کافه تلخ

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

همزادها ،موجودات غیرارگانیک - کاستاندا





روز بعد چند بار از دون خوان خواهش کردم که علت خروج عجولانه ما را از خانه خنارو توضیح دهد. او حتی از ذکر این حادثه نیز اجتناب کرد. خنارو هم کمکی نکرد. هربار که از او سوال کردم چشمکی زد و مثل احمقها پوزخندی تحویلم داد.


بعدازظهر، در حیات خلوت پشت خانه با کارآموزانش حرف می زدم که دون خوان وارد شد. به یک اشاره همه کارآموزان جوان بی درنگ آنجا را ترک کردند.


دون خوان بازویم را گرفت و در طول راهرو شروع به قدم زدن کردیم. حرفی نمی زد. مدتی در اطراف گردش کردیم، درست مثل موقعی که در میدان عمومی بودیم.


دون خوان ایستاد و رو به من کرد. چرخی به دور من زد و از فرق سر تا نوک پاهایم را برانداز کرد. می دانستم که مرا «می بیند». احساس خستگی عجیبی کردم، نوعی خواب آلودگی که تا وقتی چشمانش برمن نیفتاده بود حس نکرده بودم. بی درنگ شروع به صحبت کرد و گفت:


- دلیل اینکه من و خنارو نمی خواستیم راجع به اتفاقات شب گذشته حرفی بزنیم این بود که تو در طی مدت زمانی که در ناشناخته به سر می بردی، خیلی ترسیده بودی. خنارو تو را هل داد و در آنجا اتفاقاتی برایت رخ داد.


- چه اتفاقاتی دون خوان؟


- اتفاقاتی که اگر توضیح آن غیرممکن نباشد، دست کم فعلا مشکل است. برای ورود به ناشناخته و درک معنای آن انرژی اضافی کافی نداری. وقتی که بینندگان جدید حقایقی را درباره آگاهی تنظیم می کردند، «دیدند» که اولین دقت، تمام تابش آگاهی بشر را مصرف و حتی ذره ای از آن را رها نمی کند. حالا مشکل تو همین است. بنابراین بینندگان جدید توصیه کردند که چون سالکان مجبورند به درون ناشناخته روند، باید انرژیشان را ذخیره کنند. ولی وقتی که همه این انرژی گرفته شده باشد، پس باید ازکجا انرژی بگیرند؟ بینندگان جدید می گویند با ریشه کردن عادات غیرلازم این انرژی را به دست خواهند آورد.


سکوت کرد و منتظرسوالات من شد. پرسیدم ریشه کن کردن عادات غیرضروری چه تاثیری بر تابش آگاهی دارد.


پاسخ داد که این کار آگاهی را از درون اندیشی جدا می کند و به آن اجازه می دهد که در کمال آزادی به چیز دیگری متمرکز شود. ادامه داد:


- ناشناخته همیشه حضور دارد ولی دور از دسترس آگاهی عادی ماست. ناشناخته بخش زائد انسان عادی است. زائد است، زیرا انسان عادی برای به چنگ آوردن آن به اندازه کافی انرژی آزاد ندارد.


پس از این همه وقت که تو در طریقت سالکی صرف کرده ای، برای به چنگ آوردن ناشناخته به اندازه کافی انرژی آزاد داری، ولی انرژی کافی برای فهمیدن یا حتی به یاد آوردن آن را نداری.


توضیح داد که من در کنار صخره صاف، به طرزعمیقی وارد ناشناخته شدم. ولی تسلیم طبیعت افراطی خود گشتم و ترسیدم و این بدترین چیزی است که امکان دارد برای کسی پیش آید. بنابراین مثل جنی که از بسم الله می ترسد بسرعت از سوی چپ خودم خارج شدم و بدبختانه لشگری از چیزهای عجیب و غریب با خودم آوردم.


به دون خوان گفتم که حاشیه می رود و باید به من بگوید منظورش از یک لشگر چیزهای عجیب و غریب چیست.


بازویم را گرفت و دوباره در طول راهرو قدم زدیم. گفت:


- ضمن توضیح آگاهی همه چیز و یا کم و بیش همه چیز را خواهم گفت. فعلا کمی درباره بینندگان کهن حرف بزنیم. همان طور که قبلا گفتم خنارو خیلی به آنها شباهت دارد.


سپس مرا به اتاق بزرگ برد، نشستیم و توضیحاتش را از سر گرفت:


- بینندگان جدید از معرفتی که بینندگان کهن طی سالیان اندوخته بودند، بشدت وحشت داشتند. و این مسئله بخوبی قابل فهم است. بینندگان جدید می دانستند که این معرفت تنها به نابودی کامل منتهی می شود. با وجود این شیفته آن بودند، بخصوص شیفته اعمال آن.


- چگونه با این اعمال آشنا می شوند؟


- این اعمال، میراث تولتکهای کهن هستند. بینندگان جدید در طول زندگی خویش آن را فرامی گیرند. بندرت از آن استفاده می کنند، ولی این اعمال قسمتی از معرفت آنان است.


- چه نوع اعمالی است، دون خوان؟


- اینها رموز، اوراد و روشهای دور و دراز و بسیار مبهمی است که به استفاده از نیروی اسرارآمیزی مربوط می شود. این نیرو دست کم برای تولتکهای کهن اسرارآمیز بود، زیرا آن را پنهان می کردند و وحشتناکتر از آنچه که واقعا بود جلوه می دادند.


- این نیروی اسرارآمیز چیست؟


- نیرویی است که در همه چیزها وجود دارد. بینندگان کهن هرگز سعی نکردند از راز نیرویی که باعث شد آنها اعمال محرمانه خود را ابداع کنند پرده بردارند. تنها آن را به عنوان نیرویی مقدس پذیرفتند. ولی بینندگان جدید با بررسی دقیقتر آن را «اراده» نامیدند، اراده فیوضات عقاب یا «قصد».


دون خوان به توضیحاتش ادامه داد و گفت که تولتکهای کهن معرفت نهانی خود را به پنج مجموعه تقسیم کردند که هر یک دو مقوله داشت: زمین ومناطق تاریک، آتش و آب، بالا و پایین، هیاهو و سکوت، جنبش و سکون. فکر می کردند که باید هزاران فن مختلف وجود داشته باشد که با گذشت زمان پیچیده تر شده است. ادامه داد:


- معرفت نهانی زمین شامل هرآنچه که در روی زمین است می شود. مجموعه ویژه ای از حرکات، کلمات، مرهمها و زهرها که در مورد انسانها، حیوانها، حشره ها، درختها، بوته های کوچک، صخره ها و خاک به کار می رفت.


اینها فنونی بودند که از بینندگان کهن موجودات وحشتناکی ساخته و آنها از این معرفت نهانی زمین برای آراستن یا نابودی هرچه که روی زمین بود استفاده کردند.


نقطه مقابل زمین را به عنوان قلمروهای تاریک می شناختند. در این زمینه خطرناکترین اعمال را اجرا می کردند. آن را در مورد موجوداتی به کار می بردند که زندگانی ارگانیک نداشتند. منظور موجودات زنده ای است که در روی زمین هستند و مثل سایر موجودات ارگانیک زندگی می کنند.


بی هیچ شک و تردیدی یکی از با ارزشترین دستاوردهای بینندگان کهن، به ویژه برای استفاده خودشان، این کشف بود که زندگانی ارگانیک تنها شکل زندگی در روی زمین نیست.


درست نفهمیدم چه می گوید. منتظر شدم که حرفهایش را روشن کند. ادامه داد:


- موجودات ارگانیک تنها مخلوقاتی نیستند که حیات دارند.


دوباره ساکت شد، گویی می خواست فرصتی دهد تا درباره حرفهایش فکر کنم.


با بحث دور و درازی درباره معنای حیات و موجودات زنده اعتراض کردم. درباره تولید مثل، سوخت و ساز بدن، رشد، یعنی روندی که موجودات جاندار را از چیزهای بی جان متمایز می سازد حرف زدم. گفت:


- تو بر اساس دنیای ارگانیک استدلال می کنی ولی این مثالی بیش نیست. استدلال تو نباید تنها بنا بر یک مقوله باشد.


- ولی چگونه می تواند طور دیگری باشد؟


- از نظر بینندگان زنده بودن یعنی آگاه بودن. برای انسان عادی آگاه بودن یعنی زنده بودن، تفاوت همین جاست. برای آنها آگاه بودن یعنی فیوضاتی که سبب آگاهی می شوند در درون ظرفی محبوس باشند.


موجودات زنده ارگانیک پیله ای دارند که فیوضات را در میان می گیرد، ولی هستند موجودات دیگری که از نظربیننده ظرف آنها به پیله نمی ماند. با وجود این آنها نیز در درون خود فیوضات آگاهی دارند و بجز تولید مثل و سوخت و ساز خصوصیات دیگر زندگی را دارا هستند.


- مثلا چه خصوصیتی، دون خوان؟


- مثل وابستگی احساسی، حزن و اندوه، شادی و خشم و غیره. بهترین اینها را فراموش کردم: عشق، نوعی عشق که حتی از فکر بشر هم نمی گذرد.


با اشتیاق پرسیدم:


- جدی می گویی، دون خوان؟


با حالتی خشک و بی روح پاسخ داد:


- خیلی جدی.


و زد زیر خنده. بعد ادامه داد:


- اگر ما آنچه را که بینندگان «می بینند» به عنوان راهگشا بپذیریم، زندگی براستی فوق العاده است.


- اگر این موجودات زنده هستند، چرا خود را به انسانها نمی شناسانند؟


- مرتب این کار را می کنند و نه فقط با بینندگان، بلکه با انسانهای عادی. مشکل اینجاست که اولین دقت تمام نیروی موجود را به مصرف رسانده است. تهیه فهرست نه تنها تمام این انرژی را مصرف می کند، بلکه پوسته را نیز سخت و نرمش ناپذیر می سازد. تحت چنین شرایطی برقراری ارتباط متقابل ناممکن می شود.


مرا به یاد دفعاتی انداخت که در طول دوره کارآموزیم با او به چنین موجودات غیرارگانیک نظری مستقیم انداخته بودم. پاسخ دادم که تقریبا برای هر یک از این موارد توضیحی قانع کننده یافته ام. حتی فرضیه ای ساخته ام که بنابرآن مصرف گیاهان توهم زا در ضمن آموزش، کارآموز را مجبور می کند تا با تعبیری ابتدایی ازدنیا موافق باشد.


گفتم که من به طور رسمی آن را یک تعبیر ابتدایی نمی نامم، ولی از لحاظ مردم شناسی آن را به عنوان جهان بینی درخور جوامع ابتدایی می دانم.


دون خوان آنقدر خندید که از نفس افتاد. بعد گفت:


- واقعا نمی دانم که تو چه موقع بدتری، درحالت آگاهی عادی یا در ابرآگاهی. در حالت عادی سوءظن نداری ولی به طورخسته کننده ای منطقی هستی. فکر می کنم تو را وقتی که عمیقا در سوی چپ هستی بیشتر دوست دارم، با وجودی که به طور وحشتناکی از هرچیزی می ترسی، مثلا مثل دیروز.


قبل از آنکه فرصت حرف زدن داشته باشم گفت که هم اکنون می خواهد آنچه را که بینندگان کهن انجام داده اند با اعمال بینندگان جدید مقایسه کند و قصد دارد به کمک آن از مشکلاتی که قرار است با آن مواجه شوم، بینش کلی تری به من بدهد.


سپس به توضیحاتش درباره اعمال بینندگان کهن ادامه داد و گفت که یکی دیگر از دستاوردهای بزرگ آنان با مقوله دیگر معرفت نهانی ارتباط داشت، آتش و آب. آنها کشف کردند که شعله ها خصوصیات کاملا ویژه ای دارند و درست مثل آب می توانند بشر را جسما حمل کنند.


دون خوان آن را کشفی درخشان می نامید. خاطرنشان کردم که قوانین بنیادی فیزیک خلاف این مطلب را ثابت می کند. خواهش کرد که قبل از نتیجه گیری صبر کنم تا توضیحاتش تمام شود. معتقد بود که من باید منطق افراطی خود را مهار کنم، زیرا دائما برحالت ابرآگاهیم تاثیر می گذارد و مورد من به آدمی که نسبت به هر تاثیر بیرونی واکنش نشان می دهد، شباهت ندارد و بیشتر به آدمی می مانم که خود را به دست تمایلات سپرده است.


به توضیحاتش ادامه داد و گفت که تولتکهای کهن، گرچه ظاهرا «می دیدند» ولی نمی فهمیدند که چه «می بینند». آنها فقط از کشفیات خود استفاده می کردند و به خود زحمت نمی دادند که آن را به چشم انداز وسیعتری ارتباط دهند. در مورد مقوله آب و آتش، آنها آتش را به گرما و شعله تقسیم می کردند و آب را به رطوبت و مایع. گرما و رطوبت را به هم ربط می دادند و خصوصیات ناچیز می نامیدند. شعله و مایع را برتر و خصوصیات جادویی می دانستند و از آن به عنوان وسیله حمل و نقل جسم به قلمرو زندگی غیرارگانیک استفاده می کردند. بینندگان کهن درمیان شناختشان از این نوع زندگی و اعمالشان درباره آتش و آب گیر افتادند و در لجنزاری فرو رفتند که راه خروجی از آن نداشتند.


دون خوان به من اطمینان داد که بینندگان جدید کاملا موافق بودند که کشف موجودات زنده غیرارگانیک براستی کشفی خارق العاده است، ولی نه به طریقی که بینندگان کهن آن را باور داشتند. وقتی که بینندگان کهن خود را در ارتباط مستقیم با نوع دیگری از حیات یافتند، آنچنان احساس آسیب ناپذیری کاذبی به آنها دست داد که زوال آنان را تسریع کرد.


از او خواستم که فنون آب و آتش را به تفصیل برایم توضیح دهد. گفت که بیهودگی معرفت بینندگان کهن به اندازه پیچیدگی آن است و او تنها کلیات آن را بازگو می کند.


بعد او کلیات اعمالی را که به بالا و پایین مربوط می شد شرح داد. بالا به معرفتی نهانی درباره باد، باران، سطوح نور، ابر، رعد، روشنی روز و خورشید مربوط می شد. معرفت پایین به مه، آب چشمه های زیرزمینی، باتلاق، آذرخش، زمین لرزه، شب، مهتاب و ماه ارتباط داشت.


هیاهو و سکوت مقوله ای از معرفت نهانی بود که به استفاده از صدا و سکوت مربوط می شد. حرکت و سکون اعمالی در ارتباط با جنبه های اسرارآمیز جنبش و سکون بود.


از او خواهش کردم برای هر یک از مواردی که ذکر کرده بود مثالی بزند. پاسخ داد که در طی سالیان صدها مثال زده است. پافشاری کردم که تا به حال برای تمام اعمال او توضیحی منطقی یافته ام.


پاسخی نداد. گویی از سوالات متعددم خشمگین شده بود و یا اینکه به طور جدی دنبال مثال خوبی می گشت. بعد از لحظه ای لبخندی زد و گفت که مثال مناسبی در نظر دارد:


- فنی که درذهنم دارم باید در قسمت کم عمق جویباری اجرا شود. در نزدیکی خانه خنارو جویباری هست.


- باید چه کنم؟


- باید یک آئینه متوسط تهیه کنی.


این درخواست او مرا تعجب زده کرد. خاطرنشان ساختم که تولتکهای کهن آئینه را نمی شناختند. با لبخندی پاسخ داد:


- درست است. این را حامی من به این فن افزوده است. تنها چیزی که بینندگان کهن به آن نیاز داشتند سطح منعکس کننده ای بود.


توضیح داد که برای اجرای این فن باید صفحه براقی را در آب نهر کم عمقی فروبرد. برای این کار می توان از هر شیء مسطحی که قابلیت انعکاس تصاویر را داشته باشد استفاده کرد. گفت:


- می خواهم که تو برای آئینه متوسطی قاب محکم فلزی بسازی. باید ضد آب باشد. پس باید آن را قیراندود کنی. خودت و با دستهای خودت آن را بسازی. وقتی که آماده شد، به اینجا بیاور و ما کارمان را شروع خواهیم کرد.


- چه اتفاقی خواهد افتاد، دون خوان؟


- نگران نباش. خودت خواستی که درباره فنون تولتکهای کهن نمونه ای ارائه دهم. من هم همین را از حامیم خواستم. فکر می کنم هر کسی در زمان معینی همین را می خواهد. حامیم گفت که او هم همین کار را کرده بود. حامی او، ناوال الیاس برایش مثالی زده بود. حامیم آن را به من منتقل کرد و حالا می خواهم آن مثال را برای تو بزنم.


زمانی که حامیم این نمونه را ارائه داد، نمی دانستم چگونه این کار را می کند و حالا می دانم. روزی تو هم با این فن آشنا خواهی شد. آن روز می فهمی که پشت همه اینها چه چیزی پنهان است.


فکر کردم دون خوان می خواهد به خانه ام در لوس آنجلس بازگردم و قاب آئینه را در آنجا بسازم. گفتم که اگر در حالت ابرآگاهی نباشم امکان ندارد که این وظیفه به یادم بماند. پاسخ داد:


- دو جای کارت می لنگد. یکی اینکه هیچ راهی نداری که در حالت ابرآگاهی بمانی، زیرا تو قادر به کاری نخواهی بود، مگر آنکه مثل حالا من یا خنارو یا یکی از سالکان گروه ناوال در تمام لحظات روز مراقب تو باشیم. دیگر آنکه مکزیک که کره ماه نیست، پر از مغازه های ابزارفروشی است. می توانیم به اُآخاکا برویم و هرچه لازم داری بخریم.






***










روز بعد به شهر رفتیم و من همه قطعات قاب را خریدم. با کمترین هزینه در یک مغازه مکانیکی قاب را سر هم کردم. دون خوان گفت که آن را در صندوق اتومبیل بگذارم، حتی نگاهی به آن نینداخت.


تنگ غروب بسوی خانه خنارو به راه افتادیم و سحرگاه به آنجا رسیدیم. به دنبال خنارو گشتم. خانه خالی به نظر می رسید. از دون خوان پرسیدم:


- چرا خنارو این خانه را نگاه داشته است. مگر او با تو زندگی نمی کند؟


دون خوان پاسخی نداد. نگاه عجیبی به من انداخت و رفت که فانوس را روشن کند. در اتاق و در تاریکی محض تنها ماندم. رانندگی طولانی در جاده های پرپیچ و خم کوهستانی مرا خیلی خسته کرده بود. خواستم دراز بکشم ولی در تاریکی نتوانستم ببینم که خنارو زیراندازها را کجا گذاشته است. روی کپه ای از آنها سکندری خوردم. آنگاه فهمیدم که چرا خنارو خانه را نگاه می دارد. او از کارآموزان مرد، پابلیتو، نستور و بنینیو مراقبت می کرد و وقتی آنها در حالت آگاهی عادی خود بودند، در آنجا زندگی می کردند.


احساس خوشی کردم. دیگر خسته نبودم. دون خوان با فانوس به درون آمد. برداشت خود را با او در میان گذاشتم. گفت که مسئله مهمی نیست و مدت زیادی به یادم نخواهد ماند.


خواست آئینه را به او نشان دهم. ظاهرا خوشش آمد و به سبکی و در عین حال استحکام آن اشاره کرد. متوجه شد که چارچوب قاب را از آلومینیوم درست کرده و با پیچ به هم بسته ام و یک ورقه فلزی را پشت آئینه ای به ابعاد چهل و پنج در سی وشش سانتیمتر کارگذاشته ام. گفت:


- من برای آئینه ام یک قاب چوبی ساختم. این بهتر از قاب آئینه من است. قاب من خیلی سنگین و در عین حال شکننده بود.


بعد از آنکه آئینه را با دقت امتحان کرد ادامه داد:


- حالا برایت می گویم که قرار است چه کنیم. یا بهتر است بگویم که برای اجرای چه کاری باید سعی کنیم. به اتفاق این آئینه را در سطح نهرآب نزدیک خانه نگه می داریم. این نهر به اندازه کافی پهن و کم عمق است که هدف ما را برآورده کند.


هدف این است که جریان آب، فشاری بر ما وارد کند و ما را با خود ببرد.


قبل از آنکه بتوانم اظهار نظر یا سوالی کنم به یادم آورد که در گذشته من یکبار از آب نهر مشابهی استفاده کرده و در زمینه ادراک، کار خارق العاده ای انجام داده بودم. او به اثرات بعدی مصرف گیاهان توهم زا اشاره کرد که بارها ضمن غوطه خوردن در گودالهای آب پشت خانه اش در شمال مکزیک تجربه کرده بودم. گفت:


- سوالهایت را نگه دار برای بعد از آنکه تشریح کردم بینندگان درباره آگاهی چه می دانستند. آنگاه هر کاری را که ما انجام دهیم از زاویه دیگری درک خواهی کرد. ولی فعلا بگذار به کارمان بپردازیم.


به سوی نهری در آن حوالی به راه افتادیم و او محل صافی را که تخته سنگها از آب بیرون آمده بودند انتخاب کرد. گفت که در آن محل، عمق آب برای منظور ما کافی است. با نگرانی شدید پرسیدم:


- انتظار داری چه اتفاقی بیفتد؟


- نمی دانم، تنها چیزی که می دانم این است که باید سعی کنیم. آئینه را با احتیاط و خیلی محکم می گیریم، و بآرامی روی سطح آب می گذاریم و بعد آن را در آب فرو می بریم. سپس در ته آب نگه می داریم. من امتحان کرده ام، ته آب به اندازه کافی گل و لای دارد که انگشتهایمان را زیر آئینه فرو کنیم و آن را محکم نگاه داریم.


از من خواست که روی تخته سنگ صافی در وسط نهر که از سطح آب بیرون زده بود چمباتمه بزنم و با هردو دست فقط گوشه های یک طرف قاب را بگیرم. او نیز مقابلم چمباتمه زد و درست مثل من گوشه های طرف دیگر قاب را نگاه داشت. آئینه را در آب فرو بردیم و در حالی که دستهایمان تا آرنج در آب بود، آن را محکم نگاه داشتیم.


فرمان داد که خود را از هرگونه فکری تهی کنم و به آئینه خیره شوم. چند بار تکرار کرد که ترفند این کار در فکر نکردن است. با دقت به آئینه نگریستم. جریان آب کم کم چهره دون خوان و مرا منعکس کرد. پس از آنکه چند دقیقه به طور مداوم به آئینه خیره شدم، به نظرم رسید که بتدریج چهره من و او واضح تر شد و آئینه نیز بزرگتر گشت تا اندازه اش تقریبا به یک متر مربع رسید. گویی جریان آب متوقف شد و آئینه چنان شفاف به نظر رسید که انگار روی آب بود. حتی عجیب تر از آن، شفافیت تصویر ما بود. گویی چهره ام بزرگتر شده بود. نه اندازه اش، بلکه وضوحش. حتی توانستم منافذ پوست پیشانیم را ببینم.


دون خوان بآرامی زمزمه کرد که به چشمان خود یا او خیره نشوم، بلکه نگاهم را بدون آنکه به بخشی از تصویرمان متمرکز کنم در حوالی آن گردش دهم. با نجوای پرقدرتی پی درپی فرمان می داد و می گفت:


- بدون خیره شدن خیره شو!


بدون آنکه دست از تعمق درباره این تضاد آشکاربردارم، همین کار را کردم. در همین لحظه آئینه چیزی را در درونم غافلگیر کرد و یکباره این تضاد برطرف شد. فکر کردم امکان دارد که بدون خیره شدن خیره شد و در لحظه ای که این فکر شکل گرفت، سر دیگری در کنار سر من و دون خوان ظاهر شد. آن سر در سمت چپ تصویر من و قسمت پایین آئینه بود.


تمام بدنم لرزید. دون خوان نجواکنان گفت آرام باشم و ترس و تعجب نشان ندهم. دوباره فرمان داد بدون خیره شدن به تازه وارد خیره شوم. بیش ازحد تلاش کردم که فریاد نکشم و آئینه را رها نکنم. از فرق سر تا نوک پا می لرزیدم. دوباره دون خوان به نجوا گفت که مقاومت کنم. پی در پی با شانه اش به من زد.


کم کم بر ترسم غلبه کردم. به سر سوم خیره شدم و بتدریج متوجه شدم که سر یک انسان یا حیوان نیست. در واقع اصلا سر نبود. شکلی بود که جنبش درونی نداشت. به محض اینکه این فکر از مغزم گذشت، بی درنگ متوجه شدم که من خودم فکر نمی کنم. این شناخت نیز به صورت فکر نبود. لحظه ای به طور وحشتناکی مضطرب شدم و بعد چیزی درک ناپذیر بر من آشکار شد. این افکار، صدایی در گوشم بود! به انگلیسی فریاد زدم:


- من «می بینم»!


ولی هیچ صدایی از من برنخاست. آن صدا در گوشم به اسپانیولی گفت:


- بله، تو «می بینی».


حس کردم نیرویی قویتر از من، مرا در خود گرفته است. نه دردی داشتم و نه ترسی. چیزی حس نمی کردم. بی هیچ شک و تردیدی می دانستم – آن صدا به من این طور می گفت. – که تحت هیچ خواست و کوششی نمی توانم خود را از چنگ این نیرو خلاص کنم. می دانستم که در حال مرگم. بی اراده سرم را بلند کردم تا به دون خوان بنگرم و در لحظه ای که نگاهمان با هم تلاقی کرد، نیرو مرا رها کرد. آزاد شدم. دون خوان به من لبخند می زد، گویی دقیقا می دانست که چه بر من گذشته است.


متوجه شدم که ایستاده ام. دون خوان آئینه را کج نگاه داشته بود تا قطره های آب بریزد.


در سکوت به خانه بازگشتیم.


***










دون خوان گفت:
- تولتکهای کهن شیفته کشف خود شده بودند.
- می فهمم چرا.
- من هم همین طور.
نیرویی که مرا در خود گرفته بود چنان پرقدرت بود که تا ساعتها پس از آن توان حرف زدن و فکر کردن نداشتم. مرا در بی ارادگی کامل نگه داشته بود. بتدریج به خود می آمدم. دون خوان ادامه داد:
- بدون هیچ دخالت آگاهانه از جانب ما، این فن تولتکهای کهن برای تو دو مرحله دارد. در مرحله اول فقط با آنچه که رخ می دهد، آشنا می شوی و در مرحله دوم تلاش می کنیم آنچه را که تولتکهای کهن می کردند به پایان رسانیم.


- واقعا چه اتفاقی آنجا افتاد، دون خوان؟


- دو روایت وجود دارد. من ابتدا روایت بینندگان کهن را برایت بازگو می کنم. آنها فکر می کردند که سطح بازتابنده یک شیء درخشان در زیر آب، بر اقتدار آب می افزاید. تنها کاری که می کردند این بود که به آب خیره می شدند و از سطح بازتابنده ای برای تسریع این مرحله استفاده می کردند. یقین داشتند که چشمان ما راهگشای ورود به ناشناخته است. با خیره شدن به آب به چشمانشان اجازه می دادند که راه را بگشاید.


دون خوان گفت که بینندگان کهن ملاحظه کردند که رطوبت آب، تنها مرطوب یا خیس می کند ولی سیلان آب حرکت دارد. عقیده داشتند که سیلان آب به جستجوی سطوح دیگری است که در زیر ما قرار دارد. یقین داشتند که آب را فقط برای حیات در اختیار ما نگذاشته اند، آب به عنوان یک وسیله ارتباط است و جاده ای که به دیگر سطوح تحتانی منتهی می شود. پرسیدم:
- طبقات تحتانی زیادی وجود دارند؟
- بینندگان کهن هفت طبقه را برشمرده اند.
- با این طبقات آشنایی داری؟


- من بیننده دوران جدیدم و در نتیجه دیدگاه دیگری دارم. فقط به تو نشان می دهم که بینندگان کهن چه می کردند و می گویم که چه عقیده ای داشتند.


تاکید کرد که اگر او دیدگاه دیگری دارد به این معنی نیست که اعمال بینندگان کهن بی اعتبار است. تفسیر آنها نادرست بوده است ولی حقایق برای آنها ارزش عملی داشته اند. از نقطه نظر فنون مربوط به آب به آنها ثابت شده است که برای بشر امکان دارد که جسما توسط سیلان آب به هرجایی بین سطح زمین و یا هفت طبقه زیر آن برده شود و یا در همین طبقه در دو جهت مسیر یک رودخانه. از این رو آنها از آبهای روان برای جابجایی در سطح زمین و یا از آب دریاچه های عمیق و گودالهای آب برای رفتن به اعماق استفاده می کردند. ادامه داد:


- فنی را به تو نشان خواهم داد که آنها برای رسیدن به دو چیز از آن استفاده می کردند. از یک سو از سیلان برای رسیدن به اولین طبقه زیرین استفاده می کردند و از دیگرسو برای رویارویی با موجودی از آن طبقه. شکل سر مانند درون آئینه یکی از همان موجودات بود که آمد تا نگاهی به ما اندازد.


فریاد کشیدم:


- پس آنها واقعا وجود دارند!
- معلوم است.
گفت بینندگان کهن در اثر پافشاری بی مورد بر روشهایشان صدمه خوردند ولی در عین حال چیزهای با ارزشی یافتند. آنها کشف کردند که بهترین شیوه دیدن این موجودات از میان آب است. حجم آب اهمیتی ندارد. یک اقیانوس یا یک حوض می تواند همان هدف را برآورده کند. او جویباری را انتخاب کرده بود، زیرا از خیس شدن نفرت داشت. می توانستیم این نتایج را در یک دریاچه یا رودخانه بزرگ به دست آوریم. ادامه داد:


- وقتی که بشر حیات دیگری را فرا می خواند، آن حیات دیگر می آید تا بفهمد که چه خبر است. این فن تولتک مثل ضربه ای بر در خانه آنهاست. بینندگان کهن می گفتند که سطح براق در ته آب مثل طعمه و پنجره به کار می آید. بنابراین بشر و آن موجودات از میان آن پنجره با یکدیگر روبرو می شوند.


- آیا برای من هم همین اتفاق افتاد؟


- اگر بینندگان کهن بودند می گفتند که اقتدار آب، اقتدار اولین طبقه و علاوه بر آن تاثیر نیروی جاذبه این موجودات در میان آن پنجره تو را کشیدند.


- ولی من صدایی در گوشم شنیدم که می گفت در حال مرگ هستم.
- صدا حق داشت. تو در حال مرگ بودی و اکر من آنجا نبودم مرده بودی. این خطر به کار بردن فنون تولتک است. آنها فوق العاده موثرند ولی اکثر اوقات مهلک اند.
گفتم که از اعتراف به ترس خود شرم داشته ام و روز قبل، «دیدن» آن شکل در آئینه و احساس احاطه شدن توسط نیرویی در اطرافم بیش از توانم بوده است. گفت:
- نمی خواهم تو را بترسانم ولی هنوز برایت اتفاقی نیفتاده است. اگر قرار باشد آنچه که برای من روی داده است، الگوی آن چیزی باشد که برایت روی خواهد داد، پس بهتر است خودت را برای بزرگترین ضربه زندگیت آماده کنی. اگر حالا از ترس به خودت بلرزی بهتر از آن است که فردا از ترس بمیری.


ترسم چنان شدید بود که نتوانستم سوالی را که به ذهنم خطور کرده بود بر زبان آورم. به سختی آب دهانم را فرومی دادم. دون خوان آنقدر خندید تا به سرفه افتاد. چهره اش ارغوانی شده بود. وقتی که دوباره توانستم حرف بزنم، هریک از سوالاتم باعث خنده سرفه آور او می شد. سرانجام گفت:


- نمی توانی بفهمی که چقدر همه اینها برایم خنده آور است. به تو نمی خندم. اوضاع خنده دار است. حامی من وادارم می کرد که همین حرکات را بکنم و با دیدن تو اجبارا به یاد خود می افتم.


گفتم که حالم به هم می خورد. پاسخ داد که اشکالی ندارد. طبیعی است که بترسم و مهار کردن ترس، نادرست و بی معنی است. بینندگان کهن وقتی که باید از شدت ترس عقلشان را از دست می دادند با از بین بردن آن خود را گیر انداختند. از آنجا که نمی خواستند دست از پیگیری خود بردارند و یا مفاهیم تسلی بخششان را رها کنند، ترس خود را مهار کردند. پرسیدم:


- با آئینه چه کار دیگری خواهیم کرد؟


- از این آئینه برای ملاقات رویارو بین تو و آن موجودی که دیروز فقط به آن نگاهی انداختی استفاده خواهد شد.


- در ملاقات رویارو چه اتفاقی می افتد؟


- این اتفاق می افتد: نوعی از حیات یعنی نوع انسانی آن با نوع دیگری از حیات ملاقات می کند. بینندگان کهن می گفتند که این نوع حیات موجودی از اولین طبقه سیلان آب است.


توضیح داد که بینندگان کهن تصور می کردند هفت طبقه زیرین ما، طبقات سیلان آب هستند. برای آنان یک چشمه از اهمیتی بسیار برخوردار بود، زیرا فکر می کردند که در چنین مواردی سیلان آب معکوس می شود و راهی از اعماق به سطح باز می کند. این مسئله برای آنان به این معنی بود که موجوداتی از طبقات دیگر، اشکال دیگری ازحیات به سطح ما می آیند تا به دقت ما را بنگرند و مشاهده کنند. ادامه داد:


- بینندگان کهن از این نظر اشتباه نمی کردند. درست به هدف نشانه رفته بودند. موجوداتی که بینندگان کهن همزاد می نامند در اطراف گودالهای آب ظاهر می شوند.


- موجود درون آئینه هم یک همزاد بود؟


- البته، ولی نه همزادی که قابل استفاده باشد. سنت همزادهایی که در گذشته با آنها آشنا شده ای مربوط به بینندگان کهن است. آنها به کمک همزادها کارهای عجیبی می کردند ولی در مقابل دشمن واقعی آنان، یعنی همنوعان خود این اعمال به کار نمی آمد.


- این همزادها باید موجودات خیلی خطرناکی باشند.


- آنها هم به اندازه انسانها خطرناکند، نه بیشتر و نه کمتر.


- می توانند ما را بکشند؟


- مستقیما نه. ولی یقینا می توانند ما را تا سر حد مرگ بترسانند. می توانند از حد و مرز خودشان بگذرند یا فقط تا کنار پنجره بیایند. همان طور که احتمالا خودت هم متوجه شده ای تولتکهای کهن نیز به هیچ وجه کنار پنجره نمی ماندند. راههای عجیبی می یافتند که از آن بگذرند.






***






دومین مرحله هم خیلی شبیه به اولین مرحله بود، با این تفاوت که برای آرام و متوقف کردن آشفتگی درونیم می بایست دو برابر مرحله اول وقت صرف می کردم. با انجام این کار، بلافاصله بازتاب چهره من و دون خوان واضح شد. حدود یک ساعت به بازتاب چهره او و خود نگاه می کردم. هر لحظه منتظر بودم که همزاد ظاهر شود ولی اتفاقی نیفتاد. گردنم درد گرفت. پشتم مثل چوب سفت و پایم نیز کرخ شده بود. می خواستم روی تخته سنگ زانو بزنم تا درد پشتم تخفیف یابد. دون خوان نجواکنان گفت وقتی که همزاد شکل خود را نشان دهد ناراحتی من از بین خواهد رفت.


کاملا حق با او بود. هول و هراس دیدن شکل گردی که در گوشه آئینه ظاهر شد همه ناراحتیم را از بین برد. به نجوا گفتم:
- حال چه باید کرد؟
- راحت باش و نگاهت را به هیچ چیز حتی برای لحظه ای متمرکز نکن. مراقب تمام چیزهایی که در آئینه ظاهر می شوند باش. بدون خیره شدن خیره شو.


اطاعت کردم و نگاهم را در تمام زوایای آئینه گرداندم. گوشهایم به طور خاصی وزوز می کرد. دون خوان نجواکنان گفت که اگر حس کردم نیرویی غیرعادی مرا احاطه کرده است، باید چشمم را در جهت حرکت عقربه های ساعت بگردانم. تاکید کرد که تحت هیچ شرایطی نباید سرم را بلند کنم و به او بنگرم.


پس از لحظه ای متوجه شدم که آئینه به غیر از چهره ما و آن شکل گرد چیز دیگری را نیز منعکس می کند. سطح آن تیره شد، نقاط نورانی به رنگ بنفش تند پدیدار شدند. بزرگتر شدند. همچنین نقاط شبق گونه ای نیز ظاهر گشتند. بعد همه آنها به تصویری بدل شد که شبیه عکس آسمانی ابری در شبی مهتابی بود. ناگهان تمام صحنه درست مثل یک فیلم واضح شد. تصویر جدید سه بعدی بود و عمق حیرت آوری داشت.


می دانستم که مقاومت در مقابل جذابیت فوق العاده این منظره ممکن نیست. این منظره شروع به کشیدن من به درون خود کرد.


دون خوان با تحکم زمزمه کرد که باید چشمانم را بگردانم و خود را نجات دهم. این حرکت بلافاصله مرا تسکین داد. دوباره تصاویر خودمان و همزاد را تشخیص دادم. بعد همزاد ناپدید و دوباره در گوشه دیگر آئینه ظاهر شد.


دون خوان فرمان داد که با تمام قدرت آئینه را محکم نگاه دارم. هشدار داد که آرام باشم و از حرکات ناگهانی خودداری کنم. نجواکنان گفتم:


- حالا چه خواهد شد؟


- همزاد سعی خواهد کرد بیرون بیاید.


هنوز حرفش تمام نشده بود که کشش نیرومندی حس کردم. چیزی بازویم را تکان داد. کشش از زیر آئینه می آمد، مثل نیرویی مکنده بود که فشار یکسانی به تمام قاب وارد می کرد. دون خوان فرمان داد:


- آئینه را محکم نگاه دار ولی مواظب باش نشکند. با نیروی کشش مبارزه کن! نگذار همزاد آئینه را بیش از این پایین تر ببرد.


نیرویی که ما را به پایین می کشید خیلی زیاد بود. حس کردم که انگشتهایم در حال شکستن هستند یا در اثر فشار به سنگهای ته نهر خرد می شوند. من و دون خوان، هر دو تعادلمان را از دست دادیم و مجبور شدیم از روی تخته سنگ به درون آب رویم. آب عمق کمی داشت ولی نیروی کوبنده همزاد در اطراف آئینه چنان ترس آور بود که گویی در رودخانه پهناوری بودیم. آب در اطراف پاهای ما چرخش دیوانه واری داشت ولی تصاویر سطح آئینه آرام بود. دون خوان فریاد کشید:


- مراقب باش، دارد می آید.


کشش به فشاری از زیر بدل شد. چیزی به لبه آئینه چنگ انداخته بود ولی نه به قاب بیرونی که ما محکم گرفته بودیم، بلکه به درون آئینه. گویی سطح آئینه براستی پنجره بازی بود و چیزی یا کسی از میان آن بالا می آمد.


من و دون خوان با ناامیدی تلاش می کردیم که وقتی آئینه به بالا فشرده یا کشیده می شود، آن را به پایین فشار دهیم. به حالت خمیده، بآرامی از مکان اصلی در جهت آب راه افتادیم. آب عمیق ترمی شد و ته نهر پوشیده از سنگریزه های لغزنده بود. دون خوان با صدایی خشن گفت:


- بیا آئینه را از داخل آب بیرون آوریم و تکان دهیم تا از شر آنچه که درون آن است خلاص شویم.


ضربات پرسروصدا بی وقفه ادامه داشت. گویی با دستهایمان ماهی بزرگی را گرفته بودیم و حیوان به طور وحشیانه ای درون آب تقلا می کرد.


به فکرم رسید که این آئینه فی نفسه یک دریچه است. واقعا شکل عجیبی سعی می کرد از این دریچه بالا بیاید. با وزن سنگینش خود را روی لبه دریچه انداخته و چنان بزرگ بود که تصویر من و دون خوان را می پوشاند. دیگر خودمان را نمی دیدم. توده بی شکلی را می دیدم که سعی می کرد بالا بیاید.


آئینه دیگر در ته نهر نبود. انگشتانم دیگر به سنگها فشرده نمی شدند. با فشاری که ما و همزاد از دو طرف به آن وارد می کردیم، آئینه بین سطح آب و ته نهر مانده بود. دون خوان گفت که دستهایش را زیر آئینه می برد و من باید بسرعت آنها را بگیرم و دستهایمان را اهرم کنیم و با نیروی ساعدمان آئینه را بالا آوریم. وقتی دستهایش را رها کرد، آئینه به طرف او کج شد. بسرعت سعی کردم دستهایش را بگیرم ولی چیزی زیر آن نبود. لحظه ای دودل شدم و آئینه از دستم در رفت. دون خوان فریاد کشید:


- بگیرش، بگیرش.


درست قبل از آنکه آئینه به زمین و روی سنگها بیفتد، آن را گرفتم. از آب بیرون آوردم ولی نه با سرعت کافی. گویی آب مثل چسب بود. ضمن بیرون کشیدن آئینه، قسمتی از ماده سنگین و لاستیک مانندی را بیرون کشیدم که بآسانی آئینه را از دستهایم بیرون آورد و دوباره آن را به درون آب برد. دون خوان با چالاکی خارق العاده ای آئینه را گرفت و بدون هیچ مشکلی آن را کج کرد و از آب بیرون کشید.






***










هرگز در زندگیم دچار چنین مالیخولیایی نشده بودم. اندوهی بود که هیچ پایه و اساسی نداشت. آن را به خاطره ای از ژرفا ربط دادم که در آئینه «دیده» بودم. آمیزه ای بود از دلتنگی محض برای آن اعماق و ترس مطلق نسبت به تنهایی مایوس کننده آن.


دون خوان اظهار داشت که در زندگی سالکان مبارز خیلی طبیعی است که بدون هیچ دلیل آشکاری غمگین یاشند. بینندگان می گویند که وقنی محدوده شناخته شکسته شود، تخم مرغ درخشان به عنوان میدان انرژی، سرنوشت نهایی خود را احساس می کند. تنها نگاهی گذرا به ابدیت بیرون پیله کافی است تا آسایش ناشی از تهیه فهرست را مختل کند. گاهی اوقات نتیجه مالیخولیایی ناشی ازآن چنان شدید است که می تواند باعث مرگ شود.


گفت که بهترین راه رهایی از این مالیخولیا، مسخره گرفتن آن است. با لحنی مسخره آمیز گفت که اولین دقت من هرکاری می کند تا نظم و ترتیبی را که در اثر تماس من با همزاد مختل شده است دوباره به حال اول بازگرداند. از آنجا که راه منطقی برای بازسازی آن وجود ندارد، اولین دقت من با متمرکز کردن همه قدرتش به اندوه، این کار را انجام می دهد.


گفتم که به هر حال مالیخولیا واقعیت دارد. تسلیم شدن به آن، افسرده و دلتنگ بودن ارتباطی به احساس تنهایی ناشی از به یاد آوردن آن اعماق ندارد. گفت:


- عاقبت داری چیزی را می فهمی. حق با توست. هیچ چیزی تنهاتر از ابدیت نیست و هیچ چیزی دلپذیرتر از انسان بودن. این براستی تناقض گویی دیگری است. چگونه انسان می تواند عهد و میثاق بشر بودنش را نگه دارد و در عین حال با خوشحالی و به عمد در تنهایی مطلق ابدیت مخاطره کند؟ به محض اینکه این معما را حل کنی، آماده سفر نهایی خواهی شد.


در این هنگام با اطمینان کامل علت اندوهم را فهمیدم. این احساسی بود که اغلب در من عود می کرد، احساسی که همیشه آن را فراموش می کردم تا دوباره به من دست می داد: ضعف بشریت در مقابل بی کرانی آن حقیقت غایی که در بازتاب آئینه «دیده» بودم. گفتم:


- دون خوان، بشر واقعا هیچ است.


- دقیقا می دانم که به چه فکر می کنی. مطمئنا ما هیچ هستیم، اما این دقیقا همان چیزی است که باعث مبارزه نهایی می شود. یعنی ما هیچها، واقعا می توانیم با تنهایی ابدیت مواجه شویم.


دهانم را باز کرده بودم که سوال بعدی را مطرح کنم ولی نگذاشت. بی مقدمه موضوع را عوض کرد و شروع به بحث درباره زورآزمایی با همزاد کرد. گفت مهمتر ازهمه این است که مبارزه با همزاد شوخی نیست. البته مسئله مرگ و زندگی هم نیست ولی سرگرمی هم نیست. ادامه داد:


- من آن فن را برگزیدم، زیرا حامیم آن را به من نشان داده بود. وقتی که از او خواستم تا مثالی برای فنون تولتکهای کهن بزند، تقریبا از شدت خنده روده بر شده بود. تقاضای من او را به یاد تجربه خودش انداخته بود. حامی او، ناوال الیاس، نمایش خشنی از همین فن را برایش اجرا کرده بود.


دون خوان گفت که چون چارچوب آئینه اش را از چوب ساخته بود، می بایست از من هم می خواست که همین کار را کنم، ولی او می خواست بداند که اگر قاب من محکمتر از قاب او یا حامیش باشد چه اتفاقی خواهد افتاد. قاب آنها شکسته شده و همزاد از آن بیرون آمده بود.


توضیح داد که در خلال زورآزمایی او، همزاد قاب را شکسته و دو تکه چوب در دست او و حامیش باقی مانده بود و ضمن اینکه آئینه در آب غوطه می خورد، همزاد از آن بالا می آمد.


حامیش می دانست چه نوع دردسری در انتظار اوست. همزادها در بازتاب آئینه ها، واقعا ترس آور نیستند، زیرا شخص تنها یک شکل، نوعی توده «می بیند». ولی وقتی بیرون می آیند، نه تنها واقعا ترسناک به نظر می رسند، بلکه باعث دردسر می شوند. خاطرنشان کرد که به محض آنکه همزادها از طبقه خود خارج شوند، بازگشت برای آنها خیلی مشکل است. در مورد انسانها هم همین طور است. اگر بینندگان در طبقه مربوط به این موجودات مخاطره کنند، دیگر از آنها خبری نخواهد شد. گفت:


- آئینه من با نیروی همزاد خرد شد. دیگر دریچه ای نبود و همزاد نمی توانست بازگردد. بنابراین به دنبال من افتاد. دور خود می چرخید و واقعا به دنبال من می دوید. تقلا می کردم و با سرعت می دویدم و از ترس فریاد می کشیدم. مثل دیوانه ها از تپه ها بالا و پایین می رفتم. در تمام مدت همزاد مثل سایه بدنبالم بود.


دون خوان گفت که حامیش به دنبال او می دوید ولی او خیلی پیر بود و نمی توانست با سرعت کافی حرکت کند. به هر حال فکرش خوب کار می کرد و به دون خوان گفت که رد گم کند تا او بتواند برای رهاییش از دست همزاد اقدامات لازم را به عمل آورد. فریاد زد که می خواهد آتشی برافروزد و دون خوان باید دور آن بدود تا همه چیز آماده شود. بعد ضمن اینکه دون خوان دور تپه می دوید و از شدت ترس دیوانه شده بود، رفت که شاخه خشک جمع کند.


دون خوان اعتراف کرد که وقتی دور آتش می دوید، این فکر به ذهنش رسید که حامیش واقعا از همه چیز لذت می برد. می دانست که حامیش سالکی است مبارز که در هر موقعیتی می تواند سر خود را گرم کند. پس چرا در این موقعیت این کار را نکند؟ لحظه ای چنان نسبت به حامیش خشمگین شد که حتی همزاد از شکار او صرفنظر کرد و دون خوان با قطعیت حامیش را به بدخواهی متهم کرد. حامیش پاسخی نداد ولی وقتی که نگاهی به پشت سر دون خوان و به همزاد انداخت و دید که همزاد با حضور خود آنها را تهدید می کند، از شدت وحشت واقعی حرکتی کرد. دون خوان خشمش را فراموش کرد و دوباره دایره وار شروع به دویدن کرد. دون خوان با خنده گفت:


- حامی من واقعا پیری شیطان صفت بود. آموخته بود که در درون بخندد. خنده در چهره اش معلوم نمی شد و به همین علت در حالی که واقعا می خندید می توانست وانمود کند که می گرید یا خشمگین است. آن روز، وقتی که همزاد دایره وار مرا تعقیب می کرد حامیم آنجا ایستاده بود و از اتهاماتی که به او زده بودم دفاع می کرد. هربار که دوان دوان از مقابلش می گذشتم، فقط قسمتی از حرفهای او را می شنیدم. وقتی دفاعیاتش تمام شد، قسمت دیگری از توضیحاتش را شنیدم که می گفت مقدار زیادی چوب جمع آوری کرده و همزاد بزرگ است و بزرگی آتش باید به اندازه بزرگی همزاد باشد و ممکن است که حیله او موثر نیفتد. تنها ترس دیوانه کننده من، مرا وادار به ادامه حرکت می کرد. سرانجام می بایست متوجه شده باشد که چیزی نمانده است از شدت خستگی از پا درآیم. آتش را برافروخت و شعله ها را سپر میان من و همزاد کرد.


دون خوان گفت که تمام شب را کنار شعله ها گذراندند. بدترین زمان برایش وقتی بود که حامیش برای جمع آوری شاخه های خشک او را تنها می گذاشت. چنان ترسیده بود که با خدای خود پیمان بست طریقت معرفت را رها کند و زارع شود. دون خوان افزود:


- صبح روز بعد که همه انرژیم از بین رفته بود، همزاد ترتیبی داد و مرا در آتش انداخت و بشدت سوختم.
- بر سر همزاد چه آمد؟
- حامیم هرگز نگفت که چه بر سر همزاد آمد ولی فکر می کنم که هنوز بی هدف سرگردان است و سعی می کند راه برگشتی بیابد.
- پیمانی که با خداوند بستی چه شد؟


- حامیم گفت نگران نباشم، پیمان بسیار خوبی است ولی من نمی دانسته ام کسی صدایم را نمی شنود، زیرا تنها چیزی که وجود دارد فیوضات عقاب است و راهی برای پیمان بستن با آنها نیست.


- اگر همزاد تو را می گرفت چه بر سرت می آمد؟


- احتمالا از شدت ترس مرده بودم. اگر می دانستم گرفتار او شدن چه پیامدی دارد، می گذاشتم تا مرا بگیرد. آن زمان آدم بی پروایی بودم. اگر همزادی تو را بگیرد یا زهره ترک می شوی و می میری یا با او مبارزه می کنی. زیرا بعد از مبارزه ای به ظاهر وحشیانه انرژی همزاد از بین می رود. همزاد نمی تواند با ما کاری بکند و ما نیز نمی توانیم با او کاری کنیم؛ ورطه ای میان ماست.


بینندگان کهن یقین داشتند که در لحظه ای که نیروی همزاد کاهش می یابد، اقتدارش را به انسان واگذار می کند. اقتدار، ای عجب! بینندگان کهن آنقدر همزاد داشتند که از سر و کولشان بالا می رفت و قدرت همزادهایشان به پشیزی نمی ارزید.


دون خوان توضیح داد که این وظیفه نیز به عهده بینندگان جدید بود که به این اغتشاش خاتمه دهند. آنها دریافته بودند تنها چیزی که اهمیت دارد بی عیب و نقص بودن، یعنی انرژی آزاد شده است. براستی در بین بینندگان کهن کسانی بودند که همزادهایشان آنها را نجات دادند، ولی این ربطی به اقتدارهمزادها نداشت که از چیزی دفاع کنند. بیشتر بی عیب و نقصی آن مردان بود که باعث می شد از نیروی آن اشکال دیگر حیات استفاده کنند.


بینندگان جدید همچنین مهمترین چیز را درباره همزادها کشف کردند، چیزی که آنها را برای انسان قابل استفاده یا بی فایده می سازد. همزادهای بی فایده که تعدادشان نیز زیاد است، آنهایی هستند که در درون خود فیوضاتی دارند که با فیوضات درون ما همخوانی ندارند. چنان با ما تفاوت دارند که کاملا غیرقابل استفاده اند. همزادهای دیگر که تعدادشان به طور قابل توجهی ناچیز است، شبیه ما هستند، یعنی فیوضاتی دارند که با فیوضات ما همخوانی دارد. پرسیدم:


- انسان از آنها استفاده می کند؟


- به جای لغت «استفاده» باید واژه دیگری به کار ببریم. منظورم این است که آنچه بین بینندگان و این نوع همزادها اتفاق می افتد، چیزی مثل مبادله منصفانه انرژی است.


- چگونه این مبادله رخ می دهد؟


- به وسیله فیوضاتی که همخوانی دارند. این فیوضات طبیعتا در آگاهی سوی چپ انسان هستند. سویی که انسان عادی هرگز از آن استفاده نمی کند. به همین دلیل دنیای آگاهی سوی راست یا سوی منطقی به روی همزادها کاملا بسته است.


گفت فیوضاتی که همخوانی دارند، وجه مشترکی به انسان و همزاد می دهند. سپس ضمن آشنایی، وابستگی عمیق تری به وجود می آورند که به هردو شکل حیات اجازه می دهد تا از این موقعیت استفاده کنند. بینندگان به دنبال خصوصیات اثیری همزادانند. آنها پیشاهنگان و نگهبانان شگفت آوری می سازند. همزادها در طلب میدان بزرگتر انرژی انسانند. به کمک آن به خود مادیت می دهند.


به من اطمینان داد که بینندگان باتجربه، با هدایت این فیوضات مشترک آن را کاملا متمرکز می کنند. مبادله در این زمان صورت می گیرد. بینندگان کهن این روند را نمی فهمیدند و فنون پیچیده خیره نگریستن را توسعه دادند تا به اعماقی روند که من در آئینه «دیده» بودم. ادامه داد:


- بینندگان کهن از وسیله پیچیده ای استفاده می کردند که در پایین رفتن به آنها کمک می کرد. طنابی مخصوص بود از ریسمان چند لا که دور کمرشان گره می زدند. انتهای نرم آن را که در ناف جای می گرفت در انگم خیسانده بودند. وقتی که بینندگان غرق در تفکر می شدند، دستیار یا دستیارانشان آنان را با این طناب نگه می داشتند. طبیعتا مستقیم خیره شدن به بازتاب شفاف برکه یا دریاچه ای ژرف خیلی کوبنده تر و خطرناکتر از آن کاری است که ما با آئینه انجام دادیم.


- این پایین رفتن واقعا جسمی بود؟


- اگر می دانستی که آدم قادر به چه کارهایی است تعجب می کردی. خصوصا وقتی که انسان بر آگاهی خویش مسلط باشد. بینندگان کهن در اشتباه بودند. ضمن سیر وسیاحت در اعماق به شگفتیها دست یافتند. ملاقات با همزاد کار پیش پا افتاده آنان بود.


لابد اکنون متوجه شده ای که صحبت درباره اعماق نوعی شکل بیان است. اعماقی وجود ندارد. فقط مسئله استفاده از آگاهی مطرح است. با وجود این بینندگان کهن هرگز متوجه آن نشدند.


به دون خوان گفتم که با توجه به آنچه او درباره تجربه اش با همزاد گفته است و با توجه به برداشت ذهنیم از ضربات نیرومند همزادها در آب به این نتیجه رسیده ام که همزادها خیلی پرخاشگر هستند. گفت:


- نه، واقعا این طور نیست. نه اینکه برای پرخاشگری انرژی کافی ندارند، بلکه انرژی آنها از نوع دیگری است. آنها بیشتر مثل جریان برق هستند و موجودات ارگانیک بیشتر شبیه امواج حرارتند.


- پس چرا آن همزاد همه این مدت به دنبالت بود؟


- اینکه معما نیست. هیجان توجه آنها را جلب می کند. ترس حیوانی بیش از همه توجه آنها را جلب می کند. ترس، نوعی انرژی مناسب با آنها را آزاد می کند. ترس حیوانی، فیوضات درون آنها را دوباره به کار می اندازد. از آنجا که ترس من آرام نشدنی بود، همزاد به دنبال آن می رفت یا بهتر بگویم ترس من همزاد را گیر انداخته بود و او را رها نمی کرد.


گفت که این بینندگان کهن بودند که دریافتند همزاد از ترس حیوانی بیش از هر چیز دیگری لذت می برد. حتی تا آنجا پیش رفتند که با ترساندن مردم دیگر تا سرحد مرگ آگاهانه همزادهایشان را تقویت کردند. بینندگان کهن یقین داشتند که همزادها احساسات بشری دارند ولی بینندگان جدید چیز دیگری «دیدند». آنها «دیدند» که انرژی آزاد شده توسط هیجانات، توجه همزادها را جلب می کند. عشق نیز همچون نفرت یا اندوه موثر است.


دون خوان افزود که اگر او به همزاد علاقه مند می شد، همزاد در پی او می رفت، گرچه این تعقیب حالت دیگری داشت. پرسیدم اگر او ترسش را مهار کرده بود، همزاد از تعقیب او دست برمی داشت. پاسخ داد که مهار کردن ترس، ترفند بینندگان کهن بود. چنان ترس خود را مهار می کردند که می توانستند آن را تکه تکه کنند. ترس خود را مثل غذا تقسیم می کردند و بدین ترتیب همزاد را به دام می انداختند. در واقع همزادها را به اسارت می گرفتند. دون خوان ادامه داد:


- آن بینندگان کهن، مردان وحشتناکی بودند. من نباید زمان گذشته را در صحبت به کار برم. حتی امروز هم مردان وحشتناکی هستند. هدف آنها تسلط یود، می خواستند بر هرکسی و هر چیزی مسلط شوند.


- حتی امروز، دون خوان؟


و می خواستم برایم بیشتر توضیح دهد.


موضوع را تغییر داد و گفت که من واقعا فرصتم را برای بیش از حد ترسیدن از دست داده ام. گفت آن طور که من قاب آئینه را قیراندود کرده ام، بدون شک مانع نفوذ آب به پشت شیشه شده است. او این مسئله را عامل تعیین کننده ای می دانست که مانع شده بود تا همزاد آئینه را خرد کند. گفت:


- خیلی حیف شد. حتی ممکن بود از این همزاد خوشت آید. به هز حال همانی نبود که روز قبل آمده بود. دومی کاملا وابسته به تو بود.


- دون خوان، خودت هم همزاد داری؟


- همان طور که می دانی من همزادهای حامی ام را دارم. نمی توانم بگویم که نسبت به آنها همان احساسی را دارم که حامیم داشت. او مردی آرام اما احساساتی بود که با دست و دلبازی همه چیز خود، حتی انرژِیش را می داد. همزادهایش را دوست داشت. پشیمان نمی شد که به همزادهایش اجازه دهد از انرژی او استفاده کنند و به خود مادیت بخشند. حتی یکی از آنها شکل عجیب و غریبی پیدا کرد.


دون خوان ادامه داد و گفت از آنجا که تمایلی به همزادها ندارد، هرگز مزه واقعی آنها را به من نچشانده است. در حالی که هنوز زخم سینه اش بهبود نیافته بود، حامیش این کار را با او کرده است.
همه چیز از آنجا شروع شد که فکر کرد حامیش مرد عجیبی است. دون خوان تازه از چنگ خرده ستمگر گریخته بود که مشکوک شد به دام دیگری افتاده است. قصد داشت چند روزی صبر کند تا دوباره نیرویش را به دست آورد و بعد وقتی که آن پیرمرد در خانه نیست بگریزد، ولی پیرمرد باید افکار او را خوانده باشد، زیرا روزی با حالتی که انگار رازی را فاش می کرد نجواکنان به دون خوان گفت که باید به سرعت خوب شود تا هر دو بتوانند از دست اسیر کننده و زجردهنده اش بگریزند.
سپس پیرمرد در حالی که از شدت ترس و ضعف می لرزید، در را باز کرد و مرد غول پیکری به داخل اتاق آمد که صورت ماهی مانندی داشت. گویی پشت در گوش ایستاده بود. رنگش سبز خاکستری بود. تنها یک چشم بزرگ و بدون پلک داشت و هیکلش تمام عرض در را می پوشاند.
دون خوان گفت چنان متعجب و وحشتزده شد که از حال رفت و سالها طول کشیده بود تا طلسم این ترس را بشکند. پرسیدم:


- همزادها برایت مفید هستند، دون خوان؟


- گفتنش خیلی مشکل است. به یک معنا همزادهایی را که حامیم به من داده است دوست دارم، در عوض آنها نیز می توانند علاقه ای باورنکردنی ابراز کنند، ولی برای من قابل درک نیستند. آنها در اختیارم هستند تا اگر روزی احتمالا در آن بیکرانی، در بیکرانی فیوضات عقاب تنها ماندم از مصاحبت آنان بهره مند شوم.