کافه تلخ

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

سه افسانه از اسکندر مقدونی


نویسنده : انی کاظمی
حکایت دویم از باب هفتم

آورده‌اند که چون ذوالقرنین به ولایت چین رسید و در نواحی آن ولایت نزول نمود، نیمی از شب گذشته بود که حاجب درآمد و گفت: «رسول مَلِک چین آمده است و بار می‌خواهد.»
سکندر فرمود تا بار دادند. چون درآمد، سلام گفت و در موقفِ خدمت و مقام طاعت بایستاد و گفت: «اگر پادشاه صواب بیند، اشارت فرماید تا مجلس خالی کنند، کلمه‌ای عرضه می‌باید داشت که خلوت را شاید.»
فرمود تا حاضران بیرون رفتند. حاجب بماند. گفت:
«ایّها الملک! این کلمه را می‌باید که جز ملک کسی دیگر نشنود.»
سکندر فرمود تا او را تفتیش کردند و احتیاط به جای آوردند. با وی هیچ سلاح نیافتند.
بفرمود تا تیغی برهنه بیاوردند و در دست گرفت و حاجب را نیز فرمود تا بیرون رفت و گفت: «هم در آن مقام که هستی، بایست و سخنی که داری عرضه کن.»
گفت: «پادشاه روی زمین به‌حقیقت داند و یقین شناسد که من ملکِ چینم که به خدمت آمده‌ام، نه رسول او. و از تو سؤال می‌کنم که مراد تو از من چیست و مقصود تو کدام و رضای تو به چه نوع حاصل می‌شود؟ تا اگر ممکن باشد، در تحصیل آن کوشم؛ هرچند بر من سخت آید، و تو را و خود را از حرب و مقاتله بی‌نیاز گردانم.»
سکندر گفت: «به چه ایمن شدی بر من که نَفس خویش را عرضه‌ی تیغِ تلف و هدفِ تیرِ بلا ساخته‌ای و خود را به‌اختیار در ورطه‌ی اسیری انداخته‌ای؟»
گفت: «بدان‌که دانستم که تو مردی عاقلی و میان ما عداوتی دیرینه و حِقدی قدیمی نیست و طلب قصاصی و کینه‌ای که انتقام آن واجب باشد، در میان نیفتاده و تو دانی که به کشتن من، مُلک چین بر تو مسلّم نشود؛ از آنکه اگر مرا قتل کنی، اهل چین پادشاهی دیگر را بیعت کنند و بر تخت مملکت بنشانند و تو را مقصود به دست نیاید و بدنامی حاصل شود.»
اسکندر سر در پیش افکند و دانست که او مردی عاقل است. گفت:
«از تو آن می‌خواهم که سه ساله ارتفاع مملکت خود را امسال بدهی و بعد از آن، هر سال یک نیم محصول ولایت را به من می‌رسانی.»
ملک چین گفت: «جز این چیزی دیگر هست؟»
گفت: «نه.»
ملک چین گفت: «اجابت کردم. سمعاً و طاعتاًً.»
اسکندر گفت: «بعد از آن حال تو چه‌گونه باشد؟»
گفت: «چنان‌که هر دشمن که قصد من کند، بر من ظفر یابد و هر دوست که به من التجا کند، محروم ماند.»
گفت: «اگر بر ارتفاع دو ساله اختصار کنم، چه فرمایی؟»
گفت: «اندکی آسان‌تر و قدری سهل‌تر از آن باشد که تقریر کردم.»
گفت: «اگر بر یک ساله قناعت کنم، چون باشد؟»
گفت: «در کارِ ملک و لشکری نقصانی نباشد، امّا بر استیفای مرادات و لذّات
قاصر باشم.»
گفت: «اگر به ثلثی از ارتفاع راضی شوم، چه گویی؟»
گفت: « ثلثی از آن جمله، فقرا و مساکین و محتاجان را باشد و باقی در وجه مصالح لشکر و مؤنات ملک صرف شود.»
گفت: «بر ثلث اقتصار کردم.»
ملک چین شکرها گفت و بازگشت. چون بامداد شد، مقارن طلوع آفتاب، لشکر چین دررسیدند. به عدد مور و ملخ و گرداگرد لشکر سکندر فروگرفتند و لشکر سکندر بر خود از هلاک بترسیدند و حیران ماندند و به‌ضرورت بر مرکبان سوار شدند و حرب را ساخته گشتند و اسکندر برنشست و ملک چین چون اسکندر را بدید، از اسب فرود آمد و خدمت کرد. اسکندر گفت: «غدری کردی و ما را به صلح بفریفتی و جنگ را مستعد گشتی.»
گفت: «معاذالله که از من مکر و غدر آید! من بر همان قولم که در خدمت پادشاه روی زمین مقرّر گردانیده‌ام، امّا بامداد این لشکر را از برای آن برنشاندم تا ملک فرمانبرداری و طاعت‌گزاریِ من بر ضعف و قلّت حمل نفرماید و عدّت و شوکت و استعداد و آلت من ببیند و آن‌چه در نظر ملک آمدند از لشکر من، اندکی‌اند از بسیاری و من نه از روی عجز و بی‌چارگی فرمانبردار شدم، امّا دیدم که حق، عزّ اسمه، تو را نصرت می‌کند و تأیید قوت می‌دهد و بر بسیاری کسان که به عدّت و آلت بیش‌ترند، مظفّر و منصور می‌گرداند، دانستم که با تقدیر آسمانی مدافعت فایده نکند و با تأیید ربّانی مقاومت سود ندارد و امتثال انقیاد تلقّی کردم و در اطاعت تو طاعت خدای را منظور داشتم و این تواضع و تذلّل محض فرمان‌برداری ایزدی کردم.»
اسکندر گفت: «دریغ باشد که از چون تو کسی، چیزی توقع کنم؛ که از تو عاقل‌تر و کامل‌تر پادشاهی ندیده‌ام. تو را از آن‌چه می‌خواستم، معاف داشتم و همین لحظه بفرمایم تا تمامتِ لشکر من از ولایت تو بیرون روند.»
ملک چین گفت: «آن‌گاه جهانیان مرا چه گویند که چون تو پادشاهی به ولایت من رسد و او را خدمتی شایسته نکردم؟»
سکندر همان لحظه بازگشت و ملک چین اضعاف آن‌که با او مقرّر فرموده
بود، بفرستاد.
***
آداب الحرب و الشجاعه؛ تألیف محمد بن منصر بن سعید ملقب به مبارکشاه معروف به فخر مدبّر؛ به تصحیح احمد سهیلی خوانساری؛ انتشارات اقبال؛ ۱۳۴۰
[حکایت اول از باب هفتم صص. ۱۷۲ و ۱۷۳]
…و همچنین در وقت دارا از روم برای او خراج آوردندی. چون فیلاقوس پدر ذوالقرنین علیه‌السلام وفات کرد ذوالقرنین بیش مال نداد. دارا نزدیک ذوالقرنین فرستاد و گوی و چوگانی؛ یعنی تو کودکی، تو را گوی باید باخت. و یک صرّه کنجد فرستاد که لشکر من در بسیاری به‌مثل این کنجدند. چون به ‌نزدیک ذوالقرنین رسیدند و گوی و چوگان و کنجد پیش وی نهادند گفت: «معلوم کردم که درین چه حکمت داشته‌ است.
بدانید که زمین بر شکل گوی صفت کرده‌اند و به چوگان آن را کار توان بست. تمامتِ روی زمین را به تیغ که مثل چوگان است به ضرب بگیرم و لشکر تو که در بسیاری به مثل کنجدست، اما چرب و شیرین که بتوان خورد. هم‌چنان‌که بخورند بزنم.» و در جواب آن یک صرّه سپندان کرد و بازفرستاد که: «لشکر من در انبوهی همچنین‌اند، اما تیز و تلخ و سوزان که نتوان خورد و آن مرغی که هر روز بیضه‌ی زرین می‌کرد از جهت تو بمرد تا دانسته باشی و طمع محال از ملک و لشکر من بریده گردانی.» چون دارا برین حال واقف شد لشکرها جمع کرد و به حرب ذوالقرنین بیرون رفت.
ذوالقرنین هم لشکر بیاراست و به حرب دارا بیرون شد و هر دو لشکر مصاف کردند. دارا شکسته شد و ذوالقرنین منادی فرمود که هرجا دارا را بگیرند نکشند و دو تن از لشکر دارا او را زخمی زدند تا از اسپ درگشت و بدان سبب ایشان را به نزدیک ذوالقرنین جاهی و مکانی باشد. ذوالقرنین از آن حال خبر شد؛ بشتافت تا مگر حیلتی کند تا هلاک نشود. کار او نزدیک رسیده بود.
ذوالقرنین او را گفت: «به من حاجتی داری؟» گفت: «حاجت دارم. آن است که این دو کس که مرا زخم زدند کینه‌ی من از ایشان بکشی و روشنک، دختر مرا، در عقد خود درآوری.» [ذوالقرنین] هم بر آن جمله کرد و ملک پارس با ملک روم جمع شده، پادشاه هفت اقلیم گشت و ملوک عالم را مسخّر و منقاد خود گردانید و فرمانبردار او شدند. و اگر دارا به حرب نرفتی هرگز ذوالقرنین جنگ نجستی و خون نریختی و کار همه به حکمت و علم کفایت کردی که خون ریختن بدترینِ کارهاست و هیچ خردمند نجوید و بدین رضا ندهد.
***
[حکایت دوم از باب بیست و سوم صص. ۳۷۳ و ۳۷۴]
چنین گویند که در آن‌وقت که اسکند بر دارای بن دارا مصاف کرد پیران کاردیده و جوانان جهان‌گزیده را بخواند و رأی و تدبیر حکیمانه و جرم و عزم پادشاهانه پیش گرفت.
یکی از اصحاب لشکر و سپهسالاران گفت: «ایها الملک! دارای بن دارا آن محل نیست که پادشاه خاطر و دل خویش را در قهر و قمع او برنجاند و خشم خرد را در معرکه‌ی بزرگ، خود بزرگ گرداند.» اسکندر جواب داد که:
«شیر در گرفتن روباه همان احتیاط دارد که در گرفتن گور.» چون هر دو لشکر به هم رسیدند و از جانبین مصاف کشیدند یکی از سالاران لشکر برو قصه نوشت و ازو در رأی استعانت خواست.
اسکندر بر پشت قصه بازنوشت که تعبیه‌ی دوستان کمینگاه دشمنان دارید و در فرود آمدن و برخاستن از خندق و خسک برحذر باشید و جهد کنید تا باد و آفتاب را یار خویش گردانید و اندر آن حال تدبیر بر تقدیر مقدم دارید تا هزیمت دشمنان غنیمت دوستان گردد.
***
گزیده‌ی تفسیر ابوبکر عتیق نیشابوری (سورآبادی)؛ انتشارات دانشگاه تهران؛ ص. ۵۷۰؛ به نقل از کورش کبیر در قرآن مجید و عهد عتیق؛ دکتر فریدون بدره‌ای؛ انتشارات اساطیر؛ ۱۳۸۴؛ صص. ۱۳۷ و ۱۳۸
…و نیز خدای تعالی، علم طریق چیزها بدو [ذوالقرنین] داده بود. و دو لشکر بود او را، یکی از نور و یکی از ظلمت. لشکر نور از پیش رفتی و لشکر ظلمت از پس تا از پیش راه می‌بردی چنان‌که خواستی و از پس ایمن بودی و از دشمن. تا به روم فرورفت تا به حد مغرب.
آن‌گاه بگشت به‌سوی مشرق تا به جابُلقا و جابلصا رسید و آن شهر بدو بر کنار دریای عظیم؛ هرگز آدمی بر آن قادر نشده بود که از دریا بدان راه نمی‌یافتند. وی بفرمود تا بر کنار آن دریا مناره‌ای بلند بکردند و بر سر آن مناره آیینه‌ای عظیم از آهن چینی بنهادند مقابل آفتاب تا چون آفتاب برآمد شعاع آن بر آیینه افتاد، به‌عکس باز آن شهر تافت و شأن شهر چوبین بود.
آتش در خانمان ایشان افتاد ایشان به فریاد آمدند صلح خواستند…
آنگه چون ذوالقرنین همه‌ی جهان بگرفت… از مرگ یاد کرد… گفت: «وای از مرگ که آخر بباید مُرد!»
پس گفت:
«هیچ حیلت نماند که نه بکردم تا جهان بگرفتم؛ اکنون شما حیلت دانید مرگ را؟» حکما وی را گفتند: «مرگ را هیچ حیلت نیست مگر آنکه آب حیوان بخوری.» گفت:
«آن کجا جویند؟» گفتند: «مادیان بکر.» فرمود بیست هزار مادیان بکر برگزیدند و سواران بر ایشان نشاندند و خضر را در پیش بفرستاد تا چشمه‌ی حیوان بجوید. خضر بیافت، وی نیافت. نومید بازگشت… اجل فرارسید، به جوار حق رفت.