کافه تلخ

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

بازگشت به دنیا


بازگشت به دنیا(آمیرزا مرا برگرداند)

راستش را بخواهید من تا قبل از ازدواج با علی زن مومنی نبودم:نه اینکه کافر باشم اما بیشتر مسلمان اسمی

بودم.اما آمیرزا(پدرعلی)که که یک مومن واقعی بود درآن۵ سالی که من عروسش بودم طوری مرا با دین اسلام آشنا کرد که همیشه مدیونش هستم و هربار هم که می خواستم از او تشکر کنم می گفت:
تشکر لازم نیست نسترن جان.
ولی اگر دلت خواست بعد از مردن من روزی ۲ رکعت نماز نثارم کن.
و قسمت ان بود که آمیرزا ۵ سال پس از اینکه عروسش شدم به بهشت برود و من که خود را مدیونش می دانستم درخواستش را مو به مو انجام داده و حتی هر شب جمعه برایش دعا می خواندم و خیرات می دادم و...تا اینکه ان روز فرا رسیدمدتی بود دچار تپش شدید قلب شده بودم ولی از انجایی که هیچ سابقه ناراحتی قلبی نداشتم انرا جدی نگرفتم و به سادگی از کنارش گذشتم.تا اینکه کم کم تبدیل شد به یک ناراحتی مزمن که بالاخره در یک بعدازظهر پنجشنبه اولین سکته نصیبم شد.یک انفارکتوس کوچک که ناگهان دراز به دراز وسط اتاق افتادم.
فرزند ۶ ساله ام سراغ همسایه ها رفت و آنان نیز هم به علی تلفن زدند و هم به اورژانس.پزشکان اورژانس پس از اینکه معاینه ام کردند گفتند که خدا با شما یار بوده که سکته را رد کرده اید اما هرچه زودتر باید در بخش سی سی یو بستری شوید.
وقتی پزشکان خواستند سوار آمبولانسم کنند یاد دعای هر شب جمعه که نذر آمیرزا کرده بودم افتادم و به شوهرم گفتم که تا ان دعا را نخوانم به بیمارستان نمی روم.با وجود بداخلاقی علی جانماز را پهن کردم و در حالی که سوزش و درد قلب ازارم می داد دعا را تمام کردم و بعد همراه شوهرم به بیمارستان رفتیم.
وقتی در انجا دوباره معاینه شدم پزشکان با عصبانیت به علی گفتند که این زن در حال مرگ است چرا این قدر دیر به بیمارستان اوردید و سپس به سرعت مشغول مداوای من شدند و من آخرین چیزی که دیدم اشکهای شوهرم بود که داشتند او را از بالای سرم دور می کردند.چشم که باز کردم خودم را بالاتر از سطح زمین دیدم.درست احساس کسی را داشتم که در شهر بازی سوار چرخ و فلک شده و ارام ارام بالا می رود با این تفاوت که من سوار چیزی نبودم و مانند یک پر به ارامی بالا می رفتم.پایین را که نگاه کردم خودم را دیدم که روی تخت بیمارستان خوابیده ام و سیمها و دستگاههای زیادی به بدنم وصل است.
دکترها و پرستارها را می دیم که با عجله در اطرافم می چرخند.کمی انسوتر پشت شیشه علی ایستاده بود و در حالی که اشک می ریخت زمزمه می کرد:خدایا نسترن را از من نگیر...دلم به حالش سوخت و با صدای بلند فریاد زدم:علی من اینجا هستم...اما او نه صدای مرا می شنید و نه مرا می دید.و در همان لحظه بود که دیدم یکی از پزشکان به سراغ شوهرم رفت و گفت:
متاسفم..تمام کرد.صدای ضجه علی تنم را لرزاند و تازه در ان لحظه بود که باور کردم مرده ام.اخرین چیزی را که در زمین دیدم فریاد یک دکتر جوان بر سر همکارانش بود:شاید هنوز امیدی باشه.
و بعد از ان خود را دیدم که با سرعت بیشتری بسوی اسمان رفتم.به جایی رسیدم که ابرها را کنار دستم می دیدم در حالی که شبیه فرشهایی ناهموار بر سطح اسمان پهن شده بودندهمین طور که بالا می رفتم هر لحظه نور شدیدی از اسمان به من نزدیک و نزدیکتر میشد.
تا در نهایت به جایی رسیدم که احساس کردم که فعلا حق بیشتر بالا رفتن را ندارم.در کنارم در فاصله ۱۰ تا ۲۰ متری ۴ نفر را دیدم که اماده اند بطرف من بیایند و مرا با خود به اسمان بعدی ببرند.اما انگار مردد بودند.دچار چنان حال خوشی بودم که دلم می خواست همچنان بالا و بالاتر بروم.
لذا رو به ان ۴ نفر(که صورتشان در هاله ای از نور محو بود)کردم و با التماس گفتم پس چرا معطلید.....؟چرا مرا بالا نمی برید؟انها بدون انکه صورتشان را به من نشان دهند یا حرفی بزنند هر ۴ نفر با علامت دست گوشه ای از آسمان را نشانم دادند که یک نفر نشسته بود و مشغول قرائت قران بود.از اشاره انها اینطور دستگیرم شد که بالاتر رفتن من منوط به اجازه ان شخص است.با همان حالت سبک و بال زنان به طرف انشخص رفتم و پرسیدم:چرا اجازه نمی دهید مرا بالاتر ببرند؟ان شخص با آرامشی کم نظیر سرش را بلند کرد و قران را بوسید و همین که با تبسمی امیدبخش به من نگاه کرد او را شناختم:
امیرزا بود.پدر شوهرم.با دیدن او درست مانند کسانی که بر روی زمین هنگام پیدا کردن یک پارتی در یک اداره دولتی خوشحال می شوند و کارشان راه می افتد با شادی به پدرعلی گفتم:اقا جون تو را به خدا بگویید مرا ببرند بالا...من که خواسته های شما را انجام دادم.آمیرزا دستی بر سرم کشید و گفت:
می دانم دخترم...بخاطر همین دلم نمی خواهد بیایی بالا...هنوز زود است دخترم...تو هنوز ان پایین خیلی کار داری نسترن.آمیرزا این را گفت و خواست که بالا برود و من به طرفش بال کشیدم و گریه کنان گفتم:آمیرزا مرا هم با خودت ببر.اما او دست روی شانه ام گذاشت و با ملایمت مرا بطرف پایین هل داد و همچنان گفت:
نه دخترم...هنوز زود است...فعلا وقتش نرسیده.می خواستم باز هم معترض شوم که یک مرتبه همه چیز پیش چشمم به هم ریخت.
آمیرزا و ان ۴ نفر محو شدند.آسمان بالای سرم تاریک شد و سپس با سرعتی که نمی توانم ان را توضیح دهم به طرف پایین امدمقبل از اینکه چشمم را باز کنم ابتدا متوجه فشاری سنگین در ناحیه سینه و قلبم شدم.چشم که باز کردم خود را روی تخت بیمارستان یافتم و همان پزشک جوان را دیدم که با ۲ وسیله ای که در دست داشت و شبیه اتو بود(بعدا فهمیدم دستگاه شوک برقی قلب بوده است)دارد روی قلب من فشار می اورد و هر بار که ان دستگاهها را روی سینه ام می گذاشت از جا می پریدم و...تا در نهایت پزشک جوان وقتی دید چشم باز کردم در حالی که تمام صورتش پر از عرق بود خنده ای شاد تحویلم داد و از همان بالای تختم دستش را به علامت مثبت برای علی (که پشت شیشیه ایستاده و اشک می ریخت و دعا می کرد)تکان داد و من فهمیدم که زنده شده ام



برگشت به زندگی دنیا ... برگشت به زندگی دنیا ,

بسم الله الرحمن الرحیم

برگشت به زندگی دنیا

یكی از اساتید تزكیه نفس تعریف میكند كه

شخصی از دوستان كه پس از مرگ به دنیا برگشته و سالها است با ما زندگی میكند حالت سكرات موت و جان كندن خود را چنین نقل می نماید:

من سالها نزد استاد اخلاقم به تزكیه نفس(روح) مشغول بودم و تا حدی محبت دنیا را از دلمبیرون كرده بودم و كاملا" برایم ثابت شده بود كه دنیا زندان و مایه گرفتاری و منفور اولیاء

خدااست و لذا آن روز كه ناگهان مبتلا به سكته قلبی شدم به چشم خودم دیدم ملكی از آسمان مانند

كبوتری بال زد و به زمین آمد و پشت گردن مرا با دست گرفت و مثل كسی كه لباس دیگری رااز بدنش بیرون می كند او نیز روح مرا از بدنم بیرون آورد و چند لحظه ای مرا كنار بدنم نگهداشت. من بخاطر همان تزكیه نفسی كه كرده بودم دلبستگی به دنیا نداشتم خیلی خوشحال بودمكه از زندان بدن آزاد شده ام. و در این موقع بلافاصله خود را در بیابانی وسیع ولی پر از گل و

بلبل كه مثلش را در عمرم ندیده بودم مشاهده كردم و وقتی چشمم را بسوی بدنم برگرداندم آن رابسیار دور از خودم دیدم و از همان دور میدیدم كه آقای دكتر(....) به بدن من تنفس مصنوعی

می دهد و اصرار دارد كه روح مرا به بدنم برگرداند. در آن وقت بیادم آمد كه منهم در بچگیگنجشكی داشتم كه از قفس پریده بود. در آن موقع همین آقای دكتر مقداری آب و دانه در قفسش

ریخته بود و از دور میخواستم او را بطمع آب و دانه دوباره وارد قفس كنم. ولی دیدم همان ملكدرست در وقتیكه من در وسط گلهای زیبا و كنار آب های روان و در آغوش حورالعین قرارگرفته بودم نزد من آمد و با تواضع زیادی به من گفت: بخاطر دعاء جمعی از دوستان بخصوصهمسرت كه متوسل شده است باید دوباره چند سالی به بدنت برگردی و با دوستان و همسرتزندگی كنی. در آن وقت حال من ده ها برابر بدتر از حال كسی بود كه او را از زندان انفرادیآزاد كرده و با پست و مقام والائی داده باشند ولی فورا" از وی آن پست و مقام را بگیرند و

دوباره وارد همان زندانش بنمایند.در آنوقت احساس میكردم كه مجبورم به بدنم برگردم لذا بدون حرف و بدون هیچ اعتراضی باآنكه سر تا پای وجودم اعتراض بود به بدنم برگشتم و از كثرت ناراحتی نشستم و های هایگریه كردم. جمعی از دوستان كه اطراف من بودند خوشحال شدند كه من دوباره زنده شده ام امامن از آنها متنفر بودم از همسرم نیز متنفر بودم. زیرا آنها بودند كه مرا از آن آزادی از آنهمهنعمت و خوشحالی جدا كرده بودند. آنها بودند كه مرا دوباره زندانی نمودند . آنها بودند كه مرا بهاینهمه زنج و تعب كه در دنیا هست دوباره مبتلا ساخته بودند. لذا از آنروز به بعد ساعتشماری میكنم كه شاید دوباره به همان خوشیحا به همان لذتها به همان آزادیها برگردم و لذا حالو حوصله كاری جز آنچه مایه خوشنودی بیشتر پروردگارم و ثوابهای او و انقطاع از غیر تو

باشد ندارد.


نوشته متن: محمد