کافه تلخ

۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه

عارف اندلس - 3 - قوت قلب -


ابن عربي هنگام عبور از شهر مرشانه الزيتون با كتابي متعلق به يك حكيم ملحد مواجه مي شود؛ و در همان جا با خطيب يكي از مساجد به نام عبدالمجيد بن سلمه كه صوفي صاحب ذوقي بوده است ديدار مي كند. او براي ابن عربي خاطره اي تعريف مي كند: «در خانه ام نماز مي خواندم، شب بود و در خانه بسته.
ناگهان فردي وارد خانه شد. سلام داد. نحوه ورود او را نفهميدم. با دلهره نماز وارد خانه شد.
سلام داد.
نحوه ورود او را نفهميدم.
با دلهره نماز را كوتاه كردم و سلام دادم.
مرد گفت اي عبدالمجيد كسي كه در حضور خداست ترسي به دل راه نمي دهد.
آنگاه سجاده ام را برداشت و به جاي آن حصيري روي زمين باز كرد. و گفت
روي اين نماز بخوان.
سپس دستم را گرفت و به جايي برد كه نمي دانستم كجاست. در آنجا پس از آن كه ذكر خدا را گفتم به خانه ام بازگشتم. از مرد پرسيدم ابدال چگونه به اين مرتبه نائل مي شوند؟ پاسخ داد همان طور كه ابوطالب مكي در «قوت القلوب» گفته است با اين چهار شرط:
گرسنگي، بي خوابي، سكوت و انزوا.» ابن عربي همچنين اضافه مي كند كه حصير داده شده به عبدالمجيد را مشاهده كرده و بر روي آن نماز هم خوانده است.
او از فرد حصيردهنده نيز كه مشهور به شيخ كوهستان بوده است با نام ابوعبدالله محمد بن الاشرس الرندي نام مي برد.
(24)
ابن عربي مي گويد هنگامي كه در قرطبه بوده است اسامي همة قطب هاي امم پيش از حضرت پيامبر، از سوي خدا به او احسان مي شود و او تمام اين حقايق را در عالم برزخ مشاهده مي كند.
(25) ش
هرت ابن عربي بن واسطه مسافرت در شهرهاي مختلف آندلس به گوش همه رسيد. بسياري از شيوخ بزرگ به ديدارش مي رفتند و مردم براي پرسيدن مسائل عارفانه او را ملاقات مي كردند. در ميان اينان يكي از علماي مذهب معتزله نيز بود، او كه در عين حال به تصوف هم دلبستگي داشت مدعي بود بنده نمي تواند متخلق به اسم «القيوم» خداوند شود. ابن عربي در اين خصوص با او بحث هاي مفصلي داشته است. ابوعبدالله جبير ( و يا جنيد) موجب شد اين عالم معتزلي كه نامش كعب رفيقي بود دست از مذهب معزله بردارد.
(26)
ابن عربي پيش از سي سالگي، يعني پيش از سال 1193-590 براي ديدار با عارف مشهور اشبيليه اي ابومدين كه در بجايه اقامت داشت از اندلس به شمال آفريقا رفت. با ا ينكه ابن عربي در آثار خود از ابومدين با عنوان «شيخم» و «مرشدم» ياد مي كند به نظر مي رسد با وي ديداري نداشته است. زيرا ابن عربي در سال 1200/597 توانست شهر بجايه را ببيند و اين در حالي است كه ابومدين سه سال پيش از اين تاريخ فوت كرده و در منطقه عبّاد در حومة تلمسان دفن شده بود. ظاهراً ابن عربي با مريدان و خلفاي ابومدين ديدار كرده و به واسطه آنها از او فيض برده بود و به همين دليل از ابومدين با عنوان «شيخم» ياد مي كند.
(27)
ليكن اين احتمال نيز وجود دارد كه ابن عربي هنگام حيات ابومدين در بجايه توقف كوتاهي داشته و شيخ را ديده باشد.
(28) او به هنگام سخن از ابومدين و پسر هفت ساله اش و احوال خارق العاده او مي گويد: «ابومدين فرزند كوچكي دارد كه صاحب نظر است و از اين طريق با علوم آشنايي دارد. اين پسر نگاه مي كرد و كشتي هاي روي دريا را كه در فاصله اي دور و غيرقابل مشاهده بود مي ديد و كيفيتشان را مي گفت. پس از گذشت چند روز كشتي ها به بجايه مي آمدند و اطرافيان مي ديدند كه كشتي ها به همان شكل هستند كه گفته شده بود. وقتي از او مي پرسيدند كه به چه طريق قادر به چنين كاري هستي مي گفت«از طريق چشمانم» و بعد ادامه مي داد «نه، با چشمان دلم» و باز ادامه مي داد «نه، اين هم نيست، از طريق پدرم قادر به اين كار هستم. وقتي او در كنارم است، به او نگاه مي كنم و چنين خبرهايي را به گوش شما مي رسانم اگر او نباشد نمي توانم چيزي را ببينم»
(29) ابن عربي ابومدين را بسيار دوست داشت و عميقاً به او دلبستگي داشت.

يكبار از كسي كه عليه ابومدين سخني گفته بود عصباني شد و تنفر خود را نسبت به او بر زبان آورد. ابن عربي شبي حضرت رسول (ص) را درخواب ديد كه درباره همان شخص پرسيد: «آيا او خدا و رسولش را دوست دارد؟» ابن عربي پاسخ داد: «بله، خدا و شما را دوست دارد.» آنگاه پيامبر گفت: «تو به جاي اين كه از او متنفر شوي به اين دليل كه عليه ابومدين چيزي گفته است، به خاطر محبتش نسبت به خدا و رسول خدا، بهتر نبود به او محبت كني؟»
ابن عربي با اين سئوال به اشتباه خود پي مي برد و از كرده خدا ابراز ندامت مي كند. آن شخص نيز يكي از كساني مي شود كه ابن عربي بسيار دوستشان داشته است.
نظر او پس از مطلع شدن از موضوع نسبت به ابومدين تغيير مي يابد و از محبان او مي شود. دليل نارضايتي او اين بوده است كه ابومدين گوشت هايي را كه به مناسبت عيد قربان برايش آورده بودند بين مردم توزيع كرده و به آن شخص گوشتي نرسيده بود. (نگاه كنيد به: ابن عربي، فتوحات، جلد چهارم، 646).
ابن عربي نوشته است كه در سال 1193/590 در تونس بوده است. او يكي از خاطراتش را در تونس اينگونه بيان مي كند:«حكمران تونس برايم احترام قائل بود. يكي از سرشناسان شهر كه از اين موضوع آگاه بود مرا به خانه اش دعوت كرد. برايم غذا و هدايايي آورد.
و از من خواست براي كاري كه داشت نزد حكمران رفته و او را شفاعت كنم. نه غذايش را خوردم و نه هدايايش را پذيرفتم. بي درنگ خانه اش را هم ترك كردم. اما خواسته اش را اجابت كردم. اين كار را صرفاً از روي انسانيت انجام دادم. بعدها دانستم كه قبول هديه از آن شخص به مفهوم رشوه مي باشد كه از سوي خدا و رسولش حرام اعلام شده است. آن رفتار من، نتيجة عنايت خدا بود. بالاترين رؤيت، رؤيت محمدي است. (رؤيه المحمديه) اين قسّي نيز در كتاب خلع النعلين به اين نتيجه رسيده است. اين اثر او را در سال 590/1190 از پسرش گرفتم و خواندم.»
(30)
ابن عربي همچنين از يكي از ديدارهايش با حضرت خضر كه در تونس اتفاق افتاده مطلبي مي گويد اين ديدار در شبي مهتابي، هنگامي كه ابن عربي از عرشة كشتي در يكي از بنادر تونس به آسمان مي نگريسته روي مي دهد. خضر درحالي كه روي آب راه مي رفته است نزد ابن عربي وارد حفره اي مي شود كه روي تپه اي نزديك ساحل واقع شده بود. ابن عربي اين منظره را با حيرت و دهشت مي نگريسته است.
(31)
ابن عربي در سال 1193/590 به اشبيليه بازگشت. او از حادثه فوق العاده اي كه در آنجا با آن مواجه شده، سخن مي گويد. روزي در زمان اقامت در تونس قصيده اي را در ذهن خود مي سرايد. اين قصيده را نه براي كسي قرائت مي كند و نه آن را روي كاغذ مي نويسد. با اين حال وقتي به اشبييه مي آيد فردي ناشناس قصيده مذكور را برايش مي خواند. ابن عربي حيرت مي كند و از او مي پرسد كه شاعر آن قصيده كيست. ناشناس پاسخ مي دهد: «ابن عربي است» و به اين ترتيب شگفتي محيي الدين دو چندان مي شود.
(32) ابن عربي در سال 1194/591 با گذر از تنگه جبل الطارق ظاهراً براي اولين بار به فاس (مراكش) كه مركز حكومت موحدين بوده است سفر و با علما و مشايخ آنجا ديدار مي كند. در مراكش از كساني كه با سحر، طلسم و حساب ابجد آشنا بوده اند، معلومات فراواني كسب مي كند. در اين خصوص مي گويد: «زماني كه من در مراكش بودم يعقوب المنصور پادشاه موحدين لشكر خود را به جنگ آلفانوس هشتم كه براي مسلمانان خطري بزرگ مسحوب مي شد گسيل كرده بود.
در آنجا يكي از مردان خدا كه دوستم بود و با او آشنايي داشتم از من پرسيد:« آيا لشكر پادشاه پيروز خواهد شد؟» در پاسخ گفتم: «تو در اين زمينه چه اطلاعي داري؟» او نيز آيه نخست سوره فتح را به حساب ابجد تفسير كرد و گفت «سربازان سلطان پيروز خواهند شد.» و واقعاً چنين شد و آلفانوس در سال 1194/591 در آلاركس شكست خورد
(33)
ابن عربي در سال 1195/592 به اندلس بازگشت. علاقمندان دانش و تصوف گرد او جمع شدند. با آنها به صحبت پرداخت. از آنها مي خواست مجالس گفتگويشان صميمانه باشد، نه خشك و رسمي . در كتابي به نام الارشاد في خرق ادب المعتاد در اين باره نكاتي ذكر كرده است. در اندلس توقف چنداني نمي كند. سال بعد به مراكش مي رود. در آنجا به تدريس و رياضت مي پردازد. در آن ايام در درس هاي شيخ ابن عبدالكريم امام جماعت مسجد الازهر كه دربارة مراكش بوده است شركت مي كند.
(34)
ابن عربي در طول اقامت خود در مراكش حالات وجدانگيز شگفت آوري را تجربه مي كند. روزي هنگام نماز جماعت در مسجد الازهر احساس مي كند شانه هايش نوراني شده، فاقد درك مكاني است و درحالت لامكاني به سر مي برد. احساس مي كند به صورت يك كره فرضي درآمده است كه داراي جهت است. در اين باره مي گويد:« من قبلاً هم موفق به مشاهده تجلي اشياء در داخل ديوار قبله شده بودم. اما اينبار چيز متفاوتي بود.» (35)
ابن عربي از رويدادهاي خارق العاده و فراطبيعي صحبت و تجربيات معنوي خود را در اين موارد ذكر كرده است. البته در مقابل مطالب مشابهي كه ديگران نقل مي كرده اند همواره جانب احتياط را مي گرفته است. حتي گاه گفته است كه اين قبيل مسايل چيزي جز وهم و خيال نيست. او مي گويد يك بار در مراكش با گروهي برخورد كردم. جنّيان مي توانستند صوَر خيالي مورد نظر خود را براي آنها متصوّر كنند. ابوالعباس الدقاق يكي از آنها بود. او مدعي بود كه با ارواح گفتگو مي كند، و بر اين موضوع اصرار داشت. دليل اين مطلب هم آن بود كه با نغمه هاي آنان (جنّيان) آشنايي نداشت. نزدم من كه مي آمد، ساكت مي شد و بعد مشاهداتش را بيان مي كرد. اما من مي دانستم كه اين كار جنّيان است و آنها هستند كه موجب تخيل وي مي شوند. او حتي برخي اوقات با صورت خيالي اي كه مشاهده مي كرد دست به گريبان نيز مي شد. به اين ترتيب جنيّان از راه ديگري به او صدمه مي زدند و او آن را از قبيل همان صورت خيالي مي پنداشت. بهرحال كساني كه با نغمات آنان آشنا باشند بسيار نادرند.
(36) ابن عربي درخصوص بسياري از كساني كه مدعي گفتگو با ارواح هستند، معتقد است اين جنيّيان هستند كه با فريب، صورت هاي خيالي را به آنها نشان مي دهند. به همين دليل است كه نمي توان ادعاي بسياري از چنين افراد را پذيرفت . آنان با نغمات جنّيان آشنايي ندارند. ابن عربي البته از كيفيت نغمات جنيّان و طريقة آشنا شدن با آن چيزي نمي گويد.
ابن عربي بعدها به شرق عالم اسلام رفت. از سوي سلاطين و مقامات عاليرتبه ممالك شرق مورد عنايت و استقبال قرار گرفت؛ چيزي كه در آندلس و شمال آفريقا وجود نداشت. از جملات زير كه به ابن عربي تعلق دارد مي توان به موضوع مذكور پي برد:
« در شهر سبته در جبل الطارق نزد فرد صالحي رفته بودم. بين من و سلطان يعقوب المنصور گفتگويي رد و بدل شده بود. بخشي از اين گفتگو عذاب آور بود و براي اعتبارمان مناسب نبود. يكبار كه با سلطان مواجه شدم به من گفت:
«دوست من! كسي كه از سوي يك ظالم حمايت نشود ذليل خواهد شد.»
گفتم:«كسي كه از سوي يك عالم ارشاد نشود گمراه خواهد شد.»
گفت:«دوست من! الانصاف! الانصاف…»
و من گفتم: «به شرط صدمه نخوردن به سرمايه (يعني دين) مي پذيرم.»
بعد او گفت: «درست مي گويي» و ساكت شد.
(37)
ابن عربي بعدها به ساحل اقيانوس اطلس مي رود. در آنجا با كسي ديدار مي كند كه منكر كرامات بوده است. حضرت خضر را به او نشان مي دهد كه سجاده حصيري خود را در هوا پهن كرده و بر آن نماز مي گذارد. مرد از انكار خود دست برمي دارد.
(38)
ابن عربي در سال 1198/595 به شهر المريه مي رود. اين شهر از نظر تصوف مركز با اهميتي بوده است. ابوعبدالله الغزّال از مريدان شيخ ابن العارف (كه رهبري حركتي بر عليه خاندان مرابط را برعهده داشت) در اين شهر ديدگاه هاي استادش را با او رفاقت مي كند و مدتي را در آن شهر سكني مي گزيند. ابن عربي در شهر المريه به انزوا و عبادت مي پردازد و در همان جا در عالم رويا به او الهام مي شود كه كتابي بنويسد و به ديگران اعلام كند كه بدون نياز به مرشد مي توان وارد جرگه متصوفان شد. او براساس همين رؤيا كتابي به نام واقع النجوم را نگاشت. او در اين كتاب اجسام آسماني را به عنوان سمبل به كار مي گيرد و مي گويد كه خداوند در سه مرحله سلوك انوار عاليه را به صوفي وصف مي كند. (39)
ابن عربي تأكيد مي كند كسي كه اين كتاب را مطالعه نمايد نيازي به شيخ نخواهد داشت.