کافه تلخ

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

در مبارزه با شیطان

   

آيه 76 تا آخر سوره نساء

”خدامحوري“ موضوع اصلي اسلام است. همه چيز بر گرد محور خدا مي‌گردد. اين يك طواف عظيم است و طواف كعبه شايد نمادي از آن باشد. در ديدگاه اسلامي، خشنودي خدا برترين دستاورد است. بهشت براي آن است كه تبلور يا وجهي از جامعه مورد خشنودي خدا را نشان دهد. در واقع بهشت ايستگاهي است براي همه كساني تا آن اندازه مي‌فهمند. فهم و حس برتر به بهشت راضي نمي‌شود، بلكه خشنودي (: رضوان) خداوند را مي‌طلبد. خشنودي خدا در راهي بي‌پايان به دست مي‌آيد، زيرا خشنودي خدا خود بي‌پايان است. آدمي در راه به سوي بهتر و برتر شدن بي‌پايان گام مي‌گذارد. اين راه، مانا و پايدار است و جز آن هر چيزي، ايستگاه، پايانه و پايان‌پذير است. فروختن شكوه برتر و بهتر شدن جاودانه به نمودها و شيريني‌هاي زودگذر، كاري كودكانه است. انسان هوشمند چنين نمي‌كند. اگر بزرگسالي چنين كند، به آساني مي‌توان در دانش و يا خرد وي ترديد كرد. چگونه مي‌توان لذت‌هاي كوچك و زودگذر را جايگزين لذايذ بزرگ و ماندني كرد؟ به ويژه اينكه هستي در جريان است و فرصت اندك و بزرگترين سرمايه آدمي همين بازه عمر است، هيچ پرداختي نمي‌توان كرد تا يك روز بر عمر خود افزود. در آن زمان آدمي درمي‌يابد كه چه فرصت بزرگي را از دست داده است.

”خدامحوري“ گوهر و جان اسلام است.

در برابر خدامحوري، محورهاي غيرخدايي است. همه اين محورها نابودشونده‌اند. اگر از ديدگاهي برتر و بالا به هر يك از اين محورها چشم دوخته شود، خردي آن بيشتر ديده مي‌شود. (: گزارش‌هاي روزانه آن فضانورد كه از فضا به كره زمين مي‌نگريست و آن را همانند ظرف كوچكي مي‌ديد. طوفان‌هاي بزرگ صحراها در ديدگاه وي، برخاستن گردي از يك گوشه ظرف به گوشه‌اي ديگر مي‌نمود.) آنان كه از جايگاهي بالاتر مي‌نگرند، زودتر و آسان‌تر درمي‌يابند كه محورهاي ثروت و قدرت چقدر خرد و دامنه آن‌ها چقدر كوچك و دستاوردهاي آن چقدر اندك است. اين نگاه نه براي تحقير آفريده‌هاست بلكه توجه به آن سوي موضوع است. زيرا چگونه مي‌توان پستانداري دو گرمي به نام ”ذباب“ به طول چند سانتي‌متر با چهار پستان شيرده را در يك سو ديد كه قلبش در دقيقه 180 بار بزند و پستاندارد ديگر- نهنگ آبي- هجده‌تني با قلبي 750 كيلوگرمي با دو بار ضربان در دقيقه و در هر دو عظمت آفريننده، آفريده و آفرينش را نديد. فرضيه‌هاي ”دلخوش‌كنك“ تكامل انواع، از انواع گوناگون‌اش فقط سرپوشي بر ناداني انسان شده‌است و پناهگاهي براي ”بستن دريچه انديشه“ و ”غرق شدن در فراموشي و ناداني تودرتو“. آفرينش ذباب و پشه عظيم است، وقتي از دريچه عبرت به آن نگريسته شود. تكيه بر قدرت و ثروت بسيار، شهرهاي بزرگ و دولت‌هاي زورمند، حقير است، وقتي از دريچه گزينش محور و تكيه‌گاه هستي به آن‌ها چشم دوخته شود. خواستني اين است كه آدمي آن نگاه عظمت‌بين را در آفريده‌هاي خرد و اين ديدگاه خردنگر را در اين نمودهاي چشمگير همزمان داشته باشد. در عين شيفتگي در صنع و ساخت پروردگار، از محورگزيني غيرخدا روي‌گردان شود- تا چه رسد به محورگزين-.

دو صورت براي خدامحوري در اسلام آمده است يكي بر گرد خدا گرديدن، ديگر در راه خدا رفتن. اگر اين دو همزمان ديده شود، گرديدن فزاينده بر گرد خداست (: يك حركت مارپيچ). هر چه بر گردندگي افزوده شود، بر گستره افزوده مي‌شود. اين گستره بي‌پايان است. آدمي در عين خردي بروني در مقايسه با آفريده‌هاي ديگر، از آمادگي بزرگي شگفت برخوردار است كه مي‌تواند اين راه بي‌پايان به سوي خدا را در نوردد. در درونش اين توان‌ها نهفته است؛ به گونه‌اي آفريده شده‌است كه مي‌تواند خداگونه شود. اين پيام و نويد بزرگ خدايي است. توانايي آفرينش و پندارورزي (: تخيل) از نمودهاي ويژه و برتر آدمي است كه نشانه‌هاي خدايي از آن مي‌توان دريافت. خداوند پس از آفرينش انسان، خود را برتر آفريننده خواند. انگار آفريننده نوي به ميدان آمده است. گرچه اين آفريده آفريننده (يعني انسان) پرورده خداست، ممكن است روزي فراموش كند كه خود آفريده‌اي است كه آفرينندگي خدا به امانت به وي سپرده شده‌است؛ در پوشش اين فراوشي، ممكن است گردن‌فرازي كند و به چنان ناخودآگاهي برسد كه خداوند را انكار كند. براي يادآوري اين انسان فراموشكار، خداوند پس از كمال يافتن آفرينش آدمي، خود را برتري آفريننده خواند. افزون بر اين، همه آدميان دريابند كه اگر زماني از خلاقيت‌شان بهره‌اي نبرند، ويژگي بزرگ خدايي را از دست داده‌اند. دوري آدميان از ويژگي‌هاي آفرينندگي آفت بزرگ انسان در طول تاريخ بوده است.

متأسفانه بسياري از انسان‌ها ويژگي‌هاي آفرينندگي خود را از دست مي‌دهند و پس از چندي همانند يك ابزار به كار گرفته مي‌شوند. انسان داراي ابعاد و وجوه گوناگون است. بر اثر ابزار شدن انسان، خطر از دست رفتن ابعاد واقعيت انگارناپذير است. هشدارها درباره تك‌بعدي يا تك؟؟؟؟ شدن انسان در اين دوران بيجا نيست. هنگامي كه بتوان يك ماشين نسبتاً ساده را جايگزين انسان كرد، از انسانيت وي چه باقي مي‌ماند؟ لذت انسانيت در آفرينندگي است. انسان در جايگاه آفرينندگي درمي‌يابد كه موجودي برتر است. اين برتري، امانت و سپرده خداوند در نزد آدمي است. اگر زمينه و زمانه ياري كند و خود انسان نيز بكوشد، توان آفرينندگي انسان هم از نظر كمي و هم به لحاظ كيفي افزوده مي‌شود. اين‌گونه انسان نزديكي به ويژگي آفرينندگي خداوند را تجربه مي‌كند. اينكه گفته‌اند كه در خلق‌وخوي، خداگونه شويد، يكي از نمادهاي آن همين افزودن بر توان آفرينندگي است. اگر ديروز ارزش آفرينندگي كمتر شناخته بود، امروزه آفرينندگي افراد، جوامع و مؤسسات، رمز بزرگ چيرگي، پيروزمندي و برتري است. اين نه تنها در احساس خشنودي دروني بلكه در رسيدن به دستاوردهاي بيروني پديدار مي‌شود.

برتري مادي برخي از جوامع، بر اثر زمينه‌اي است كه اندك‌شماراني توانسته‌اند آفريننده باشند. هنگامي كه يك فرد يا گروه مي‌تواند در درازاي عمر خود ده‌ها نمود نو بيافريند، عرضه اين فرآورده‌ها و فروش آن به عنوان تحفه‌هاي زمانه سبب شده‌است تا آن جوامع به لحاظ مادي برتر شوند. ديگران كه در ميدان آفرينندگي جا مانده‌اند، در واقع از امانت الهي در درون خود غافل شده‌اند. تنها اگر زمينه‌هاي برگشت به ويژگي‌هاي ساختاري انسان- يعني توانايي آفرينندگي- روي مي‌آوردند بسياري از اين كندي‌ها و پستي‌ها رخت برمي‌بست. زيرا هنگامي كه لازم شود آدمي به عنوان يك موجود آفريننده منظور شود و چنان عمل كند، ملازمات و مقدمات ديگري لازم است. برخي مي‌پندارند كه فراهم آوردن اين پيش‌نيازها بسيار دشوار است. واقع چنين نيست. اگر آدمي، اندك‌اندك چنين سوق داده شود، به آفرينندگي نخستين خويش بازمي‌گردد. زيرا كودك ذاتاً آفريننده است، اگر بسياري از مسايل بزرگسالان به صورت مسايل يا بازي كودكانه تبديل شود، راه‌حل‌هاي پيشنهادي كودكان بسيار شگفت‌انگيز خواهد بود. اين مطلب آزموده شده‌است. كودك، اين آفريده آفريننده، امانتي از سوي خداوند در نزد افراد و جامعه است. بدبختي اين است كه افراد و جامعه از ويژگي آفرينندگي دور شده‌اند و توان تحمل موجود خلاق- يعني كودك- را ندارند. نه تنها پدر و مادر بلكه آموزگار نيز مي‌خواهند كه كودك همانند خود ايشان شود. اين چنين است كه نسل اندر نسل از آفرينندگي دور مي‌شود، يعني بزرگترين ويژگي خداوند را از خود مي‌زدايد و به زندگي خرد و تنگ ابزاري فرو مي‌غلطد.

حيات بي‌خلاقيت (: زندگي بي‌آفرينندگي) زندگي انساني نيست بلكه زندگي انسان‌نماهاست. هنگامي كه در اسلام گفته مي‌شود كه آدمي بر صورت خداوند آفريده شده‌است، بزرگترين رمزوراز آن در آفرينندگي انسان است كه ”اختيار“ مقدمه‌اي براي آفرينندگي است. شايد بتوان گفت كه آفرينندگي تنها توان آدمي است كه تا هنگام مرگ با آدمي است، به شرطي كه آن را به كار گرفته باشد.

اگرچه توانايي آفرينندگي در انسان و خدا هست. ليكن آفرينش آغازين تنها از آنِ خداوند است، آفرينش بدون طرح آغازين. آدمي از اجزاء و مؤلفه‌هاي پيشين برمي‌گيرد و با تركيب طرح نو درمي‌اندازد. برگرفتن به ياري ”تحليل“ و ساختن نمودهاي نو به كمك ”تركيب“ انجام مي‌شود.

اگر اجزاء و مؤلفه‌هاي آغازين نباشد، انسان نمي‌تواند از هيچ و از بي‌آغاز (از ازل= اسر) چيزي بيافريند. اين چنين آفرينش، ويژه خداوند است. شايد اين راز بزرگي باشد كه خداوند، آن را براي آفريدگان نگشوده است. چگونه آفرينش آغازين پديدار شد؟ اين پرسشي است بي‌پاسخ. ليكن چگونه از اجزاء آغازين، نمودهاي نو پديدار شد، در جايگاه چوني و چگونگي مي‌توان گفت كه بر اثر تركيب (: آوردن چينش‌هاي نو از اجزاء و مؤلفه‌ها). ممكن است در مرحله‌اي اجزاء و مؤلفه‌ها نيز نو باشد ولي بنيادش كهن است. در هر نمود نو مي‌توان كهن‌بنياد بودنِ اجزاء و مؤلفه‌ها را ديد.

همين توان آفرينندگي انسان است كه از وي موجودي شگفت مي‌سازد. شگفتي در گوناگوني شدن‌هاي آدمي است. آدمي مي‌تواند در يك سوي، خداگونه شود- برحسب ويژگي‌ها (: تخلقوا با خلاق ا...) و از سوي ديگر موجودي مرزشكن، همراه و پشتيبان مرزشكنان و همدست شيطان. آدمي همواره بر سرِ دوراهي بزرگ خداگونگي و شيطان‌گونگي قرار مي‌گيرد. چاره‌اي جز انتخاب از اين دو راه نيست. ممكن است برحسب عادت به يكي از دو راه برود. در اين صورت يا از سر انتخاب پيشين است و يا از سر غفلت و جبر پيشين. در صورت دوم، در زمينه و يا زمانه‌اي بوده است كه تا چشم گشود، خود را در چنبره زشتي‌ها يافت و بدان خو كرد. به هر تقدير، چه آنان كه از سر گزينش پيشين و يا از درِ غفلت و جبر در راه پليدي و پلشتي‌اند، از نزديكي به خداوند دور افتاده‌اند. اگر اين راه ادامه يابد، دوري بيشتر مي‌شود. در سوي ديگر، آنان كه راه نيكي و درستي را برگزيده‌اند، گام در راه خدا مي‌گذارند، خواه از انتخاب خود باشد يا بر اثر زمينه و زمانه. در اسلام دو جبهه، دو اردو، دو راه، دو سو و دو جايگاه وجود دارد. اين دو در برابر هم نيست. زيرا راه و سوي اصلي راه خدايي است؛ اين راه ماندگار و بر پايه ساختار آفرينش است. يعني خداوند هستي را چنان آفريد كه همه به سوي وي بروند. راه دوم يك ”بيراهه نوعي“ است، به تعبير ديگر، مجموعه‌اي بيراهه‌هاست. شنا كردن در خلاف جريان آب، خود يك جريان نيست بلكه جريانه‌اي ميراست. هرگز رد شناگري كه در خلاف جريان يك رود بزرگ شنا مي‌كند، مانا پنداشته نمي‌شود. آنچه باقي مي‌ماند جريان بزرگ هستي به سوي خداست كه بنياد آفرينش چنين است. راه شيطان راه نوعي است؛ مجموعه‌آي از بيراهه‌هايي است كه مزاحم رفتن در راه خداست. اگر چه راه شيطان نابودشونده است. ليكن عمر آدمي چندان نيست كه در بازه خود اين نابودي را تجربه كند. از اينرو، كساني كه از راه خدا دور مي‌شوند، راه نوي پديد نمي‌آورند، بلكه بيراهه‌هايي مي‌سازند كه بزرگترين سرمايه خود و ديگر پويندگان، يعني عمر را بر باد مي‌دهند. لحظه لحظه‌هاي عمر، گام‌هاي كوچكي است كه آدمي را به سوي مرگ مي‌برد. آن كسي كه سرمايه عمر را در بيراهه‌ها سپري كرد، بي‌چيز ماند، عمر داد و چيزي نگرفت و يا اگر گرفت، كاش آن را نمي‌گرفت. چنين كس زيان كرده است. روندگان بيراهه‌هاي مرزشكنان چنين‌اند، به ريسماني ناتوان آويخته‌اند تا از سينه صخره‌ها بالا روند. سرانجام اين تلاش‌ها آشكار است.

در جاي‌جاي قرآن اين دو جبهه، دو اردو، دو سو و دو جايگاه آمده است. خداوند به آدمي توان اختيار داده است كه در يكي از اين دو قرار گيرد. سفارش‌هاي پياپي شده‌است كه جبهه خدا انتخاب شود كه بهتر و برتر‌شونده، مانا و استوار، بر مبناي راستي و درستي و همراه با پاكي و نيكي است. خواست الهي بر اين است كه اين راه بماند. هر كه در اين راه برود، در راستاي خواست خدا گام مي‌گذارد؛ به خواست خدا ياري مي‌كند؛ به خدا ياري مي‌كند. آدمي تا اين مفهوم را در نيابد، از درك ياري موجودي ناتوان يعني انسان به موجد سراسر توانا بازمي‌ماند. انسان ميرنده (: كيومرث) را چه رسد كه خداي جاودان ياري رساند؟

ليك هنگامي كه آدمي درمي‌يابد كه ”ياري به خدا“، همان ”ياري به خواست خدا“ و سرانجام ”ياري به خود“ است. آن كه در راه نيكي و پاكي رفت، نه تنها به روندگان نيكي و پاكي ياري رساند- زيرا اگر اين شمار اندك باشد، پيمودن راه دشوارتر و ساختن زمينه‌ها سخت خواهد بود-، بلكه به خودش نيز ياري رسانده است. زيرا پوينده راه خدا، در حال بهترشوندگي پيوسته بي‌پايان است. چنين كس، عمر كوتاه گذرا داده است و نيكي و پاكي و جاودانگي به دست آورده است. چه داد و ستد پرسود و خواستني! پيامبر (ص) با اين تصوير از آفرينش، وقتي مي‌ديد كه يك گرونده نو به راه، گام‌هاي آغازين مي‌گذارد چقدر به وجد مي‌آمد. در جاي‌جاي رخدادهاي زندگي پيامبر مي‌توان نمونه‌هاي گوناگون از اين وجد يافت. اينكه بيراه‌روندگان و گمراهان به راه بيايند، پيامبر بسيار مي‌كوشيد. انگار كسي را از مرگ نجات دهد، همانقدر براي رهايي از گمراهي بي‌ايست و پرتلاش بود. حمزه (ع) در اسلام آوردن خود گفت كه مشركان پيامبر را به سختي زده بودند و وي در وضع بدي بود. وي را به خانه مي‌بردم و خون از جاي‌جاي بدنش مي‌ريخت. او به ياد زخم‌هايش نبود و در تمام راه از مزيت‌هاي پيوستن به راه خدا مي‌گفت- كسي خود زخمي است ولي به فكر رهايي ديگري است كه در آستانه نابودي و مرگ است-. دريافتم كه اگر پيامي بزرگ نبود، وي چنين از خود بيخود و شيفته جان براي رساندن آن نبود. براي پيامبر اين ساختار هستي، يقيني بود. از اينرو در جلب حتي يك نفر به راه آزمند بود.

درك اسلام به صورت راه خدا و ديگر بيراهه‌ها به عنوان كجراه‌هاي دچار بن‌بست، يك درك عقلاني است. دروني كردن اين فهم، موضوعي فراتر از دايره عقل است. مثلاً وقتي كسي درك مي‌كند كه رساندن اكسيژن موجب تداوم تنفس مي‌شود و جان كسي را نجات مي‌دهد، اين موضوع با عقل درك مي‌شود. ”دروني كردن اين درك“ يعني آدمي دريابد كه رساندن اكسيژن براي نجات يك انسان، چقدر براي خودش اهميت دارد. ممكن است بسيار كسان آن بحث علمي را درك كنند ولي وقتي نفس كسي در حال قطع شدن باشد، انگيزشي در درون خود نداشته باشند كه وي را نجات دهند. البته درك موضوع در حد كلي براي برانگيختن آدمي لازم است. پيامبر (ص) همان آن درك از نجات هر انسان را داشت و هم آن احساس دروني و انگيزش براي رها ساختن. اين دو در حد يقين بود، يعني اطمينان كامل داشت كه تنها راه خدا، رشديابنده، مداوم، بي‌بن‌بست و ماندني است و هم احساس مي‌كرد كه رهايي حتي يك نفر بيشتر، گامي در راه تحقق خواست الهي در آفرينش است. اينكه در اسلام، كشتن يك نفر مانند كشتن همه انسان‌هاست يك ارزش است. ارزش يك مفهوم ”نوعي“ است. يعني دايره آن فراتر از حيطه فردي است. يعني نجات دادن فلان كس سود مي‌رساند ولي چون فلان‌كس انسان است، نجات دادن انسان، فراتر از بحث سود است، بلكه يك ارزش است.

در مورد ارزش، نگاه نمي‌كنند كه چه كسي نجات يافته است، هر كس نجات بيابد خوب است. در اينجا ”كس بودن“ يعني ”انسان بودن“ مهم است. ممكن است از نجات وي سودي به نظر نرسد و يا حاصل نشود ولي چون ”نجات آدمي“ ذاتاً خوب است، يك ارزش است. ارزش در گذار زمان و در گستره مكان و بر اثر تغيير وضعيت، تغيير نمي‌كند. براي نمونه، نجات انسان هميشه خوب است و در هر جايي خوبست و هر انسان خوبست و توسط هر نجات‌دهنده‌اي خوبست.

ممكن است در برخي وضعيت‌ها ارزش‌ها در تعارض شوند، يعني براي حفظ يك ارزش، چاره‌اي جز چشم‌پوشي از ارزش ديگر نباشد. براي نمونه هم جان آدمي ارزش دارد و هم وطن ارزش دارد. هنگامي كه ارزش وطن دچار مخاطره مي‌شود، اگر ارزش جان آدميان حفظ شود، ارزش وطن نابود مي‌شود. تصميم‌گيري بين دو ارزش وطن و جان انسان‌ها در تعارض مي‌شود. در اين ميان، چاره‌اي جز اولويت‌بندي ارزش‌ها و انتخاب ارزش برتر نيست. با اين وجود، حرمت ارزش فداشده چيزي از اعتبار و ارزشمندي ذاتي آن نمي‌كاهد، بلكه ممكن است به گونه‌اي ديگر پاسداري از آن ارزش را مهم‌تر كند. ”جان دادن“ براي ”وطن“، با اينكه فدا كردن ارزشي براي ارزش ديگر است، خود يك ”ارزش نو“ مي‌شود كه ”شهادت“ ناميده مي‌شود. شايد نتوان همواره در مورد ارزش‌هاي فداشده براي ارزش‌هاي ديگر، به چنين روشني داوري كرد. به هر تقدير موضوعي است عقلاني و در مقوله ”تعارض ارزش‌ها“ مي‌گنجد. در خور توجه اينكه ”پيوستن به راه خدا“ يك ارزش است. حتي پيوستن ظاهري هم يك ارزش است، چه از آن سودي به دست آيد يا نيايد. ترويج و گستراندن اين ارزش خود يك ارزش است. در همه زمينه‌ها و زمانه‌ها دعوت ديگران به راه خدا در اسلام ارزشي بزرگ است. پيامبر در برابر اين ارزش بزرگ قرار گرفت. حفظ جان خويش به عنوان حفظ جان يك انسان نيز يك ارزش ديگر بود. فرصت كوتاه و راه دراز و بار رسالت سنگين بود. جز با فداي ارزش جان براي افزون كردن پيوستگان به راه خدا چاره‌اي نبود. ابراز دعوت و فراخواندن به نيكي و پاكي و دوري از پليدي و پلشتي يك كار پيوسته تا آخرين نفس بود. اين چنين تعيين به درستي سبب مي‌شد كه جز خدا نبيند و هر مانع و رادع به عنوان مزاحمي نابودشونده و گذرا ديده شود، ”ترس“ و ”غم“ دو مفهوم فراموش‌شده باشد. رسالت خدايي چنان وجود پيامبر را پر كرده است كه جايي براي ترس و غم در درون وي باقي نمانده. دوست داشتن خدا چنان محوري است كه هر دوست داشتن ديگر تنها براي آن دوست، ارزشمند است. اگر انسان را دوست دارد، براي اين است كه خدا انسان را بر صورت خود- ويژگي بزرگ اختيار و آفرينندگي- آفريده است. پسندد هر چه را جانان پسندد. درك اين مفهوم عقلاني است يعني كار عقل است و دروني كردن آن كار عشق است. چه بسيار عاقلان كه دانسته‌هاي عقلاني‌شان دروني نشده است، تنها مي‌دانند و درك مي‌كنند و در عمل مانند نادانان‌اند.

در نقطه مقابل، كساني كه اندكي مي‌دانند، اينان درك كلي دارند؛ با اندكي درك كلي، موضوع براي‌شان دروني شده‌است. ديگر عاشقانه عمل مي‌كنند. اينان هر بار موضوع را به آزمون عقلي نمي‌گذارند تا در درستي و نادرستي آن دچار ترس و ترديد شوند، بلكه همواره مراقب همان درك كلي‌اند و پس از يقين يافتن، بي‌ترس و ترديد و اندوه پاي در راه مي‌گذارند.

در نقطه مقابل، انسان‌ها خالي از ارزش‌ها هستند؛ كساني كه به سودهاي گذرا مي‌انديشند و براي آن‌ها چاره‌سازي و كارپردازي مي‌كنند. از ديدگاه پاي‌بندان به ارزش، اين كسان، موجوداتي درخور ياري و ترحم‌اند. انگار كسي به مرضي يا بلايي دچار شده باشد و برخورداران عافيت و سلامت از ديده ياري و ترحم به وي بنگرند و در پي چاره براي وي برآيند.