقت بود كه خداوند بدو وحى فرمود: دعايت را مستجاب كرديم ، اكنون دست به كار ساختن كشتى شو.(103)
در حديث ديگرى است كه پس از اين آزمايش ها، بيش از هفتادوچند نفر به جاى نماندند. خداى سبحان به نوح وحى كرد:اين براى آن بود تا مؤ منان خالص و پاك به جاى بمانند و افراد ناخالص از كنار تو پراكنده شوند. اكنون من به آن ها نيرويى در دين مى دهم كه ترس و بيمشان را به آسايش و امن تبديل كند تا از روى اخلاص مرا عبادت كنند.(104)
به هر صورت ، هنگامى كه نوح از ايمان آوردن قوم خويش ماءيوس گرديد و آن همه لجاجت و ستيزه جويى را ديد، ايشان را به سختى نفرين كرد و گفت :... پرودگارا ديّارى از كافران را در زمين (زنده ) مگذار، كه اگر زنده شان بگذارى بندگانت را گمراه كنند و جز بدكارانى ناسپاس توليد نكنند.(105)
خداى تعالى نيز دعاى نوح را مستجاب فرمود و عذابى قطعى را برآن مردم ستم گر مقرر كرد و حكم عذاب آن ها به گونه اى بود كه از وساطت نوح نيز درباره آن ستمكاران جلوگيرى كرد و بدو گفت :
ولاتخاطبنى فى الذين ظلموا انّهم مغرقون (106)؛
درباره اين ستم گران مرا مخاطب مساز و (وساطت نكن و نجاتشان را از من مخواه ) كه غرق شدنى هستند.
آرى مردمى كه اين قدر خيره سرند كه به جاى تقدير و تشكر از چنين پيغمبرى كه شب وروز خود را وقف هدايت آنان كرده و به طور رايگان در آن مدت طولانى كمر همّت بسته تا آن ها را از تواشع وكرنش در برابر بتان بى جان و پرستش مجسمه هاى بى روحى - كه جز ايجاد تفرقه و دودستگى و خمودى فكر و بدبختى ، ثمره ديگرى براى مردم نداشت - رهايى بخشد، او را كتك مى زنند و آن همه آزار و صدمه مى رسانند و به جاى استماع سخنان جان بخش او، چنان كه خود نوح مى گويد: انگشت ها را در گوش مى گذاردند و جامه ها را بر سرمى كشيدند كه سخنان او را نشوند، چنين مردمى مستحق نابودى و هلاكت هستند و بايد از بيخ و بن كنده شوند و به جاى آن ها نسل جديدى بيايند كه قابليّت درك حقايق و آمادگى پذيرفتن سخنان پيامبران الهى را داشته باشد.
كشتى نوح
پس از آن كه خداى تعالى به نوح خبرداد كه به جز اين افراد اندك كس ديگرى به توايمان نخواهد آورد، دستور ساختن كشتى را صادر فرمود و چنان كه از ظاهر قرآن به دست مى آيد، ساختن كشتى تا به آن روز بى سابقه بوده است ، از اين رو به نوح فرمود:كشتى را تحت نظر ما و به دستور ما بساز و درباره كسانى كه ستم كرده اند مرا مخاطب مساز (و نجاتشان را از من مخواه ) كه غرق شدنى هستند.(107)
نوح نيز طبق دستور الهى دست به كار ساختن كشتى شد و تخته ، ميخ و چوب از اطراف تهيه مى كرد و زير نظر فرشتگان الهى ، آن ها را به هم متصل ساخته و به سرعت كشتى را آماده مى كرد.
و همان گونه كه پيش از اين اشاره شد، آن مردم كوته فكر كه منطق درستى نداشتند و در صدد بودند تا به هر نحو شده نوح را بيازارند، وسيله جديدى براى آزار حضرت به دست آوردند و زبان به تمسخر شيخ الانبياء گشودند و هركس به نحوى او را سرزنش و استهزا مى كرد.
يكى مى گفت كه اى نوح پس از پيغمبرى ، نجّار شده اى ؟ ديگرى پوزخند مى زد و مى گفت كه در اين سرزمين خشك كه آبى وجود ندارد، كشتى با اين عرض و طول را براى چه مى سازى ؟ نكند در بيابان خشك مى خواهى كشتى بانى كنى ؟ سومى مى گفت كه اين كشتى را در خشكى مى سازى ، پس كجا در آب مى اندازى !
نوح در پاسخ آن ها يك جمله مى گفت و اظهار مى داشت :اگر شما امروز ما را مسخره مى كنيد، روزى خواهد آمد كه ما نيز شما را مسخره كنيم ، و به زودى خواهيد دانست كه عذاب خواركننده و ذلّت بار به سراغ كدام يك از ما دو طايفه خواهد آمد(108).
در حديث است كه چون شروع به درخت كارى كرد، كسانى كه بروى عبور مى كردند مسخره كنان بدو مى گفتند:به درخت كارى مشغول شده اى ؟ وقتى درخت ها بزرگ شد و آن ها را قطع و شروع به نجّارى كرد، بدو مى گفتند: نجّار شده اى ! و همين كه به ساختن كشتى مشغول شد بدو مى خنديدند و به يك ديگر مى گفتند: حالا ديگر در اين سرزمين بى آب به شغل كشتى بانى دست زده و ملّاح شده است ! آن دوران هم گذشت و به تدريج كشتى ساخته و حاضر شد.
در مقدار طول ، عرض ، ارتفاع و كيفيت آن كشتى اختلاف است . بعضى گفته اند: طول آن 1200، عرضش 800 وارتفاعش 80 ذراع بوده است وطبق اين قول روايتى هم از امام صادق (ع ) رسيده است ، ديگرى گفته است : طول آن 700، عرضش 500 و ارتفاعش 80 ذراغ بوده و قول سوم آن است كه طول آن 300، و عرض و ارتفاعش 30 ذراع بوده است ، واللّه اءعلم .(109)
از ابن عباس نقل شده كه كشتى مزبور داراى سه طبقه بود. طبقه زيرين براى جانوران وحشى ، طبقه وسط براى چهارپايان و طبقه بالا براى مردمى كه با نوح بودند، و حضرت نوح هر چه خوراكى و لوازم ديگر برداشته بود، در همان طبقه بالا جاى داد.(110)
به هرصورت كشتى آماده شد و نوح منتظر فرمان خداوند بود. در اين وقت دستور آمد: وقتى كه ديدى فرمان در رسييد(و نشانه هاى عذب آمد) و (آب از) تنور جوشيدن گرفت ، از هر حيوانى يك جفت بردار و خاندانت (به جز آن كسانى كه وعده عذاب آن ها را پيش از اين به تو خبر داده ايم ) و هم چنين كسانى كه به توايمان آورده اند را با خود بردار و به كشتى وارد شو، ودرباره كسانى كه ستم كرده اند با من گفت و گو مكن كه غرق شدنى هستند.(111)
تنور كجا بود و منظور از آن چيست ؟
چنان كه گفته شدن نشانه توفان ، جوشيدن آب از تنور بود. و تنور در لغت به جايگاه طبخ نان گويند مطابق چند حديث و گفتارى كه از ابن عباس و ديگران نقل شده ، تنور مزبور كه اكنون در مسجد كوفه است تنورى بود كه در خانه نوح يا در خانه زن مؤ منى قرار داشت كه براى پخت نان از آن استفاده مى كردند. زن نوح يا آن زن مؤ منه مشغول پخت نان بود كه ناگاه جوشش آب را از تنور مشاهده كرد. بى درنگ جريان را به نوح گزارش دادند. آن حضرت بيامد و مقدارى خاك رويآن ريخته و آن را مهر كرد، سپس به كنار كشتى آمد و كسانى را كه قرار بود در كشتى سوار كند و هم چنين حيوانات را در آن جاى داد. سپس بازگشت و خاك ها را از روى تنور به يك سو زد و در اين وقت آب جوشيد و آسمان نيز همانند دهانه مشك شروع به باريدن نمود و رود فرات و چشمه ها نيز طغيان كردند و آب زمين را فراگرفت .(112)
درباره تنور گفته هاى ديگرى نيز نقل شده مانند اينكه : گفته اند منظور از تنور، همان ظاهر وسطح زمين است ؛ يعنى آب از سطح زمين جوشش كرد و يا از منظور طلوع خورشيد و درخشندگى آفتاب است ، ولى همان گونه كه طبرسى و مجلسى (ره ) و ديگران گفته اند، قول اوّل صحيح تر است .
در هر حال آب از چشمه ها به شدت جوشيد و رودها طغيان نمود و از آسمان هم مانند دهانه مشك باران مى ريخت . طولى نكشيد كه سراسر زمين و دشت وبيابان را آب فراگرفت .تنها نوح و خاندان و پيروانش بودند كه به كشتى درآمدند و از غرق شدن نجات يافتند.
نوح به همراهانش گفت :در كشتى سوار شويد و به نام خدا در وقت سوار شدن و ايستادنش تبرّك جوييد كه پروردگار من آمرزنده و مهربان است .(113) آنان نيز نام خدا را برزبان جارى ساختند و همگى در كشتى جاى گرفتند.
كشتى ، آن ها را در ميان امواجى چون كوه پيش مى برد(114) و آن ها كه سوار كشتى بودند، مردم گردن كش و خيره سر كافر را مى ديدند كه چگونه در ميان امواج خروشان با مرگ دست به گريبان اند و ميان توفانِ خشم پرودگار دست وپا مى زنند و پاسخ سركشى و پوزخنده هاى خود را مى گيرند.
آرى خداى سبحان درباره آن ها مى گويد:ما، نوح و همراهانش را در آن كشتى نجات داديم ، و ديگران را غرق كرديم و به راستى كه در اين جريان عبرتى است و بيشترشان مؤ من نبودند.(115) و در جاى ديگر مى گويد:ما نوح و همراهانش را در آن كشتى نجات داديم و تنها آنان را جانشين (وباقى ماندگان ) در زمين قرار داديم و كسانى كه آيات ما را تكذيب كردند غرق كرديم ، پس بنگر كه چگونه بود سرانجام بيم داده شدگان ... و به جرم خطاكارى هاى خودشان بود كه غرق شده و داخل دوزخ شدند.(116)
تعداد نجات يافتگان
در تعداد ايمان آورندگان و آن ها كه به كشتى سوار شدند، اختلاف است . و پيش از اين در حديثى گذشت كه آن ها هفتادوچند نفربودند. قرآن كريم به طور اجمال مى گويد:و جز اندكى بدو ايمان نياوردند.(117) جمعى از مفسّران گفته اند: مجموع آن هايى كه به وى ايمان آوردند، هشتاد نفر بودند و به گفته بعضى ديگرى هفتاد و هشت نفر بودند كه هفتاد و دو نفر آن ها از مردان و زنان قوم او و شش نفر ديگر پسران و زنانشان بوده اند. هم چنين در حديثى از امام صادق (ع ) است كه جمعا ده نفر بودند و نيز قولى است كه هفت نفر بوده اند.(118)
به هرحال گروه اندكى بوده اند كه سه پسر نوح ، يعنى سام ، حام و يافث - كه نژادهاى كنونى روى زمين از نسل آن هايند- با زنانشان در ميان آن بودند.
داستان پسر نوح
نوح پسر ديگرى به نام كنعان داشت كه جزء دشمنان او بود از پدر كناره گرفته و به دين و آيين او ايمان نياورده بود. هنگامى كه آب از هر سو زمين را فراگرفت و نوح و همراهانش در كشتى قرار گرفتند و آن منظره هولناك را تماشا مى كردند، ناگاه چشم نوح به آن پسر افتاد كه مانند مردم ديگر براى نجات خويش تلاش مى كند و مى خواهد به وسيله خود را از غرق شدن نجات دهد.
نوح به دليل علاقه پدرى او را صدا زد و گفت :پسرجان ! بيا با ما سوار شو(وايمان آور) و از زمره كافران بيرون آى .(119)
آن بى چاره به حدّى گرفتار غرور بود كه به جاى آن كه در آن لحظه حساس سخن پدر را بشنود و نصيحت او را بپذيرد در جواب گفت : هم اكنون به كوهى پناه مى برم تا مرا از خطر آب حفظ كند.(120)اما نمى دانست كه اين سيل و توفان معمولى نيست ، بلكه عذاب و قهر الهى است كه به صورت توفان درآمده و آن مردم خيره سر را در كام خود فرومى برد و با اين وضع ، راه فرار بروى مسدود است . نوح اين مطلب را نيز به وى تذكر داده و از روى دل سوزى گفت : امروز در برابر فرمان و عذاب الهى پناه گاه و نگهبانى وجود ندارد و تنها كسانى كه (به وسيله ايمان به خدا) مورد رحمت الهى قرار گيرند، اهل نجات هستند....(121)
شايد هنوز سخن نوح به پايان نرسيده بود كه موج برخاست و مجال ادامه سخن را از كف او ربود و ميان آن دو جدايى افكند وپسر نوح را در كام خود كشيد.
نوح كه قبل از آن وعده نجات خاندان خود را از خداى سبحان دريافت كرده بود، در اين وقت روى تضرّع و نياز به درگاه پروردگار بى نياز كرد و گفت :پروردگارا! پسر من جزء خاندان من است و وعده تو حق است .(122) و تو خود وعده كردى كه من و خاندانم را نجات بخشى !
پرودگار متعال به نوح پاسخ داد:وى از خاندان تو نيست ... و چيزى را كه بدان علم ندارى از من درخواست مكن و تو را پند مى دهم كه از نادانان نباشى .(123) حضرت رضا(ع ) در تفسير اين آيه فرمود: وى پسر صلبى و نسبى نوح بود، اما چون نافرمانى خداى عزوجل را نمود(و از آيين پدر پيروى نكرد) خداوند او را از پدر جدا كرد و از زمره خاندان نوح بيرون برد.(124)
يعنى در پيش گاه پرودگار متعال ، عمل و كردار افراد ميزان نزديكى و دورى آن ها به پيغمبران بزرگوار الهى و مردمان صالح درگاه پرودگار است و ارتباط خويشاوندى با آنان در اين باره هيچ تاءثيرى ندارد و در وقت نزول عذاب به كار نمى آيد.
آرى در اين درگه سلمان فارسى (125) براثر اطاعت حق و پيروى دستورهاى رسول گرامى اسلام از زمره خاندان آن بزرگوار گشته و به افتخار السلمان منّا اهل البيت مفتخر مى گردد، ولى پسر نوح به جرم نافرمانى و پيروى نكردن دستورهاى پدرش از خاندان وى جدا مى شود