کافه تلخ

۱۳۸۶ آذر ۲۴, شنبه

فلسفه و زمان



ارسطو زمان را مانند حركت متصل مي‏داند؛ زمان شامل اجزاء جدا و مجزا نيست. وي وجود متصل را وجودي مي‏داند كه داراي هيچ اجزاء بالفعلي نيست، تمام اجزاء آن بالقوه هستند.
آنها وقتي به هستي بالفعل درمي‏آيند كه در اثر حادثه‏اي متصل فرو بشكند و خرد شود. چيزهايي كه قابل حركت هستند، يعني يا در حركت و يا در سكونند، در زمان هستند. آنچه ازلي و ابدي و نامتحرك است در زمان نيست.
حركت ازلي و ابدي است ولي نامتحرك نيست، پس در زمان است. بنابراين زمان نيز ازلي و ابدي است، نه آغازي دارد و نه پاياني10. وي براي نامتناهي بودن زمان چنين استدلال مي‏كند كه زمان از "آن"ها تشكيل مي‏شود.
هر "آن" بر حسب مفهومش پايان زمان گذشته و آغاز زمان آينده است. سپس چنين نتيجه مي‏گيرد كه: اگر زمان متناهي بود لازم مي‏آمد كه "آنِ" آخرين وجود داشته باشد. ولي چون هر "آن" بر حسب مفهومش آغاز زمان تازه‏اي است، پس در حقيقت وجود "آنِ" آخرين محال است. شگفت اين كه ارسطو بر خلاف زمان، مكان را متناهي مي‏داند، در حالي كه اين استدلال را مي‏توان در مورد مكان و نقاط مكاني ـ مانند هر وجود متصل ديگر ـ به كار برد.11

ارسطو سؤال مي‏كند كه: اگر ذهني نباشد آيا زمان خواهد بود؟ به عبارت ديگر از آن جا كه زمان شمارش مقدار حركت است، اگر نفس شمارنده‏اي وجود نداشته باشد زمان خواهد بود؟ وي پاسخ مي‏دهد كه زماني به معني اخصّ كلمه وجود نخواهد داشت، ولي موضوع زمان موجود خواهد بود. اين موضوع با تعريف ارسطو در خصوص متصل سازگار است. آنات زمان هستي، بالفعل ندارند، تا اين كه توسط ذهني كه آنها را مي‏شمارد و تشخيص مي‏دهد، به هستي بالفعل در مي‏آيند. سؤالي كه در اينجا مطرح مي‏شود اين است كه اگر زمان مستقل از ذهن نباشد، در زماني كه ذهني وجود نداشته است، حركت چگونه موجود بوده است؟

اين سؤال براي ارسطو مطرح نبوده است، زيرا در نظر وي حيوانات و انسان هميشه موجود بوده‏اند. كاپلستون بر اساس مبناي نظر ارسطو، به اين سؤال چنين پاسخ مي‏دهد: چون زمان از قبل و بعد حركت متمايز نيست، بنابراين زمان مستقل از ذهن موجود است، زيرا حركت چنين است، هر چند زمان متمم و مكملي از ذهن دريافت مي‏كند.
يعني با اين كه زمان مستقل از ذهن است، ليكن در تمام و كامل شدن معني آن ذهن هم دخالت دارد. اجزاء زمان بالقوه‏اند، به اين معني كه از لحاظ صوري از يكديگر مشخص نيستند، مگر به واسطه شمارش ذهن. ليكن آنها به اين معني بالقوه نيستند كه هستي واقعي جدا از ذهن ندارند.12

اگر بخواهيم زمان را اندازه بگيريم، براي اين كار بايد مقياسي داشته باشيم. در نظر ارسطو حركت مستدير مناسب ترين مقياس براي اندازه‏گيري زمان است، زيرا هم طبيعي است و هم يكنواخت. گردش افلاك آسماني نمونه‏هاي روشني از حركت مستدير طبيعي يكنواخت است.
به اين ترتيب او اندازه‏گيري زمان توسط خورشيد را كاري موجّه مي‏داند.13 ارسطو منكر وجود مقادير مكاني نامتناهي است، بنابراين فرض وجود كيهان نامتناهي را رد مي‏كند. در نظر وي كره آسماني كه در بالاي سر ما است، كل كيهان و تنها آسمان ممكن است.
تمام ماده موجود براي ساختن همين يك آسمان به كار رفته و تمام شده است. نه بقيّه‏اي از ماده در وراي گنبد آسمان وجود دارد، و نه فضايي خالي از ماده. چون آنجا كه هيچ مادّه‏اي نيست امكان تغيير و حركت نيز وجود ندارد، پس وراي اين آسمان، زمان نيز وجود ندارد؛ زيرا زمان شمارش مقدار حركت است.14

همان گونه كه بيان شد بحث از زمان در يونان باستان به تبع بحث از موضوعاتي از قبيل نحوه پيدايش جهان و خصوصاً وجود و عدم حركت و عوارض آن، مطرح شده و در حاشيه آنها قرار گرفته است. در اسطوره‏هاي يوناني، در مورد زمان به گونه‏اي سخن به ميان آمده است كه گويي آن را از عوارض جهان مادي مي‏دانسته‏اند، و پيدايي آن را به تبع پيدايي جهان آفرينش و در يكي از مراحل خلقت قرار داده‏اند، و نيز زمان را در بند زمين (كيهان) ترسيم كرده‏اند.

هراكليت با تصويري كه از جهان ارائه مي‏كند، سيلان و جريان دائمي و همه سويه‏اي را بر ذهن ما نقش مي‏نمايد. بر اساس اين تصوير همه چيز در گذر و استحاله است و هيچ جاي پاي ثابت و مطمئني نمي‏توان پيدا كرد. به اين ترتيب احساسي از جريان شتابنده و پيش رونده زمان، سراسر ضمير ما را فرا مي‏گيرد.
امّا اين احساس ديري نمي‏پيمايد، زيرا در مواجهه با پارمنيدس با جهاني رو به رو مي‏شويم كه جمود و رخوت سراپايش را دربر گرفته است. كوچكترين جنبشي در پديدارها مشهود نيست. حتي نسيم آرامي نيز بر اين نظرگاه دهشت زا نمي‏وزد.
اگر كوچكترين حركتي احساس كنيم، به يقين دچار اوهام و پندارهاي نادرست شده‏ايم؛ شايد به عمد و براي گريز از درك سكون و سكوت مرگبار جهان، احساس خود را مي‏فريبيم و در پندار خود عالمي با حركتهاي متنوع تصوير مي‏كنيم. در جهاني اين چنين، نفسها در سينه‏ها حبس مي‏شوند، زمان از حركت باز مي‏ماند و غبار سكون و جمود همه جا را فرا مي‏گيرد.

افلاطون جهان را به دو نيمه تقسيم مي‏كند؛ نيمي عالم مجرّد "ايده‏ها" و نيم ديگر عالم مادّي "سايه‏ها". خداي بزرگ سايه‏ها را به تقليد از ايده‏ها مي‏آفريند و با پيدايش عالم سايه‏ها، زمان نيز پديدار مي‏شود. عالم ايده‏ها عالم اصيل است و عالم سايه‏ها عالم ظاهري، و همچنان كه از نامش پيداست با ماهيتي سايه‏وار. زمان نيز چون از متعلّقات اين عالم است، موجودي غير اصيل است.

با ارسطو زمان اوج بيشتري مي‏يابد، گرچه هنوز در سايه حركت قرار دارد. درك زمان منوط به درك حركت است. اين كه ارسطو زمان را شمارش حركات بر حسب قبل و بعد مي‏داند، موجب مي‏شود زمان ميان امري ذهني و غير واقعي و امري وابسته به حركت، نوسان كند.
اگر بر اين اساس، براي زمان وجودي مستقل از ذهن نيز قائل شويم، باز هم نهايتاً زمان موجودي خواهد بود كه يكي از جنبه‏هاي حركت را تشكيل مي‏دهد.
مي‏توان گفت در هيچ يك از نحله‏هاي فلسفي يونان، زمان مطلق انگاشته نشده است؛ به گونه‏اي كه آن را بستري واقعي براي وجود و حركت تلقي كنند. بلكه حتي به آن ميزان كه مكان در ميان متفكران يوناني از اصالت و تشخّص برخوردار است، زمان از تعيّن و تمايز وجودي بهره نمي‏برد.