کافه تلخ

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

داستان ها و افسانه های کردی -




آق تنگلی

قصه ی آق تنگلی از جمله قصه هایی است که در آن روح همکاری و اتحاد برای انجام هدفی به چشم می خورد. گرچه روایت جا افتاده تری از این قصه در کتاب " افسانه ها ، نمایشنامه ها و بازی های کردی " تحت عنوان " لاک پشت و دوستانش " آمده اما قصهء آق تنگلی نیز با داشتن رنگ خاص محلی دارای ویژگی های چشمگیری است.
مساله ی مهم و اساسی در این قصه و روایت های دیگر آن، استفاده از خواص و استعدادهای ویژه ی اشیاء و حیوانات است. مثلا" در این قصه، گربه، سگ ، کلاغ، زنبور هر کدام مطابق استعداد و توانایی خود در پیشبرد اهدافشان همکاری می کنند. این قصه به زبان شیرین محلی خراسانی نوشته شده است که خواندن آن لذتی بیش از خود قصه دارد ...
پسری بود به اسم آق تنگلی که با مادرش زندگی می کرد. یک روز به مادرش گفت:
ننه جان دلم آش سرکه می خواهد. مادرش گفت: تو برو سرکه بیار تا من برایت آش بپزم. او رفت که سرکه بیاورد در راه به کلاغی برخورد. کلاغ به او گفت : کجا می روی؟ او گفت:
می روم از خانه قاضی سرکه بدزدم ! کلاغ گفت : من هم می آیم. همین طور رفتند تا در راه به یک گربه، یک سگ و یک زنبور رسیدند که همگی با هم همراه شدند.
وقتی به خانهء قاضی رسیدند شب شده بود، سگ پشت درخت ها خوابید. کلاغ رفت و روی یک درخت نشست. زنبور خود را در یک قوطی کبریت قایم کرد. گربه هم رفت و توی اجاق خوابید. آق تنگلی هم رفت توی خمره برای دزدیدن سرکه. قاضی از سر و صدا بیدار شد و زن خود را بیدار کرد و گفت که یکی دارد سرکه می دزدد. زن رفت که کبریت بردارد زنبور به دستش زد و گفت:
آخ دستم ! مرده شور سرکهء تو را ببرد، خودت برو ببین چه خبره !
قاضی گفت: برو از اجاق آتش بردار و چراغ را روشن کن. زن رفت از اجاق آتش بردارد که گربه او را چنگ زد. زن به حیاط رفت و گفت: خدایا این چه بساطیه که امشب به آن دچار شده ام. که کلاغه از بالای درخت پرید و او را نوک زد. زن آمد در حیاط را باز کند و بگذارد برود که سگ پاچهء او راگرفت !
آق تنگلی کوزهء خود را پر از سرکه کرد و آمد با رفقایش به خانه ننه اش رفتند . ننه برایش آش سرکه پخت و با رفقایش نشستند به خوردن آش .
نمونه ای از نثر قصه به لهجه ی خراسانی :
یک بود یک نبود. غیر از خدا هیشکه نبود. یک آق تنگلی بود، یک ننه داش. یک روز به ننش گف: ننه جان، مو آش سرکه مخام. ننش بزش گفت: تو برو سرکه شه بیار تا مویم برت آش بپزم.
آق تنگلی به ننش گف:
تو آش ره بار بذار مویم الان مرم سرکه می یارم. ای ره گفت و رفت و رفت توی را به یک کلاغه رسید. کلاغه بزش گف: آق تنگلی کجا مری؟ گف:
مرم از خنه آخوندم یک کمه سرکه بدزدم . گف: مویم میام ...