و کار دیگری که چیتااولی انسان ها را وادار به انجام آن کرد، کندن معادن در دل زمین بود. چیتااولی زنان را مجبور کرد تا سنگ های معدن و فلزات خاصی را پیدا کنند. زنان مس را کشف کردنند، طلا را کشف کردند و نقره را کشف کردند.
در نهایت آنها توسط چیتااولی هدایت شدند تا فلزات را با هم مخلوط کنند و فلزات جدیدی را به وجود بیاورند که نا آن زمان وجود نداشت ، فلزاتی از قبیل برنز و برنج و انواع دیگر فلزات.
بعد از آن چیتااولی برای اولین بار از آغاز آفرینش، پوشش باران ساز مقدس را به کنار برد، انسان به بالا نگاه کرد و ستاره ها را دید، و چیتااولی به انسان ها گفت که آنها در باور خود به اینکه خداوند در زیر زمین مأوا گزیده اشتباه میکنند. ” از حالا به بعد، ” چیتااولی به مردمان زمین گفت، ” انسان ها در روی زمین باید اعتقاد پیدا کنند که خدا در آسمان هاست و آنها باید در زمین کاری را بکنند که خدایی را که در آسمان هاست خشنود سازد.” همینطور که میبینید، در ابتدا، انسان ها اعتقاد داشتند که خدا در زیر زمین بود، که او یک مادر بزرگ و فوق العاده بود که در زیر زمین حضور داشت چونکه آنها میدیدند تمام گیاهان از زیر زمین رویش میکنند، سبزه ها از زیر زمین میرویند و درختان از زیر زمین رشد میکنند، در نتیجه، مردم اعتقاد پیدا کرده بودند، که انسان های مرده به زیر زمین میروند.
اما زمانیکه چیتااولی چشمان مردم را به سمت آسمان چرخاند، از آن زمان، مردم شروع به پذیرفتن این کردند که ، خدا در آسمان هاست و کسانی که در روی زمین میمیرند به زیر زمین نمیروند، بلکه به آسمان میروند. و تا همین امروز آقا، شما به عنوان محقق به هر کجای افریقا بروید، شما این دو ایدۀ حیرت انگیز را پیدا میکنید که با یکدیگر در تضاد هستند. بسیاری از قبایل افریقای جنوبی به چیزی اعتقاد دارند که میدزیمو(Midzimu) یا بادیمو (Badimu) نامیده شده.
بعد از آن چیتااولی برای اولین بار از آغاز آفرینش، پوشش باران ساز مقدس را به کنار برد، انسان به بالا نگاه کرد و ستاره ها را دید، و چیتااولی به انسان ها گفت که آنها در باور خود به اینکه خداوند در زیر زمین مأوا گزیده اشتباه میکنند. ” از حالا به بعد، ” چیتااولی به مردمان زمین گفت، ” انسان ها در روی زمین باید اعتقاد پیدا کنند که خدا در آسمان هاست و آنها باید در زمین کاری را بکنند که خدایی را که در آسمان هاست خشنود سازد.” همینطور که میبینید، در ابتدا، انسان ها اعتقاد داشتند که خدا در زیر زمین بود، که او یک مادر بزرگ و فوق العاده بود که در زیر زمین حضور داشت چونکه آنها میدیدند تمام گیاهان از زیر زمین رویش میکنند، سبزه ها از زیر زمین میرویند و درختان از زیر زمین رشد میکنند، در نتیجه، مردم اعتقاد پیدا کرده بودند، که انسان های مرده به زیر زمین میروند.
اما زمانیکه چیتااولی چشمان مردم را به سمت آسمان چرخاند، از آن زمان، مردم شروع به پذیرفتن این کردند که ، خدا در آسمان هاست و کسانی که در روی زمین میمیرند به زیر زمین نمیروند، بلکه به آسمان میروند. و تا همین امروز آقا، شما به عنوان محقق به هر کجای افریقا بروید، شما این دو ایدۀ حیرت انگیز را پیدا میکنید که با یکدیگر در تضاد هستند. بسیاری از قبایل افریقای جنوبی به چیزی اعتقاد دارند که میدزیمو(Midzimu) یا بادیمو (Badimu) نامیده شده.
میدزیمو یا بادیمو به معنای ” کسانی که در آسمان هستند ” (them who are in the sky) هست.
اما در سرزمین زولو، میان مردمان من، شما اختلاف عقیده جالبی رو که نسل به نسل منتقل شده پیدا میکنید. عده ای اعتقاد دارند که افراد مرده آباپانسی (Abapansi) هستند، به معنای ” کسانی که در زیر هستند، کسانی که زیر زمین هستند ” (the ones who are below, who are under the earth) . در عین حال ایدۀ دیگری هست که از کلمۀ آباپزولو (Abapezulu) استفاده میکنه . کلمه آباپزولو یعنی ” افرادی که بالا هستند ” (those who are above) ، و کلمه آباپانسی، که کهن ترین لغتی ست که برای ارواح مردگان به کار میرود، یعنی افرادی که زیر زمین هستند. درنتیجه آقا، شما تا به همین امروز در میان صدها قبایل افریقایی این اختلاف عقیده رو پیدا میکنید که عده ای اعتقاد دارند که مردگان به آسمان میروند، و عده ای اعتقاد دارند مردگان به زیر زمین میروند. این عقیده که مردگان به زیر زمین میروند به زمانی برمیگردد که مردم ما اعتقاد داشتند که خداوند مؤنث است، مادر کائنات.
و این با عقیده آباپزولو که خداوند مذکر ست و در آسمان ها حضور دارد، در تضاد است. و در ادامه آقا، چیز دیگری که چیتااولی به مردم ما گفت، این بود که انسان ها اینجا بر روی زمین هستند تا آن را تغییر دهند و آن را برای فرود آمدن خدا و فرمانروایی در آن، آماده کنند. و کسانی که این کار را برای Serpent God ، چیتااولی، انجام دهند قدرت و ثروت عظیمی به آنها تعلق خواهد گرفت. آقا، من بعد از سال ها مطالعه، سال ها آشنایی با اسرار شمنیسم افریقا و دانش و خرد این سرزمین، خودم رو متعجب و درمانده پیدا کردم که چرا ما انسان ها در حال نابود کردن زمینی که روی آن زندگی میکنیم هستیم. ما داریم کاری را انجام میدهیم که تنها توسط یکی از گونه های حیوانات انجام میشود، فیل های افریقایی، آنها تمام درختان محل اقامت خود را نابود میکنند.
ما انسان ها دقیقاً داریم همین کار را انجام میدهیم. شما به هر کجای افریقا بروید که قبلاً در آنجا تمدن های عظیمی وجود داشته، خشکی پیدا میکنید. برای مثال صحرای کالاهاری در جنوب افریقا، من در زیر شن های این صحرا ویرانه های شهرهای قدیمی را پیدا کردم، به این معنا که انسان ها این قطعه از زمین را که زمانی سبز و بارور بود به صحرای بی آب و علف تبدیل کردند. همچنین زمانی که من همراه با محققین و گشت گروهی در صحرای بزرگ (Sahara) بودم، شواهد و بقایای حیرت انگیزی از سکونت انسان ها در مکان هایی که اکنون به جز صخره های خشمگین و شن های نجواگر چیزی نیست پیدا کردم. با کلماتی دیگر صحرای بزرگ زمانی یک سرزمین بارور بوده که به دست انسان ها به یک صحرا تبدیل شده. چرا؟ من باید از خودم بپرسم، بارها و بارها، چرا انسان ها با خوف از نا امنی، حرص و آز و شهوت قدرت به پیش میروند و زمین را به یک صحرای بی آب و علف تبدیل میکنند که هیچ کس قادر به زندگی در اون نیست؟ چرا؟
گرچه ما از عواقب وحشتناکی که در پی خواهد داشت آگاهیم، ولی چرا داریم جنگل های انبوه افریقا را از بین میبریم؟ چرا ما بر روی زمین دستوراتی را انجام میدهیم که چیتااولی برای ما برنامه ریزی کرده بود؟ اگر چه ذهن من از قبول این موضوع ممانعت میکنه، جواب مثبت و وحشتناکه، بله، بله، بله.
اما در سرزمین زولو، میان مردمان من، شما اختلاف عقیده جالبی رو که نسل به نسل منتقل شده پیدا میکنید. عده ای اعتقاد دارند که افراد مرده آباپانسی (Abapansi) هستند، به معنای ” کسانی که در زیر هستند، کسانی که زیر زمین هستند ” (the ones who are below, who are under the earth) . در عین حال ایدۀ دیگری هست که از کلمۀ آباپزولو (Abapezulu) استفاده میکنه . کلمه آباپزولو یعنی ” افرادی که بالا هستند ” (those who are above) ، و کلمه آباپانسی، که کهن ترین لغتی ست که برای ارواح مردگان به کار میرود، یعنی افرادی که زیر زمین هستند. درنتیجه آقا، شما تا به همین امروز در میان صدها قبایل افریقایی این اختلاف عقیده رو پیدا میکنید که عده ای اعتقاد دارند که مردگان به آسمان میروند، و عده ای اعتقاد دارند مردگان به زیر زمین میروند. این عقیده که مردگان به زیر زمین میروند به زمانی برمیگردد که مردم ما اعتقاد داشتند که خداوند مؤنث است، مادر کائنات.
و این با عقیده آباپزولو که خداوند مذکر ست و در آسمان ها حضور دارد، در تضاد است. و در ادامه آقا، چیز دیگری که چیتااولی به مردم ما گفت، این بود که انسان ها اینجا بر روی زمین هستند تا آن را تغییر دهند و آن را برای فرود آمدن خدا و فرمانروایی در آن، آماده کنند. و کسانی که این کار را برای Serpent God ، چیتااولی، انجام دهند قدرت و ثروت عظیمی به آنها تعلق خواهد گرفت. آقا، من بعد از سال ها مطالعه، سال ها آشنایی با اسرار شمنیسم افریقا و دانش و خرد این سرزمین، خودم رو متعجب و درمانده پیدا کردم که چرا ما انسان ها در حال نابود کردن زمینی که روی آن زندگی میکنیم هستیم. ما داریم کاری را انجام میدهیم که تنها توسط یکی از گونه های حیوانات انجام میشود، فیل های افریقایی، آنها تمام درختان محل اقامت خود را نابود میکنند.
ما انسان ها دقیقاً داریم همین کار را انجام میدهیم. شما به هر کجای افریقا بروید که قبلاً در آنجا تمدن های عظیمی وجود داشته، خشکی پیدا میکنید. برای مثال صحرای کالاهاری در جنوب افریقا، من در زیر شن های این صحرا ویرانه های شهرهای قدیمی را پیدا کردم، به این معنا که انسان ها این قطعه از زمین را که زمانی سبز و بارور بود به صحرای بی آب و علف تبدیل کردند. همچنین زمانی که من همراه با محققین و گشت گروهی در صحرای بزرگ (Sahara) بودم، شواهد و بقایای حیرت انگیزی از سکونت انسان ها در مکان هایی که اکنون به جز صخره های خشمگین و شن های نجواگر چیزی نیست پیدا کردم. با کلماتی دیگر صحرای بزرگ زمانی یک سرزمین بارور بوده که به دست انسان ها به یک صحرا تبدیل شده. چرا؟ من باید از خودم بپرسم، بارها و بارها، چرا انسان ها با خوف از نا امنی، حرص و آز و شهوت قدرت به پیش میروند و زمین را به یک صحرای بی آب و علف تبدیل میکنند که هیچ کس قادر به زندگی در اون نیست؟ چرا؟
گرچه ما از عواقب وحشتناکی که در پی خواهد داشت آگاهیم، ولی چرا داریم جنگل های انبوه افریقا را از بین میبریم؟ چرا ما بر روی زمین دستوراتی را انجام میدهیم که چیتااولی برای ما برنامه ریزی کرده بود؟ اگر چه ذهن من از قبول این موضوع ممانعت میکنه، جواب مثبت و وحشتناکه، بله، بله، بله.
در میان بسیاری از مردم دانا و آگاه که افتخار دوستی شون رو داشتم، مرد بسیار دانایی هست که در اسرائیل زندگی میکند، دکتر سیتچین. [ یادداشت نویسنده : این ارجاع مربوط به دکتر زکریا سیتچین (Zecharia Sitchin)، مؤلف کتاب های مهیج بسیاری در زمینه برخورد نژادهای غیر زمینی با مردم زمین در زمان های بسیار دور است.] بر طبق کتاب های کهنی که توسط مردم سومر نوشته شده، بر روی سفالینه ها، خدایانی از آسمان آمدند و انسان را مجبور به انجام کارهایی برای خود کردند، مجبور به حفاری معادن طلا. این داستان با روایت های مردم افریقا تصدیق شده، که خدایان از آسمان آمدند و مارا به اسیران خودشان تبدیل کردند، و به نحوی این کار را انجام دادند که ما هرگز متوجه نمیشویم که اسیران آنها هستیم.
چیز دیگری که مردم ما میگویند این است که چیتااولی مانند لاشخورها به ما نهیب میزنند. آن ها بعضی از ما را بزرگ میکنند، با خشم و تکبر و جاه طلبی زیادی پر میکنند، و از این انسان ها سربازان بزرگی را میسازند که جنگ های وحشتناک را به راه می اندازند. اما در انتها، چیتااولی به این سرباران و پادشاهان جنگ اجازه نمیدهند تا مرگ راحتی داشته باشند. سردار جنگجویان وظیفه دارد تا هر چه بیشتر مردم خودش و دشمنانش رو بکشد ،و بعد، در انتها، به طرز وحشتناکی میمیرد، با خونش که توسط دیگران ریخته شده. و من دیده ام که این جریان بارها و بارها در تاریخ مردم من اتفاق افتاده. پادشاه بزرگ ما شاکا زولو، که در بیش از 200 جنگ در طول 30 سال حکومت خود جنگیده، در کشتار وحشتناکی مرد. او مانند یک مرد دلشکسته مرد، به خاطر مرگ مادرش قدرت پیروزی در هیچ نبردی را نداشت. و قبل از شاکا زولو پادشاه قدرتمند دیگری وجود داشت که شاکا را تربیت کرد تا تبدیل به پادشاه بزرگی که خودش بود شود. اسم این پادشاه دینگیسوایو (Dingiswayo) بود. دینگیسوایو جنگ های بزرگی انجام داد تا مردم زولو را با هم متحد کند. او مردم سفیدپوست دماغه را دیده بود و فکر میکرد با متحد کردن مردمش به یک ملت بزرگ ، تهدیدی را که از طرف سفیدپوستان برای مردمش وجود داشت برطرف میکند.
اما چیزی که اتفاق افتاد این بود که، بعد از پیروزی در جنگ های بسیاری برای متحد کردن قبایل مختلف، پادشاه دینگیسوایو ناگهان به یک مرض چشمی مبتلا شد که سرانجام او را کور کرد. و او این حقیقت را که کور شده بود پنهان کرد. اما این حقیقت وحشتناک توسط یک زن برملا شد، ملکه قبیله دیگری به نام انتومبازی (Ntombazi). انتومبازی یک تبر جنگی برداشت و سر دینگیسوایو را با یک ضربه برید، بعد از اینکه او را به محل اقامت خود برده و به او غذا و شراب داده بود.
چیز دیگری که مردم ما میگویند این است که چیتااولی مانند لاشخورها به ما نهیب میزنند. آن ها بعضی از ما را بزرگ میکنند، با خشم و تکبر و جاه طلبی زیادی پر میکنند، و از این انسان ها سربازان بزرگی را میسازند که جنگ های وحشتناک را به راه می اندازند. اما در انتها، چیتااولی به این سرباران و پادشاهان جنگ اجازه نمیدهند تا مرگ راحتی داشته باشند. سردار جنگجویان وظیفه دارد تا هر چه بیشتر مردم خودش و دشمنانش رو بکشد ،و بعد، در انتها، به طرز وحشتناکی میمیرد، با خونش که توسط دیگران ریخته شده. و من دیده ام که این جریان بارها و بارها در تاریخ مردم من اتفاق افتاده. پادشاه بزرگ ما شاکا زولو، که در بیش از 200 جنگ در طول 30 سال حکومت خود جنگیده، در کشتار وحشتناکی مرد. او مانند یک مرد دلشکسته مرد، به خاطر مرگ مادرش قدرت پیروزی در هیچ نبردی را نداشت. و قبل از شاکا زولو پادشاه قدرتمند دیگری وجود داشت که شاکا را تربیت کرد تا تبدیل به پادشاه بزرگی که خودش بود شود. اسم این پادشاه دینگیسوایو (Dingiswayo) بود. دینگیسوایو جنگ های بزرگی انجام داد تا مردم زولو را با هم متحد کند. او مردم سفیدپوست دماغه را دیده بود و فکر میکرد با متحد کردن مردمش به یک ملت بزرگ ، تهدیدی را که از طرف سفیدپوستان برای مردمش وجود داشت برطرف میکند.
اما چیزی که اتفاق افتاد این بود که، بعد از پیروزی در جنگ های بسیاری برای متحد کردن قبایل مختلف، پادشاه دینگیسوایو ناگهان به یک مرض چشمی مبتلا شد که سرانجام او را کور کرد. و او این حقیقت را که کور شده بود پنهان کرد. اما این حقیقت وحشتناک توسط یک زن برملا شد، ملکه قبیله دیگری به نام انتومبازی (Ntombazi). انتومبازی یک تبر جنگی برداشت و سر دینگیسوایو را با یک ضربه برید، بعد از اینکه او را به محل اقامت خود برده و به او غذا و شراب داده بود.
همچنین جریان مشابهی در مورد یک جنگجوی سفیدپوست وجود دارد:
ناپلئون (Napoleon) ، در اروپا، کسی که در جزیره اش در اقیانوس اطلس مرگ اسرارآمیزی داشت؛ همچنین هیتلر در اروپا، که با قرار دادن اسلحه در دهان خود و خودکشی مرگ وحشتناکی داشت؛ آتیلا پادشاه هان (Attila the Hun) [ یادداشت مترجم: Attila the Hun پادشاه قرن پنجم امپراطوری هان کسی که بخش های وسیعی از اروپای میانه و شرقی را فتح کرد] کسی که توسط یک زن به قتل رسید، و خیلی سرداران دیگر که بعد از اینکه تا حد ممکن مصیبت و کشتار به راه انداختند به مرگ سختی دچار شدند. پادشاه شاکا توسط نابرادریش به قتل رسید، کسی که همان شیوه ای را برای قتلش به کار برد که توسط آن مردم را هر چه بیشتر به قتل رسانیده بود. همینطور ژولیوس سزار (Julius Caesar) هم بعد از فتوحات زیادی که انجام داد به سرنوشت مشابهی با شاکا زولو دچار شد. همیشه قهرمان جنگنده به مرگی دچار میشود که در واقع نبایستی این طور می مرد. پادشاه آرتور (King Arthur)، در انگلستان، توسط پسرش موردرد (Mordred) به قتل رسید، بعد از یک دوره حکومت شجاعانه و طولانی. من میتونم همینطور ادامه بدم. اگر تمام اینها را با هم جمع کنیم ، نشان میدهند که ، چه مردم به این موضوع بخندند یا نه، چه آن را تمسخر کنند یا نه، قدرتی وجود دارد که دارد ما انسان ها را به سمت حیطه تاریک خود ویرانگری هدایت میکند. و اگر ما هر چه زودتر از این قضیه آگاه شویم، بهتر خواهیم توانست با آن برخورد کنیم.
ناپلئون (Napoleon) ، در اروپا، کسی که در جزیره اش در اقیانوس اطلس مرگ اسرارآمیزی داشت؛ همچنین هیتلر در اروپا، که با قرار دادن اسلحه در دهان خود و خودکشی مرگ وحشتناکی داشت؛ آتیلا پادشاه هان (Attila the Hun) [ یادداشت مترجم: Attila the Hun پادشاه قرن پنجم امپراطوری هان کسی که بخش های وسیعی از اروپای میانه و شرقی را فتح کرد] کسی که توسط یک زن به قتل رسید، و خیلی سرداران دیگر که بعد از اینکه تا حد ممکن مصیبت و کشتار به راه انداختند به مرگ سختی دچار شدند. پادشاه شاکا توسط نابرادریش به قتل رسید، کسی که همان شیوه ای را برای قتلش به کار برد که توسط آن مردم را هر چه بیشتر به قتل رسانیده بود. همینطور ژولیوس سزار (Julius Caesar) هم بعد از فتوحات زیادی که انجام داد به سرنوشت مشابهی با شاکا زولو دچار شد. همیشه قهرمان جنگنده به مرگی دچار میشود که در واقع نبایستی این طور می مرد. پادشاه آرتور (King Arthur)، در انگلستان، توسط پسرش موردرد (Mordred) به قتل رسید، بعد از یک دوره حکومت شجاعانه و طولانی. من میتونم همینطور ادامه بدم. اگر تمام اینها را با هم جمع کنیم ، نشان میدهند که ، چه مردم به این موضوع بخندند یا نه، چه آن را تمسخر کنند یا نه، قدرتی وجود دارد که دارد ما انسان ها را به سمت حیطه تاریک خود ویرانگری هدایت میکند. و اگر ما هر چه زودتر از این قضیه آگاه شویم، بهتر خواهیم توانست با آن برخورد کنیم.
مارتین: به اعتقاد شما این موجودات به طور یکسان در سراسر دنیا وجود دارند یا فقط در افریقا متمرکز شده اند؟
موتوا: آقا، من معتقدم که این موجودات در هر کجای کره زمین وجود دارند، و با احترام باید بگم، اگر چه از صحبت کردن راجع به خودم بیزارم، من کسی هستم که به مکان های بسیار زیادی از دنیا سفر کردم. من مدتی در کشور شما، ایالات متحده بودم، همینطور در استرالیا وژاپن. و فرقی نمیکته به کجا رففته باشم آقا، مردم با من راجع به موجودات مشابهی صحبت کردند. برای مثال، در 1997، من به استرالیا سفر کردم آقا، و تلاش زیادی انجام دادم تا سیاه پوستان بومی استرالیا، مردم ابریجینی (Aborigine the) را پیدا کنم. و بعد از اینکه آنها را پیدا کردم، مطالبی به من گفتند که مرا به شدت حیرت زده کرد. همچنین در ژاپن و تایوان هم به موارد مشابهی برخوردم. در هر جایی که هنوز شمن ها و درمانگران سنتی وجود دارند شما این روایت های حیرت انگیز را پیدا میکنید.حالا بگذارید راجع به چیزی که در استرالیا پیدا کردم برایتان بگویم. مردم ابریجینی در استرالیا، که خودشون رو کوری (Coorie) به معنای ” مردم ما ” (our peaple) مینامند به یک خدای بزرگ آفریننده به اسم بیامی (Byamie) اعتقاد دارند آقا. چند نفر از شمن های کوری تصویر هایی از بیامی برای من کشیدند، و یکی از آنها تصویر حک شده روی صخره ای را به من نشان داد که این خدای آفریننده را که از آسمان ها آمده بود به تصویر میکشید. و هنگامی که آنها نقاشی خود را مقابل من قرار دادند، آنچه تصویر شده بود یک چیتااولی بود. من این را توسط دانش و نسب افریقایی خودم تشخیص دادم. او سر و چشمان بزرگی داشت، که توسط نقاش بر روی آن تاکید شده بود. او دهانی نداشت و دست ها و پاهای بسیار بلندی داشت. آقا، این یک توصیف نمادین از چیتااولی ست که من از مردم خودم در افریقا میدونم. من از خودم پرسیدم “چرا؟ ” من اینجا در کشوری هستم که هزاران مایل از افریقا فاصله دارد، و من اینجا موجودی به نام بیامای (Biamai) یا بیمی (Bimi) را میبینم که به عنوان یک افریقایی با اون آشنایی دارم.
توضيح عكس: عكسهاي Biamai در استراليا
در میان بومیان امریکایی آقا، در میان قبایلی مانند هپی (Hopi)، و آن مردمی که در ساختمان هایی به نام پوئبلو (pueblo) زندگی میکنند، من فهمیدم این مردم موجوداتی را به اسم کاچینا (Katchina) میشناسند، در جایی که این مردم ماسک به صورت خود میزنند و نقش موجودات خاصی را بازی میکنند. و بعضی از این کاچینا ها بسیار بسیار قد بلند هستند با سرهای مدور و بزرگ. دقیقا مشابه موجوداتی را که در افریقا داریم، من در امریکا پیدا کردم. ما در افریقا این موجودات را ایگووگوو (Egwugwu) یا چینیاوو (Chinyawu) صدا میزنیم. کاچینا در بومیان امریکایی و چینیاوو در مردم ما دقیقاً موجودات مشابهی هستند. چرا باید اینطور باشد؟ چه زمانی بومیان افریقایی و امریکایی با یکدیگر در تماس بودند؟ کی؟ آقا، این یکی از بزرگترین اسرار تمام زمان هاست. این یکی از آن چیزهایی ست که من در دنیا با آن برخورد کردم و من رو کاملاً حیرت زده باقی گذاشت.
این موجودات “وجود دارند”، و هر چه زودتر متخصصین با این حقیقت رو در رو شوند بهتر خواهد بود. چرا آدمی زاد پیشرفت نمیکند؟ چرا ما در یک چرخه خود ویرانگری گرفتار شدیم و به دور خود میچرخیم؟ مردم از ابتدا خوب هستند؛ من به این اعتقاد دارم. مردم نمیخواهند جنگ ها را شروع کنند. مردم نمیخواهند دنیایی را که در آن زندگی میکنند نابود کنند، اما موجوداتی وجود دارند، یا قدرتی وجود دارد که ما انسان هارا به سمت خود ویرانگری سوق میدهد. و هر چه زودتر این را تشخیص بدهیم بهتر خواهد بود.
من در افریقا زندگی میکنم، مردم من و خانه من اینجا هستند. اما من دارم نابودی افریقا را به دلایلی که هیچ معنی نمیدهند به عنوان یک افریقایی میبینم. من هند را میبینم که مانند افریقا از صدمات استعمارگری فرانسه، انگلستان و سایر قدرت های اروپایی رنج میبرد. اما هند از طریق استقلال خود به عنوان یک کشور، به موفقیت هایی دست پیدا کرده که افریقا از انجامشان باز مانده. چرا؟
هند توانسته تا به بمب اتمی دست پیدا کند و به یکی از ملت های قدرت مند تبدیل شود. همچنین هند موفق شده تا ماهواره خودش را در آسمان در مدار قرار دهد. اگرچه هند با مشکلات مشابهی با افریقا از قبیل افزایش جمعیت، اختلاف قبیله ای و مذهبی و اختلاف طبقاتی مواجه است اما به موفقیت هایی دست پیدا کرده که افریقا هرگز نتوانسته به آنها دست پیدا کند. با این اوصاف من از خودم میپرسم چرا این طوریست؟ چرا؟ به این خاطر که هند توسط مردم افریقا پایه گذاری شده، و من فکر نمیکنم سایر سیاه پوستان اینطور راجع به این قضیه فکر کنند. حقیقت اینه که، هزاران سال پیش، مردم افریقا پایه های تمدن پرشکوه هند را بنا کردند، همینطور در مورد سایر کشورهای آسیای جنوبی. شواهد باستان سناسی تاًیید کننده ای نیز در این مورد وجود دارند. اما چرا افریقا در حال غرق شدن در جنگ، بیماری و گرسنگی به سر میبرد؟ چرا؟ مواقع زیادی آقا، من در خانه کوچکم میشینم و گریه میکنم هنگامی که میبینم بیماری هایی مانند ایدز دارند مردم ما رو نابود میکنند؛ هنگامی که میبینم جنگ های بی معنا در حال نابود کردن کشورهایی در افریقا هستند که هزاران سال قدمت دارند. از خودم میپرسم چه کسی یا چه چیزی دارد افریقا را نابود میکند و چرا؟
به این خاطر که قبایلی وجود دارند در شهرهایی که من در آن زندگی کردم، که قبل از جنگ جهانی دوم و بعد از آن به گردآوری دانش من بسیار کمک کردند، اما امروز این قبیله ها دیگر وجود ندارند. آنها کاملاٌ ناپدید شده اند، به کلی در جنگ های بی معنایی که هیچ منفعتی برای مردمان سیاه نداشت از بین رفتند.
من اکنون در افریقای جنوبی هستم. اینجا به دنیا آمده ام و همین جا خواهم مرد. اما من میبینم که کشورم مانند یک انبه گندیده دارد رو به زوال میرود. افریقای جنوبی زمانی یک کشور قدرتمند بود و ارتش قدرتمندی داشت. این کشور صنعت قدرتمندی داشت که هر چیزی را از لوکوموتیو تا رادیوهای کوچک تولید میکرد. اما امروزه کشور من به یک زباله دانی از اعتیاد و جرم و جنایت تبدیل شده. چرا؟ هیچ کشوری یک شبه رو به نابودی نمیرود مگر اینکه قدرت های خاصی مصمم شوند تا آن را نابود کنند. من به تازگی آقا، نابودی سرزمین دیگری را افریقای جنوبی دیده ام. این کشور لسوتو(Lesotho) ست. ساکنان این ایالت از قدیمی ترین و خردمندترین قبایل در افریقای جنوبی هستند. در میان آنها یک قبیله به نام باکواما (Bakwama) وجود دارد. مردم باکواما به قدری پیشینه کهنی دارند که قادرند از سرزمینی دارای کوهستان های مرتفع، که خدای بزرگی بر آن فرمانروایی میکرد، خدایی با سر یک انسان و بدن یک شیر برایتان صحبت کنند.[ یادآور ابولهول در مصر]
مردم باکواما این شهر را Ntswama-tfatfi مینامند، به معنای ” the land of Sun-hawk ” شاهین پرنده شکار در آسمان است، این را میدانستید؟ مردم باکواما میگویند نیاکان بسیار دورشان از سرزمین مصر آمده اند. و آنها این سرزمین اسرارآمیز خدایان را ” the land of the sun-eagle or the sun-eagle ” مینامند، که دقیقاٌ همان گونه است که مصریان سرزمین خود را توصیف میکنند، آقا. آنها آن را ” سرزمین هور” (the land of Hor) مینامد، خدای هوروس (Horus) در یونان.
هنگامی که پرنسس دایانا مرد، در 1997، من یکی از اولین مردمان سیاه پوست بودم که ظن بردم او در واقع به قتل رسیده، و به شما میگویم چرا این اتفاق افتاد آقا. به این دلیل که حدود یک سال یا هشت ماه قبل از مرگ دایانا، یکی از پادشاهان لسوتو به نام Moshoeshoe دوم مرد. مرگ او کاملاٌ در جزئیات با مرگ پرنسس دایانا مطابقت میکرد. لطفاٌ این رو تجسم کنید، شمایی که روایت مرا حیرت انگیز پیدا میکنید:
پرنسس دایانا در یک تونل جان باخت، اما پادشاه لسوتو در یک دره مرد. او به مکان دوری برای بررسی مشکل دام خود رفته بود. بعد از اینکه مردم احساس کردند او تاًخیر کرده به جست و جوی او رفتند و پسرهایی که آن اطراف به دنبال گله دام در کوه های Basotho-land بودند به آنها گفتند که صدای چیزی شبیه شلیک اسلحه شنیدند، و هنگامی که مردم به محل شنیده شدن صدا رفتند ماشین پادشاه را در حالی که دراعماق دره واژگون شده بود پیدا کردند. آنها به پایین دره رفتند و پادشاه لسوتو را در ماشینش پیدا کردند.
پرنسس دایانا در یک تونل جان باخت، اما پادشاه لسوتو در یک دره مرد. او به مکان دوری برای بررسی مشکل دام خود رفته بود. بعد از اینکه مردم احساس کردند او تاًخیر کرده به جست و جوی او رفتند و پسرهایی که آن اطراف به دنبال گله دام در کوه های Basotho-land بودند به آنها گفتند که صدای چیزی شبیه شلیک اسلحه شنیدند، و هنگامی که مردم به محل شنیده شدن صدا رفتند ماشین پادشاه را در حالی که دراعماق دره واژگون شده بود پیدا کردند. آنها به پایین دره رفتند و پادشاه لسوتو را در ماشینش پیدا کردند.
او کمربند ایمنی را بسته بود اما جراحت عمیقی در پشت سرش وجود داشت و راننده پادشاه پشت فرمان مرده بود اما دو بادیگارد پادشاه که در صندلی عقب نشسته بودند بدون هیچ خراشی جان سالم به در برده بودند. یکی از آنها پادشاه در حال مرگ را از ماشین بیرون کشید. پادشاه از آنها به خاطر آلوده کردن دستانشان به خون خود عذرخواهی کرد، که این یک رسم است که پادشاه در حال مرگ از کسانی که در حال جابه جایی او هستند قدردانی میکند. و او باید از آنها به خاطر اینکه آنان را به دردسر انداخته بود عذرخواهی میکرد، به این خاطر که کسی که خون مقدس پادشاه را حمل میکند بعد از آن به مشکلات روحی دچار خواهد شد.
با تشكر فراوان از خانم انصاري
نوشته شده در مصاحبه با کردو موتوا, نژاد خزندگان فضايي
و بعد، قبل از اینکه من متوجه چیزی بشوم، یکی از آن موجودات که کنار پاهایم ایستاده بود، شئی را وارد آلت من کرد، اما در این جا دیگر دردی وجود نداشت، فقط تهییج شدیدی ایجاد شده بود، مانند اینکه با کسی یا چیزی ارتباط جنسی برقرار کرده باشم. بعد از این که آن موجود شئ را بیرون کشید، که مانند یک لوله کوچک و سیاه رنگ بود، من کاری انجام دادم که نتیجه عجیبی در پی داشت، و این کار را از روی عمد انجام ندادم. من فکر میکنم که مثانه من باز شده بود و روی سینه موجودی که آن شئ را از ارگان من بیرون کشید ادرار کردم.
اگر من به آن موجود شلیک کرده بودم، هرگز این طور عکس العمل نشان نمیداد. او تکانی خورد و تقریباً به روی زمین افتاد، و بعد بلند شد و تلو تلو خوران مانند حشرۀ مخموری به راه افتاد و اتاق را ترک کرد. من نمیدانم عمل من باعث این کار شد یا نه، اما این همۀ چیزی بود که اتفاق افتاد.
و بعد، دو موجود دیگر وارد شدند، یکی از آنها کاملاً از فلز ساخته شده بود. من هنوز در کابوس هایم این موجود را میبینم. او قد بلندی داشت و بسیار عظیم بود. مکانی که ما در آن بودیم برای او بسیار کوچک به نظر میرسید. او در حالی که کمی خم شده بود جلو میامد، و قطعاً یک موجود زنده نبود. او یک موجود فلزی بود، نوعی روبات. او به جلو آمد و کنار پاهای من ایستاد، بدنش به طور نا موزونی خم شد و به پایین، رو به من نگاه کرد. او دهان و بینی نداشت و فقط دو چشم درخشان وجود داشتند که به نظر میرسید رنگشان عوض میشود، و به نوعی تکان میخوردند، مانند حرکات و سر و صدای قطعات الکتریکی.
و بعد، پشت این ربات بزرگ و خمیده، موجود دیگری آمد که من را شگفت زده کرد. ظاهر بدن او به طرز شدیدی متورم بود. پوست صورتی رنگی داشت و اندامش بسیار شبیه انسان بود. او چشم های آبی رنگ، کشیده و بسیار درخشانی داشت. موهای او مانند نوعی الیاف نایلون مانند بودند. گونه هایی کشیده و برجسته و دهانی مانند انسان، با لب هایی پر و چانه ای نوک تیز و کوچک داشت. آن موجود آقا، قطعاً مؤنث بود، اما از دید من به عنوان یک هنرمند و نقاش و همینطور یک مجسمه ساز، این موجود کاملاً از فرم طبیعی خارج بود.
اول ازهمه، سینه های او لاغر و نوک تیز بودند و بسیار بالاتر از قفسه سینه قرار داشتند و مانند اندام یک زن طبیعی نبودند. بدن نیرومندی داشت، تقریباً چاق بود، اما دست ها و پاهایش به نسبت بقیه بدن بسیار کوتاه بودند. بعد، او به سمت من آمد، به من نگاه کرد، و قبل از اینکه بفهمم چه اتفاقی دارد میافتد، او به نوعی با من جفت گیری کرد. تجربه واقعاً وحشتناکی بود آقا، حتی بدتر از آنچه قبل از آن روی من انجام شد. ضربه و شوک روحی آن روز زندگی من را حتی تا الان تحت تأثیر قرار داده، دقیقاً تا چهل سال بعد.
من متوجه شدم که زمین آنجا عجیب بود. نقوشی در داخل آن حرکت میکردند، و به رنگ های بنفش، قرمز و سبز تغییر رنگ میداند. طرح ها بر روی یک پیش زمینه فلزی- خاکستری قرار داشتند. و آن موجود دوباره من را با موهایم بلند کرد، وادارم کرد بایستم، مرا با خشونت کشاند و مجبور کرد دنبالش کنم.
آقا، زمان زیادی طول میکشد تا درحالی که آن موجود من را به تندی از این اتاق به آن اتاق میکشید، چیزهای عجیبی را که دیدم برایتان توصیف کنم. حتی تا امروز ذهن من نمیتواند چیزی را که دیدم درک کند. در میان چیزهای زیادی که در آنجا دیدم لوله های بسیار بزرگی وجود داشتند، که به نظر میامد از نوعی شیشه ساخته شده اند. و در داخل آنها، که از سقف تا کف اتاقی که به آن داخل میشدیم کشیده شده بود، چیزی مانند یک مایع خاکستری-صورتی رنگ وجود داشت و در داخل این مایع نمونه های کوچکی از موجودات بیگانه را دیدم که درون آن میچرخیدند، مانند قورباغه هایی کوچک و نفرت انگیز.
من نمیتوانستم چیزهایی را که به من نشان داده میشد درک کنم. در آخرین اتاقی که به آن هدایت شدم، انسان ها و موجودات عجیب دیگری را دیدم که روی صندلی دراز کشیده بودند. حتی تا امروز، ذهن من نمیتواند اینها را درک کند.
من از کنار یک مرد سفید پوست رد شدم، یک سفید پوست واقعی، که بوی آدم میداد، و بوی شیرینی، ادرار، مدفوع و ترس. این مرد سفیدپوست روی یک صندلی مانند آنچه من روی آن بودم دراز کشیده بود، هنگامی که از آنجا میگذشتم به چشم های او نگاه کردم و او هم به چشم های من خیره شد.
و بعد من خودم را بیرون و میان بوته ها پیدا کردم. من متوجه شدم که جلیقه من نیست. درد وحشتناکی در ران چپم وجود داشت. دردی در آلت من وجود داشت و متورم شده بود. و هنگامی که میخواستم ادرار کنم، درد وحشتناکی ایجاد میشد. من بلوزم را در آوردم و آنرا به پاهایم بستم و در میان بوته ها پیش رفتم.
من ابتدا با یک گروه از مردم جوان رودسیان ملاقات کردم که مرا به دهکدۀ معلمم راهنمایی کردند. و هنگامی که به دهکده رسیدم، چنان بوی وحشتناکی میدادم که سگ های آن اطراف شروع کردند به پارس کردن و قصد داشتند من را تکه تکه کنند. و در آن روز، تنها معلمم و بقیه دانش آموزان و اهالی آن دهکده جان من را نجات دادند. معلم من و اهالی آنجا هرگز با چیزهایی که به آنها گفتم شگفت زده نشدند. آنها آن را قبول کردند آقا. آنها به من گفتند چیزی که برای من اتفاق افتاده قبلاً برای مردم بسیاری رخ داده، و من خوش شانس بودم که زنده برگشتم، به این خاطر که مردم زیادی در آن ناحیه ناپدید شده وهرگز دوباره دیده نشده اند- سفیدپوستان و سیاه پوستان بسیاری ناپدید شده اند.
آقا، من دارم یک داستان طولانی را خلاصه میکنم. در سال بعد، 1960، من بسته هایی را به شهر ژوهانسبورگ میرساندم. من در یک عتیقه فروشی مشغول به کار بودم که ناگهان یک مرد سفیدپوست رو به من فریاد کشید که متوقف شوم. من تصور کردم که او یک پلیس مخفی ست و قصد دارد مدارک شناسایی من را ببیند. و هنگامی که سعی میکردم مدارکم را بیرون بیاورم، او با عصبانیت به من گفت که لازم نیست و نمیخواهد مدارک لعنتی و گندیده مرا ببیند.
آقا، او این سؤال را از من پرسید: ” گوش کن، من تو را قبلاً در کدام جهنم دره ای دیدم؟ تو کی هستی؟ “
من گفتم، ” من فرد خاصی نیستم آقا، من فقط یک کارگرم. “
او گفت، ” این مزخرفات را به من نگو، مرد؛ تو کدام لعنتی هستی؟ من قبلاً تو را کجا دیدم؟ “
و بعد من دقیق تر به او نگاه کردم. من موهای بلند درهم و طلایی رنگ او را تشخیص دادم، همینطور ریش و سبیل مسخره اش را به یاد آوردم. من چشم های او را به خاطر آوردم، آن وضعیت وحشتاک برهنگی و وحشت و خونی که همه جا را گرفته بود، در چشمانش برق میزدند، و رنگش مانند یک بز پریده بود .
من گفتم، ” مینییر” (Meneer)، که یک اصطلاح افریقایی ست. ” مینییر- من شما را در رودسیا در مکان خاصی در زیر زمین دیدم.” و آقا، اگر من این مرد سفیدپوست را با مشتم میزدم، این طور عکس العمل نشان نمیداد. او برگشت و با وضع بد و آشفته ای شروع به راه رفتن کرد و در آن سوی خیابان از نظر ناپدید شد.
اینها تقریباً چیزهایی بود که برای من اتفاق افتاد آقا، اما این به هیچ وجه تجربۀ منحصر به فردی نیست.
از آن موقع من با مردم زیادی ملاقات کردم که عیناً تجربه من را پشت سر گذاشتند، و اکثر آن ها مردان و زنان سیاه پوست سنتی بودند که نه میتوانستند بخوانند نه بنویسند. آنها پیش من میامدند تا به عنوان یک شامن از من کمک بخواهند، اما من خودم به دنبال فردی داناتر از خودم بودم که به من بگوید دقیقاً چه چیزی برای من اتفاق افتاده. به این دلیل آقا، که هنگامی که توسط Mantindane گرفتار میشوید، به شدت آسیب پذیر میشوید، زندگی شما تغییرات زیادی میکند، شما به شدت از خودتان خجالت زده و شرمگین میشوید، نفرت از خودتان در درونتان رشد میکند که برایتان قابل درک نیست، و تغییرات خاصی در زندگیتان ایجاد میشود که نمیتوانید مفهومش را درک کنید.
اول: انساندوستی عجیبی در درون شما شکل میگیرد. شما میخواهید به هر کسی که میرسید شانه هایش را بگیرید و محکم تکان بدهید و بگویید، ” هی، مردم بیدار شوید؛ ما تنها نیستیم. من میدانم که ما تنها نیستیم! “
و احساسی در درون شما شکل میگیرد که به شما القا میکند زندگیتان دیگر متعلق به خودتان نیست؛ شما توسط انگیزۀ نامعلوم وعجیبی وادار میشوید که مدام از یک محل به محلی دیگر نقل مکان کنید. شما نسبت به آینده نگران میشوید؛ شما نسبت به مردم نگران میشوید.
و یک چیز دیگر آقا، که امیدوارم یک روز شما مردم را پیش من بفرستید تا خودشان ببینند: تو دانشی را رشد میدهی که متعلق به خودت نیست. در درونت ادراکی از مکان، زمان و آفرینش شکل میگیرد که برای تو به عنوان یک انسان هیچ معنایی ندارد- این یک مرحله بعد از آن شکنجه هولناک است ، بعد از اینکه موادی از بدنت خارج شد، تغییراتی رخ میدهند که به طور ناگهانی باعث میشود تو چیزهایی را بدانی که Mantindane میدانند، که انسان های معمولی آن را نمیدانند.
اما، آقا، من میدانم که این ارتباط با نوعی دانشی خدایی هر از گاهی اتفاق میافتد.
حتی زمانیکه برای مثال، من یکبار در 1966 آقا ، در افریقای جنوبی، دستگیر شده بودم و تقریباً به طرز وحشیانه ای توسط پلیس امنیتی مورد بازجویی قرار گرفتم. این متعلق به زمانی بود که هر سیاه پوست متشخصی، فرقی نمیکند که او واقعاً کیست، ملاقاتی با این افراد واقعاً نفرت انگیز داشت. آنها تو را تحت شکنجه و گاهی اوقات شوک های الکتریکی قرار میدهند، و از تو سؤال هایی میپرسند، و امثال این کار ها.
گاهی اوقات، هنگامی که این ” انسان ها ” تو را شکنجه میدهند، تو اغلب احساس میکنی که آنها دارند به چه فکر میکنند. به نوعی، وقتی تو توسط انسان ها شکنجه میشوی، نه فقط توسط Mantindane ، یک تبادل فکر انجام میگیرد. برای مثال، هنگامی که یکی از این پلیس های عوضی در حال آمدن برای کتک زدن تو بود، تو میفهمیدی که او به چه چیزی فکر میکرد، حتی قبل از اینکه او با خشونت وارد محلی بشود که تو در آنجا سکونت داشتی. تو میدانستی که او دارد میاید، و تو دقیقاً میدانستی که او به چه چیزی فکر میکرد و قصد داشت چه کاری با تو انجام دهد.
از آن زمان- من فردی با تحصیلات بسیار محدودی هستم- من صحبت کردن انگلیسی را مشکل پیدا کردم، چه برسد به نوشتن این زبان. برای من زمان زیادی میبرد که چیزهایی را بگویم که افرادی با انگلیسی بهتر در کلمات کمی بیان میکنند. اما، دستان من قادر به ساختن چیزهایی هستند که کسی تا به حال به من تعلیم نداده.
من موتور میسازم، موتورهای موشک که واقعاًً کار میکنند. من اسلحه میسازم، از هر نوعی که بخواهم، و همه افرادی که مرا میشناسند این را به شما میگویند، و آقای دیوید آیک آقا، ممکن است به شما تصاویری را از آنچه در اطراف منزل جدیدم انجام داده ام نشان دهد.
من روبات های بزرگی از قطعات آهن بدون مصرف درست کرده ام، و بعضی از این روبات ها واقعاً کار میکنند. من نمیدانم این دانش را از کجا به دست آوردم. و از آن روز هولناک، درون بینی هایی که از زمان بچگی داشتم، و حالات و احساسات معمولی که به عنوان یک شامن دارم، شدت بیشتری یافته اند.
من نمیدانم دلیل اینها چیست، و میخواهم علتش را بدانم. اما من میتوانم به شما بگویم آقا، که این موجودات، که مردم به غلط آنها را بیگانه مینامند، به هیچ وجه بیگانه نیستند.
بعد از سال ها بررسی این موضوع و تلاش برای فهمیدن آن، میتوانم این را به شما بگویم که Mantindane، و سایر موجودات بیگانه که مردم ما راجع به آنها میدانند، میتوانند با انسان ها جفت گیری کنند. Mantindane قادر هستند که زنان افریقایی را باردار کنند.
و من در طی 30 سال اخیر یا بیشتر، با موارد بسیاری از این دست برخورد کرده ام. برای مثال طبق فرهنگ ما سقط جنین از قتل هم جرم سنگین تری محسوب میشود. و اگر زنی از یک منطقه روستایی در جنوب افریقا پیدا شود که توسط فرد ناشناسی باردار شده باشد، و بعد حاملگی او از بین برود، بعد از آن، آقا، وابستگان این زن، او را به خاطر سقط جنین مجازات میکنند، در حالی که او مطمئناً این کار را انکار میکند.
و به خاطر جنگی که بین او و خانواده اش در میگیرد، خانواده شوهر، او افرادی را که مجازاتش میکنند وادار میکند تا او را پیش یک سانگوما (Sangoma) ببرند؛ که فردی ست مانند من. سانگوما گاهی اوقات زن را آزمایش میکند، و اگر سانگوما بفهمد که زن باردار بوده، و به نوعی جنینش برداشته شده- چیزی که ، هنگامی که توسطMantindane انجام میگیرد، به جراحت های خاصی منجر میشود که هر فرد با تجربه ای میتواند تشخیص دهد- بعد، سانگوما میفهمد که زن حقیقت را میگوید.
همچنین، بوی خاصی در افرادی که میان Mantindane- آن موجود دقیق و موشکاف که فراموش ناپذیر است- بودند باقی میماند، و این بو همیشه در زن هایی که توسط Mantindane باردار شده اند وجود دارد، هر چقدر هم تلاش کنند تا از عطر و پودر استفاده کنند فرقی نمیکند.
در نتیجه، به همین دلیل از این قبیل موارد در زندگی برای من زیاد پیش میاید. افراد سانگوما مردم زیادی از این دست را به نزد من میاورند، چون آنها فکر میکنند من بهترین فرد ممکن برای کمک به حل این موارد هستم.
بنابراین در چهل سال اخیر یا بیشتر، من زن های زیادی را پذیرش کرده ام که در حقیقت توسط Mantindane باردار شده اند و بارداریشان به طرز اسرارآمیزی از بین رفته، و زن را با احساس ناپاکی و گناه باقی گذاشته در حالی که از طرف خانواده اش هم طرد شده.
وظیفه من این است که خانواده زن را از بی گناهی او مطمئن کنم، و تلاش کنم تا مشکلات روحی و ذهنی او را و همینطور جراحت های فیزیکی که پشت سر گذاشته بهبود ببخشم، و به او و خانواده اش کمک کنم تا آنچه را اتفاق افتاده فراموش کنند.
نه، آقا، اگر این بیگانه ها از سیاره ای بسیار دور میایند، پس چرا قادر به باردار کردن زنان هستند؟ و چرا آن موجود عجیب که برهنه بود و با موهای شرمگاهی قرمز، و بر روی آن صندلی بالای سر من آمد، برای چه ارگانی داشت که گر چه کمی با یک زن معمولی فرق داشت، اما هنوز هم یک ارگان زنانه قابل تشخیص بود؟ ارگان این موجود در جای درستش نبود. تقریباً در جلو قرار داشت، در حالی که برای یک زن معمولی در میان پاهایش قرار دارد. اما هنوز هم قابل تشخیص بود و مانند یک ارگان طبیعی از مو پوشیده شده بود.
در نتیجه آقا، من اعتقاد دارم که این موجودات که بیگانه نامیده میشوند به هیچ وجه از جای دوری نمیایند. من اعتقاد دارم که آنها اینجا بین ما هستند، و من اعتقاد دارم که آنها به مواد خاصی از جانب ما احتیاج دارند، مانند بعضی از ما انسان ها که که از اجزای خاصی از حیوانات استفاده میکنیم، مانند غدد میمون ها، برای بعضی از اهداف خودخواهانه خودمان.
من اعتقاد دارم آقا، که ما باید این پدیده خطرناک را خیلی دقیق و با ذهنی واقع گرا بررسی کنیم.
عدۀ زیادی از مردم در این وسوسه می افتند که این ” بیگانه ها” را به عنوان موجوداتی ماوراء طبیعی بررسی کنند. آنها موجوداتی جامد هستند آقا. آنها شبیه ما هستند؛ و در نهایت من میخواهم جمله ای را بگویم که موجب حیرت خواهد شد: بیگانه های خاکستری آقا، قابل خوردن هستند. حیرت انگیز نیست ؟
مارتین: لطفاً ادامه بدید.
موتوا: آقا، من گفتم که بیگانه های خاکستری قابل خوردن هستند.
مارتین: بله، من این را شنیدم و مشتاق هستم . . .
موتوا: گوشت آنها از پروتئین ساخته شده، مانند گوشت حیوانات در روی زمین، اما کسی که گوشت بیگانه های خاکستری را بخورد در اثر هضم آن بسیار به مرگ نزدیک میشود. من تقریباً این حالت را تجربه کردم.
میدانید، در لسوتو کوهستانی به نام Laribe وجود دارد که کوهستان صخرۀ گریان (Crying Stone mountain) نامیده میشود. در موقعیت های متفاوتی، در 50 سال اخیر یا بیشتر، سفینه های بیگانه با این کوهستان برخورد کرده اند. و آخرین واقعه کمی پیش در روزنامه ها درج شد.
یک افریقایی که اعتقاد دارد این موجودات خدایان هستند، هنگامی که او به همراه عده ای دیگر جنازه یک بیگانه خاکستری را پیدا کردند، آن را برداشتند، در یک کیف قرار دادند و به میان بوته ها بردند، در آنجا آن را قسمت کردند و طبق مراسمی سنتی آن را خوردند. اما بعضی از آنها در نتیجۀ خوردن آن به مرگ دچار شدند.
یک سال قبل از اینکه آن اتفاقات را در کوهستان Inyangani پشت سر بگذارم، یکی از دوستانم در لسوتو، قطعه گوشتی را که متعلق به موجودی بود که آن را خدای آسمان مینامید، به من داد.
من به آن مشکوک بودم. او به من یک قطعه کوچک خاکستری و تقریباً خشک داد و میگفت گوشت خدای آسمان است. و یک شب، من ودوستم و همسرش طبق مراسمی آن را خوردیم. بعد از این که آن چیز را خوردیم، آقا، در روز بعد، تمام بدن ما پر از جوش و دانه های ریز شده بود و من هرگز همچین چیزی را در زندگی ام تجربه نکرده بودم.
بدن ما پر از جوش و برآمدگی های قرمز شده بود، مانند اینکه آبله گرفته باشیم. بدن ما به طرز وحشتناکی میخارید، مخصوصاً زیر دست ها و میان پاهایمان و باسنمان. زبانمان ورم کرده بود.
نمیتوانستیم نفس بکشیم. و به مدت چند روز من و دوستم وهمسرش کاملاً درمانده شده بودیم. در طی این مدت توسط کارآموز های دوستم، که یک شامن بود، مخفیانه مراقبت میشدیم.
من خیلی به مرگ نزدیک شده بودم. تقریباً از تمام حفره های بدن ما خون میامد. ما خون از دست میدادیم، و خون بیشتری هنگامی که به توالت میرفتیم. ما به سختی میتوانستیم راه بریم یا نفس بکشیم. و بعد از حدود چهار یا پنج روز، جوش ها کمتر شدند، اما بعد از آن، پوست اندازی جای آن را گرفت. ما مانند ماری که پوست کهنه خود را در میاورد، شروع به پوست اندازی کردیم.
آقا، این یکی از وحشتناک ترین تجربه هاییست که من پشت سر گذاشتم. در حقیقت، هنگامی که حال من داشت بهتر میشد، من فکر میکنم که ربوده شدن من توسط Mantindane نتیجۀ مستقیم خوردن گوشت یکی از این موجودات است. من باور نمیکردم که چیزی که دوستم به من داد، گوشت یک جاندار باشد. من گمان کردم این نوعی ریشه یا گیاه دارویی یا امثال این چیز هاست. اما، بعد از آن، من طعم آن را به خاطر آوردم. طعم فلز مس میداد، و مشابه همان بویی بود که من در 1959 با آن روبه رو شدم.
و بعد از اینکه جوش ها از بین رفتند و در حالی که من هنوز در حال پوست اندازی بودم کارآموزها از سر تا پای ما را با روغن نارگیل پوشانده بودند، هر روز چیز عجیبی برای ما اتفتق میافتاد، آقا، که من از تمام مردم دانا و صاحب معلوماتی که در کشور شما این مطلب را میخوانند خواهش میکنم اگر میتوانند این را برای من توضیح بدهند. ما دیوانه شدیم آقا، کاملاً دیوانه. ما مانند یک فرد دیوانه و کم عقل شروع به خندیدن کردیم. ما همینطور ها-ها-ها-ها-ها-ها، برای روزهای متمادی- برای کوچک ترین چیزی ساعت ها میخندیدیم تا اینکه انرژیمان تمام شود.
و بعد خندیدن بیش از حد از بین رفت، و پشت سرش چیزعجیبی اتفاق افتاد، چیزی که دوستم گفت همان هدف نهایی بود که افرادی که گوشت Mantindane را خورده بودند قصد داشتند به آن دست یابند.
مانند این بود که ما یک مادۀ بسیار عجیب را بلعیده باشیم، یک نوع مخدر، مخدری که هیچ مشابهی بر روی زمین ندارد. تمام حواس ما ارتقا پیدا کرده بود.
هنگامی که آب میخوردید، مانند این بود که نوعی شراب خورده باشید. آب به خوشمزگی یک نوشیدنی دست ساز شده بود. غذاها طعم فوق العاده ای پیدا کرده بودند. تمام حواس ما ارتقا پیدا کرده بود، و این غیر قابل توصیف است- مانند این بود که من با قلب و مرکز جهان یکی شده باشم. من نمیتوانم این را جور دیگری توصیف کنم.
و این احساس خارق العاده به مدت دو ماه طول کشید. هنگامی من موسیقی گوش میکردم، مانند این بود که همینطور موسیقی پشت موسیقی در حال نواخته شدن باشد. هنگامی که نقاشی میکشیدم – کاری که در تمام عمر انجام دادم- و هنگامی که رنگ خاصی را بر نوک قلمو قرار میدادم، مانند این بود که رنگ های دیگری در پس این رنگ وجود داشته باشند. این یک حالت توصیف ناپذیر بود آقا. حتی الان هم نمیتوانم آن را توصیف کنم. اما اجازه بدهید آقا، که اکنون سراغ موضوع دیگری بروم.
Mantindane تنها موجوداتی نیستند که ما مردم افریقا آنها را دیده ایم و در موردشان میدانیم، داستان های زیادی برای تعریف کردن راجع به آنها وجود دارد.
در قرن های بسیار دور، قبل از ورود اولین سفیدپوستان به این قاره، ما مردم افریقا با نسلی از بیگانه ها برخورد کردیم که کاملاً شبیه به سفیدپوستان اروپایی بودند که بعدها برای استعمار وارد افریقا شدند.
این موجودات بیگانه بلند قد هستند. بعضی از آنها هیکلی مانند ورزشکاران دارند، چشم های آنها آبی و کشیده و گونه هایشان برجسته است. آنها موهای طلایی رنگی دارند، و کاملاً مانند اروپاییان امروز به نظر میرسند، البته با یک تفاوت: انگشتان آنها بسیار زیباست، کشیده و مانند انگشتان موسیقیدان ها و هنرمندان.
این موجودات از آسمان وارد افریقا شدند، با سفینه ای که شبیه به بومرنگ مردم استرالیا بود. بعد، هنگامی که یکی از این سفینه ها به زمین فرود آمد، گردبادی از گرد و غبار به وجود آورد که صدای بسیار مهیبی مانند غرش طوفان ایجاد کرد. در زبان بعضی از قبایل افریقایی، گردباد zungar-uzungo نامیده میشود.
مردم ما اسامی مختلفی به این بیگانه های سفیدپوست داده اند. آنها را Wazungu مینامند، کلمه ای که معمولاً ” خدا “(god) معنی میدهد، اما به طور دقیق به معنای ” مردم گردباد کوچک یا گردباد ” (people of the dust-devil or the whirlwind) است.
و مردم ما با این موجودات از ابتدا آشنا بودند. آنها را میدیدند، و میدیدند که بعضی- در واقع، بسیاری- از این Wazungu چیزی را حمل میکردند که به نظر یک گوی بلورین یا شیشه ای میامد، یک گوی که آنها آن را همیشه مانند یک توپ در دست هایشان تکان میدانند. و هنگامی که یک گروه از جنگجوها سعی کردند تا یک Wazungu را اسیر کنند، Wazungu گوی را به هوا پرتاب کرد، آن را با دستانش گرفت، و بعد ناپدید شد.
اما بعضی از Wazunguدرگذشته توسط افریقایی ها اسیر شدند و به عنوان زندانی در دهکدۀ پادشاهان و قفس های شامن ها نگهداری شدند. فردی که Muzungu- که به یک نفر از آنها گفته میشود- را اسیر میکند، باید مطمئن باشد که گوی را از دسترس Wazungu در امان نگه داشته باشد. تا زمانی که گوی را مخفی نگه دارد، Muzunguنمیتواند فرار کند.
و هنگامی که افریقایی ها اروپائیان واقعی را دیدند، مردمان سفیدپوست از اروپا، نام Wazungu را به آنها برگرداندند. قبل از اینکه ما مردم اروپا را ملاقات کنیم، Wazunguرا که سفیدپوست بودند ملاقات کردیم، و ما نام Wazungu را از روی بیگانه ها بر روی اروپائیان واقعی گذاشتیم.
در زبان زولو، ما یک فرد سفیدپوست را اوملونگو (Umlungu) مینامیم. کلمۀ اوملونگو دقیقاً معادل Wazunguمعنی میدهد، ” خدا یا موجودی که گردباد عظیمی را در زیر زمین درست میکند ” (a god or a creature which creates a big whirlwind underground).
در زئیر، که اکنون جمهوری دموکرات کنگو نامیده میشود، مردم سفیدپوست واتنده (Watende) یا والنده (Walende) نامیده میشوند. بار دیگر این کلمه به معنای “a god or a White creature” است. و کلمۀ واتنده نه تنها به بیگانه هایی با پوست صورتی رنگ اطلاق میشود، بلکه به چیتااولی نیز اشاره میکند. در زئیر، هنگامی که شامن ها با ترس از اربابانی که زمین را کنترل میکنند صحبت میکنند، به آنها با عنوان چیتااولی اشاره نمیکنند، بلکه به عنوان Watende-wa-muinda به آنها اشاره میکنند به معنای “the White creature which carries a light” به این خاطر که در شب چشم های پیشانی چیتااولی مانند چراغ های قرمزی در میان بوته ها میدرخشند. آنها مانند چراغ های پشتی اتوموبیل در میان بوته ها میدرخشند. در نتیجه Watende-wa-muinda “the White creature of the light” این چیزی ست که چیتااولی در جمهوری دموکرات کنگو نامیده میشود.
بیش از 24 نوع از موجودات بیگانه دیگر هم وجود دارد آقا، که ما مردم افریقا راجع به آن میدانیم، اما من هم اکنون، به طور خلاصه از دو نوع آنها برایتان صحبت میکنم.
دنیای اسرار آمیز
دنیای اسرار آمیز
و بعد، قبل از اینکه من متوجه چیزی بشوم، یکی از آن موجودات که کنار پاهایم ایستاده بود، شئی را وارد آلت من کرد، اما در این جا دیگر دردی وجود نداشت، فقط تهییج شدیدی ایجاد شده بود، مانند اینکه با کسی یا چیزی ارتباط جنسی برقرار کرده باشم. بعد از این که آن موجود شئ را بیرون کشید، که مانند یک لوله کوچک و سیاه رنگ بود، من کاری انجام دادم که نتیجه عجیبی در پی داشت، و این کار را از روی عمد انجام ندادم. من فکر میکنم که مثانه من باز شده بود و روی سینه موجودی که آن شئ را از ارگان من بیرون کشید ادرار کردم.
بعد از مدت زمان کمی، موجودات دیگر رفتند و مرا با دردی که در بینی ام داشتم، یکی از ران هایم که به خون آغشته بود و صندلی ای که توسط ادرارخیس شده بود تنها گذاشتند. موجود بالای سر من حرکتی نکرده بود. او فقط آنجا ایستاده بود و به طرز غریبی زیبا و زنانه، دست راستش را روی شانه چپش گذاشته بود، او آنجا ایستاده بود و به من نگاه میکرد. هیچ حالتی در صورت او وجود نداشت. من هرگز ندیدم هیچ کدام از این موجودات به نوعی صدایی از خود در بیاورند. تمام چیزی که میدانم این است که آنها لال به نظر میامدند.
و بعد، دو موجود دیگر وارد شدند، یکی از آنها کاملاً از فلز ساخته شده بود. من هنوز در کابوس هایم این موجود را میبینم. او قد بلندی داشت و بسیار عظیم بود. مکانی که ما در آن بودیم برای او بسیار کوچک به نظر میرسید. او در حالی که کمی خم شده بود جلو میامد، و قطعاً یک موجود زنده نبود. او یک موجود فلزی بود، نوعی روبات. او به جلو آمد و کنار پاهای من ایستاد، بدنش به طور نا موزونی خم شد و به پایین، رو به من نگاه کرد. او دهان و بینی نداشت و فقط دو چشم درخشان وجود داشتند که به نظر میرسید رنگشان عوض میشود، و به نوعی تکان میخوردند، مانند حرکات و سر و صدای قطعات الکتریکی.
و بعد، پشت این ربات بزرگ و خمیده، موجود دیگری آمد که من را شگفت زده کرد. ظاهر بدن او به طرز شدیدی متورم بود. پوست صورتی رنگی داشت و اندامش بسیار شبیه انسان بود. او چشم های آبی رنگ، کشیده و بسیار درخشانی داشت. موهای او مانند نوعی الیاف نایلون مانند بودند. گونه هایی کشیده و برجسته و دهانی مانند انسان، با لب هایی پر و چانه ای نوک تیز و کوچک داشت. آن موجود آقا، قطعاً مؤنث بود، اما از دید من به عنوان یک هنرمند و نقاش و همینطور یک مجسمه ساز، این موجود کاملاً از فرم طبیعی خارج بود.
اول ازهمه، سینه های او لاغر و نوک تیز بودند و بسیار بالاتر از قفسه سینه قرار داشتند و مانند اندام یک زن طبیعی نبودند. بدن نیرومندی داشت، تقریباً چاق بود، اما دست ها و پاهایش به نسبت بقیه بدن بسیار کوتاه بودند. بعد، او به سمت من آمد، به من نگاه کرد، و قبل از اینکه بفهمم چه اتفاقی دارد میافتد، او به نوعی با من جفت گیری کرد. تجربه واقعاً وحشتناکی بود آقا، حتی بدتر از آنچه قبل از آن روی من انجام شد. ضربه و شوک روحی آن روز زندگی من را حتی تا الان تحت تأثیر قرار داده، دقیقاً تا چهل سال بعد.
و بعد از آن اتفاق، هنگامی که آن موجودات رفتند، موجودی که کنار سر من ایستاده بود، موهای سرم را تکان داد، سرم را محکم گرفت و مرا وادار کرد تا از روی صندلی بلند شوم. من این کار را انجام دادم، و وضعیتی که برایم پیش آمد این بود که به روی زانو و دست هایم به زمین افتادم.
من متوجه شدم که زمین آنجا عجیب بود. نقوشی در داخل آن حرکت میکردند، و به رنگ های بنفش، قرمز و سبز تغییر رنگ میداند. طرح ها بر روی یک پیش زمینه فلزی- خاکستری قرار داشتند. و آن موجود دوباره من را با موهایم بلند کرد، وادارم کرد بایستم، مرا با خشونت کشاند و مجبور کرد دنبالش کنم.
آقا، زمان زیادی طول میکشد تا درحالی که آن موجود من را به تندی از این اتاق به آن اتاق میکشید، چیزهای عجیبی را که دیدم برایتان توصیف کنم. حتی تا امروز ذهن من نمیتواند چیزی را که دیدم درک کند. در میان چیزهای زیادی که در آنجا دیدم لوله های بسیار بزرگی وجود داشتند، که به نظر میامد از نوعی شیشه ساخته شده اند. و در داخل آنها، که از سقف تا کف اتاقی که به آن داخل میشدیم کشیده شده بود، چیزی مانند یک مایع خاکستری-صورتی رنگ وجود داشت و در داخل این مایع نمونه های کوچکی از موجودات بیگانه را دیدم که درون آن میچرخیدند، مانند قورباغه هایی کوچک و نفرت انگیز.
من نمیتوانستم چیزهایی را که به من نشان داده میشد درک کنم. در آخرین اتاقی که به آن هدایت شدم، انسان ها و موجودات عجیب دیگری را دیدم که روی صندلی دراز کشیده بودند. حتی تا امروز، ذهن من نمیتواند اینها را درک کند.
من از کنار یک مرد سفید پوست رد شدم، یک سفید پوست واقعی، که بوی آدم میداد، و بوی شیرینی، ادرار، مدفوع و ترس. این مرد سفیدپوست روی یک صندلی مانند آنچه من روی آن بودم دراز کشیده بود، هنگامی که از آنجا میگذشتم به چشم های او نگاه کردم و او هم به چشم های من خیره شد.
و بعد من خودم را بیرون و میان بوته ها پیدا کردم. من متوجه شدم که جلیقه من نیست. درد وحشتناکی در ران چپم وجود داشت. دردی در آلت من وجود داشت و متورم شده بود. و هنگامی که میخواستم ادرار کنم، درد وحشتناکی ایجاد میشد. من بلوزم را در آوردم و آنرا به پاهایم بستم و در میان بوته ها پیش رفتم.
من ابتدا با یک گروه از مردم جوان رودسیان ملاقات کردم که مرا به دهکدۀ معلمم راهنمایی کردند. و هنگامی که به دهکده رسیدم، چنان بوی وحشتناکی میدادم که سگ های آن اطراف شروع کردند به پارس کردن و قصد داشتند من را تکه تکه کنند. و در آن روز، تنها معلمم و بقیه دانش آموزان و اهالی آن دهکده جان من را نجات دادند. معلم من و اهالی آنجا هرگز با چیزهایی که به آنها گفتم شگفت زده نشدند. آنها آن را قبول کردند آقا. آنها به من گفتند چیزی که برای من اتفاق افتاده قبلاً برای مردم بسیاری رخ داده، و من خوش شانس بودم که زنده برگشتم، به این خاطر که مردم زیادی در آن ناحیه ناپدید شده وهرگز دوباره دیده نشده اند- سفیدپوستان و سیاه پوستان بسیاری ناپدید شده اند.
آقا، من دارم یک داستان طولانی را خلاصه میکنم. در سال بعد، 1960، من بسته هایی را به شهر ژوهانسبورگ میرساندم. من در یک عتیقه فروشی مشغول به کار بودم که ناگهان یک مرد سفیدپوست رو به من فریاد کشید که متوقف شوم. من تصور کردم که او یک پلیس مخفی ست و قصد دارد مدارک شناسایی من را ببیند. و هنگامی که سعی میکردم مدارکم را بیرون بیاورم، او با عصبانیت به من گفت که لازم نیست و نمیخواهد مدارک لعنتی و گندیده مرا ببیند.
آقا، او این سؤال را از من پرسید: ” گوش کن، من تو را قبلاً در کدام جهنم دره ای دیدم؟ تو کی هستی؟ “
من گفتم، ” من فرد خاصی نیستم آقا، من فقط یک کارگرم. “
او گفت، ” این مزخرفات را به من نگو، مرد؛ تو کدام لعنتی هستی؟ من قبلاً تو را کجا دیدم؟ “
و بعد من دقیق تر به او نگاه کردم. من موهای بلند درهم و طلایی رنگ او را تشخیص دادم، همینطور ریش و سبیل مسخره اش را به یاد آوردم. من چشم های او را به خاطر آوردم، آن وضعیت وحشتاک برهنگی و وحشت و خونی که همه جا را گرفته بود، در چشمانش برق میزدند، و رنگش مانند یک بز پریده بود .
من گفتم، ” مینییر” (Meneer)، که یک اصطلاح افریقایی ست. ” مینییر- من شما را در رودسیا در مکان خاصی در زیر زمین دیدم.” و آقا، اگر من این مرد سفیدپوست را با مشتم میزدم، این طور عکس العمل نشان نمیداد. او برگشت و با وضع بد و آشفته ای شروع به راه رفتن کرد و در آن سوی خیابان از نظر ناپدید شد.
اینها تقریباً چیزهایی بود که برای من اتفاق افتاد آقا، اما این به هیچ وجه تجربۀ منحصر به فردی نیست.
از آن موقع من با مردم زیادی ملاقات کردم که عیناً تجربه من را پشت سر گذاشتند، و اکثر آن ها مردان و زنان سیاه پوست سنتی بودند که نه میتوانستند بخوانند نه بنویسند. آنها پیش من میامدند تا به عنوان یک شامن از من کمک بخواهند، اما من خودم به دنبال فردی داناتر از خودم بودم که به من بگوید دقیقاً چه چیزی برای من اتفاق افتاده. به این دلیل آقا، که هنگامی که توسط Mantindane گرفتار میشوید، به شدت آسیب پذیر میشوید، زندگی شما تغییرات زیادی میکند، شما به شدت از خودتان خجالت زده و شرمگین میشوید، نفرت از خودتان در درونتان رشد میکند که برایتان قابل درک نیست، و تغییرات خاصی در زندگیتان ایجاد میشود که نمیتوانید مفهومش را درک کنید.
اول: انساندوستی عجیبی در درون شما شکل میگیرد. شما میخواهید به هر کسی که میرسید شانه هایش را بگیرید و محکم تکان بدهید و بگویید، ” هی، مردم بیدار شوید؛ ما تنها نیستیم. من میدانم که ما تنها نیستیم! “
و احساسی در درون شما شکل میگیرد که به شما القا میکند زندگیتان دیگر متعلق به خودتان نیست؛ شما توسط انگیزۀ نامعلوم وعجیبی وادار میشوید که مدام از یک محل به محلی دیگر نقل مکان کنید. شما نسبت به آینده نگران میشوید؛ شما نسبت به مردم نگران میشوید.
و یک چیز دیگر آقا، که امیدوارم یک روز شما مردم را پیش من بفرستید تا خودشان ببینند: تو دانشی را رشد میدهی که متعلق به خودت نیست. در درونت ادراکی از مکان، زمان و آفرینش شکل میگیرد که برای تو به عنوان یک انسان هیچ معنایی ندارد- این یک مرحله بعد از آن شکنجه هولناک است ، بعد از اینکه موادی از بدنت خارج شد، تغییراتی رخ میدهند که به طور ناگهانی باعث میشود تو چیزهایی را بدانی که Mantindane میدانند، که انسان های معمولی آن را نمیدانند.
اما، آقا، من میدانم که این ارتباط با نوعی دانشی خدایی هر از گاهی اتفاق میافتد.
حتی زمانیکه برای مثال، من یکبار در 1966 آقا ، در افریقای جنوبی، دستگیر شده بودم و تقریباً به طرز وحشیانه ای توسط پلیس امنیتی مورد بازجویی قرار گرفتم. این متعلق به زمانی بود که هر سیاه پوست متشخصی، فرقی نمیکند که او واقعاً کیست، ملاقاتی با این افراد واقعاً نفرت انگیز داشت. آنها تو را تحت شکنجه و گاهی اوقات شوک های الکتریکی قرار میدهند، و از تو سؤال هایی میپرسند، و امثال این کار ها.
گاهی اوقات، هنگامی که این ” انسان ها ” تو را شکنجه میدهند، تو اغلب احساس میکنی که آنها دارند به چه فکر میکنند. به نوعی، وقتی تو توسط انسان ها شکنجه میشوی، نه فقط توسط Mantindane ، یک تبادل فکر انجام میگیرد. برای مثال، هنگامی که یکی از این پلیس های عوضی در حال آمدن برای کتک زدن تو بود، تو میفهمیدی که او به چه چیزی فکر میکرد، حتی قبل از اینکه او با خشونت وارد محلی بشود که تو در آنجا سکونت داشتی. تو میدانستی که او دارد میاید، و تو دقیقاً میدانستی که او به چه چیزی فکر میکرد و قصد داشت چه کاری با تو انجام دهد.
به همین خاطر است که من چیز های عجیبی را که ذهنم را پر کرده اند بازگو میکنم. و چیزی که در آن روز ذهن من را پر کرده بود، تصویرهایی از ذهن Mantindane بودند.
از آن زمان- من فردی با تحصیلات بسیار محدودی هستم- من صحبت کردن انگلیسی را مشکل پیدا کردم، چه برسد به نوشتن این زبان. برای من زمان زیادی میبرد که چیزهایی را بگویم که افرادی با انگلیسی بهتر در کلمات کمی بیان میکنند. اما، دستان من قادر به ساختن چیزهایی هستند که کسی تا به حال به من تعلیم نداده.
من موتور میسازم، موتورهای موشک که واقعاًً کار میکنند. من اسلحه میسازم، از هر نوعی که بخواهم، و همه افرادی که مرا میشناسند این را به شما میگویند، و آقای دیوید آیک آقا، ممکن است به شما تصاویری را از آنچه در اطراف منزل جدیدم انجام داده ام نشان دهد.
من روبات های بزرگی از قطعات آهن بدون مصرف درست کرده ام، و بعضی از این روبات ها واقعاً کار میکنند. من نمیدانم این دانش را از کجا به دست آوردم. و از آن روز هولناک، درون بینی هایی که از زمان بچگی داشتم، و حالات و احساسات معمولی که به عنوان یک شامن دارم، شدت بیشتری یافته اند.
من نمیدانم دلیل اینها چیست، و میخواهم علتش را بدانم. اما من میتوانم به شما بگویم آقا، که این موجودات، که مردم به غلط آنها را بیگانه مینامند، به هیچ وجه بیگانه نیستند.
بعد از سال ها بررسی این موضوع و تلاش برای فهمیدن آن، میتوانم این را به شما بگویم که Mantindane، و سایر موجودات بیگانه که مردم ما راجع به آنها میدانند، میتوانند با انسان ها جفت گیری کنند. Mantindane قادر هستند که زنان افریقایی را باردار کنند.
و به خاطر جنگی که بین او و خانواده اش در میگیرد، خانواده شوهر، او افرادی را که مجازاتش میکنند وادار میکند تا او را پیش یک سانگوما (Sangoma) ببرند؛ که فردی ست مانند من. سانگوما گاهی اوقات زن را آزمایش میکند، و اگر سانگوما بفهمد که زن باردار بوده، و به نوعی جنینش برداشته شده- چیزی که ، هنگامی که توسطMantindane انجام میگیرد، به جراحت های خاصی منجر میشود که هر فرد با تجربه ای میتواند تشخیص دهد- بعد، سانگوما میفهمد که زن حقیقت را میگوید.
همچنین، بوی خاصی در افرادی که میان Mantindane- آن موجود دقیق و موشکاف که فراموش ناپذیر است- بودند باقی میماند، و این بو همیشه در زن هایی که توسط Mantindane باردار شده اند وجود دارد، هر چقدر هم تلاش کنند تا از عطر و پودر استفاده کنند فرقی نمیکند.
در نتیجه، به همین دلیل از این قبیل موارد در زندگی برای من زیاد پیش میاید. افراد سانگوما مردم زیادی از این دست را به نزد من میاورند، چون آنها فکر میکنند من بهترین فرد ممکن برای کمک به حل این موارد هستم.
بنابراین در چهل سال اخیر یا بیشتر، من زن های زیادی را پذیرش کرده ام که در حقیقت توسط Mantindane باردار شده اند و بارداریشان به طرز اسرارآمیزی از بین رفته، و زن را با احساس ناپاکی و گناه باقی گذاشته در حالی که از طرف خانواده اش هم طرد شده.
وظیفه من این است که خانواده زن را از بی گناهی او مطمئن کنم، و تلاش کنم تا مشکلات روحی و ذهنی او را و همینطور جراحت های فیزیکی که پشت سر گذاشته بهبود ببخشم، و به او و خانواده اش کمک کنم تا آنچه را اتفاق افتاده فراموش کنند.
نه، آقا، اگر این بیگانه ها از سیاره ای بسیار دور میایند، پس چرا قادر به باردار کردن زنان هستند؟ و چرا آن موجود عجیب که برهنه بود و با موهای شرمگاهی قرمز، و بر روی آن صندلی بالای سر من آمد، برای چه ارگانی داشت که گر چه کمی با یک زن معمولی فرق داشت، اما هنوز هم یک ارگان زنانه قابل تشخیص بود؟ ارگان این موجود در جای درستش نبود. تقریباً در جلو قرار داشت، در حالی که برای یک زن معمولی در میان پاهایش قرار دارد. اما هنوز هم قابل تشخیص بود و مانند یک ارگان طبیعی از مو پوشیده شده بود.
در نتیجه آقا، من اعتقاد دارم که این موجودات که بیگانه نامیده میشوند به هیچ وجه از جای دوری نمیایند. من اعتقاد دارم که آنها اینجا بین ما هستند، و من اعتقاد دارم که آنها به مواد خاصی از جانب ما احتیاج دارند، مانند بعضی از ما انسان ها که که از اجزای خاصی از حیوانات استفاده میکنیم، مانند غدد میمون ها، برای بعضی از اهداف خودخواهانه خودمان.
من اعتقاد دارم آقا، که ما باید این پدیده خطرناک را خیلی دقیق و با ذهنی واقع گرا بررسی کنیم.
عدۀ زیادی از مردم در این وسوسه می افتند که این ” بیگانه ها” را به عنوان موجوداتی ماوراء طبیعی بررسی کنند. آنها موجوداتی جامد هستند آقا. آنها شبیه ما هستند؛ و در نهایت من میخواهم جمله ای را بگویم که موجب حیرت خواهد شد: بیگانه های خاکستری آقا، قابل خوردن هستند. حیرت انگیز نیست ؟
مارتین: لطفاً ادامه بدید.
موتوا: آقا، من گفتم که بیگانه های خاکستری قابل خوردن هستند.
مارتین: بله، من این را شنیدم و مشتاق هستم . . .
موتوا: گوشت آنها از پروتئین ساخته شده، مانند گوشت حیوانات در روی زمین، اما کسی که گوشت بیگانه های خاکستری را بخورد در اثر هضم آن بسیار به مرگ نزدیک میشود. من تقریباً این حالت را تجربه کردم.
میدانید، در لسوتو کوهستانی به نام Laribe وجود دارد که کوهستان صخرۀ گریان (Crying Stone mountain) نامیده میشود. در موقعیت های متفاوتی، در 50 سال اخیر یا بیشتر، سفینه های بیگانه با این کوهستان برخورد کرده اند. و آخرین واقعه کمی پیش در روزنامه ها درج شد.
یک افریقایی که اعتقاد دارد این موجودات خدایان هستند، هنگامی که او به همراه عده ای دیگر جنازه یک بیگانه خاکستری را پیدا کردند، آن را برداشتند، در یک کیف قرار دادند و به میان بوته ها بردند، در آنجا آن را قسمت کردند و طبق مراسمی سنتی آن را خوردند. اما بعضی از آنها در نتیجۀ خوردن آن به مرگ دچار شدند.
یک سال قبل از اینکه آن اتفاقات را در کوهستان Inyangani پشت سر بگذارم، یکی از دوستانم در لسوتو، قطعه گوشتی را که متعلق به موجودی بود که آن را خدای آسمان مینامید، به من داد.
من به آن مشکوک بودم. او به من یک قطعه کوچک خاکستری و تقریباً خشک داد و میگفت گوشت خدای آسمان است. و یک شب، من ودوستم و همسرش طبق مراسمی آن را خوردیم. بعد از این که آن چیز را خوردیم، آقا، در روز بعد، تمام بدن ما پر از جوش و دانه های ریز شده بود و من هرگز همچین چیزی را در زندگی ام تجربه نکرده بودم.
بدن ما پر از جوش و برآمدگی های قرمز شده بود، مانند اینکه آبله گرفته باشیم. بدن ما به طرز وحشتناکی میخارید، مخصوصاً زیر دست ها و میان پاهایمان و باسنمان. زبانمان ورم کرده بود.
نمیتوانستیم نفس بکشیم. و به مدت چند روز من و دوستم وهمسرش کاملاً درمانده شده بودیم. در طی این مدت توسط کارآموز های دوستم، که یک شامن بود، مخفیانه مراقبت میشدیم.
من خیلی به مرگ نزدیک شده بودم. تقریباً از تمام حفره های بدن ما خون میامد. ما خون از دست میدادیم، و خون بیشتری هنگامی که به توالت میرفتیم. ما به سختی میتوانستیم راه بریم یا نفس بکشیم. و بعد از حدود چهار یا پنج روز، جوش ها کمتر شدند، اما بعد از آن، پوست اندازی جای آن را گرفت. ما مانند ماری که پوست کهنه خود را در میاورد، شروع به پوست اندازی کردیم.
آقا، این یکی از وحشتناک ترین تجربه هاییست که من پشت سر گذاشتم. در حقیقت، هنگامی که حال من داشت بهتر میشد، من فکر میکنم که ربوده شدن من توسط Mantindane نتیجۀ مستقیم خوردن گوشت یکی از این موجودات است. من باور نمیکردم که چیزی که دوستم به من داد، گوشت یک جاندار باشد. من گمان کردم این نوعی ریشه یا گیاه دارویی یا امثال این چیز هاست. اما، بعد از آن، من طعم آن را به خاطر آوردم. طعم فلز مس میداد، و مشابه همان بویی بود که من در 1959 با آن روبه رو شدم.
و بعد از اینکه جوش ها از بین رفتند و در حالی که من هنوز در حال پوست اندازی بودم کارآموزها از سر تا پای ما را با روغن نارگیل پوشانده بودند، هر روز چیز عجیبی برای ما اتفتق میافتاد، آقا، که من از تمام مردم دانا و صاحب معلوماتی که در کشور شما این مطلب را میخوانند خواهش میکنم اگر میتوانند این را برای من توضیح بدهند. ما دیوانه شدیم آقا، کاملاً دیوانه. ما مانند یک فرد دیوانه و کم عقل شروع به خندیدن کردیم. ما همینطور ها-ها-ها-ها-ها-ها، برای روزهای متمادی- برای کوچک ترین چیزی ساعت ها میخندیدیم تا اینکه انرژیمان تمام شود.
و بعد خندیدن بیش از حد از بین رفت، و پشت سرش چیزعجیبی اتفاق افتاد، چیزی که دوستم گفت همان هدف نهایی بود که افرادی که گوشت Mantindane را خورده بودند قصد داشتند به آن دست یابند.
مانند این بود که ما یک مادۀ بسیار عجیب را بلعیده باشیم، یک نوع مخدر، مخدری که هیچ مشابهی بر روی زمین ندارد. تمام حواس ما ارتقا پیدا کرده بود.
هنگامی که آب میخوردید، مانند این بود که نوعی شراب خورده باشید. آب به خوشمزگی یک نوشیدنی دست ساز شده بود. غذاها طعم فوق العاده ای پیدا کرده بودند. تمام حواس ما ارتقا پیدا کرده بود، و این غیر قابل توصیف است- مانند این بود که من با قلب و مرکز جهان یکی شده باشم. من نمیتوانم این را جور دیگری توصیف کنم.
و این احساس خارق العاده به مدت دو ماه طول کشید. هنگامی من موسیقی گوش میکردم، مانند این بود که همینطور موسیقی پشت موسیقی در حال نواخته شدن باشد. هنگامی که نقاشی میکشیدم – کاری که در تمام عمر انجام دادم- و هنگامی که رنگ خاصی را بر نوک قلمو قرار میدادم، مانند این بود که رنگ های دیگری در پس این رنگ وجود داشته باشند. این یک حالت توصیف ناپذیر بود آقا. حتی الان هم نمیتوانم آن را توصیف کنم. اما اجازه بدهید آقا، که اکنون سراغ موضوع دیگری بروم.
Mantindane تنها موجوداتی نیستند که ما مردم افریقا آنها را دیده ایم و در موردشان میدانیم، داستان های زیادی برای تعریف کردن راجع به آنها وجود دارد.
در قرن های بسیار دور، قبل از ورود اولین سفیدپوستان به این قاره، ما مردم افریقا با نسلی از بیگانه ها برخورد کردیم که کاملاً شبیه به سفیدپوستان اروپایی بودند که بعدها برای استعمار وارد افریقا شدند.
این موجودات بیگانه بلند قد هستند. بعضی از آنها هیکلی مانند ورزشکاران دارند، چشم های آنها آبی و کشیده و گونه هایشان برجسته است. آنها موهای طلایی رنگی دارند، و کاملاً مانند اروپاییان امروز به نظر میرسند، البته با یک تفاوت: انگشتان آنها بسیار زیباست، کشیده و مانند انگشتان موسیقیدان ها و هنرمندان.
این موجودات از آسمان وارد افریقا شدند، با سفینه ای که شبیه به بومرنگ مردم استرالیا بود. بعد، هنگامی که یکی از این سفینه ها به زمین فرود آمد، گردبادی از گرد و غبار به وجود آورد که صدای بسیار مهیبی مانند غرش طوفان ایجاد کرد. در زبان بعضی از قبایل افریقایی، گردباد zungar-uzungo نامیده میشود.
مردم ما اسامی مختلفی به این بیگانه های سفیدپوست داده اند. آنها را Wazungu مینامند، کلمه ای که معمولاً ” خدا “(god) معنی میدهد، اما به طور دقیق به معنای ” مردم گردباد کوچک یا گردباد ” (people of the dust-devil or the whirlwind) است.
و مردم ما با این موجودات از ابتدا آشنا بودند. آنها را میدیدند، و میدیدند که بعضی- در واقع، بسیاری- از این Wazungu چیزی را حمل میکردند که به نظر یک گوی بلورین یا شیشه ای میامد، یک گوی که آنها آن را همیشه مانند یک توپ در دست هایشان تکان میدانند. و هنگامی که یک گروه از جنگجوها سعی کردند تا یک Wazungu را اسیر کنند، Wazungu گوی را به هوا پرتاب کرد، آن را با دستانش گرفت، و بعد ناپدید شد.
اما بعضی از Wazunguدرگذشته توسط افریقایی ها اسیر شدند و به عنوان زندانی در دهکدۀ پادشاهان و قفس های شامن ها نگهداری شدند. فردی که Muzungu- که به یک نفر از آنها گفته میشود- را اسیر میکند، باید مطمئن باشد که گوی را از دسترس Wazungu در امان نگه داشته باشد. تا زمانی که گوی را مخفی نگه دارد، Muzunguنمیتواند فرار کند.
و هنگامی که افریقایی ها اروپائیان واقعی را دیدند، مردمان سفیدپوست از اروپا، نام Wazungu را به آنها برگرداندند. قبل از اینکه ما مردم اروپا را ملاقات کنیم، Wazunguرا که سفیدپوست بودند ملاقات کردیم، و ما نام Wazungu را از روی بیگانه ها بر روی اروپائیان واقعی گذاشتیم.
در زبان زولو، ما یک فرد سفیدپوست را اوملونگو (Umlungu) مینامیم. کلمۀ اوملونگو دقیقاً معادل Wazunguمعنی میدهد، ” خدا یا موجودی که گردباد عظیمی را در زیر زمین درست میکند ” (a god or a creature which creates a big whirlwind underground).
در زئیر، که اکنون جمهوری دموکرات کنگو نامیده میشود، مردم سفیدپوست واتنده (Watende) یا والنده (Walende) نامیده میشوند. بار دیگر این کلمه به معنای “a god or a White creature” است. و کلمۀ واتنده نه تنها به بیگانه هایی با پوست صورتی رنگ اطلاق میشود، بلکه به چیتااولی نیز اشاره میکند. در زئیر، هنگامی که شامن ها با ترس از اربابانی که زمین را کنترل میکنند صحبت میکنند، به آنها با عنوان چیتااولی اشاره نمیکنند، بلکه به عنوان Watende-wa-muinda به آنها اشاره میکنند به معنای “the White creature which carries a light” به این خاطر که در شب چشم های پیشانی چیتااولی مانند چراغ های قرمزی در میان بوته ها میدرخشند. آنها مانند چراغ های پشتی اتوموبیل در میان بوته ها میدرخشند. در نتیجه Watende-wa-muinda “the White creature of the light” این چیزی ست که چیتااولی در جمهوری دموکرات کنگو نامیده میشود.
بیش از 24 نوع از موجودات بیگانه دیگر هم وجود دارد آقا، که ما مردم افریقا راجع به آن میدانیم، اما من هم اکنون، به طور خلاصه از دو نوع آنها برایتان صحبت میکنم.
دنیای اسرار آمیز
با تشكر فراوان از خانم انصاري
نوشته شده در مصاحبه با کردو موتوا, نژاد خزندگان فضاييدنیای اسرار آمیز