کافه تلخ

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

گفتگوهای تنهایی ، دکتر شریعتی



باز "این معنی همچنان سر در دنبال من دارد و گریبانم را رها نمی‌کند"!

از هنگامی‌که غرق در ادیان شده ام کار مانی (1) مرا در میان همه ی پیغمبران شرق و غرب تاریخ بیش از همه مرا "دچار" کرده است.
این پیغمبران دیگر همگی همانند همند، یکی بهتر و یکی کمتر، جز محمّد که پیغمبر مسلح است! و جز مانی که پیغمبر هنرمند است. این دومی برای من بسیار شورانگیز است زیرا برای آن نظریه‌ی خاص من که هنر و مذهب و عرفان، زاده ی یک سرچشمه و آن سرچشمه اضطراب و دغدغه‌ی غربت و تنهایی انسان متعالی است که بر روی خاک خود را تبعیدی می یابد و هوای وطن دارد و آنچه در این تبعیدگاه می بیند بسش ینست، همسرشتش نسیت، زیباترین "شاهد" است.
هنر نیز تجلی چنین اضطرابی است درست همچون وذهب و حال که مانی را می یابم که پیغمبر است و هنرمند، از شادی در پوست نمی گنجم که بزرگترین "دلیل" من و "شاهد" ارجمند من است. پیغمبری و کتاب آسمانیش ارژنگ! در شش فصل. فصل اوّل گل اشتباه، فصل دوم انتظار و اشک ("من انتظار در پس درهای بسته ام" از اینجاست)، فصل سوم اسارت، فصل چهارم شمع محراب (2)، فصل پنجم پنجره ای به بهشت، فصل ششم تنهای محزون.

و من همواره می‌خواندم که مانی معجزه اش هنر بوده است، برخلاف دیگر انبیاء (گرچه محمّد نیز معجزه اش قرآن است و فصاحت و بلاغت، یعنی زبان شعری و زیبای قرآن، نویسندگی، و میگوید اگر میتوانید مثل یک سوره یکوتاهش بیاورید ) اما داستان مانی معجزه اش هنر محض است، نقاشی است.


من با اینکه او را سخت می شناسم و به مذهبش و شخصیتش و معنویت شگفتش تعصب میورزم و پیوندهای پنهانی نزدیک و شگفتی را میان مانویت و اسلام کشف کرده ام (گرچه برخی از محققان نیز به این حقیقت پی برده اند و حتی شاندل و بعضی از مستشرقان معتقدند که اسلام ساخته ی مانویت است و نماز اسلام درست همان نماز مانوی هاست و پیداست که اسلام نماز و نیایش را از مانی گرفته است این درست است ولی اعتقاد خودم این است که مانی تاثیرات عمیق و تعیین کننده و بسیار مهمی در محمّد و مذهبش داشته است.) ولی دسترسی نداشتن بر آثار هنری مانی که در گوشه و کنار پیدا شده است مرا سخت رنج میداد و بسیار مشتاق بودم که هرچه بیشتر آثاری را که از ارژنگ مانده است ببینم و آنرا با قرآن مقایسه کنم و جلوه درخشان مذهب مانی را درست و عمیق بشناسم تا درست دوازده سال پس از نخستین اثری که از مانویت خواندم و با این مذهب آشنا شدم چند سوره از این کتاب هنری آسمانی را دیدم و که میداند چقدر خوشحال شدم؟ که میداند؟ فریضه ی فلسفی ام را در باب هنر و مذهب به چشم دیدم، نظریه ی پیوند اسلام و مانویت را آشکارا حس کردم.

فصل دوم که سر سوره ای از آن منتشر شده است مرا کلافه کرد!

چقدر بس دانی مخاطب همه ی خطاب های راستین و روحانی انسان لذت بخش است! چه بیچاره بوده اند همه ی شاعران ما که شعرشان تنها زیبایی لفظ و وزن دارد و چه خوشبخت است پرفسور شاندل که شعرش در قالب به اعجاز سخن وحی استو فصاحت و عذوبت سخن علی و در وزن به آهنگ نرم و خوش حرکات سونات مهتاب بتهوون و در معنی و مضمون به خوب فهمی و زیبا فهمی و ظریف فهمی دولاشاپل، مرا، روحی که از کودکی با فهمیدن بار آمده است و با زیبایی های اندیشیدن آشنا است هرگز شعری، غزلی که تنها قالب و وزن در حد اعجاز زیبایی و خوش آهنگی باشد بس نیست.
من ده سال است که فریاد میزنم، با خشم فریاد میزنم که ای انسان امروز، هنر را نجات دهید! هنر تنها ابزار تزیین نیست، تنها وسیله ی تفنن نیست ، هنر یک رسالت بزرگ و عمیق دارد، هنر را نباید به دیوار اطاق خواب یا نشیمن‌مان بیاویزیم و لذت ببریم، نه، هنر یک طوطی گویای اسرار است باید از او بیاموزیم، هنر یک کبوتر قاصر است باید پیام‌هایش را، پیام های غیبیش را بشنویم، هنر یک مسیح نجات بخش است باید چشم به راهش باشیم تا بیاید و ما را از این جهان سامسارا، از این گردونه ی خفقان آور کار ما نجات دهد، دستمان را بگیرد به نیروانا برساند.
هنر میتواند چنین کند، هنر شایسته ی چنین رسالتی است، هنر خواهر زیبای عرفان و حکمت است، هنر همسر بس دان ِ خوب فهم توانای مذهب است، هنر را از چنگ بورژوازی تاجر پول پرست، از دام تبلیغات رادیو تلویزیونی، از منجلاب سرمایه داری سودجو و نسل عیا شهوت پرست خوشگذران سطحی چشم چرا ابه رها کنید، هنر همزاد مذهب و همنژاد فلسفه است ، هنر با مذهب همدرد است، هر دو بیمار اضطراب و بیچاره یدغدغه اند، هر دو غریب این عالم اند، هر دو بیتاب فرارند، میخواهند بروند، میخواهند به بهشت خویش، به رهایی خویش، به نیروانای خویش، به وحدت وجود خویش، به ماوراء این عالم پست راکد تیره دل خاکی پرواز کنند، رهاشان کنید.

این دو با هم زاده اند، عرفان در دامن مذهب و فلسفه پرورده شده است، زاده شده است، از آن روز که این دو را از هم جدا کردند، مذهب راکد و منجمد شد و گرفتار آخوندها و امل‌ها و هنر رنجور و بیمار شد دچار بورژای پست ، مردمی پوچ و پوک که مرد ماندن اند نه مرد گریز، مرد راحت اند نه مرد درد، مردمی که هنر را جغجغه ی دست بچه ها می‌دانند ، گل پرده می‌دانند، تابلو دورنمای "دیوار" می‌پندارند، آنرا رنگی چشمگیر ئ طرحی جذاب می‌شناسند تا بر روی گل و خاک و چوب و حلبی و هر جنس تقلبی پست بکشند و آنرا بیارایند، چشمها را بفریبند، کیف کنند!! وای! اگر هنر را از دست بورژوا، از دست سرمایه دار می‌گرفتیم و به دست بودا ، بدست مسیح ، بدست سقراط میدادیم چه میشد؟ هنر چه می‌شد؟
مذهب چه می‌شد؟
زندگی رنگی و طعمی و بعدی و معنایی دیگر داشت آنچنان که امروز حتی در خیال ما نیز نمیگنجد! افسوس!

شمع... نه بر لب طاقچه، نه دروسط جمع، نور ده خلقی که آنرا نمی شناسد و تنها به همین دل خوشند که محفلشان گرم است و روشن است؛ گرم و روشن برای چه؟ برای آنکه دور هم بنشینند و بگویند و بخندند و تخمه بشکنند و بخورند و بیاشامند و عارق بزنند و خوش باشند ! نفرت بر مغزتان!

جای کلید ، دل قفل گشودن و باز کردن و رها شدن و آزادی و آزادی و آزادی ... ! مرسی.

(1): درباره ی نام مانی زبانشناسان تحقیقات بسیار کرده اند. اما من نظریه ی پرفسور شاندل را بیشتر می پسندم که آنرا منسوب به " مان" میداند؛

پسوندی که اشترام و اتصال را می رساند که روح همه ی مذاهب است. جدائی و کوشش و آرزوی اتصال ،اتصال مجدد، چه این جدائی در اتصال اولیه ی خلقت رخ داده است. Re , religion (دوباره) و Legar بمعنی پیوند است و مذهب یعنی این.


(2): هرچه فکر کردم ندانستم که شمعها چرا خاموشند؟



بله، قصدم تدوین تحقیقات و نظریاتم درباره ی اسلام آوردن ایران و آشنایی این روح آریایی کهن است، با این روح شورانگیز جوان سامی، اسلام و شناخت تشیع یعنی ایران دارای اسلام، یعنی اسلام در آغوش ایران،... و پاسخ به پورداوودها و مستشرقان مغرض یا نادان که افسوس ایران باستان را می‌خورند و ایران را پس از ورود اسلام شکسته و از پا در آمده می پندارد و در پایان نشان دادن دقیق انقلابات و تحولات عمیق و دگرگونه شدن ریشه ای این روح آریایی پس از حلول اسلام و ورود این ایمان تند و آتشین و پاک آسمانی و پر جاذبه ی شگفت انگیز که ملتی را که سه هزار و سیصد سال چهار راه حوادث جهان بوده است (از شمال با روسها و از مشرق با هند و چین و از جنوب با دریا و از مغرب با عرب و یهود و موسی وعیسی و مسیحیت و از شمال غربی با یونان و رم) و گذرگاه همه ی تندبادهای شرق و غرب و آشنای تصوف شرق(هند و چین) و فلسفه ی غرب( یونان و رم و اسکندریه) و مذاهب مسیحیت و اسرایئل و زرتشت و مزدک و مانی و بودا و لائوتزو و مهاویرا و کنفو سیوس و سقراط و ارسطو و ... همه را و همه را در خود هضم کرده است و با خود عجین کرده است و هیچ‌کدام حتی اسکندر غربی که شمشیر داشت و فلسفه و تمدن بزرگ و پر جذبه ی غربی و با این همه سلاح به جنگ او آمد او را تکان نداد و همچنان یک آریایی سالم نیرومند استوار بر جا ماند و همه در اندیشه ی عظمت و قدرت و شکوه امپراطوری جهانی خویش ... این‌چنین دگرگون کرد که به جای کورش کبیر فاتح بابل یک بودای آشفته می بینیم شکسته دل ... اما بقول حبیب اصفهانی: که این شکسته بیرزد به صد هزار درست!

اگر بتوانم این کار را پایان دهم اثری بزرگ پدید خواهم آورد ، اثری نه از آنگونه که تاریخ جمع کن ها می نویسند و نقالی حوادث و شرح و وصف مسائلی که اصلش بیهوده است چه برسد به نقل و نقدش و وصفش! اما افسوس که حالم مساعد نیست، اعصابم پریشان است و افکارم مغشوش و روحم آشفته و حافظه ام شسته وخالی و پر و معلوماتم دگرگون شده... احساس میکنم که خیلی شکسته شده ام ، محیطم ناسازگار و مجالم اندک و دشمنانم بسیار و خواننده ام گرفتار زندگی خویش و غرقه ی دنیا و اسیر دیکتاتوری فکری و اختناق تعصب و آزادی در زندان سنتهای کهن و زبان در کارم و لب دوخته و پا در زنجیر و دست بسته ی دستبند و گردن در بند و قلم شکسته! افسوس!
اسن قلم زرین و گرانبها و توانا و عزیز مرا شکسته اند، برای یک نویسنده چه مصیبتی دردناک تر از این؟
قلمی که نسیم صبای من است، این پیغمبر طلایی که " کاتب وحی " من است، عصای موسایی من است، این اژدهای زرد که ریسمانهای به سیماب آلوده ی ساحران را که چ.ن گرم میشوند به جنب جنب میآیند و چشمهای عوام کالانعام را گشاد می کنند می بلعد، این اژدهای زرد که کاخ فرعون را درهم میکوبد، که تا می اندازمش بر فرعون وجنودش حمله میبرد و سبطی عزیز اسرائیل را که در سیاهچال به کنده و زنجیرش کشیده اند نجات میدهد و او را به دست موسی میسپارد و از کشور ظلم و وحشت فرعونی به "ارض موعود" فلسطین میبرد، کشور آزادی و ایمان و راستی، سرزمینی مقدس که خداوند برای اسرائیل که شکنجه ها و اسارتهای بسیار در تاریخ دردناکش کشیده است آفریده است تا کورش ذوالقرنین ، پادشاه بزرگ ایران، با سپاه آریاییش بابل را درهم کوبد، واسرائیل را از شکنجه گاه بخت النصر رهایی دهد و به فلسطین ، ارض موعود برد، تا موسی او را از زندان فرعون نجات دهد و به ارض موعود برد... تا آزادی و استقلال اسرائیل را از کوه های آدم سوز فاشیسم ، هیتلر رهایی دهد و به فلسطین ارض موعود برد این ارض موعود کجاست؟
فلسطین، سرزمین مقدس با "دیوار ندبه " اش ، با پایتخت زیبا و خیال انگیزش! اورشلیم ، زادگاه مریم زیباترین دختران اورشلیم ، مریم همسر خدا، مادر عیسی مسیح مریم هم‌آغوش روح القدس، saint Esprit این زن اعجاز گری که خدای یگانه را به تثلیت کشاند، ... این زن اسرار آمیزی که جاذبه ای نیرومندتر از جاذبه ای که همه ی سیارات و ماهها و خورشیدهای آفرینش را به نیروی خود می‌چرخاند و جذب میکند، در درون پر از عجایب خویش پنهان دارد.
جاذبه ای که یهود خدای متکبر خشن پر جلال قدرت طلب یگانه ی پر جبروت را تئوس کرد. خدای رحیم مهربان نرم فروتن! خدایی که "پدر" شد و همسر شد و خویشاوند! پدر عیسای مسیح شد و همسر مریم شد و خویشاوند نزدیک و دوست انسان .

بگفته ی شاندل:" مریم بود که یهوه ی خشک و بلند گرا و بینیاز و مقتدر تنها را که بر عرش کبریائیش تکیه زده بود و آفرینش را دهی ویرانه وپست در زیر پای خویش می یافت و به زحمت گاه نگاهی بر آن می افکند ، از کرسی عرش به زیرش آورد و به زمینش کشاند و نرم و رام و مهربان بر روی خاکش نشاند و او را که به چشم کسی نمی آمد در چهره ی معصوم و مهربان عیسایش مجسم کرد، آری ، مگر نه عیسی خداست؟

مریم بود که خدا را به زمین فرود آورد و در چهره ی انسانش ساخت و قیصر بود که بر صلیبش بالا برد و به چهار میخش کشاند... اما باز کار مریم بود، او خدا را از آسمان به زمین فرود آورد و از زمین به آسمان دار بالا برد و اینبار خدا از فراز دار باز به آسمان تنهایی خویش صعود کرد ... اما در این نزول و صعود در ذات او دگرگونیهای بسیار پدید آمد که حکمت الهی از آن سخن میگوید و آنرا تفسیر میکند"

و مریم بود ، این نمیدانم کی؟
این چهره ی آسان و معصوم و ریبای اورشلیم که ، در درون، جهنم ها و بهشتها و قیامتها و صحراهای پهناور و کوهستان‌های مرموز بلند و دریاهای پرموج بیکران و کویرهای بی پایان پر گداز و سکوتهای سنگین و پر هول و اسرار آمیز و غوغاهای زلزله خیز و آشوبگر و جنون انگیز را در هم ریخته و پنهان کرده است ، همه را در پنجاه هزار و هزار و ششصد و پنجاه(1).



(1): این یک عدد مقدس مرموزی است که بطریق حسابهای ابجد بدست آمده است و یکی از اساسی ترین مسائل علم کلام مسیحی است(اسکولاستیک) که سراسر قرون وسطی غالبا" مدار اندیشه ی راهب مسیحی در دیر افکار و احلامش بود. نظریات بسیار در این باره هست و از آن جمله که معقولتر مینماید این است که این اعداد از شمارش سوره ها و آیات انجیل بدست آمده است.برخی نیز معتقدند که این مانند حروف مقطع قرآن رمزی بوده است میان خدا و رسولش.

3
وضع زندگیم ، تربیتم ، افکار و عقایدم، و بخصوص روحیه ام مرا از کودکی پیر کرد و چنانکه یکبار دیگر در مقاله ای نوشته ام همیشه "برادرکوچک پدرم بودم وبرادر بزرگ همسالانم .
" هیچوقت زندگی شاد پرجوش وشعف کودکی را مزه نکردم. در همه ی کلاس‌ها حال یک بزرگ‌سال را داشتم و در این آخرین کلاس جز دو تااز همه کوچکتر بودم و از همه ریش سفیدتر. کم کم نگاههای بچه های همسالم که مرا از خود جدا می‌ساختند و استثنایی می‌دانستند باور خودم هم شد و این حال ادامه یافت و گوشه گیری و تنهایی و تخیل و غم‌زدگی در مغز استخوانم نشست و دیگر برنخاست و از عواقب این "جایگاه" اینکه هر وقت کسی سوالی جدی داشت پیش من میآمد.
خوشی و تفریح و ردش و بازی و سربندی و زندگیشان با خودشان و خودهاشان بود و هر وقت هوس درد دل کردن میکردند و هوای نالیدن از روزگار و خدا و دین و سیاست و مردم و بحث از حوادث و اوضاع و دنیا و آخرت سراغ مرا میگرفتند و من کم کم باورم شده بود اصلا" برای اینم که از من سوال کنند و من جواب بدهم و همه مرا مکلف میدانستند که همه ی مشکلات را حل کنم ، جواب همه ی سوالات را بدانم، هر ایرادی که به زمین و زمان و علم و فلسفه و دین و ادب و مردم و سیاست داشتند جواب بگویم. "نمیدانم" و "بمن مربوط نیست" و "فکر اینرا نکرده ام" ... از من قابل نبود. وکیل مدافع همه ی پیغمبران شده بودم و حتی کارهای ناجور خدا را هم من باید ماست مالی میکردم و نظم و عدالت را در جهان ، که خودم سراپا در ظلم میسوزم ، ثابت کنم!!

و این بود که در نهضت هم ( نهضت مقاومت که من در آنجا مسئول بودم)باز هم همرزم و همگام و همفکر من با همین چشم ها ، با همان چشمها ، به من مینگریست، من در آغاز نهضت سیاسی نبودم، غرق کتاب و تصوف بودم و اندیشیدن عقلی و نسل بیدار همزمان من پیشروتر از من بود و تندتر و بیدارتر و زودتر ازمن آتش،نه پرتو خودآگاهی دردرونش تابیده بود و در آن حال که آنان، همه کس، استبداد و استعمار و خفقان و اسارت و تاریخ و آینده و سرشت و سرنوشت خویش را و مملکت خویش را احساس کرده بود و برآشفته بود من غرق هوای دیگری بودم ودر آسمانها سکونت داشتم اما باز هم باید آنها میپرسیدند و من پاسخ میدادم .
باز هم من مسئول بودم، باز هم من باید چاره میاندیشیدم ، همه سختی ها ، خطرها و نقشه ها و کشمکش ها و حوادث شوم و رفتار با مردم و دولت و پلیس و حتی نوشتن بحث های فکری وتجزیه و تحلیل های اجتماعی و سیاسی و باصطلاح حزبی "خوراک" برای اندیشه ها را من باید تأمین میکردم و هر پیشامد بدی تقصیر من بود و هر رنج و تلخی یی که بود به گردن من بود و من هم "طبق عادت" خیال میکردم اینجا هم باید آنها بپرسند و من جواب بدهم ، آنها بی مسئولیت بمانند و من بار سنگین چاره جویی ها و تعهد ها را به گردن ناتوان خودم گیرم.آن هم در راهی که من نیز همچون نسل تازه پای معصوم نوسفر بودم و نوسفرتر!
و هی میپرسیدند "چه باید کرد؟" (Que faire?) و من که درمانده بودم هی می‌رفتم کتاب‌های چه باید کرد لنین و چرنفسکی و داستایوسکی و ژرس و ... را می‌خواندم و می‌دیدم که نه، آن جواب‌ها هیچ‌کدام به این سوال مربوط نیست . آنها" همه" از من می‌پرسیدند چه باید کرد؟
و من باید به این سوال جواب میدادم و بعد می‌دیدم فرق من و آن‌ها این است که " آن‌ها هر وقت به من می‌رسند از من می‌پرسند چه باید کرد؟
و من هر وقت به آن‌ها می‌رسم از خودم نمی‌پرسم چه باید کرد؟!!"