کافه تلخ

۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه

عارف اندلسی و خضر 2


 


علي ابن محمد پدر ابن عربي در سال 1193 (590 هجري) وفات يافت. ابن عربي در جايي مي گويد:«منزل الانفاس يكي از مقامات است و تشخيص مرده يا زنده بودن كساني كه به اين مقام رسيده باشند دشوار است.» او در ادامه مي گويد:«پدرم پانزده روز پيش از مرگ زمان دقيق وفاتش را به من گفته بود و دقيقا در همان روز روح خود را تسليم حق كرد. بيماري پدرم در آن روز تشديد يافته بود.
به سختي نشست و گفت:«فرزندم امروز روز دوري و ديداري است!» خطاب به او گفتم:« در اين سفر درود خدا بر شما و ديدار حق مباركتان باد!» پدرم خوشحال شد و برايم دعا كرد و آنگاه در پيشاپيش نور سپيدي مشاهده شد.
اين نور اندكي بعد تمام وجود او را در بر گرفت. در اين لحظه از او اجازه خواستم. دستش را بوسيدم، با او وداع كرده و به مسجد رفتم. در مسجد بودم كه خبر فوتش را به من دادند. وقتي به خانه آمدم او را چنان ديدم كه تشخيص مرده يا زنده بودنش دشوار بود.
(13) بعد ها ابن عربي در حين سلوك عرفاني اش، در سال 1185 (580 ه.ق) بيان داشت كه خود نيز به اين مرتبه رسيده است. يكسال پس از تاريخ مذكور عارف مشهور موسي البدراني كه به رتبة ابدال رسيده بود براي ديدار با ابن عربي بيست و شش ساله به اشبيليه رفت.
(14) از اين بيان دانسته مي شود كه او در سنين جواني نزد عرفاي مشهور داراي منزلت قابل توجهي بوده است.
ابن عربي ارتباط با ارواح در گذشتگان و ديدار با آنها را از ابوالحجاج يوسف الشبربلي، و كسب فيض و و الهام الهي را از موسي بن عمران ويرتلي فرا گرفته بود.
در محاسبه نفس نيز از ابن المجاهد و ابوعبدالله بن قيسوم بهره برد. (15).
ابن عربي در سال 1190 (586) شاهد بحث و مناظرة يك حكيم و يك ولي در خصوص كرامت و معجزه بوده است. حكيم اين را كه آتش حضرت ابراهيم را نمي سوزانده است نتيجة غضب نمرود اعلام مي كند، و ولي براي اثبات اين كه وقوع امور خارق العاده امكان پذير است آتشي را كه در همان مجلس در منقلي موجود بود روي خود مي ريزد و آتش بر او تأثيري نمي كند. آتش را به دست حكيم نزديك مي كند و دست او مي سوزد.
ولي به حكيم مي گويد مي بيني كه آتش تحت امر است اگر دستور داده شود كه بسوزاند، مي سوزاند و اگر دستور داده شود كه نسوزاند، نمي سوزاند. (16)پس از آن حكيم به گفتار ولي ايمان مي آورد و وجود امور خارق العاده را مي پذيرد.
ابن عربي در سنين جواني با شيخ ابوالعباس عريني روابط نزديكي داشت. اين شخص كه در قصبة ادولياي آندلس غربي ساكن بود جماعتي از جوانان را گرد آورده بود، كه ابن عربي هم يكي از آنان بود.
اعضاي جماعت شيخ را پدر و يكديگر را برادران هم به شمار مي آوردند. تعاليم شيخ بر رد ارادة فردي استوار بود و اراده الهي را اساس قرار مي داد. او مي گفت براي ارتباط با خدا بايد ارتباط با انسان ها را قطع كرد.
ابن عربي در اين خصوص خاطره اي را بدين مضمون نقل مي كند:«روزي در محضر شيخمان عريني نشسته بودم. سخن دربارة نيكي و صدقه بود. يكي از حاضران گفت صدقه ترجيحاً بهتر است به نزديكان داده شود.
شيخ بي درنگ گفت به آنهايي كه به خدا نزديكترند.» (17) در جاي ديگري ابن عربي هنگام سخن از عريني مي گويد:« او اولين شيخي است كه در خدمتش بودم و از او بهره بردم. در عبوديت از دانش وسيعي برخوردار بود.»
ابن عربي هنگام بيان تفاوت هاي دو تن از شيوخ خود يعني ويرتلي و عريني مي گويد:«يك بار از مشاهده وضع مردم به ستوه آمده و غمگين بودم.با چنين احساسي به حضور شيخم عريني رفتم. او وقتي دانست از مشاهده مخالفت مردم با حق ناراحت شده ام گفت:«فرزند دلبندم نگاه تو به حق باشد نه به خلق».
از آنجا نزد شيخ ديگرم ويرتلي رفتم. وقتي احساسم را به او گفتم گفت:«نگاه تو به خودت باشد.» عرض كردم من بين شما دو بزرگوار متحير مانده ام؛ او گفت به حق بنگر و شما مي گوييد نگاهت به خودت باشد.
هردوي شما راهنماي راهي هستيد كه به سوي خدا مي رود، اما سخن كداميك از شما درست است؟» شيخ ويرتلي گفت: «فرزند عزيزم آنچه شيخ عريني گفته است درست است.
هردوي ما نسبت به حالمان به تو پاسخ داده ايم. اميدوارم به مرتبه اي كه شيخ عريني به آن اشاره كرده است برسي. تو به سخنان او گوش كن. هم تو و هم من بايد به گفته هاي او عمل كنيم.» از درستي و صداقت او متعجب شدم. آنگاه نزد شيخ عريني رفتم. وقتي سخنان شيخ ويرتلي را برايش نقش كردم گفت:
«نيكو گفته است، او به تو «راه» را نشان داده است و من «رفيق راه» را. تو هم به گفته او هم به گفته من عمل كن تا راه و همراه را توأمان داشته باشي.» (18)
ابن عربي با زناني كه از آنها با عنوان صالحه، عابده، زاهده و وليه ياد كرده نيز سروكار داشته است. در مجالس آنها حضور يافته، از آنها بهره ها برده و آنان را شيخ و مرشد خود خوانده است. يكي از آنان ياسمين، بانويي از شهر مرشانه، منطقه زيتون خيز آندلس بود.
ابن عربي ( در جايي) مي گويد او از زنان اوّاه (اولياء آه كشنده) بوده است. اين زن فاضل كه ابن عربي با عناوين شمس ام الفقراء و نون فاطمه، و فاطمه بنت المثني از او ياد مي كند بيش از نود سال سن داشت. او بانويي پر احساس و با نشاط بود. اصالتاً اهل قرطبه بود اما در اشبيليه زندگي زاهدانه اي داشت.
ابن عربي براي مشاهده امور خارق العاده اي كه از سوي اين زن سالمند ظهور مي يافت، و كسب آگاهي از وضعيت جن هايي كه به خواست او در اشكال مختلف به حضورش مي آمدند، و همچنين براي خو گرفتن به زندگي در انزوا مدت دو سال در كلبه اي كه توسط پيرزن از حصير ساخته شده بود اقامت كرد.
او در اين باره مي گويد: «فاطمه بنت مثني هنگامي كه من در خدمتش بودم نودوپنج سال داشت. جذابيت و گونه هاي صورتي رنگ او چنان فوق العاده بود كه هر بيننده اي گمان مي كرد دختري چهارده ساله است.
از نگاه مستقيم به چهره اش شرم داشتم. او با خدا ارتباط خاصي داشت. مرا بر ديگراني كه همسنش بودند و به حضورش مي رفتند ترجيح مي داد. مي گفت «كسي را مانند او (ابن عربي) نديده ام.
وقتي نزد من مي آيد با تمام وجود مي آيد، و هيچ چيزش را خارج از اين كلبه نمي گذارد. هنگامي كه بيرون مي رود هر چيز خود را مي بردو هيچ چيز را نزد من باقي نمي گذارد». همو مي گفت «در شگفتم از كسي كه خدا را دوست دارد اما با او احساس آرامش نمي كند، درحالي كه خدا هرلحظه او را مي بيند، از همة دريچه ها او را تماشا مي كند و حتي يك لحظه نيز از او غايب نيست.
حال شما به كساني بنگريد كه مي گريند! هم مدعي محبت او هستند و هم مي گريند! چرا شرم نمي كنند.» پيرزن آنگاه رو به من مي كرد و مي گفت فرزندم آيا اينطور نيست و من مي گفتم بسيار درست است مادرجان.
او مي گفت والله متحيرم، حضرت دوست سوره فاتحه را به من داد تا مدام در خدمتش باشم اما اين هم نتوانست مرا از او غافل كند.» روزي كه پيرزن اين سخن را گفت به مرتبه معنوي او پي بردم. ابن عربي مي نويسد: روزي در محضر او نشسته بودم. زني وارد شد و گفت اطلاع يافته ام همسرم كه در شزونه است ازدواج كرده است چه بايد بكنم؟

به او گفتم مي خواهي بازگردد؟ گفت: بله. چشمانم را به سوي پيرزن گرداندم و گفتم «مادرجان سخنان اين زن بيچاره را شنيدي.» گفت «چه مي خواهي فرزندم؟» ، گفتم «نياز او را برطرف كن و همسرش را هرچه زودتر به اينجا بياور» او گفت: «سوره فاتحه را سوي او مي فرستم و خواهم خواست كه او را اينجا بياورد» و شروع كرد به قرائت سوره فاتحه من هم همزمان با او، اين سوره را تلاوت مي كردم. هنگام قرائت سوره فاتحه پي به مقام معنوي او برده بودم.
به گمانم او سوره فاتحه را كه مي خواند چيزي مادي از جنس هوا تشكيل مي شد.
پيرزن خطاب به آن مي خواند چيزي مادي برو و همسر اين زن را در فلان جا است به اينجا بياور.
مدت زيادي طول نكشيد كه مرد به خانواده اش پيوست. پيرزن فاضل خطاب به من مي گفت والله بسيار سرخوش هستم زيرا حق بر من نظر دارد؛ مرا از محبانش به شمار مي آورد و نزد خود جايگاه ويژه اي به من اختصاص مي دهد.
من چه كسي هستم كه او در ميان همجنسانم مرا برمي گزيند. به حق سوگند كه حال و روزم چنان رشك برانگيز است كه قادر به بيانش نيستم. به خاطر اعتمادي كه به او دارم جز او به هيچ كس ديگر توجهي نمي كنم. اگر دچار غفلت شده و متوجه چيز ديگري شوم بي درنگ با مصيبتي مواجه مي شوم.
بعدها براي اين پيرزن و اصل اتاقي از حصير ساختم كه تا زمان مرگ همان جا بود. به من مي گفت مادرت نور، مادر زميني تو بود و من مادر الهي تو هستم. يك بار كه مادرم به ديدار او رفته بود پيرزن گفته بود اين فرزند من است و با او خوشرفتاري كن و به مخالفت با او برمخيز.
(19) مطلب ذكر شده از جهت بيان طرز تفكر و روش اعتقادي ابن عربي بسيار مهم است. به اعتقاد او سوره فاتحه اي كه قرائت مي شود مي تواند شكلي مادي يابد؛ مي توان آن را مورد خطاب قرار داد؛ و مي توان انجام كارهاي خارق العاده را از آن خواست.

ابن عربي از قوه خيال قوي و تصوري قدرتمند برخوردار است به نحوي كه مي تواند مفاهيم معنوي را به صورت قالب هاي مادي درآورد و به مجردات شكل هاي مشخص دهد.

بسياري از مفاهيم معنوي در آثار او شكل مادي مي يابند و امور روحاني، جسماني مي شوند و خيال ها به شكل حقيقي تصوير مي گردند.
به اعتقاد او خيال از حقيقتي با اهميت برخوردار است. چنانچه در حكايت مذكور ابن عربي درباره آن بانوني واصل گفت: «جن ها را با شكل و بي شكل مشاهده مي كرد.» و اين بيانگر همان حقيقتي است كه گفتيم.
ديدارهاي ابن عربي با خضر را نيز بايد از همين مقوله به شمار آورد. او در اين باره مي گويد: «هرچند علماي ظاهر يعني فقها مخالف اين عقيده اند، اما من حضرت خضر را بارها ديده و با او ملاقات كرده ام. يك بار با جريان عجيبي مواجه شدم. روزي با مرشدم عريني درباره فردي صحبت كرده بوديم كه ظهور حضرت پيامبر را بشارت داده بود. مرشدم گفت: او فلان كس است؛ و نام فرد مذكور را هم بيان كرد.
من فرد مذكور را نديده بودم اما با نام او آشنايي داشتم. پسرخاله او را مي شناخت. در آن لحظه در پذيرش سخن شيخ ترديد كردم. نمي توانستم سخن او را بپذيرم.
مرشدم پي به حال دروني من بود اما نارضايتي خود را بروز نداد.
من در آن زمان از سالكان نوپاي طريق بودم، لذا درك موضوع برايم آسان نبود. وقتي از حضور او مرخص شدم، در مسير خانه با فردي كه او را اصلاً نمي شناختم روبرو شدم.
او پس از آنكه با مهرباني سلامم داد گفت: اي محمد سخن شيخت عريني را در آن مسئله بپذير؛ و نام فرد مورد بحث شيخم را ذكر كرد.
من مقصود او را دريافتم و بي درنگ گفتم به روي چشم و خيلي زود براي بيان مطلب به سوي شيخ بازگشتم. وقتي نزد او رسيدم گفت: اي محمد اين طور نمي شود كه من موضوعي را براي تو بازگو كنم و تو آن را نپذيري تا اينكه خضر به تو هشدار دهد! اين طور نمي شود! اين امكان ندارد كه همة مسائل را خضر به تو تذكر دهد. از شيخم عذرخواهي كردم و به اين ترتيب دانستم كه آن فرد خضر بوده است.»
(20) مي توان ديد كه ابن عربي با خضر كه معتقد بود در اين جهان زندگي مي كند، مي توانسته است ديدار كند، سخن گويد، و از او كسب فيض نمايد.
درواقع حتي اگر خضر در اين دنيا وجود نداشته باشد نيز ابن عربي مي تواند او را حيّ و حاضر تصوّر كند.
ابن عربي در شهرهاي مشهور آندلس مانند مرسيه، اشبيليه و قرطبه از دانشمندان و شيوخ سرشناس بهره برد و تا به مقامات بلندي از تزكيه روحي خود رسيد.
از مشهورترين علماي مذكور اسامي زير را مي توان بيان كرد: ابوعبدالله محمد شرفي، يوسف بن يخلف الكومي، محمدبن موسي، سدراني، ابن يشكور، علي سلاوي، صالح عدوي، ابومحمد عبدالعزيز مهدوي، ابوعلي شكّاز او در بيان خاطرات خود با الكومي مي گويد:
زماني به بيتوته در قبرستان عادت كرده بودم. الكومي درباره من گفته بود: «فلان كس زنده ها را رها كرده و با مردگان نشست و برخاست مي كند.» وقتي كس زنده ها را رها كرده و با مردگان نشست و برخاست مي كند.» وقتي اين مطلب به گوشم رسيد برايش پيغام فرستادم «بيا و ببين با چه كساني مجالست مي كنم». پس از نماز صبح تنها نزد من آمد؛ در حالي كه با روحي گفتگو مي كردم.
در كنارم نشست و من ديدم كه چهرة او به آرامي تغيير مي كند.
گردن خميده خود را نمي توانست راست كند. با تبسم به او نگاه مي كردم. سخنانم كه به پايان رسيد شيخ آرام گرفت. روي به من كرد و بر پيشانيم بوسه زد.
از او پرسيدم استاد چه كسي با مردگان حشر و نشر دارد.
من يا تو؟ پاسخ داد سوگند جلاله مي خورم كه اين تو نيستي كه با مردگان نشست و برخاست مي كني؛ از آن پس همواره مي گفت: كساني كه در پي خلوت و انزوا هستند ابن عربي را الگوي خود قرار دهند. (21) همان گونه كه در نمونه مذكور مشاهده مي شود ابن عربي مردگان را زنده هاي حقيقي مي داند و با ارواح آنان به گفتگو مي نشيند.
هنگامي كه ابن عربي از عبدالله بن استاد الموروري كه در قصبه مورور آندلس با او آشنا شده بود سخن مي گويد، بيان مي دارد كه در موضوع توكل او را الگو قرار داده است: «براي زاهد وجود قطبي كه در زهد به او تكيه كند شرط است. به جز توكل، در محبت، معرفت و مقامات ديگر نيز وضع همين طور است.
خداوند اين موفقيت را نصيب من كرد كه به قطب توكل نائل آيم. من ديدم كه توكل بر محور او مي گردد. او عبدالله بن استاد، قطب توكل در زمانة خود بود. (22) آنان كه در مقام او به سر مي برند بر سبيل كرامت آب تلخ را گوارا مي نوشند. من چنين آبي را از دستان عبدالله بن استاد نوشيده بودم.
او كه از مريدان برگزيده ابومدين بود اين را «حج مبرور» مي خواند. از ديگر ويژگيهاي چنين مقامي اين است كه مثلاً عمرو در جاي ديگري است و زيد به جاي او غذا مي خورد، با اين حال عمرو سير مي شود.» (23) ابن عربي مي گويد همين شيخ بود كه او را تشويق به نگارش اثري تحت عنوان التدبيرات الالهيه نمود.
روزي در محضر عبدالله بن استاد، يكي از آثار ارسطاطاليس به نام سرالاسرار را ديدم. شيخ فرمود: حكيم در اين اثر نظام جهان و ادارة آن را توضيح داده است و من آرزومندم كه اين موضوع را ادارة جهان آخرت كه وسيلة سعادتمان خواهد بود، مقايسه كني؛ و من براي تحقق آرزوي شيخ نگارش اين اثر را آغاز كردم و همه مسائل مربوط به اداره مملكتي بزرگ را در اين اثر مورد بحث قرار دادم. كتاب را در شهر مورور در مدتي كمتر از چهل روز نوشتم. حجم اثر حكيم يك چهارم و يا يك سوم كتاب من است.
خادمان حكمران يا خواندن اين كتاب در خدمتشان موفق خواهند شد و كساني كه مسير آخرت را در پيش گرفته اند نيز از آن بهره خواهند برد.