کافه تلخ

۱۳۸۶ آذر ۲۴, شنبه

فيلسوفان غربي و زمان


طبيعت زمان و مسائل مربوط به آن همواره در شمار مسائل اساسي فلسفه غرب بوده است. آيا پندار زمان به مثابه يك جريان، پنداري درست است؟ اگر چنين باشد، آيا زمان از آينده به گذشته جريان داشته و ما را همچون قايقي در ميان رودخانه‏اي، به همراه خود مي‏برد؛ يا اين كه از گذشته به آينده جاري شده و ما را همراه خود مي‏كشاند؟ آيا زمان مي‏تواند سريعتر يا آرام‏تر جاري شود؟ به نظر مي‏رسد اين پرسشها آنقدر مشكل هستند كه ما را ترغيب كنند تا دست از اين استعاره برداريم. اما اگر ما زمان را مانند يك جريان در نظر نگيريم، چگونه مي‏توانيم گذشت آن را تصور كنيم؟ چه چيزي حال را از گذشته و آينده متمايز مي‏سازد؟
يا اين كه در اين بين تمايزي عيني در كار نيست؟
چه چيزي به زمان جهت مي‏دهد؟
آيا مي‏توانيم وجود فاقد زمان را درك كنيم يا اين كه تنها مي‏توانيم وجود را در زمان حس كنيم؟
آيا زمان بطور نامتناهي قسمت‏پذير است يا اين كه داراي ساختار دانه‏اي بوده و متشكل از اجزاء لايتجزي است؟34

اين سؤالات و مسائل فراواني از اين دست ذهن فلاسفه را به خود مشغول داشته است. بسياري از اين مسائل ريشه در فلسفه يونان باستان دارند و خصوصا در ميان جدلهاي زنون و آراء ارسطو خودنمايي مي‏كنند. سنت فلسفه مسيحي و به دنبال آن فلسفه جديد غرب نيز مشحون از مباحثي از اين نوع مي‏باشد.

سنت آگوستين (354-430 م) بر اساس باورهاي يهودي ـ مسيحي (باب اول سفر پيدايش) اعتقاد داشت كه جهان در زمان معين و در گذشته‏اي نه چندان دور ـ حدود پنج هزار سال قبل از ميلاد مسيح ـ آفريده شده است و به اين ترتيب به حدوث زماني عالم قائل بود.

آگوستين در كتاب يازدهم اعترافات از قول معترضي سؤال مي‏كند: خداوند قبل از آفرينش جهان چه مي‏كرد؟ جهان چرا زودتر آفريده نشد؟ و پاسخ مي‏دهد كه "زيرا زودتري وجود نداشت. زمان هنگامي آفريده شد كه جهان آفريده شد. خدا قديم است، يعني مستقل از زمان است. در خدا قبل و بعد وجود ندارد، بلكه حال ابدي وجود دارد.
سرمديّت الهي از اضافه زمان بري است. سراسر زمان نزد او حال است. او سابق بر آفرينش زمان نبوده است، زيرا اين مستلزم آن خواهد بود كه خدا داخل در زمان باشد؛ حال آن كه او همواره از سير زمان بيرون است.35 بنابراين زمان يك خاصيت هستي است كه خداوند آفريده است و پيش از خلق عالم وجود نداشته است.
به عبارت ديگر مفهوم "زمان پيش از پيدايش جهان" بي معنا است و هر گونه پرسشي كه شامل اين مفهوم باشد فاقد معنا خواهد بود.

موضوع فوق و نيز ظاهر رازآلود زمان، معماهايي را در ذهن آگوستين مي‏پرورد. وي در ادامه مي‏پرسد: "زمان چيست؟" مادامي كه كسي از او سؤال نمي‏كند، او مي‏داند؛ اما هنگامي كه كسي از او سؤال مي‏كند، او نمي‏داند. او مي‏داند چگونه از لغت "زمان" و لغات زمانمند مرتبط با آن، مانند "قبلاً"، "بعدا"، "گذشته" و "آينده" استفاده كند، اما نمي‏تواند بطور روشن كاربرد آنها را توضيح دهد.
ريشه مشكل در نحوه طرح سؤال او نهفته است: "زمان چيست؟" به نظر مي‏رسد با اين سؤال درخواست تعريفي براي زمان مي‏شود، در حالي كه تعريفي براي آن وجود ندارد. همانطور كه جالب‏ترين مفاهيم را نمي‏توان براساس تعاريف صريحي توضيح داد.
گر چه ما نمي‏توانيم تعريف صريحي براي توضيح معناي لغت "طول" ارائه كنيم، اما مي‏توانيم كارهايي انجام دهيم كه نشان دهد چگونه مي‏توان گفت يك چيز طويل‏تر از يك چيز ديگر است و چگونه مي‏توان طول را اندازه گرفت.
به طريق مشابه مي‏توانيم كاربرد لغت "زمان" را شرح دهيم، گرچه نمي‏توانيم براي اين كاربرد تعريف صريحي ارائه نماييم. بطور خلاصه اين معماي سنت آگوستين اختصاص به زمان ندارد.
بنابراين با توجه به اين موضوع، مناسب نيست كه در اين جا بيش از اين وارد مطلب شويم.

آگوستين در خصوص چگونگي اندازه‏گيري زمان نيز متحيّر مانده است. به نظر مي‏آيد فقدان شباهت ميان اندازه‏گيريهاي زماني و مكاني، او را تحت تأثير قرار داده بوده است. به عنوان مثال شما مي‏توانيد خط‏كشي را بر روي طول لبه سطح يك ميز قرار دهيد در حالي كه خط‏كش و سطح ميز در آن واحد موجودند. از طرف ديگر در اندازه‏گيري فرآيندهاي زماني، شما با مقايسه آن فرآيند با بعضي فرآيندهاي ديگر، مثلاً با حركت عقربه يك ساعت، آن را اندازه مي‏گيريد. در هر لحظه اين مقايسه، قسمتي از فرآيندي كه اندازه‏گيري مي‏كنيد گذر كرده و دور شده و قسمتي از آن هنوز موجود نشده است. شما نمي‏توانيد اين فرآيند را، همانطور كه در خصوص سطح ميز عمل مي‏كرديد، تماما در يك لحظه اندازه‏گيري كنيد. بعلاوه در مقايسه دو فرآيند زماني با هم ـ به عنوان مثال پياده روي بيست مايلي هفته پيش با پياده روي بيست مايلي امروزمان ـ اين دو فرآيند را با دو حركت مختلف عقربه ساعت خود مقايسه مي‏كنيم، حال آنكه مي‏توانيم سطوح دو ميز مختلف را توسط خط‏كش واحدي با هم مقايسه كنيم. آگوستين در اينجا خود را مواجه با معمايي مي‏بيند، زيرا او ناچار است درباره چيزهايي كه ناهمانند هستند به عنوان اشياء همانند سخن بگويد.

به هر حال در واقع اين دو چيز آن گونه كه در نگاه اول به نظر مي‏رسد كاملاً ناهمانند نيستند. اگر ما با زبان بدون زماني سخن بگوييم كه در آن اشياء مادي به صورت چهار بعدي و در عرصه فضا ـ زمان تصوير مي‏شوند، اين اختلاف كمتر به نظر خواهد رسيد.
زيرا در مورد ميزها، ما دو سطح مقطع مكاني مختلف از شيئي چهار بعدي كه همان خط‏كش است را با سطح مقطع‏هاي مكاني دو ميز مقايسه مي‏كنيم.36 به نظر مي‏رسد آگوستين تحت تأثير اين انديشه بوده است كه زمان حال واقعي است، ولي گذشته و آينده اينطور نيستند. اين انديشه خود ناشي از جاري پنداشتن زمان است.

"اگر هيچ چيز سپري نمي‏شد، گذشته‏اي وجود نمي‏داشت؛ اگر چيزي به سوي ما نمي‏آمد، آينده‏اي نمي‏بود؛ و اگر چيزي نمي‏ايستاد، زمان حالي در ميان نبود." پس گذشته و آينده وجود ندارند، زيرا وجود گذشته خاتمه يافته است و آينده هنوز موجود نشده است. از سوي ديگر هر سخني كه درباره زمان داراي طول گفته شود، مربوط به زمانهاي گذشته يا آينده است؛ زمان حال فاقد بعد است، مانند نقطه‏اي است كه ميان بود و فنايش مرزي نيست. پس به هنگام اندازه‏گيري زمان، بي گمان زمان حال را اندازه نمي‏گيريم چون فاقد اندازه است، زمانهايي را اندازه مي‏گيريم كه در گذشته و آينده هستند. اما چگونه چيزي را كه وجود ندارد اندازه مي‏گيريم؟
خود وي براي حل اين مشكل پيشنهاد مي‏كند كه شايد سخن گفتن از سه زمان، تنها اهمال بياني باشد و گذشته و آينده نيز همان زمان حال باشند.
تنها زمان حال هست و در زمان حال سه زمان يا سه جزء وجود دارد. جزئي كه با گذشته مربوط است يا در رابطه با گذشته حاضر است، خاطره است؛ جزئي كه در رابطه با آينده حاضر است، انتظار است؛ و آن چه كه در رابطه با زمان حال موجود است، حضور و شهود است.37 اما اين پاسخ حتي خود وي را نيز قانع نمي‏سازد و اظهار مي‏دارد: "بارالها، من در پيشگاه تو اعتراف مي‏كنم كه هنوز نمي‏دانم زمان چيست".38

زمان آشكارا و بلافاصله از حركت بر مي‏خيزد. اگر چيزي حركت كند آن چيز موقعيتش را در مكان در يك فاصله زماني خاصي تغيير مي‏دهد. حركت را بدون زمان نمي‏توان شرح و بيان كرد.
اگر حركت و تغيير را تشخيص دهيم و قبول كنيم در آن صورت زمان بايد وجود داشته باشد. اگر هيچ چيزي تغيير نكند آيا وجود زمان خاتمه مي‏يابد؟ اگر چنين باشد در اين صورت زمان بايد صرفاً يك ويژگي و مشخصه تغيير باشد. چنين نگرش نسبي گرايانه‏اي به زمان توسط لايب نيتس اظهار شده است:

"من مكان را صرفا نسبي در نظر مي‏گيرم همانطور كه زمان را. به نظر من مكان ترتيبي از همزيستي است همانطور كه زمان ترتيبي از توالي است. لحظه ها اگر بدون وجود چيزها در نظر گرفته شوند، نهايتاً هيچ نخواهند بود. آنها فقط شامل ترتيب متوالي چيزها هستند."

زمان به عنوان جدايي رويدادها، نظم و ترتيب آنها و اندازه مدّت بين آنها به روشني با تغيير پيوسته است، زيرا منظور لايب نيتس از "چيزها" وضعيت هاي قابل تشخيص و تمايز است و براي اينكه دو وضعيت به وضوح قابل تمايز باشند بايد تغييري از يكي به ديگري رخ داده باشد.
نگرش نسبي گرايانه به زمان با شرايط تغيير چيزها پيوستگي فراواني دارد. البته چنين نگرشي دلالت بر آن دارد كه زمان خصوصيت عيني و مستقلي از جهان نيست، بلكه صرفا راهي است براي شرح نسبتهاي بين رويدادها.
اين نگرش به وضوح با نگرش مطلق گرايانه نيوتن در تضاد است، زيرا زمان از نظر وي چيزي واقعي و بسيار مشخص است:

"زمان رياضي و واقعي مطلق به خودي خود و بر اساس طبيعت خود به آرامي جريان مي‏يابد بدون بستگي به هيچ چيز خارجي، و با نام ديگر مدت ناميده مي‏شود... تمام حركتها مي‏توانند شتاب گيرند يا كند شوند، اما جريان زمان مطلق دستخوش تغيير قرار نمي‏گيرد."

زمان نيوتني مانند مكان نيوتني مطلق بود. تمام رويدادها را مي‏شد داراي موقعيت معلوم و متمايزي از مكان و واقع در لحظه مخصوصي از زمان در نظر گرفت. اين رويكرد به طور شهودي درست به نظر مي‏رسد. اين ديدگاه به خوبي با تجربه‏هاي معمول بشري منطبق است.
ليكن كوششها براي اندازه گيري چنين سيستم مطلقي به جهت مشكلاتي كه باعث حركت از مطلق گرايي به اردوگاه نسبي گرايان شد ناموفق ماند.39

كانت (1724-1804 م) در غير نسبي بودن زمان و مكان با نيوتن همداستان است و به جزئيت اين دو قائل است، ليكن آنها را از جنس جزئيات پيشيني مي‏داند. استدلال وي بر جزئي بودن زمان ـ و به طور مشابه در مورد مكان ـ اين است كه ما مي‏توانيم زمان را تنها به صورت كل واحدي تصور كنيم كه تمام زمانها بخشهايي از آن كل واحد باشند. از طرف ديگر زمان را ـ برخلاف معاني ـ مي‏توان به بخشهايي تقسيم نمود و اين خصوصيت از وجوه تمايز جزئي از كلي است. بنابراين زمان جزئي است. همچنين زمان به اين دليل پيشيني است كه ما نمي‏توانيم تصور كنيم كه هيچ زماني وجود ندارد، ولي مي‏توانيم زمان را تصور كنيم كه در آن هيچ چيز نيست.
يعني اگر زمان يكي از جنبه‏هاي پسيني يا انتزاع شده مدركات حسي بود، مي‏توانستيم مدركات را بدون آن به خيال آوريم، ولي نمي‏توانيم. پس تصور تمكن در زمان و مكان و همچنين خود زمان و مكان، تصورات انتزاع شده‏اي نيستند بلكه پيشيني هستند.

از آنجا كه زمان و مكان جزئيات پيشيني هستند، پس موقعيت‏هاي زماني و مكاني به ناچار مفاهيم پيشيني هستند، و بنابر آنچه كه گفته شد اين مفاهيم را ذهن به ادراكات مي‏افزايد. ما مدركات را در قالب زمان و مكان در مي‏يابيم. به عبارت ديگر ذهن به آنچه كه از عالم خارج دريافت مي‏كند، زمان و مكان را مي‏افزايد.
از آنجا كه كانت معتقد است زماني و مكاني بودن خاصيت‏هاي ذهني هستند، پس بر اين اساس ما هرگز نمي‏توانيم عالم خارج را آنگونه كه هست دريابيم، زيرا به محض اينكه جهان را ادراك مي‏كنيم، در آن تغيير مي‏دهيم.40

كانت زمان را صورت ذهن مي‏داند و معتقد است زمان خارج از ذهن و خارج از انطباق ذهن بر پديدارها وجود ندارد. به اين ترتيب اشياء در نفس خويش بيرون از زمان هستند؛ "هر پديداري از آن جهت كه در دايره تجربه انسان قرار مي‏گيرد، واقع در زمان و مكان است."41 زمان و مكان ابزارهايي هستند كه توسط آنها و با افزودن آنها به ادراك حسي، ذهن مي‏تواند فاهمه را با مدركات حسي تطبيق نمايد.
به عبارت ديگر دريافت زمانمند و مكانمند، به جهت ساختار ذهن است، نه به واسطه زمانمند و مكانمند بودن مدركات. به گمان كانت، احكام تأليفي پيشيني ـ اصول موضوعه ـ علم مكانيك، قائم به زمان هستند؛ همانگونه كه اصول موضوعه علم رياضي و خصوصاً هندسه، قائم به مكان مي‏باشند.

ما معمولاً زمان را به صورت جويباري كه جاري است يا به صورت دريايي كه بر روي آن در حركت و پيشروي هستيم تصور مي‏كنيم. اين دو استعاره بسيار به هم نزديكند و قسمتي از برداشتي كلي در خصوص زمان را تشكيل مي‏دهند، D.C. Williamsاين نحوه نگرش را "افسانه گذر" ناميده است. چه جريان زمان از ما بگذرد و چه ما در داخل زمان پيشروي كنيم، اين حركت بايد در ارتباط با يك ابر زمان صورت بگيرد.
زيرا حركت در فضا، حركت نسبت به زمان است، و حركت زمان يا در زمان نمي‏تواند حركتي در زمان نسبت به زمان باشد. براي اين استدلال لازم نيست واحد سنجشي به زمان نسبت دهيم، امّا اگر در نظر بگيريم كه مي‏توان زمان را با ثانيه‏ها اندازه‏گيري كرد، مسئله بسيار ساده و روشن مي‏شود.
اگر حركت در فضا بر اساس فوت بر ثانيه سنجيده شود، جريان زمان داراي چگونه سرعتي خواهد بود؟ ثانيه به روي چه؟ بعلاوه اگر گذر، ذاتي زمان باشد، قاعدتاً بايد ذاتي ابر زمان نيز باشد؛ بر اين اساس بايد ابر ـ ابر زمان و همينطور تا بينهايت را فرض كنيم.

اين تصور كه زمان گذرنده است با تصور اينكه رويدادها از آينده به گذشته تغيير مي‏يابند، مربوط است. در نظر ما پديده‏ها از آينده به سوي ما نزديك شده و سپس براي يك لحظه در پرتو زمان حال شكار شده و پس از آن به داخل گذشته فرو رفته و دور مي‏شوند. گرچه با عبارات معمول، گفتگو در خصوص تغيير يافتن يا ثابت ماندن رويدادها، به راحتي قابل درك نيست.
در محاورات غير دقيق، رويدادها وقايعي براي پديده‏هاي قابل دوام42 يعني چيزهايي كه تغيير مي‏كنند يا ثابت مي‏مانند ـ هستند. بنابراين ما مي‏توانيم در خصوص متغير بودن يا ثابت ماندن يك ميز، يك ستاره و يا يك ساختار سياسي سخن بگوييم. اما آيا مي‏توانيم به روشني درباره تغيير يا عدم تغيير خود تغيير صحبت كنيم؟
درست است كه در حساب ديفرانسيل درباره تغيير نرخ تغيير سخن به ميان مي‏آوريم، اما نرخ تغيير همان خود تغيير نيست. همينطور ما مي‏توانيم درباره به وجود آمدن يا نيست شدن پديده‏هاي قابل دوام گفتگو كنيم، ولي به طريق مشابه نمي‏توانيم از موجود شدن يا نيست شدن خود "به وجود آمدن" صحبت كنيم. با اين وجود درست است كه رده خاصي از محمولات مانند "گذشته بودن"، "حال بودن"، "آينده بودن"، به همراه بعضي از محمولات معرفت شناسانه مانند "محتمل بودن" يا "پيش‏بيني شده بودن" وجود دارند كه به تغيير رويدادها مربوط مي‏شوند.
جالب اينكه اين محمولات براي پديده‏هاي قابل دوام به كار نمي‏روند. به عنوان مثال، ما به طور طبيعي از "گذشته شدن" يك ميز يا يك ستاره صحبت نمي‏كنيم، ولي از "نيست شدن" آن‏ها سخن مي‏گوئيم. چيز عجيبي درباره خصوصيات عرفي گذشته بودن، حال بودن و آينده بودن وجود دارد كه به موجب آن رويدادها متغير در نظر گرفته مي‏شوند.

به نظر مي‏رسد تصور فلسفي مدّت به شدّت تحت تأثير افسانه گذر قرار دارد. تا جائيكه لاك مي‏گويد: "مدّت كشش و امتداد گذرنده است"43 در دوران معاصر، برگسون تصور مدّت44 را اساس فلسفه خود قرار داده است. وي در كتاب داده‏هاي بي واسطه وجدان، برخلاف كانت، ميان زمان و مكان فرق مي‏گذارد. مشابه با كانت، مكان را صورت ذهني و ساخته و پرداخته ذهن انسان مي‏داند، ولي زمان حقيقي را واقعي مي‏شمارد. آنچه كه با نگاه خود به عقربه‏هاي ساعت در مي‏يابيم، در واقع زمان نيست، بلكه تنها جابجا شدن عقربه‏هاي ساعت و در واقع مكان است.
اين زمان رياضي كه به صورت مكان نموده مي‏شود، براي مرتب و منظم ساختن حركات و فعاليت‏هاي ما ضروري است، ليكن اين زمان، زمان دروغين است نه زمان راستين و واقعي. "زمان راستين، زمان دل تنگيها و ملالتها و افسردگيهاي ما، و زمان دريغ و دريغا گوئيها و ناشكيبائيهاي ما و زمان اميدواريها و آرزومنديهاي ما است. آن زمان، آن گاهي است كه ما به آن، وقتي به عبارتي يا به نوائي گوش فرا مي‏دهيم، آگاهي داريم.
در آن گاه ميان لحظات جدائي نيست، همان طور كه الفاظ و نتهايي را كه مي‏شنويم، از الفاظ و نتهايي كه هم اكنون شنيديم و هم اكنون هم خواهيم شنيد، جدا نمي‏كنيم. هر نتي، نت قبلي را در بر گرفته است و آهنگ نت بعدي را دارد. بدين وجه مي‏رسيم به تصور نوعي ناهمساني و ناهنگوني كيفي كه اصلاً نسبتي با عدد ندارد.
"45 به نظر او، زمان فيزيكي چيزي مكاني و عقلاني شده است، در حاليكه مدّت آن چيز واقعي است كه ما در شهود (تجربه دروني) خود با آن آشنا هستيم.
بر خلاف زمان فيزيكي كه همواره توسط مقايسه وضعيت‏هاي مكاني ناپيوسته ـ به عنوان مثال وضعيت عقربه‏هاي ساعت ـ اندازه‏گيري مي‏شود، مدّت عبارت است از خود آن تغييري كه به تجربه درآمده است، جريان آگاهي غير مكاني مستقيماً درك شده‏اي كه در آن گذشته، حال و آينده در داخل يكديگر جاري مي‏شون
. مقصود برگسون روشن نيست، پاره‏اي به اين دليل كه او گمان مي‏كند مدّت چيزي است كه به طور شهودي درك مي‏شود نه به صورت عقلي. اين انديشه با تفكر او در خصوص حافظه ارتباط تنگاتنگي دارد، زيرا بنابر گفته وي، در حافظه گذشته در حال باقي مي‏ماند.
در اينجا وي در معرض انتقادي قرار مي‏گيرد كه توسط برتراند راسل در كتاب تاريخ فلسفه غرب بر ضد او ايراد شده است، مبني بر اينكه: او خاطره رويداد گذشته را با خود رويداد گذشته يا تفكر را با آنچه در خصوص آن تفكر صورت مي‏گيرد، در هم آميخته است.

هر چند تصور برگسوني از مدّت ممكن است به جهت ذهن گرايي آن و نيز به جهت پيوستگي نزديك آن با تصور جريان يا گذر زمان، طرد شود، با اين وجود كلمه "مدّت" كاربرد روشني در علم و زندگي عادي دارد. مثلاً در گفتگو از مدّت يك جنگ، ما به سادگي درباره فاصله زماني ميان آغاز و پايان جنگ سخن مي‏گوئيم.46