مارتین: بله، لطفاً تعریف کنید.
موتوا: آقا، آیا در کشور شما ایالات متحده، داستان های عجیبی دربارۀ بناهای زیرزمینی وجود ندارد- به این خاطر که ما داستان های زیادی راجع به آنها در افریقا داریم، و این بناها برای ما پیشامدهای بسیار عجیبی به همراه داشته اند.
مارتین: بله، داستان های زیادی راجع به آنها وجود دارد- ما آنها را پایگاه های زیرزمینی مینامیم، و اتفاقاً در روزنامه ای که اخیراً با آن همکاری داشتم، ویژه نامۀ کاملی را در مورد محل اختفای این پایگاه های زیرزمینی منتشر کردیم. نه تنها این …
موتوا: دقیقاً همچین ماجرای مشابهی سال های بسیار زیادی ست که در افریقای جنوبی وجود دارد.اما من نتوانستم افراد زیادی را در این زمینه مققاعد کنم . همانطور که میبینید آقا، فردی مثل من، که هم زمان در دنیای پر رمز و راز افریقا و دنیای زمینی و مدرن زندگی میکند، باید مراقب باشد که چه میگوید.
من حدود پنج سال پیش در شهر کوچک ماسیکنگ (Masikeng) زندگی میکردم، شهری بسیار تاریخی که محل محاصرۀ معروفی توسط Boors در جنگ سالهای 1902-1899 است. آقا، در همین شهر بود که جنبش اسکاوت، جنبش پسران اسکاوت توسط کاپیتان پاول (Captain Powell) پایه گذلری شد. من مطمئنم که شما راجع به او شنیده اید. اما، زمانی که من در ماسیکنگ زندگی میکردم، تعدادی از مردم برای درخواست کمک پیش من آمدند، مردم معمولی و بومی آقا، که بعضی از آنها کاملاً بی سواد بودند. این مردم پیش من از این شکایت میکردند که بعضی از اقوامشان به طرز اسرارآمیزی ناپدید شده اند. آنها از من میخواستند پیشگویی کنم که اقوامشان کجا رفته اند. و من از این مردم، که هیچ کدامشان همدیگر را نمیشناختند، پرسیدم، اقوامتان کجا ناپدید شده اند؟ و آنها چیز حیرت انگیزی را برای من تعریف کردند. در فاصله ای نه چندان دور از ماسیکنگ، مکان معروفی وجود دارد که من مطمئنم شما راجع به آن شنیده اید، مکانی که ما آن را لاس وگاس افریقای جنوبی مینامیم. این مکان، کازینو/هتل معروف سان سیتی (Sun City) است.
موتوا: به من گفته شده بود که در عمق زیادی زیر این شهر، عملیات حفاری عجیب و مرموزی در حال پیشروی ست، و اینکه تعداد زیادی از کارگران افریقایی که در این معادن کار میکردند ناپدید شده اند و هرگز به خانه هایشان بازنگشته اند، اگرچه حقوق آنها مرتباً به خانواده شان پرداخت میشد. این افراد هیچ وقت مانند معدنچیان معمولی به خانه هایشان بازنگشتند. من به این جریانات فکر میکردم و مانند فردی که گیج شده باشد نمیتوانستم آنها را باور کنم. ولی بعد از آن ماجراهای بیشتری از این دست برای من تعریف شد، چون وقتی که یک افریقایی به گرفتاری سختی دچار میشود، همیشه به سراغ یک سانگوما میرود تا بتواند مشکلش را حل کند.
آقا، ماجرای دیگر از این قرار بود- ومن آن را حقیقتی شوک آور پیدا کردم- که یک عملیات ساخت و ساز مشکوک، در کنار مرز از طرف افریقای جنوبی، در زمین بوتسوانا (Botswana) در حال انجام بود. در آنجا امریکایی ها با کارگران افریقایی که سوگند رازداری خورده بودند کار میکردند. امریکایی ها در حال ساختن یک فرودگاه مخفی بودند که میتواند جت های جنگنده مدرن را حمل کند. و من نمیتوانستم این را باور کنم. دوباره، به من گفته شد که افراد زیادی به طور اسرارآمیزی در آنجا ناپدید شده اند- کارگران معمولی آقا، نه حتی سیاه پوستان تحصیلکرده. و هنگامی که آشنایانشان تلاش میکنند تا بفهمند آنها کجا رفته اند، با سکوتی سرد و سنگین مواجه میشوند.
حالا، من میخواستم این موضوع را بررسی کنم، و چیزی که باعث شد من عکس العمل نشان بدهم داستان عجیبی بود که در افریقای جنوبی پیچیده بود، که یک جت هوایی از افریقای جنوبی، یک جت جنگنده، به یک بشقاب پرنده شلیک کرده است. و جت جنگی از همین پایگاه سری راه اندازی شده بود.
و بعد از آن آقا، من تصمیم گرفتم که تحقیق کنم، به این خاطر که اعتبار من به عنوان یک شمن و به عنوان یک سانگوما در خطر بود. در نتیجه من به بوتسوانا رفتم. این کار بسیار آسانی بود. شما هنوز هم میتوانید از میان سیم ها عبور کنید و داخل کشور شوید. مرزها در بعضی نقاط به آن سختی که مردم فکر میکنند محافظت نمیشوند.
من با چند نفر از دوستانم به آنجا رفتم و فهمیدم که همچین پایگاهی در بوتسوانا و نه در زیر زمین، بلکه در روی زمین وجود دارد. آنجا یک فرودگاه است، اما مردم سیاه پوست حتی از دیده شدن در نزدیکی آنجا وحشت دارند به این خاطر که گفته شده اگر تو بیش از حد به این مکان نزدیک بشوی ناپدید خواهی شد ، و مردی که ما را به آنجا برد نمیخواست به آن مکان نزدیک تر شود. من از دور آنجا را بررسی کردم، و آن مکان واقعاً وجود داشت، و آن مرد گفت اگر ما از جایی که هستیم به آن مکان نزدیکتر بشویم، ناپدید خواهیم شد. و این مورد بسیار عجیبی ست آقا، به این خاطر که پایگاه های نظامی زیادی در سر تا سر افریقای جنوبی و بوتسوانا وجود دارند، اما این مورد به خصوص مردم محلی را با وحشت عمیقی پر کرده. چرا باید این طور باشد، من هنوز تلاشم میکنم تا علت آن را پیدا کنم، حتی همین حالا، چون چیزهای بسیار عجیبی دارند در کشور من رخ میدهند که تاثیر بسیار بدی بر روی زندگی مردم ما گذاشته اند.
و حالا، ماجرای دیگری که وجود دارد آقا: چیتااولی درغارهای زیر زمینی سکونت دارد ، جایی که آتش همیشه در آن روشن است، و زمانی که یک چیتااولی مریض میشود و قسمت زیادی از پوست بدنش را از دست میدهد- گفته شده نوعی بیماری وجود دارد که باعث میشود چیتااولی قسمت زیادی از پوست بدنش را از دست بدهد و فقط گوشت خام باقی میماند- زمانی که چیتااولی این طور مریض میشود، یک دختر جوان و باکره توسط خدمتگذاران چیتااولی ربوده شده و به مکان زیر زمینی آورده میشود. در آنجا دست ها و پاهای دختر بسته شده و در پتویی زرین پیچیده میشود، و او را مجبور میکنند که در کنار چیتااولی بیمار برای چند هفته دراز بکشد. به او غذای خوبی میدهند و به خوبی مراقبت میکنند، اما دستها و پاهایش بسته است، و تنها در زمان های مشخصی آزاد میشود تا بتواند خودش را نجات دهد. گفته شده بعد از آنکه چیتااولی بیمار نشانه های بهبود را از خود نشان داد، شرایطی را ایجاد میکنند تا آن دختر بتواند برای فرار تلاش کند. به او یک شانس داده میشود تا فرار کند، فرصتی که در واقع یک فرصت واقعی نیست. بعد، هنگامی که دختر دارد در طی مسیری طولانی میدود و فرار میکند، توسط موجودات پرنده ای در زیر زمین- که از فلز ساخته شده اند- دنبال میشود، و دوباره هنگامی که به آخرین درجه از ترس و وحشت میرسد او را میگیرند.
در نهایت او را بر روی یک قربانیگاه که معمولاً صخره ای سخت است، به طور دراز کشیده قرار میدهند. بعد از آن آقا، او به طرز بیرحمانه ای قربانی شده و خونش توسط چیتااولی بیمار نوشیده میشود که در نتیجۀ آن، سلامتی اش دوباره بازمیگردد. اما او نباید تا زمانی که بسیار بسیار ترسیده قربانی بشود، چون گفته شده اگر او نترسیده نباشد، خونش چیتااولی بیمار را نجات نخواهد داد. آن خونی که نوشیده میشود حتماً باید خون یک انسان بسیار وحشت زده باشد.
و البته این سنت دنبال کردن قربانی، توسط آدمخواران افریقایی نیز انجام میشد، آقا. در سرزمین زولو، در قرن اخیر، آدمخوارانی وجود داشتند که نوادگان آنها، اگر به شما اعتماد کنند، به شما خواهند گفت که گوشت انسانی که ترسانده شده و مجبور شده مسافت زیادی را بدود، طعم بسیار بهتری از گوشت کسی دارد که به سادگی کشته شده باشد.
آقا، مدتی پیش در افریقای جنوبی- و این جریان هنوز ادامه دارد- پنج دختر سفیدپوست ناپدید شدند. آنها به مدرسه میرفتند و هر کدامشان بسیار با استعداد بودند- چه بچه ای که نشانه های رشد قدرت روحی را از خودش نشان میداد، یا بچه ای که در کلاسشان سرگروه رشتۀ خاصی بود. این به یک ماجرای بسیار بزرگ در روزنامه ها تبدیل شد، و یک بار، تعدادی از مردم سفیدپوست پیش من آمدند و من را وادار کردند تا تلاش کنم و به دنبال این بچه ها بروم.
و یک روز مرد سفیدپوستی یک اسباب بازی پلاستیکی برای من آورد که متعلق به بچۀ سفیدپوستی بود که ناپدید شده بود. من اسباب بازی را در دستانم گرفتم و متوجه شدم که چشم های این موجود دارد تغییر میکند. مانند این بود که اسباب بازی پلاستیکی، یک دایناسور اسباب بازی، میخواهد گریه کند و اشک بریزد، من احساس بسیار بدی پیدا کردم، مانند این بود که هر طور شده میخواستم از جایم بلند شوم و از آنجا بروم. و بعد رو به مرد سفیدپوست گفتم، ” به من گوش کنید: بچه ای که این اسباب بازی را حمل میکرد مرده است. شما از من انتظار دارید چه کاری انجام بدهم؟ این بچه مرده است. من این را احساس میکنم.”
و بعد مرد سفیدپوست، که یک تهیه کننده تلویزیونی بود، اسباب بازی، کتاب های مدرسه و روپوش دختر را برداشت و از آنجا رفت. کمی بعد، همانطور که کاملاً مطمئن بودم، آن بچه سفیدپوست مرده پیدا شد، در حالی که در گودال عمیقی کنار جاده دفن شده بود.
و بعد افراد دیگری پیش من آمدند تا برای پیدا کردن بچه های گمشده شان از من کمک بخواهند. آیا آنها مرده اند؟ آیا زنده اند؟ و قبل از اینکه من بتوانم کاری بکنم، آقا- در آن زمان من هنوز یک تلفن در خانه ام داشتم- تلفن من شروع به زنگ زدن کرد و افرادی با صدایی بسیار عصبانی، که صدای افراد سفیدپوست بود، به من فریاد میزدند و میگفتند که کمک کردن به این مردم را متوقف کنم. آنها به من گفتند اگر کارم را متوقف نکنم، به صورت همسرم اسید پاشیده خواهد شد و بچه هایم یکی پس از دیگری به قتل میرسند.
و البته همین اتفاق افتاد، جوان ترین پسر من به طرز وحشیانه ای تا حد مرگ مورد ضرب و شتم قرار گرفت، توسط افراد ناشناسی که دوستان پسرم بعدها به من گفتند افرادی سفیدپوست بودند. و در نتیجه ، من کارم را متوقف کردم، آقا.
از منبع موثقی به من گفته شده که تقریباً در هر ماه 1000 بچه در افریقا ناپدید میشوند. آنها هرگز دوباره دیده نمیشوند. مردم بسیاری، به خصوص در روزنامه ها، فکر میکنند که اینها نتایج باندهای کودک آزاری ست. اما من اینطور فکر نمیکنم. این بچه ها- اگر شما سرگذشت تعداد زیادی از این بچه ها را بررسی کنید- آنها بچه های معمولی یا آواره خیابان ها نبودند، آقا، آنها دانش آموزانی بودند که در کلاسشان در رشته یا زمینۀ خاصی ممتاز بودند. نه تنها این بچه ها، بلکه زنان معمولی هم به همین شیوه ناپدید شده اند، در ماسیکنگ، حول و حوش زمانی که پنج بچۀ سفیدپوست گم شدند، دو معلم زن سیاه پوست در ماشین هایشان ناپدید شده و دوباره هرگز دیده نشده اند.
من نمیخواهم بیش از این شما را با این داستان وحشتناک آزرده کنم آقا. اما بگذارید آخرین مطلب را به شما بگویم: بعد از ناپدید شدن پنج دخترمدرسه ای سفیدپوست، پلیس یک روحانی از کلیسای سفیدپوستان، ون رویان (Van Rooyen)، را دستگیر کرد. ون رویان به عنوان مسئول ناپدید شدن این بچه های بیچاره معرفی شده بود. و دوست دخترش ، کسی که مستقیماً آنها را ربوده بود به عنوان همدست او شناخته شد. اما قبل از اینکه ون رویان بتواند در دادگاه حاضر شود، چیز بسیار عجیبی اتفاق افتاد. او و دوست دخترش در ماشین کوچکشان، یک کامیون کوچک 4×4، مورد شلیک اسلحه قرار گرفتند. و بعد از اینکه به آنها شلیک شد، کامیون به طور خودکار توقف کرد- چیزی که یک کامیون در حال حرکت هرگز انجام نمیدهد- و بعدها، توسط زن سفیدپوستی که ون رویان را میشناخت، به من گفته شد که ون رویان و زنش این جرم را بر خلاف چیزی که پلیس به روزنامه ها اطلاع داده مرتکب نشده اند.
به طور حتم آنها به قتل رسیده اند. اما چرا؟ به این خاطر که ون رویان با یک جای گلوله در سمت راست سرش پیدا شد، در صورتی که تمام مردمی که او را میشناختند میدانستند او یک مرد چپ دست است. با این حساب، چه کسی ون رویان و زنش را کشت؟ تا به امروز این یکی از بزرگترین معماها در افریقای جنوبی ست.
ماجراهای بسیار زیادی در این زمینه وجود دارند، اما من وقت شما را با اینها نمیگیرم.
مارتین: هنگامی که ما در مورد خاکستری ها صحبت میکردیم، شما راجع به چیتااولی گفتید. شما آنها را به عنوان خزندگان توصیف کردید- حالا اگر اشتباه میکنم آن را تصحیح کنید- آیا شما آنها را به عنوان موجوداتی قد بلند، لاغر، با سر و چشم هایی بزرگ توصیف کردید؟
موتوا: بله، آقا. آنها قد بلند هستند. همان طور که میدانید، بیگانه های خاکستری تلو تلو خوران و ناموزون راه میروند آقا، مانند اینکه مشکلی در پاهایشان وجود داشته باشد. اما چیتااولی بسیار باشکوه راه میرود، مانند درختانی که به نرمی در باد حرکت میکنند. آنها بلند هستند و سرهای بزرگی دارند. بعضی از آنها در هر طرف سرشان شاخ دارند.
بگذارید شگفتی خودم را در زمینه ای ابراز کنم، در یکی از فیلم هایی که اخیراً در افریقای جنوبی به نمایش درآمد، یکی از فیلم های جنگ ستارگان، آخرین قسمت آن، کاراکتری را نشان میدهند که دقیقاً مانند یک چیتااولی ست ، دقیقاً! او در تمام طرف سرش شاخ دارد. اینها چیتااولی سرباز هستند.
چیتااولی سلطنتی در اطراف سرشان شاخ ندارند، اما یک برآمدگی تیره رنگ دارند که از بالای پیشانی تا پشت سرشان کشیده شده. آنها موجودات بسیار باشکوهی هستند، و به ما گفته شده آقا، که انگشت کوچک آنها مانند یک پنجۀ بسیار نوک تیز و مستقیم است که آن را در بینی انسان فرو میکنند تا بتوادنند در مراسم خاصی مغز انسان را بنوشند.
مارتین: آیا رنگ پوست آنها روشن است؟
موتوا: پوست آنها صورتی نیست. پوست آنها مانند کاغذ سفید است، و تقریباً به رنگ انواع خاصی از مقواهستند. پیشانی این موجودات خزنده مانند و فلس دار بسیار بزرگ و برجسته است، و آنها بسیار بسیار هوشمند به نظر میرسند.
مارتین: آن طور که گفته شده که و من شنیده ام، این موجودات بسیار سلطه طلب هستند و بر جدایی ، تفکیک ، طبقه بندی و سلطه و فرمانروایی پافشاری میکنند.
موتوا: بله، آنها همینطورند آقا. آنها انسانها را علیه یکدیگر میشورانند. من میتوانم- با استفاده کمی از زبان افریقایی، مثال های حیرت انگیز زیادی برای شما بیاورم، در مورد اینکه چگونه چیتااولی باعث جدایی انسان ها از یکدیگر شد. آنها افرادی را دوست دارند- شما میدانید آنها چه کسانی را دوست دارند آقا؟ آنها متعصبین مذهبی را دوست دارند.
مارتین: (خنده)
موتوا: تندروهایی که بیش از حد تحت عقاید مذهبی وافراطی هستند بسیار پیش چیتااولی محبوب واقع میشوند.
مارتین: با این اوصاف میتوانم بگویم چیتااولی باید در ایالات متحده، به دلیل تعداد زیاد پایگاه های زیرزمینی، گستردگی زیادی داشته باشد. در ایالات متحده، به تنهایی، آمار بچه های گمشده بسیار بالاست و نیروی نظامی هم هیچ پاسخی به این سؤالات نمیدهد.
موتوا: بله آقا، من موافقم. اما من احساس میکنم آقا، که چیز بسیار عجیب و از پیش تعیین شده ای قرار است در افریقا اتفاق بیافتد. بگذارید به شما بگویم که اخیراً چه اتفاقی برای من افتاد آقا. ما هنوز زمان کمی در اختیار داریم. صحبت من زیاد طول نمیکشد، یک دقیقه یا کمتر.
مارتین: نه، نه هیچ مشکلی از این بابت نیست…
ادامه دارد…
منبع : http://www.metatech.org/credo_mutwa.htm