طبيعت زمان و مسائل مربوط به آن همواره در شمار مسائل اساسي فلسفه غرب بوده است. آيا پندار زمان به مثابه يك جريان، پنداري درست است؟ اگر چنين باشد، آيا زمان از آينده به گذشته جريان داشته و ما را همچون قايقي در ميان رودخانهاي، به همراه خود ميبرد؛ يا اين كه از گذشته به آينده جاري شده و ما را همراه خود ميكشاند؟ آيا زمان ميتواند سريعتر يا آرامتر جاري شود؟ به نظر ميرسد اين پرسشها آنقدر مشكل هستند كه ما را ترغيب كنند تا دست از اين استعاره برداريم. اما اگر ما زمان را مانند يك جريان در نظر نگيريم، چگونه ميتوانيم گذشت آن را تصور كنيم؟ چه چيزي حال را از گذشته و آينده متمايز ميسازد؟
يا اين كه در اين بين تمايزي عيني در كار نيست؟
چه چيزي به زمان جهت ميدهد؟
آيا ميتوانيم وجود فاقد زمان را درك كنيم يا اين كه تنها ميتوانيم وجود را در زمان حس كنيم؟
آيا زمان بطور نامتناهي قسمتپذير است يا اين كه داراي ساختار دانهاي بوده و متشكل از اجزاء لايتجزي است؟34
اين سؤالات و مسائل فراواني از اين دست ذهن فلاسفه را به خود مشغول داشته است. بسياري از اين مسائل ريشه در فلسفه يونان باستان دارند و خصوصا در ميان جدلهاي زنون و آراء ارسطو خودنمايي ميكنند. سنت فلسفه مسيحي و به دنبال آن فلسفه جديد غرب نيز مشحون از مباحثي از اين نوع ميباشد.
سنت آگوستين (354-430 م) بر اساس باورهاي يهودي ـ مسيحي (باب اول سفر پيدايش) اعتقاد داشت كه جهان در زمان معين و در گذشتهاي نه چندان دور ـ حدود پنج هزار سال قبل از ميلاد مسيح ـ آفريده شده است و به اين ترتيب به حدوث زماني عالم قائل بود.
آگوستين در كتاب يازدهم اعترافات از قول معترضي سؤال ميكند: خداوند قبل از آفرينش جهان چه ميكرد؟ جهان چرا زودتر آفريده نشد؟ و پاسخ ميدهد كه "زيرا زودتري وجود نداشت. زمان هنگامي آفريده شد كه جهان آفريده شد. خدا قديم است، يعني مستقل از زمان است. در خدا قبل و بعد وجود ندارد، بلكه حال ابدي وجود دارد.
سرمديّت الهي از اضافه زمان بري است. سراسر زمان نزد او حال است. او سابق بر آفرينش زمان نبوده است، زيرا اين مستلزم آن خواهد بود كه خدا داخل در زمان باشد؛ حال آن كه او همواره از سير زمان بيرون است.35 بنابراين زمان يك خاصيت هستي است كه خداوند آفريده است و پيش از خلق عالم وجود نداشته است.
به عبارت ديگر مفهوم "زمان پيش از پيدايش جهان" بي معنا است و هر گونه پرسشي كه شامل اين مفهوم باشد فاقد معنا خواهد بود.
موضوع فوق و نيز ظاهر رازآلود زمان، معماهايي را در ذهن آگوستين ميپرورد. وي در ادامه ميپرسد: "زمان چيست؟" مادامي كه كسي از او سؤال نميكند، او ميداند؛ اما هنگامي كه كسي از او سؤال ميكند، او نميداند. او ميداند چگونه از لغت "زمان" و لغات زمانمند مرتبط با آن، مانند "قبلاً"، "بعدا"، "گذشته" و "آينده" استفاده كند، اما نميتواند بطور روشن كاربرد آنها را توضيح دهد.
ريشه مشكل در نحوه طرح سؤال او نهفته است: "زمان چيست؟" به نظر ميرسد با اين سؤال درخواست تعريفي براي زمان ميشود، در حالي كه تعريفي براي آن وجود ندارد. همانطور كه جالبترين مفاهيم را نميتوان براساس تعاريف صريحي توضيح داد.
گر چه ما نميتوانيم تعريف صريحي براي توضيح معناي لغت "طول" ارائه كنيم، اما ميتوانيم كارهايي انجام دهيم كه نشان دهد چگونه ميتوان گفت يك چيز طويلتر از يك چيز ديگر است و چگونه ميتوان طول را اندازه گرفت.
به طريق مشابه ميتوانيم كاربرد لغت "زمان" را شرح دهيم، گرچه نميتوانيم براي اين كاربرد تعريف صريحي ارائه نماييم. بطور خلاصه اين معماي سنت آگوستين اختصاص به زمان ندارد.
بنابراين با توجه به اين موضوع، مناسب نيست كه در اين جا بيش از اين وارد مطلب شويم.
آگوستين در خصوص چگونگي اندازهگيري زمان نيز متحيّر مانده است. به نظر ميآيد فقدان شباهت ميان اندازهگيريهاي زماني و مكاني، او را تحت تأثير قرار داده بوده است. به عنوان مثال شما ميتوانيد خطكشي را بر روي طول لبه سطح يك ميز قرار دهيد در حالي كه خطكش و سطح ميز در آن واحد موجودند. از طرف ديگر در اندازهگيري فرآيندهاي زماني، شما با مقايسه آن فرآيند با بعضي فرآيندهاي ديگر، مثلاً با حركت عقربه يك ساعت، آن را اندازه ميگيريد. در هر لحظه اين مقايسه، قسمتي از فرآيندي كه اندازهگيري ميكنيد گذر كرده و دور شده و قسمتي از آن هنوز موجود نشده است. شما نميتوانيد اين فرآيند را، همانطور كه در خصوص سطح ميز عمل ميكرديد، تماما در يك لحظه اندازهگيري كنيد. بعلاوه در مقايسه دو فرآيند زماني با هم ـ به عنوان مثال پياده روي بيست مايلي هفته پيش با پياده روي بيست مايلي امروزمان ـ اين دو فرآيند را با دو حركت مختلف عقربه ساعت خود مقايسه ميكنيم، حال آنكه ميتوانيم سطوح دو ميز مختلف را توسط خطكش واحدي با هم مقايسه كنيم. آگوستين در اينجا خود را مواجه با معمايي ميبيند، زيرا او ناچار است درباره چيزهايي كه ناهمانند هستند به عنوان اشياء همانند سخن بگويد.
به هر حال در واقع اين دو چيز آن گونه كه در نگاه اول به نظر ميرسد كاملاً ناهمانند نيستند. اگر ما با زبان بدون زماني سخن بگوييم كه در آن اشياء مادي به صورت چهار بعدي و در عرصه فضا ـ زمان تصوير ميشوند، اين اختلاف كمتر به نظر خواهد رسيد.
زيرا در مورد ميزها، ما دو سطح مقطع مكاني مختلف از شيئي چهار بعدي كه همان خطكش است را با سطح مقطعهاي مكاني دو ميز مقايسه ميكنيم.36 به نظر ميرسد آگوستين تحت تأثير اين انديشه بوده است كه زمان حال واقعي است، ولي گذشته و آينده اينطور نيستند. اين انديشه خود ناشي از جاري پنداشتن زمان است.
"اگر هيچ چيز سپري نميشد، گذشتهاي وجود نميداشت؛ اگر چيزي به سوي ما نميآمد، آيندهاي نميبود؛ و اگر چيزي نميايستاد، زمان حالي در ميان نبود." پس گذشته و آينده وجود ندارند، زيرا وجود گذشته خاتمه يافته است و آينده هنوز موجود نشده است. از سوي ديگر هر سخني كه درباره زمان داراي طول گفته شود، مربوط به زمانهاي گذشته يا آينده است؛ زمان حال فاقد بعد است، مانند نقطهاي است كه ميان بود و فنايش مرزي نيست. پس به هنگام اندازهگيري زمان، بي گمان زمان حال را اندازه نميگيريم چون فاقد اندازه است، زمانهايي را اندازه ميگيريم كه در گذشته و آينده هستند. اما چگونه چيزي را كه وجود ندارد اندازه ميگيريم؟
خود وي براي حل اين مشكل پيشنهاد ميكند كه شايد سخن گفتن از سه زمان، تنها اهمال بياني باشد و گذشته و آينده نيز همان زمان حال باشند.
تنها زمان حال هست و در زمان حال سه زمان يا سه جزء وجود دارد. جزئي كه با گذشته مربوط است يا در رابطه با گذشته حاضر است، خاطره است؛ جزئي كه در رابطه با آينده حاضر است، انتظار است؛ و آن چه كه در رابطه با زمان حال موجود است، حضور و شهود است.37 اما اين پاسخ حتي خود وي را نيز قانع نميسازد و اظهار ميدارد: "بارالها، من در پيشگاه تو اعتراف ميكنم كه هنوز نميدانم زمان چيست".38
زمان آشكارا و بلافاصله از حركت بر ميخيزد. اگر چيزي حركت كند آن چيز موقعيتش را در مكان در يك فاصله زماني خاصي تغيير ميدهد. حركت را بدون زمان نميتوان شرح و بيان كرد.
اگر حركت و تغيير را تشخيص دهيم و قبول كنيم در آن صورت زمان بايد وجود داشته باشد. اگر هيچ چيزي تغيير نكند آيا وجود زمان خاتمه مييابد؟ اگر چنين باشد در اين صورت زمان بايد صرفاً يك ويژگي و مشخصه تغيير باشد. چنين نگرش نسبي گرايانهاي به زمان توسط لايب نيتس اظهار شده است:
"من مكان را صرفا نسبي در نظر ميگيرم همانطور كه زمان را. به نظر من مكان ترتيبي از همزيستي است همانطور كه زمان ترتيبي از توالي است. لحظه ها اگر بدون وجود چيزها در نظر گرفته شوند، نهايتاً هيچ نخواهند بود. آنها فقط شامل ترتيب متوالي چيزها هستند."
زمان به عنوان جدايي رويدادها، نظم و ترتيب آنها و اندازه مدّت بين آنها به روشني با تغيير پيوسته است، زيرا منظور لايب نيتس از "چيزها" وضعيت هاي قابل تشخيص و تمايز است و براي اينكه دو وضعيت به وضوح قابل تمايز باشند بايد تغييري از يكي به ديگري رخ داده باشد.
نگرش نسبي گرايانه به زمان با شرايط تغيير چيزها پيوستگي فراواني دارد. البته چنين نگرشي دلالت بر آن دارد كه زمان خصوصيت عيني و مستقلي از جهان نيست، بلكه صرفا راهي است براي شرح نسبتهاي بين رويدادها.
اين نگرش به وضوح با نگرش مطلق گرايانه نيوتن در تضاد است، زيرا زمان از نظر وي چيزي واقعي و بسيار مشخص است:
"زمان رياضي و واقعي مطلق به خودي خود و بر اساس طبيعت خود به آرامي جريان مييابد بدون بستگي به هيچ چيز خارجي، و با نام ديگر مدت ناميده ميشود... تمام حركتها ميتوانند شتاب گيرند يا كند شوند، اما جريان زمان مطلق دستخوش تغيير قرار نميگيرد."
زمان نيوتني مانند مكان نيوتني مطلق بود. تمام رويدادها را ميشد داراي موقعيت معلوم و متمايزي از مكان و واقع در لحظه مخصوصي از زمان در نظر گرفت. اين رويكرد به طور شهودي درست به نظر ميرسد. اين ديدگاه به خوبي با تجربههاي معمول بشري منطبق است.
ليكن كوششها براي اندازه گيري چنين سيستم مطلقي به جهت مشكلاتي كه باعث حركت از مطلق گرايي به اردوگاه نسبي گرايان شد ناموفق ماند.39
كانت (1724-1804 م) در غير نسبي بودن زمان و مكان با نيوتن همداستان است و به جزئيت اين دو قائل است، ليكن آنها را از جنس جزئيات پيشيني ميداند. استدلال وي بر جزئي بودن زمان ـ و به طور مشابه در مورد مكان ـ اين است كه ما ميتوانيم زمان را تنها به صورت كل واحدي تصور كنيم كه تمام زمانها بخشهايي از آن كل واحد باشند. از طرف ديگر زمان را ـ برخلاف معاني ـ ميتوان به بخشهايي تقسيم نمود و اين خصوصيت از وجوه تمايز جزئي از كلي است. بنابراين زمان جزئي است. همچنين زمان به اين دليل پيشيني است كه ما نميتوانيم تصور كنيم كه هيچ زماني وجود ندارد، ولي ميتوانيم زمان را تصور كنيم كه در آن هيچ چيز نيست.
يعني اگر زمان يكي از جنبههاي پسيني يا انتزاع شده مدركات حسي بود، ميتوانستيم مدركات را بدون آن به خيال آوريم، ولي نميتوانيم. پس تصور تمكن در زمان و مكان و همچنين خود زمان و مكان، تصورات انتزاع شدهاي نيستند بلكه پيشيني هستند.
از آنجا كه زمان و مكان جزئيات پيشيني هستند، پس موقعيتهاي زماني و مكاني به ناچار مفاهيم پيشيني هستند، و بنابر آنچه كه گفته شد اين مفاهيم را ذهن به ادراكات ميافزايد. ما مدركات را در قالب زمان و مكان در مييابيم. به عبارت ديگر ذهن به آنچه كه از عالم خارج دريافت ميكند، زمان و مكان را ميافزايد.
از آنجا كه كانت معتقد است زماني و مكاني بودن خاصيتهاي ذهني هستند، پس بر اين اساس ما هرگز نميتوانيم عالم خارج را آنگونه كه هست دريابيم، زيرا به محض اينكه جهان را ادراك ميكنيم، در آن تغيير ميدهيم.40
كانت زمان را صورت ذهن ميداند و معتقد است زمان خارج از ذهن و خارج از انطباق ذهن بر پديدارها وجود ندارد. به اين ترتيب اشياء در نفس خويش بيرون از زمان هستند؛ "هر پديداري از آن جهت كه در دايره تجربه انسان قرار ميگيرد، واقع در زمان و مكان است."41 زمان و مكان ابزارهايي هستند كه توسط آنها و با افزودن آنها به ادراك حسي، ذهن ميتواند فاهمه را با مدركات حسي تطبيق نمايد.
به عبارت ديگر دريافت زمانمند و مكانمند، به جهت ساختار ذهن است، نه به واسطه زمانمند و مكانمند بودن مدركات. به گمان كانت، احكام تأليفي پيشيني ـ اصول موضوعه ـ علم مكانيك، قائم به زمان هستند؛ همانگونه كه اصول موضوعه علم رياضي و خصوصاً هندسه، قائم به مكان ميباشند.
ما معمولاً زمان را به صورت جويباري كه جاري است يا به صورت دريايي كه بر روي آن در حركت و پيشروي هستيم تصور ميكنيم. اين دو استعاره بسيار به هم نزديكند و قسمتي از برداشتي كلي در خصوص زمان را تشكيل ميدهند، D.C. Williamsاين نحوه نگرش را "افسانه گذر" ناميده است. چه جريان زمان از ما بگذرد و چه ما در داخل زمان پيشروي كنيم، اين حركت بايد در ارتباط با يك ابر زمان صورت بگيرد.
زيرا حركت در فضا، حركت نسبت به زمان است، و حركت زمان يا در زمان نميتواند حركتي در زمان نسبت به زمان باشد. براي اين استدلال لازم نيست واحد سنجشي به زمان نسبت دهيم، امّا اگر در نظر بگيريم كه ميتوان زمان را با ثانيهها اندازهگيري كرد، مسئله بسيار ساده و روشن ميشود.
اگر حركت در فضا بر اساس فوت بر ثانيه سنجيده شود، جريان زمان داراي چگونه سرعتي خواهد بود؟ ثانيه به روي چه؟ بعلاوه اگر گذر، ذاتي زمان باشد، قاعدتاً بايد ذاتي ابر زمان نيز باشد؛ بر اين اساس بايد ابر ـ ابر زمان و همينطور تا بينهايت را فرض كنيم.
اين تصور كه زمان گذرنده است با تصور اينكه رويدادها از آينده به گذشته تغيير مييابند، مربوط است. در نظر ما پديدهها از آينده به سوي ما نزديك شده و سپس براي يك لحظه در پرتو زمان حال شكار شده و پس از آن به داخل گذشته فرو رفته و دور ميشوند. گرچه با عبارات معمول، گفتگو در خصوص تغيير يافتن يا ثابت ماندن رويدادها، به راحتي قابل درك نيست.
در محاورات غير دقيق، رويدادها وقايعي براي پديدههاي قابل دوام42 يعني چيزهايي كه تغيير ميكنند يا ثابت ميمانند ـ هستند. بنابراين ما ميتوانيم در خصوص متغير بودن يا ثابت ماندن يك ميز، يك ستاره و يا يك ساختار سياسي سخن بگوييم. اما آيا ميتوانيم به روشني درباره تغيير يا عدم تغيير خود تغيير صحبت كنيم؟
درست است كه در حساب ديفرانسيل درباره تغيير نرخ تغيير سخن به ميان ميآوريم، اما نرخ تغيير همان خود تغيير نيست. همينطور ما ميتوانيم درباره به وجود آمدن يا نيست شدن پديدههاي قابل دوام گفتگو كنيم، ولي به طريق مشابه نميتوانيم از موجود شدن يا نيست شدن خود "به وجود آمدن" صحبت كنيم. با اين وجود درست است كه رده خاصي از محمولات مانند "گذشته بودن"، "حال بودن"، "آينده بودن"، به همراه بعضي از محمولات معرفت شناسانه مانند "محتمل بودن" يا "پيشبيني شده بودن" وجود دارند كه به تغيير رويدادها مربوط ميشوند.
جالب اينكه اين محمولات براي پديدههاي قابل دوام به كار نميروند. به عنوان مثال، ما به طور طبيعي از "گذشته شدن" يك ميز يا يك ستاره صحبت نميكنيم، ولي از "نيست شدن" آنها سخن ميگوئيم. چيز عجيبي درباره خصوصيات عرفي گذشته بودن، حال بودن و آينده بودن وجود دارد كه به موجب آن رويدادها متغير در نظر گرفته ميشوند.
به نظر ميرسد تصور فلسفي مدّت به شدّت تحت تأثير افسانه گذر قرار دارد. تا جائيكه لاك ميگويد: "مدّت كشش و امتداد گذرنده است"43 در دوران معاصر، برگسون تصور مدّت44 را اساس فلسفه خود قرار داده است. وي در كتاب دادههاي بي واسطه وجدان، برخلاف كانت، ميان زمان و مكان فرق ميگذارد. مشابه با كانت، مكان را صورت ذهني و ساخته و پرداخته ذهن انسان ميداند، ولي زمان حقيقي را واقعي ميشمارد. آنچه كه با نگاه خود به عقربههاي ساعت در مييابيم، در واقع زمان نيست، بلكه تنها جابجا شدن عقربههاي ساعت و در واقع مكان است.
اين زمان رياضي كه به صورت مكان نموده ميشود، براي مرتب و منظم ساختن حركات و فعاليتهاي ما ضروري است، ليكن اين زمان، زمان دروغين است نه زمان راستين و واقعي. "زمان راستين، زمان دل تنگيها و ملالتها و افسردگيهاي ما، و زمان دريغ و دريغا گوئيها و ناشكيبائيهاي ما و زمان اميدواريها و آرزومنديهاي ما است. آن زمان، آن گاهي است كه ما به آن، وقتي به عبارتي يا به نوائي گوش فرا ميدهيم، آگاهي داريم.
در آن گاه ميان لحظات جدائي نيست، همان طور كه الفاظ و نتهايي را كه ميشنويم، از الفاظ و نتهايي كه هم اكنون شنيديم و هم اكنون هم خواهيم شنيد، جدا نميكنيم. هر نتي، نت قبلي را در بر گرفته است و آهنگ نت بعدي را دارد. بدين وجه ميرسيم به تصور نوعي ناهمساني و ناهنگوني كيفي كه اصلاً نسبتي با عدد ندارد.
"45 به نظر او، زمان فيزيكي چيزي مكاني و عقلاني شده است، در حاليكه مدّت آن چيز واقعي است كه ما در شهود (تجربه دروني) خود با آن آشنا هستيم.
بر خلاف زمان فيزيكي كه همواره توسط مقايسه وضعيتهاي مكاني ناپيوسته ـ به عنوان مثال وضعيت عقربههاي ساعت ـ اندازهگيري ميشود، مدّت عبارت است از خود آن تغييري كه به تجربه درآمده است، جريان آگاهي غير مكاني مستقيماً درك شدهاي كه در آن گذشته، حال و آينده در داخل يكديگر جاري ميشون
. مقصود برگسون روشن نيست، پارهاي به اين دليل كه او گمان ميكند مدّت چيزي است كه به طور شهودي درك ميشود نه به صورت عقلي. اين انديشه با تفكر او در خصوص حافظه ارتباط تنگاتنگي دارد، زيرا بنابر گفته وي، در حافظه گذشته در حال باقي ميماند.
در اينجا وي در معرض انتقادي قرار ميگيرد كه توسط برتراند راسل در كتاب تاريخ فلسفه غرب بر ضد او ايراد شده است، مبني بر اينكه: او خاطره رويداد گذشته را با خود رويداد گذشته يا تفكر را با آنچه در خصوص آن تفكر صورت ميگيرد، در هم آميخته است.
هر چند تصور برگسوني از مدّت ممكن است به جهت ذهن گرايي آن و نيز به جهت پيوستگي نزديك آن با تصور جريان يا گذر زمان، طرد شود، با اين وجود كلمه "مدّت" كاربرد روشني در علم و زندگي عادي دارد. مثلاً در گفتگو از مدّت يك جنگ، ما به سادگي درباره فاصله زماني ميان آغاز و پايان جنگ سخن ميگوئيم.46