کافه تلخ

۱۳۸۶ آذر ۲۴, شنبه

تمايز ميان عقل و حس / پارمنيدس

چكيده

مسأله چيستي زمان از زيباترين و درعين حال بغرنج‏ترين مسائل فلسفي به شمار مي‏رود. از ديرباز فلاسفه براي شكافتن اين مبحث از طبيعيات مدد مي‏جستند و در حال حاضر نيز بدون استمداد از يافته‏هاي علم فيزيك امكان بحث جدي در اين زمينه وجود ندارد. در اين مقاله سعي شده است بطور بسيار فشرده گزيده‏اي از آراء گوناگوني كه در خصوص چيستي زمان در طول تاريخ مدون فلسفه ارائه شده است، مرور شود و با توجه به نتايج اخذ شده از نظريه‏هاي جديد فيزيكي، ميزان معرفت ما به طبيعت زمان تا حدودي روشن گردد.



فلاسفه يونان باستان

بحث از زمان به صورت مستقل براي فلاسفه يونان باستان مطرح نبوده است. پي بردن به چگونگي تشكيل جهان و شناسايي عناصر اوليه تشكيل دهنده آن و نيز واحد يا كثير بودن پديده‏ها و واقعيات موجود در عالم و امكان حركت يا سكون اين پديده‏ها موضوعات اساسي‏اي بودند كه ذهن متفكران يونان باستان را به خود مشغول مي‏كردند. مفهوم زمان به تبع سخن گفتن درباره چنين مسائلي مورد اشاره واقع شده است.

فره‏كودس (600 ق.م) معتقد بوده است كه سه وجود يا سه ذات ازلي وجود دارد: "كرونوس" يا مبدأ زمان، "زئوس" يا مبدأ زندگي و "ختوميه" يا الهه زمين. سه عنصر آتش و دم هوا و آب از كرونوس پديد آمده و از آنها نسلهاي متعدد خدايان پيدا شده است2.

همچنين بر اساس اسطوره‏هاي يوناني، اورانوس خداي آسمان و گايا خداي زمين وصلت كردند و فرزنداني از جمله كرونوس به دنيا آوردند. كرونوس اورانوس را قطعه قطعه ساخت و از ترس چنين سرنوشتي براي خود فرزندانش را مي‏خورد. ريه همسر كرونوس هنگامي كه زئوس را در شكم داشت از وي گريخت و در غاري زئوس را به دنيا آورد و به دست دايه‏اي سپرد.
هنگامي كه زئوس بزرگ شد با كرونوس جنگيد و او را در بند كرد و براي هميشه در تارتاروس واقع در اعماق زمين محبوس ساخت و خود خداي خدايان شد.3

هراكليت (500 ق.م) اعتقاد داشت كه ماده به طور دائم متحرك به حركت مكاني است. او ماده را موجودي زنده تلقي مي‏كرد. بر اساس نظر وي ثباتي كه در اشياء مي‏بينيم نمودي بيش نيست.
در حقيقت هر شيي‏ء در حال تغيير و تبدّل است و اگر اين تغيير و تبدّل سبب نابودي شي‏ء نمي‏شود، به اين جهت است كه نقصاني كه به علت جدا شدن اجزاء مادي از آن به آن روي مي‏آورد، از طريق افزوده شدن دائم اجزاء تازه جبران مي‏شود
تمثيلي كه او براي نمايان ساختن اين امر برمي‏گزيند تمثيل رودخانه است: "ما نمي‏توانيم دوبار در يك رودخانه فرو برويم زيرا آب رودخانه هر دم آبي تازه است."4

آراء پارمنيدس معاصر جوان‏تر هراكليت، در تعارض با آراء وي قرار داشت. بنابر فلسفه پارمنيدس، وجود همواره بوده و هست و خواهد بود. تغيّر و صيرورت در وجود راه ندارد. اگر چيزي بوجود آيد، يا بايد از وجود پديد آمده باشد يا از لاوجود.
در صورت اوّل تحصيل حاصل است و در حالت دوّم امري ناممكن، زيرا لاوجود نمي‏تواند هستي بخش و منشأ وجود شود. بنابراين وجود هرگز به وجود نمي‏آيد و از بين نمي‏رود، تغيّر و حركت و شدن غيرممكن‏اند. وي وجود را مادي و از نظر مكاني متناهي در نظر مي‏گيرد، ليكن اين وجود از نظر زماني نامتناهي است، ابتدا و انتهايي ندارد.
پارمنيدس براي نخستين بار به تمايز ميان عقل و حس تأكيد ورزيد، گرچه اين تمايز قبل از وي نيز تا حدودي شناخته شده بود. تغيّر و حركت پديدارهايي هستند كه بر حس نمودار مي‏شوند. حس به ما مي‏گويد كه تغيّر هست ليكن حقيقت را نه در حس بلكه در عقل و فكر بايد جستجو كرد.
به اين ترتيب وي تغيّر و صيرورت را توهّم مي‏داند.5 از اظهارات پارمنيدس چنين برمي‏آيد كه گويي او حتّي در جريان زمان نيز ترديد دارد. آن جا كه هيچ امري در زمان روي نمي‏دهد و واقعيت هر رويداد زماني نفي مي‏شود و حركت و صيرورت صرفاً توهمي بيش نيست ديگر مفهوم زمان چه معنايي مي‏تواند داشته باشد؟

نظريات پارمنيدس به جهت ناسازگاري آشكار آنها با دريافتهاي حسي، سراسر يونان را در موجي از خنده و استهزاء فرو برده بود. اين موج تمسخر زنون شاگرد جوان پارمنيدس را برانگيخت تا با طرح احتجاجهاي هوشمندانه خود نشان دهد كه نه تنها نظريه پارمنيدس مضحك نيست، بلكه اعتقاد به كثرت و حركت منجر به تناقضات خنده آوري مي‏شود.

يكي از مشهورترين شبهات زنون، شبهه آخيل و لاك پشت است. ميان آخيل ـ پهلوان اسطوره‏اي يونان و نمونه سرعت در دوندگي ـ و لاك پشت مسابقه دويدن بر قرار مي‏شود. فرض مي‏كنيم كه آخيل مقداري ديرتر از لاك پشت و هنگامي كه وي يك متر راه را طي كرده است دويدن را آغاز مي‏كند و سرعتش ده برابر سرعت لاك پشت است. وقتي كه آخيل اين فاصله را طي مي‏كند، لاك پشت يك دسي متر پيش رفته است. در مدّت زماني كه آخيل اين دسي متر را مي‏پيمايد، لاك پشت باز يك سانتيمتر پيش‏تر مي‏رود، و در مدّتي كه آخيل به پايان اين سانتي متر مي‏رسد، لاك پشت باز يك ميليمتر پيش‏تر رفته است و به همين قياس تا لايتناهي، مي‏بينيم كه آن دو دائم به هم نزديك مي‏شوند ولي فاصله بسيار كوتاهي كه آن دو را از هم جدا مي‏كند، هرگز صفر نمي‏شود. پس نتيجه اين است كه آخيل هرگز به لاك پشت نخواهد رسيد. براي حل اين شبهه زنون به ترفتدي رياضي متوسل مي‏شويم. ملاحظه مي‏كنيم هر بار لاك پشت به ترتيب به ميزان يك دهم و يك صدم و يك هزارم و... از آخيل پيشي مي‏گيرد. مجموع اين مقادير سري همگراي زير را تشكيل مي‏دهد:

... + 100001 + 10001 + 1001 + 101

مي‏دانيم كه مجموعه فوق بيش از 91 نيست. راه حل كلي مسأله فوق را به اين صورت بيان مي‏كنيم: اگر نسبت دو سرعت به يكديگر مانند نسبت 1 به n باشد، مجموعه فواصلي كه لاك پشت از آخيل پيشي مي‏گيرد در سري نا متناهي زير نهفته است:

ليكن حدّ اين سري 1- n1 مي‏باشد، كه مقداري است متناهي. يك مقدار ممكن است بطور نامتناهي تقسيم‏پذير باشد، ولي اين امر سبب نمي‏شود كه آن مقدار متناهي نباشد. قسمت پذيري نامتناهي و مقدار نامتناهي دو مفهوم كاملاً متفاوتند، هر چند به آساني با يكديگر مشتبه مي‏گردند. آخيل اين مقدار متناهي را در زماني متناهي طي كرده و نهايتا از لاك پشت پيشي مي‏گيرد.

زنون در استدلالهاي ديگر خود نيز گاهي مفهوم تناهي را در برابر مفهوم عدم تناهي و گاهي مكان متصل را در برابر واحدهاي منفصل زمان و گاهي هم زمان متصل را در برابر واحدهاي منفصل مكان به كار مي‏برد، و به اين ترتيب با خلط اين مفاهيم به نتايج ناسازگار و متناقضي مي‏رسد،6 و به اين وسيله مي‏كوشد نشان دهد اگر توهم شمردن و ناممكن دانستن حركت با مشاهدات روزمره ما در تعارض است، فرض وجود حركت نيز منجر به نتايج متناقضي مي‏شود.

افلاطون نيز در ضمن مباحث فلسفه طبيعي خود اشاره‏هايي به زمان دارد. وي در تيمائوس عمل آفرينندگي خداي بزرگ را شرح مي‏دهد. خدا نفس جهان را مي‏آفريند و جهان به سبب دارا بودن اين نفس دستگاهي آلي مي‏شود: گاه موجود زنده خوانده مي‏شود و گاه خداي نيكبخت. عمل آفرينش جهان عملي دوگانه است. نفس جهان كه داراي عقل است، و نيز قشر آن يعني تن جهان يا آسمان، به تقليد از ايده‏ها ساخته مي‏شوند. خدا چون نيك است، مي‏خواست همه چيز نيك باشد و تا "حد امكان" منظم. افلاطون از مبدئي به نام ضرورت سخن به ميان مي‏آورد كه مخالف نيك است. عقل آن را رام مي‏سازد ولي نمي‏تواند بر آن چيره گردد. در جنب دو مبداء ضرورت و عقل، افلاطون به وجود مبدأ سوم قايل است كه علت "حركت نامنظم" است. اين مبداء نخست بر جهان حكمفرما بود و سپس خدا آن را به نظم مبدل ساخت. با پيدايش آسمان يا تن جهان زمان پيدا شد. اين سخن با آن حركت نامنظم كه قبل از آفرينش تن جهان وجود داشت، يعني با فرآيندي كه پيش از آفرينش جهان در زمان روي مي‏داد، چگونه سازگار است؟

سخن افلاطون را اين گونه تفسير كرده‏اند: مراد افلاطون از حركت نامنظم، حركتي نيست كه حقيقتا در زماني وجود بالفعل داشته، بلكه اشاره به گرايشي است، يعني به مقاومتي كه همواره در برابر حركت منظم وجود دارد، و افلاطون تنها به منظور مجسم ساختن اين مقاومت، آن را عاملي توصيف كرده است كه به صورت مستقل و آزاد از هر گونه محدوديتي نمودار شده است.

گمپرتس اين تفسير را مغاير با سخنان افلاطون در رساله مرد سياسي مي‏داند، بنابراين وي اين رأي را اختيار كرده است كه افلاطون كلمه زمان را نه بدان معني كه ما مي‏فهميم بلكه به معني زماني به كار برده كه با حركت آسمان يا اجسام آسماني، قابل اندازه‏گيري شده است.7

در فلسفه يونان صريح ترين اشاره به زمان را در فلسفه ارسطو مي‏توان مشاهده كرد. وي تذكّر مي‏دهد كه زمان را نمي‏توان با حركت يكي دانست، زيرا در جهان حركتهاي بسياري وجود دارند، در حالي كه زمان يكي است. امّا به روشني مي‏توان ارتباط نزديك ميان حركت و زمان را دريافت. حركت در زمان روي مي‏دهد و اگر حركت را درك نكنيم، زمان را نيز درك نخواهيم كرد. ارسطو زمان را اين گونه تعريف كرده است: "زمان عبارت است از شمارش حركات بر حسب قبل و بعد."8 در اين تعريف مراد از حركت صرفاً حركت مكاني نيست، بلكه بر اساس تصريح ارسطو، حتي هنگامي كه پيرامون ما تاريك و ساكت است و ما هيچ گونه دريافتي از طريق حواس خود نداريم، هر حركتي كه در نفس ما روي بدهد، يعني هر گونه تغيير رواني يا تغيير حالتي در ذهن ما رخ بدهد، فوراً احساس گذشت زمان در ما پيدا مي‏شود. بعلاوه مراد از قبل و بعد در اين تعريف تعاقب زماني نيست، زيرا در اين صورت اين اشكال پيدا مي‏شود كه اين تعريف متضمن دور است و براي تعريف زمان از مفهوم زمان استفاده شده است. بلكه منظور از قبل و بعد در اينجا تعاقب مكاني به معني جلوتر و عقب‏تر است. در واقع ارسطو صريحاً مي‏گويد كه معني مكاني "قبل و بعد" معني اوليه آن اصطلاح است كه بعداً به جهت ارتباط بين حركت و زمان، به معني زماني تسرّي پيدا كرده است.9