شناخت هند بدون درك ابعاد آيين بودا ، شناختي ابتر و عقيم خواهد بود . خورخه لوييس بورخس، پست مدرنيست مشهور آرژانتيني، سخنراني جالبي درباره ي بودا كرده است . اين سخنراني راكه آقاي بهرام فرهنگ به فارسي ترجمه كرده
تاريخچه آئين بودا از حدود دو هزار و پانصد سال قبل در بنارس آغاز مي شود كه شاهزاده اي نپالي كه سيذارتا يا گوتاما نام داشت بودا شد وچرخ اين شريعت را به حركت در آورد وچهار حقيقت شريف وجاده هشتگانة آن را اعلام كرد. اما من وارد تاريخچه طولاني اين آئين نمي شوم بلكه از جوهر آن سخن خواهم گفت ، از عناصر آئين بودا كه از پنج قرن پيش از ميلاد مسيح تاكنون محفوظ مانده اند
از دوران هراكليتوس ، فيثا غورث ، وزنو تا زمانة ما اين عناصر به همان صورت اولية باقي مانده اند ، اما خود آئين بودا را لايه هايي از اسطوره شناسي ، نجوم ، عقايد نامربوط ، و جادو پوشانيده است .
با توجه به پيچيدگي اين موضوع ، من بحث خود را به وجوه مشترك فرقه هاي مختلف اين آيين محدود خواهم كرد . بنابراين سخنان من كما بيش در مورد هينايا نا يا گردونة اصغر خواهد بود . ابتدا دلايل طولاني بودن عمر آئين بودا را بررسي كنيم .
اين موضوع را مي توان با ارائه دلايلي تاريخي توجيه كرد ، اما اين گونه دلايل ، در بهترين حالت ها نيز ممكن است تصادفي وترديد آميز به نظر برسند . به گمان من دوام اين آيين دو علت اساسي دارد اولين علت تسامح فوق العادة آن است كه مربوط به دوره هاي خاصي نيست ، آئين بودا هميشه شكيبا بوده است . هرگز متوسل به داغ و درفش نشده است ....
موضوع صحبت امشب آئين بوداست . تاريخچه آئين بودا از حدود دو هزار و پانصد سال قبل در بنارس آغاز مي شود كه شاهزاده اي نپالي كه سيذارتا يا گوتاما نام داشت بودا شد وچرخ اين شريعت را به حركت در آورد وچهار حقيقت شريف وجاده هشتگانة آن را اعلام كرد. اما من وارد تاريخچه طولاني اين آئين نمي شوم بلكه از جوهر آن سخن خواهم گفت ،
از عناصر آئين بودا كه از پنج قرن پيش از ميلاد مسيح تاكنون محفوظ مانده اند . از دوران هراكليتوس ، فیثاغورث ، وزنو تا زمانة ما اين عناصر به همان صورت اولية باقي مانده اند ، اما خود آئين بودا را لايه هايي از اسطوره شناسي ، نجوم ، عقايد نامربوط ، و جادو پوشانيده است .
با توجه به پيچيدگي اين موضوع ، من بحث خود را به وجوه مشترك فرقه هاي مختلف اين آيين محدود خواهم كرد . بنابراين سخنان من كما بيش در مورد هينايا نا يا گردونة اصغر خواهد بود . ابتدا دلايل طولاني بودن عمر آئين بودا را بررسي كنيم . اين موضوع را مي توان با ارائه دلايلي تاريخي توجيه كرد ، اما اين گونه دلايل ، در بهترين حالت ها نيز ممكن است تصادفي وترديد آميز به نظر برسند . به گمان من دوام اين آيين دو علت اساسي دارد اولين علت تسامح فوق العادة آن است كه مربوط به دوره هاي خاصي نيست ، آئين بودا هميشه شكيبا بوده است . هرگز متوسل به داغ و درفش نشده است . هرگز معتقد نبوده است كه اين وسايل قانع كننده اند .
هنگامي كه آشوكا ، امپراتور هند ، بودائي شد ابدأ سعي نكرد مذهب جديد خودرا به ديگران تحميل كند . يك بودائي خوب مي تواند با آزادي كامل لوتري يا متديست يا پرسبيتري يا كالوينيست يا شينتو ئيست يا تائوئيست يا كاتوليك شود ، مي تواند به دين اسلام يا به دين يهود بگرود . برعكس ، يك مسيحي ، يك يهودي ، يا يك مسلمان اجازه ندارد بودايي شود .
تسامح آئين بودا ضعف نيست بلكه بخشي از طبع ويژه آن است . علاوه بر آن ، آئين بودا چيزي است كه مي توان آن را يوگا ناميد . يوگا چيست ؟
همان كلمه يوغ است كه منشاء آن واژه ي iugum لاتيني است - و معناي آن انضباطي است كه انسان بر خود تحميل مي كند .
اگر ما سخناني را كه بودا بيست وپنج قرن پيش در اولين موعظه ي خود در پارك گوزن بنارس گفت درك كنيم ، مي توانيم آئين بودا را درك كنيم . جز آن كه آدمي مبادرت به درك آن نمي كند ، بلكه مبادرت به احساس آن با جسم و روح مي كند - بگذريم كه ، البته ، آئين بودا جايي براي واقعيت جسم يا روح ندارد . دليل دومي نيز براي طولاني بودن عمر آئين بودا وجود دارد . آئين بودا ايمان زيادي را مي طلبد . اين امري كاملاً طبيعي است ، زيرا دين تماماً مبتني بر ايمان است . همان گونه كه وطن پرستي نيز مبتني بر ايمان است . من اغلب از خود پرسيده ام كه آرژانتيني بودن چه معنايي مي دهد ؟ آرژانتيني بودن آن است كه احساس كنيم آرژانتيني هستيم . معناي بودايي بودن چيست ؟ بودايي بودن احساس كردن چهار حقيقت ناب و جاده ي هشتگانه ي آن است - نه درك كردن آن كه ممكن است در ظرف چند دقيقه صورت گيرد.
و اكنون ، داستان بودا را مرور كنيم. مي توانيم اگر بخواهيم اين داستان را باور نكنيم .
من دوستي ژاپني دارم كه بودايي ذن است و مباحثات طولاني و دوستانه اي با او داشته ام . روزي به او گفتم كه من به واقعيت تاريخي بودا اعتقاد دارم . من معتقد بودم و هنوز هم معتقدم كه در دو هزار و پانصد سال پيش شاهزاده اي نپالي به نام سيذارتا ياگوتاما وجود داشت كه بودا ، يعني روشن ، يا بيدار شد - بر خلاف ما كه در خواب هستيم يا در حال به خواب ديدن اين رؤياي بزرگ كه زندگي است هستيم . آن مصرع جويس را به خاطر مي آورم كه مي گويد :« تاريخ كابوسي است كه من تلاش مي كنم از آن بيدار شوم .» سيذارتا در سي سالگي بيدار شدو بودا شد .
با دوستم كه بودايي بود صحبت مي كردم - من مطوئن نيستم كه مسيحي باشم ، اما مطمئنم كه بودايي نيستم - و به او گفتم :« چرا نبايد به داستان شاهزاده سيذارتا معتقد بود ؟ » پاسخ داد :« زيرا اين موضوع اهميتي ندارد، آن چه مهم است تعاليم اوست .»و با حالتي كه فكرمي كنم بيشترجنبه ي بذله گويي داشت تا حقيقت گويي اضافه كرد كه اعتقاد داشتن به وجود تاريخي بودا ،يا علاقه مند بودن به آن ، چيزي شبيه به آن است كه قوانين رياضيات را با زندگينامه ي فيثاغورث يا نيوتن خلط كنيم . يكي از موضوعات تعمق راهبان در صومعه هاي چين و ژاپن شك كردن در وجود بوداست .
اين يكي از شك هايي است كه انسان بايد بر خويشتن خويش تحميل كند تا به حقيقت نائل شود .
ساير اديان اعتقاد بي چون و چراي زيادي را مي طلبند . اگر مسيحي باشيم بايد اعتقاد داشته باشيم كه يكي از سه شكل خداوند ، از سر مرحمت بر بندگان ، از شأن خود نزول كرد و به صورت انساني در آمد و در يهوديه مصلوب شد . اگر مسلمان باشيم بايد اعتقاد داشته باشيم كه خداي ديگري به جز پرورگار يكتا وجود ندارد و حضرت محمد(ص) پيامبر او است . اما ديگر نمي توانيم بودايي خوبي باشيم و وجود بودا را انكار كنيم . يا به بيان دقيق تر ، بايد بدانيم كه اعتقادمان به جنبه تاريخي قضيه اهميتي ندارد ، آن چه مهم است اعتقاد به تعاليم است .
با اين همه ، افسانه ي بودا آن قدر زيباست كه نمي توانم از گفتن آن خودداري كنم . فرانسوي ها به مطالعه افسانه بودا توجه خاصي مبذول داشته اند . استدلال آنان اين است كه زندگينامه بودا صرفاً به شرح آن چه در مدت زماني كوتاه بر انساني گذشت مي پردازد . شايد آن وقايع به آن شكل رخ داده باشند ، شايد هم به آن شكل رخ نداده باشند .
اما ، در مقابل، افسانه بودا تاكنون ميليون ها نفر را روشن كرده است و كماكان به روشن گري ادامه مي دهد . اين افسانه الهام بخش نقاشي ها ، مجسمه ها و اشعار بسيار زيادي شده است . آئين بودا علاوه بر آن كه مذهب است، اسطوره شناسي، كيهان شناسي،و نظام متافيزيكي نيز هست .
به بيان دقيق تر، رشته اي از نظام هاي متافيزيكي است كه يكديگر را به رسميت نمي شناسند و با يكديگر در جدل اند . افسانه ي بودا روشنگرانه است ، گو اين كه انسان نيازي به باور كردن آن ندارد. در فلك آغاز مي شود . در فلك كسي هست كه قرن ها و قرن ها شايد بي اغراق بتوان گفت قرون بي پايان - در حال به تكامل رساندن خود در جهت فهم بوده است ، كسي كه در تجسد بعدي خود بودا خواهدشد . قاره اي را كه در آن به دنيا خواهد آمد برمي گزيند. طبق فرضيه ي بودايي پيدايش جهان ، دنيا به چهار قاره ي مثلث شكل تقسيم شده است و در مركز آن كوهي از جنس طلا ، كوه مرو قرار گرفته است .
او در جايي كه حكم هند را دارد متولد خواهد شد. قرني را كه در آن به دنيا خواهد آمد ، طبقه ي اجتماعي خود ، و مادر خود را برمي گزيند. اما ، بخش زميني اين افسانه : ملكه اي هست به نام مايا كه با شاه سوذودانا ازدواج كرده است. مايا يعني توهم . مايا در عالم رؤيا مي بيند فيل سفيد شش عاجه اي كه در كوه هاي طلا سرگردان بود بي آن كه باعث درد او شود وارد پهلوي چپش مي شود.
بيدار مي شود. شاه طالع بينان خود را فرا مي خواند ، و آنان چنين تعبير مي كنند كه ملكه پسري به دنيا خواهد آورد كه يا امپراتور چهان و يا بودا ، مرد روشن شده يا بيدار شده ، موجودي كه مقدر است نوع بشر را به رستگاري برساند خواهد شد. چنان چه انتظار مي رود ، شاه سرنوشت اول را ترجيح مي دهد : ميل دارد پسرش امپراتور جهان شود. به جزئيات فيل سفيد شش عاجه باز مي گرديم . اولنبرگ خاطر نشان كرده است كه در هندوستان فيل يك حيوان خانگي معمولي به شمار مي آيد و رنگ سفيد هميشه نماد معصوميت است . اما چرا شش عاج ؟ بايد به ياد داشته باشيم ( گهگاه در تاريخ مطرح مي شود ) كه عدد شش ، كه از نظر ما اتفاقي يا نا مناسب است - ما عدد سه يا هفت را ترجيح مي دهيم - در هند بي حساب و كتاب انگاشته نمي شود . در آن سرزمين معتقدند كه در فضا شش بعد وجود دارد : بالا ، پايين، مقابل، پشت سر ، چپ ، راست . شش عاج داشتن يك فيل سفيد از نظر هندوها مبالغه آميز محسوب نمي شود. شاه ، جادوگران خود را احضار مي كند ، و ملكه بدون درد وضع حمل مي كند .
درخت انجيري براي كمك به او شاخه هايش را خم مي كند . نوزاد به حالت ايستاده به دنيا مي آيد و چهار گام بر ميدارد - به سمت شمال ، جنوب ، مشرق ، و مغرب - و با صداي شيرآسايي سخن مي گويد : « من همان انسان بي همتا هستم ، اين آخرين تولد من خواهد بود .» ( هندوها به تولدهاي مجدد و بي پايان اعتقاد دارند ) . شاهزاده بزرگ مي شود و بهترين تيرانداز ، بهترين سواركار ، بهترين شناگر ،بهترين ورزش كار .
بهترين خوش نويس مي شود ،همه ي پزشكان را مبهوت مي كند ( در اينجا ممكن است مسيح (ع ) و طبيبان را به خاطر بياوريم ) . در شانزده سالگي ازدواج مي كند. پدر مي داند - طالع بينان به او گفته اند- كه اگر پسرش چهار واقعيت زندگي ، يعني پيري ،بيماري ، مرگ و رياضت را بشناسد ، بيم آن مي رود كه بودا يا ناجي ديگران شـود .
شـاه پسـر را از جامعه منزوي مي كند و در قصر نگاه مي دارد و برايش حرمسرايي تدارك مي بيند . از تعداد زنان حرمسرا كه ظاهراً مبالغه ي هندوست بهتر است هيچ نگويم. اما چرا نگويم ؟تعدادشان هشتادو چهار هزار نفر بود . شاهزاده به خوشي زندگي مي كند. نمي داند كه در دنيا رنج وجود دارد . او را از پيري و بيماري و مرگ محفوظ نگاه داشته اند . در روز مقدر با كالسكه ي خود از يكي از چهار دروازه ي قصر مستطيل شكل به بيرون مي رود . بگوييم از دروازه ي شمالي . راه خود را مدتي ادامه مي دهد تا به موجودي مي رسد كه هرگز مانندش را نديده است .
موجودي است خميده ، چروكيده ، سرش هيچ مو ندارد . به سختي مي تواند راه برود و به چوب دستي اي تكيه داده است . شاهزاده سؤال مي كند آن مرد كيست، در صورتي كه واقعاً مردي باشد. كالسكه چي جواب مي دهد كه او پيرمردي است و مي گويد همه ي ما اگر به زندگي ادامه دهيم مانند او خواهيم شد . شاهزاده ناراحت به قصر بازمي گردد .شش روز بعد دو باره بيرون مي رود اين بار از دروازه جنوبي. در جويي، مردي را كه چهره اش در اثر جذام كريه المنظر شده است. سؤال مي كند آن مرد كيست، در صورتي كه مردي باشد.
كالسكه چي پاسخ مي دهد كه او بيمار است، وهمه ي ما ، در صورتي كه به زندگي ادامه دهيم چون او خواهيم شد . شاهزاده ،كه بسيار نگران شده است به قصر باز مي گردد . شش روز بغد مجدداً قصر را ترك مي كند .
اين بار مردي را مي بيند كه ظا هراً خوابيده است اما رنگ او رنگ زندگي نيست . عده اي در حال حمل كردن او هستند . مي پرسد او كيست . كالسكه چي مي گويد او مرده اي است و همه ي ما هنگامي كه به حد كافي زندگي كرده باشيم چنين خواهيم شد . شاهزاده افسرده است . سه حقيقت هولناك بر او آشكار شده اند : حقيقت پيري ، حقيقت بيماري و حقيقت مرگ . براي چهارمين بار از قصر خارج مي شود . مردي را مي بيند كه تقريباً عريان است و چهره اي پر از صفا و آرامش دارد . سؤال مي كند او كيست . به او مي گويند آن مرد مرتاضي است ، مردي است كه از همه چيز چشم پوشيده و به سعادت دست يافته است .
شاهزاده مصمم مي شود كه همه چيز را رها كند - او كه زندگي اش چنان اشرافي بود . ( آئين بودا معتقد است كه رياضت كشي شايد ضروري باشد امانه پيش از امتحان كردن زندگي . لازم نمي داند كه انسان بودايي شدن را با ترك همه چيز آغاز كند. انسان بايد زندگي خود را تا به آنجا كه به درد آن برسد تسويه كند و آنگاه از توهم زندگي چشم بپوشد ، نه پيش از آن كه به شناخت آن نائل شود. ) شاهزاده تصميم مي گيرد كه بودا شود . در اين لحظه پيغامي به او مي رسد : همسرش ، ياشودارا ، پسري به دنيا آورده است .
مي گويد : « غل و زنجيري ساخته شده است . » اين ، پسري است كه او رابه زندگي زنجير مي كند . اين، پسري است كه او را به زندگي زنجير . از اين جهت نام او را راهولا ، يعني غل و زنجير مي گذارد . سيذارتا به حرمسراي خود مي رود ، به زنان جوان و زيبا مي نگرد، وآنان را به صورت پيرزنان جذامي وحشتناك مجسم مي كند . به اتاق همسرش مي رود . همسرش خوابيده است . كودك را در آغوش مي گيرد . چيزي نمانده است كه همسرش را ببوسد . اما مي داند كه اگر چنين كند ديگر قادر به دست كشيدن از او نخواهد بود ، پس او را ترك مي گويد. نزد استادان مختلفي تلمذ مي كند . آنان رياضت كشي را به او مي آموزند ، و او مدتي طولاني را به ممارست مي گذراند . در پايان ، در ميان مزرعه اي دراز كشيده است .
بدنش بي حركت است و خدايان كه از سي وسه آسمان او را مي بينند گمان مي كنند كه مرده است . يكي از خدايان ، كه فرزانه ترين آن ها است مي گويد ، «نه ، او نمرده است . او بودا خواهد شد . » شاهزاده برمي خيزد ، از نهري كه در آن نزديكي است عبور مي كند ، اندكي غذا تهيه مي كند و زير درخت انجير مقدس - كه مي توان آن را درخت شريعت ناميد - مي نشيند . آنچه پس از آن رخ مي دهد ميان - پرده اي جادويي است ، رويدادي است كه با اناجيل مطابقت دارد : نبرد با شيطان .
شيطان در اينجا مارانام دارد . ( قبلاً در مورد nightmare به معناي شيطان شب بحث كرده ايم . ) مارا احساس مي كند كه سلطه اش بر زمين مورد تهديد قرار گرفته است ، پس جايگاه خود را ترك مي كند .
سيم هاي آلات موسيقيش بريده اند ،آب درون مخازنش خشك شده است . سپاه خود را فرا مي خواند . سوار بر فيلي مي شود كه خدا مي داند چند هزار متر بلندي دارد ، سازو برگ خود را تكثير مي كند و به شاهزاده حمله مي برد . هنگام عصر است و شاهزاده زير درخت دانش كه همزمان با تولدش به وجود آمده نشسته است . شيطان و لشكر ببرها ، شيرها ،شترها ،فيل ها و سربازهاي غول پيكرش پيكان ها را به سوي شاهزاده رها مي كنند . پيكان ها مبدل به گل هايي مي شوند .
كوه هايي از آتش را به سويش روانه مي كنند . شعله ها در بالاي سرش سايباني تشكيل مي دهند . شاهزاده در حالي كه چهارزانو و بي حركت نشسته غرق در تفكر است . شايد نمي داند كه مورد حمله قرار گرفته است . در افكارش زندگي را مرور مي كند ، در حال رسيدن به نيروانا ، يا رستگاري است . پيش از غروب شيطان شكست خورده است . شب طولاني ديگري را به تفكر مي گذراند ، در پايان ، سيذارتا ديگر سيذارتا نيست . بوداست ، به نيروانا رسيده است . تصميم مي گيرد كه شريعت را تعليم دهد . از جاي خود بر مي خيزد - اكنون كه خود رستگار شده است مي خواهد ديگران را نيز رستگار كند .
اولين موعظه ي خودرا در پارك گوزن بنارس ايراد مي كند . سپس موعظه ي ديگري ايراد مي كند،موعظه ي آتش،كه در آن مي گويدهمه چيز در حال سوختن است:روح ها ،جسم ها ،همه در آتش اند.(كمابيش در همان زمان،هراكليتوس افسوسي نيز مي گفت همه چيز در آتش است). شريعت بودا شريعت رياضت نيست،زيرا از نظر بودا رياضت كشي خطاست.لازم نيست كه انسان زندگي دنيوي را به اين دليل كه حقير،خفت بار،شرم آور و اسفبار است رهاكند ، رياضت كشي نيز خود خفت بار و اسفبار است .
او - اگر اصطلاح الاهياتي آن را به كار ببريم - راه ميانه اي را توصيه مي كند . او به نيروانا رسيده است ، وتا چهل و اندي سال ديگر به زندگي ادامه مي دهد ، كه همه را وقف تعليم مي كند . مي توانست ناميرا بماند ، اما پس از آنكه مريدان بي شماري پيدا مي كند لحظه ي مرگ خود را بر مي گزيند. در منزل آهنگري در حال نزع است .
مريدانش او را احاطه كرده اند . در نااميدي به سر مي برند . بدون او چه كنند ؟ به آنان مي گويد كه او وجود ندارد ، كه او نيز به همان اندازه آنان غير واقعي و فاني است ، اما شريعت را براي آنان باقي مي گذارد . اين سخن تفاوت چشمگيري با سخن مسيح دارد . عيسي (ع ) به پيروان خود گفت اگر دو تن گرد هم آيند او سومي خواهد بود . برعكس ، بودا مي گويد : من شريعت خود را برايتان باقي مي گذارم .
به بياني ديگر ، او با اولين موعظه ي خود چرخ شريعت را به حركت در آورده است . بعدها تاريخچه ي آئين بودا به وجود خواهد آمد : لامائيسم. بوديسم جادويي ،هينايانا يا گردونه ي اصغر ،ماهايانا يا گردونه ي اكبر ، مكتب بودايي ذن در ژاپن . به كمان من ، شكلي از آئين بودا كه تشابه بيشتري باتعاليم بودا دارد ، يا عملاً با آن همانند است ذن است . ساير اشكال آن پوسته هايي اسطوره شناختي اند ، حكايت هاي اخلاقي اند .
معروف است كه بودا مي توانست معجزه كند . اما مانند مسيح ( ع ) معجزات او را مكدر مي كردند ، از انجام معجزات اكراه داشت . اين كار به نظر او نوعي خودنمايي عوامانه مي آمد . در اين مورد داستاني را نقل مي كنم : داستان كاسه ي ساخته شده از چوب صندل. در يكي از شهرهاي هند تاجري يك قطعه چوب صندل را كنده كاري مي كند و از آن كاسه اي مي سازد . آن را بر سر چند ساقه ي خيزران كه بسيار بلند و لغزنده است قرار مي دهد و اعلام مي دارد كه كاسه رابه هر كس كه بتواند آن را بردارد خواهد بخشيد . چند استاد مرتد بيهوده تلاش مي كنند . سپس سعي مي كنند تاجر را با رشوه تطميع كنند تا بگويد كه آنان موفق شده اند .
تاجر را با رشوه تطميع كنند تا بگويد كه آنان موفق شده اند تاجر نمي پذيرد . در اين هنگام يكي از مريدان مبتدي بودا از راه مي رسد . ( خارج از اين رويداد نام او در جايي ذكر نشده است ). آن مريد به هوا بلند مي شود ، شش بار به دور كاسه پرواز مي كند ، آن را بر مي دارد و به تاجر تحويل مي دهد . هنگامي كه بودا از اين ماجرا مطلع مي شود مريد را به خاطر زيادهروي در كاري چنان كودكانه طرد مي كند. با اين همه بودا گاه معجزه هم مي كرد . به عنوان نمونه اين معجزه كه به منظور رعايت نزاكت بود: روزي بودا مجبور مي شود هنگام ظهر از صحرايي عبور كند . خدايان سي و سه آسمان ، هريك چتري آفتابي براي او مي فرستند . بودا كه نمي خواهد به هيچ يك ازآن خدايان بي احترامي كرده باشد ، خود را تبديل به سي و سه بودا مي كند .
بدين ترتيب ، هرخدا يك بودا را در زير چتر اهدايي خود مي بيند.
در ميان حكايت هاي بودا ،يك حكايت به نحو بارزي روشنگرانه است : حكايت پيكان . مردي در جنگ مجروح شده است ، اما نمي گذارد كسي پيكان را از تنش بيرون بكشد . ابتدا مي خواهد بداند نام تيرانداز چيست ،از چه طبقه ي اجتماعي است ، پيكان از چه جنسي است ، تيرانداز در هنگام تيراندازي كجا ايستاده بوده ، طول پيكان چقدر است . در حالي كه مشغول بحث درباره ي اين مسائل است مي ميرد .
بودا گفت ، « اما من تعليم خواهم داد كه آدمي بايد پيكان را بيرون بكشد .» پيكان چيست ؟ پيكان دنيا است . پيكان تصور من است ، تصور هر چيزي است كه به آن مقيد شده ايم . بودا مي گويد ما نبايد بر سر سؤالات بيهوده وقت را به هدر دهيم . آيا جهان متناهي است يا لايتناهي ؟ آيا بودا پس از نيروانا به زندگي ادامه خواهد داد يا نه ؟ تمامي اين سؤالات بيهوده اند .آنچه مهم است آن است كه بايد پيكان را بيرون بكشيم .
اين نوعي خلاصي است ، قانوني از رستگاري است . بودا مي گويد :« هم چنان كه اقيانوس بيكران تنها يك طعم دارد ، طعم نمك ، طعم شريعت نيز طعم رستگاري است ،» پيروان او خود را در مباحثات پر طول و تفصيل متافيزيكي گم كرده اند ( يا بيش از حد يافته اند ). اما اين هدف آئين بودا نيست . يك بودايي ، مادام كه از شريعت پيروي كند مجاز است كه هر مذهبي را پيشه كند . آنچه مهم است رستگاري و آن چهار حقيقت اصيل است : رنج ، ريشه ي رنج ، درمان رنج و راه رسيدن به حقايق با فرمول پزشكي متعارف بيماري ،تشخيص ، معالجه و درمان تطبيق دارند . درمان ، در اين حالت ، نيروانا است .
اكنون به بخش دشوار اين مقوله مي رسيم كه اذهان غربي ما متمايل به رد كردن آنند : تناسخ ، كه از نظر ما تصوري شاعرانه است . آنچه تناسخ مي يابد روح نيست ، زيرا آئين بودا وجود روح را انكار مي كند ،بلكه كارما است كه نوعي سازواره ي ذهني است كه به دفعات بي پايان تناسخ مي يابد . در غرب اين عقيده را متفكرين متعددي مطرح كرده اند كه در صدر همه ي آنها فيثاغورث قرار دارد - كه سپري را با آن ، در زماني كه نام ديگري داشت در جنگ تروا شركت كرده بود بازشناخت . در كتاب دهم جمهوريت افلاتون رؤياي ار ، سربازي كه مراقب است ارواح پيش از آنكه از رود فراموشي بنوشند سرنوشت خود را انتخاب كنند ، نقل شده است . آگاممنون عقاب شدن را انتخاب مي كند ، ارفئوس قو شدن را و اوديسئوس - كه زماني خود را هيچكس مي ناميد - خواستار آن مي شود كه معمولي ترين و ناشناس ترين انسان ها باشد . در كتاب امپدوكلس اگريجنتومي قطعه اي هست كه در آن او از زندگي هاي پيشين خود ياد مي كند: « دوشيزه اي بودم ، شاخه ي درختي بودم ، گوزني بودم و ماهي ساكتي بودم كه از دريا بيرون جستم .» سزار اين نظريه را به دروئيدها نسبت مي دهد .
شاعر ولزي ، تاليسين مي گويد حتا يك شكل هم در جهان نيست كه من به آن در نيامده باشم :« رهبري در جنگ بوده ام ، شمشيري در دست بوده ام كه از روي شصت رود مي گذشت ، جادو شده و تبديل به كف آب دريا شده بودم . ستاره اي بوده ام ، نوري بوده ام ، درختي بوده ام ، كلمه اي در كتابي بوده ام ، كتاب تازه آغاز شده اي بوده ام .» شعري از داريو هست كه شايد زيباترين شعر او باشد و به اين شكل آغاز مي شود :« سربازي بودم كه در بستر كلئوپاتراي ملكه مي خوابيد…» تناسخ يكي از مضمون هاي برجسته ادبيات بوده است .
در ميان عارفان نيز با اين مضمون برخورد مي كنيم . پلوتينوس مي گويد گذر از يك زندگي به زندگي ديگر مانند خوابيدن در بسترهاي مختلف در اتاق هاي مختلف است . گمان مي كنم همه ي ما تاكنون احساس زندگي در حيات هاي پيشين را تجربه كرده باشيم .دانته گابريل رستي در شعر زيباي خود « نور ناگهاني » مي گويد ، « من پيش از اين اينجا بوده ام » اين ، خطاب به زني است كه تصاحب كرده يا تصاحب خواهد كرد . و به او مي گويد از پيش به او تعلق داشته است ، و دفعات بي شماري از آن او بوده است ، و تا ابد از آن او خواهد بود . اين موضوع ما را به دكترين چرخه ها سوق مي دهد كه به آئين بودايي نزديك است ، و سن اگوستين در شهر خدا آن را رد كرده است.
اخبار دكترين هندو به رواقيون و فيثاغورثي ها رسيد : جهان از تعداد بي شماري از چرخه ها تشكيل شده است كه به كالپا هايي تقسيم مس شوند . كالپا وراي تجسم انسان است . ديوار آهنيني را در نظر مجسم كنيد كه بيش از بيست و پنج كيلومتر ارتفاع دارد و هر ششصد سال يك بار فرشته اي با يك دستمال لطيف بنارسي لبه ي آن را مالش مي دهد .
هنگامي كه آن ديوار سطح زمين مي شود ، اولين روز از يك كالپا سپري مي شود . خدايان به مدت يك كالپا عمر مي كنند ، و سپس آنان نيز مي ميرند و دوباره متولد مي شوند . تاريخ جهان به چرخه هايي تقسيم مي شود ، و در درون اين چرخه ها كسوف هاي عظيمي وجود دارند كه در اثر وقوع آنها هيچ چيزي بجز كلمات وداها باقي نمي ماند .
آن كلمات كهن الگوهايي هستند كه چيزها را خلق مي كنند . برهما نيز كه خود خدايي است مي ميرد و دوباره متولد مي شود . لحظه ي نسبتاً رقت انگيزي هست كه برهما در قصر خود ديده مي شود . او پس از يكي از كالپاها ، پس از يكي از كسوف ها ، دوباره متولد شده است .
قدم زنان از ميان اتاق هاي قصر ، كه خالي اند عبور مي كند . به ساير خدايان مي انديشد . ساير خدايان به فرمان او ظاهر مي شوند ، و تصور مي كنند كه برهما آنان را به خاطر آنكه پيشتر نيز در آنجا بودند آفريده است. بياييد براي لحظه اي از اين منظر برتاريخ كائنات تأمل كنيم . در آئين بودا خدايي نيست ، يا شايد خدايي باشد ، اما نه به عنوان ضرورتي اساسي ، مسئله ي اساسي آن است كه معتقد باشيم سرنوشت ما توسط كارماي ما مقدر شده است .
اگر چنين رخ داده است كه من در سال 1899 در بوئنوس آيرس به دنيا آمده باشم ، اگر چنين رخ داده است كه نابينا باشم ، اگر چنين رخ داده است كه امشب در مقابل شما مشغول گفتن اين مطالب باشم ، همه و همه نتيجه زندگي پيشين من است . حتا يك واقعيت از زندگي من نيست كه توسط زندگي پيشينم مقدر نشده باشد . اين چيزي است كه كارما ناميده مي شود .
كارما ،همان گونه كه گفته ام تبديل به يك ساختار ذهني مي شود ، يك ساختار ذهني بسيار ظريف.
ما ، در هر لحظه از زندگيمان در حال بافتن و در هم بافتن هستيم . آنچه مي بافيم تنها اراده ي مان اعمالمان ، نيمه رؤياهايمان ، خوابمان ،نيمه بيداريمان نيست ، ما تا ابد در حال بافتن و در هم بافتن هستيم . آنچه مي بافيم تنها اراده ي مان اعمالمان ، نيمه رؤياهايمان ، خوابمان ، نيمه بيداريمان نيست ، ما تا ابد در حال بافتن كارماي خود هستيم . وهنگامي كه مي ميريم موجود ديگري كه وارث آن كارماست متولد مي شود . ديوسن - يكي از مريدان شوپنهاور كه شيفته ي آيين بودا بود - داستان آشنايي و دوستي خود را با گداي نابينايي در هند تعريف مي كند . آن گدا به او مي گفت :« اگر من نابينا به دنيا آمده ام ، به خاطر گناهاني است كه در زندگي پيشينم مرتكب شدم ، نابينا بودن من عادلانه است .» مردم رنج را مي پذيرند .
گاندي با ساختن بيمارستان مخالف بود . مي گفت بيمارستان ها و امور خيريه صرفاً اداي دين را بع تعويق مي اندازند .
يك انسان نمي تواند به انسان ديگري كمك كند :اگر ديگران رنج مي برند بايد رنج ببرند تا تاوان گناهي را بپردازند . اگر من به آنان كمك كنم ،باز پرداخت دين آنان را به تعويق مي اندازم . كارما قانون ظالمانه اي است، اما نتيجه ي رياضي عجيبي دارد.
اگر زندگي فعلي من توسط زندگي پيشينم تعيين شده باشد ، آن زندگي پيشين نيز توسط زندگي پيشينش تعيين شده بود وآن نيز توسط زندگي پيشينش، وبه همين ترتيب تا ازل مي توان پيش رفت. به بيان ديگر حرف ( ي ) توسط ( ه ) ، ( ه ) توسط (و ) ، (و) توسط (ن ) ،(ن ) توسط ( م ) تعيين شده است . به شرط آنكه تصور كنيم كه اين الفبا تنها پاياني دارد اما آغازي ندارد .
بودائي ها و هنوها عموماً به بي نهايتي زنده اعتقاد دارند .
آنان معتقدند كه براي رسيدن به لحظه اي كه در آن هستيم زمان بي نهايتي سپري شده است . منظورم از بي نهايت ، نامعلوم يا بي شمار نيست - منظورم دقيقاً بي نهايت است . از ميان شش سرنوشتي كه انسان ها مجازند انتخاب كنند - انسان مي تواند موجودي شيطاني شود ،گياهي شود ،حيواني شود - مشكل ترين آنها انسان بودن است و ما بايد براي رهائي خود از آن بهره بجوييم .
بودا چنين مجسم مي كرد كه در كف دريا يك لاك پشت و يك حلقه ي غوطه ور وجود دارد .هرششصد سال يك بار لاك پشت سر از لاك خود بيرون مي آورد . احتمال آن كه سر لاك پشت هنگام بيرون آمدن از لاك وارد آن حلقه شود بسيار اندك است .
اما بودا مي گفت انسان شدن به همان اندازه دخول سر لاك پشت به ميان حلقه قليل الوقوع است . با اين همه اگر قرار باشد كه به نيروانا برسيم بايد پيش از آن انسان شويم . اگر مفهوم خدا را انكار كنيم ، اگر خدايي با ماهيت بشري وجود نداشته باشد كه جهان را آفريده باشد ، پس منشأ درد و رنج چيست ؟ منشأ زندگي چيست ؟
اين چيزي است كه بودا ذن مي ناميد .
چون ممكن است ذن واژه ي نا آشنايي به نظر بيايد بد نيست در اين جا آن را با واژه هاي ديگري كه مي شناسيم مقايسه كنيم . بياييد مثلاً كلمه « اراده » ي شوپنهاور را در نظر بگيريم . ذهنيت شوپنهاور از دنيا به صورت اراده و بازنمود بود . به نظر او در يكايك ما اراده اي نهاده شده است كه بازنمودي را كه دنيا ست موجب مي شود .
اين موضوع رادر ساير فلسفه ها با نام هاي متفاوتي مي يابيم . برگسون از « جوشش حياتي »وبرنارد شاو از « نيروي زندگي » سخن مي گويد كه هر دو يكي است . اما در اين ميان تفاوتي وجود دارد : از نظر برگسون و شاو جوشش حياتي نيرويي است كه مارندانه از آن استفاده مي كنيم - به ديدن رؤياي دنيا ، به آفريدن دنيا ادامه مي دهيم . از نظر شوپنهاور ، شوپنهاور افسرده ، و از نظر بودا ،دنيا رؤياست . بايد از به خواب ديدن آن دست برداريم ، و تنها با تلاشي عظيم مي توانيم موفق شويم. ماا صل رنج را داريم كه تبديل به ذن مي شود .
ذن زندگي را توليد مي كند، و زندگي به نحو قدرتمندي مصيبت بار است . معناي زندگي كردن چيست ؟
زندگي كردن متولد شدن ، پير شدن ، بيمار شدن و مردن است - از غم هاي ديگر بگذريم ، از جمله از آن غمي كه به نظر بودا اسف انگيزتر از همه بود: نبودن با كساني كه دوستشان داريم .
بايد احساسات را به كنار ي بگذاريم . خود كشي كمكي نمي كند ، زيرا عملي احساساتي است . انساني كه خود كشي مي كند در دنياي رؤياها باقي مي ماند . بايد به اين درك نايل شويم كه دنيا توهم است ، رؤياست . اما بايد اين مسئله را عميقاً احساس كنيم ، و اين جز از طريق ممارست در تفكر ميسر نمي شود .
در صومعه هاي بوداييان يكي از تمرينات چنين است : فرد نو آيين بايد هر لحظه از زندگيش را به تجربه كردن كامل زندگي بكذراند . بايد فكر كند: « اكنون ظهر است ، اكنون در حال عبور از حياط هستم ، اكنون با ارشد خود روبه رو خواهم شد،» و در عين حال بايد فكر كند كه ظهر، حياط و ارشد غير واقعي هستند ، بايد فكر كند كه آنها به اندازه ي خود او وافكارش غير واقعي هستند ، زيرا آيين بودايي من را انكار مي كند . يكي از بزرگترين اوهام من است . آيين بودا بدين ترتيب با هيوم ، با شوپنهاور و با ماسدونيوفرناندز خودمان توافق دارد . فاعلي وجود ندارد ، آنچه هست رشته اي از حالات ذهني است .
اگر من بكويم « فكر مي كنم » در حال ارتكاب يك اشتباه هستم ، زيرا در حال فرض كردن يك فاعل ثابت و متعاقباً عملي از آن فاعل كه فكر است هستم . قضيه به اين صورت نيست . آن گونه كه هيوم خاطر نشان مي كند ، نبايد گفت « فكر مي كنم » بلكه بايد گفت « فكر مي شود » همان گونه كه مي گوييم « باران مي بارد » هنگامي كه مي گوييم « باران مي بارد» تصور نمي كنيم كه باران در حال انجام عملي است ، بلكه تصور مي كنيم كه عملي در حال وقوع است. به همان نحو كه مي گوييم « گرم است » « سرد است» ، بايد بگوييم « فكر مي شود » ، « رنج برده مي شود » و از بكار بردن فاعل خودداري كنيم در صومعه ها ، نو آيينان تابع مقررات سختي هستند .
هر يك ار آنان در هر زمان مي تواند صومعه را براي هميشه ترك كند . شنيده ام حتا با اسامي نو آيينان هم كاري ندارند. به مجرد ورود نوآموز به صومعه او را به انجام كارهاي سخت وا مي دارند. مي خوابد ، يك ربع ساعت بعد بيدارش مي كنند، بايد نظافت وجارو كند ، در صورتي كه خوابش ببرد اورا تنبيه بدني مي كنند . به اين ترتيب بايد دائماً فكر كند، نه به گناهان خود ، بلكه به غير واقعي بودن همه چيز . بايد به تمرين مداوم عدم واقعيت بپردازد . اكنون به ذن بوديسم و هم چنين به بوديدارما مبلغ مذهبي بزرگ بپردازيم . در قرن پنجم ميلادي بوديدارما از هند به چين سفر كرد.
در آن جا با امپراتوري كه آيين بودايي را ترويج مي كرد ملاقات كرد . امپراتور صومعه ها و معبدهايي را كه ساخته بود و نوآيين هاي بسياري را كه درآنها تلمذ مي كردند يك به يك براي او برشمرد . بوديدارما به او گفت « تمامي اين ها متعلق به عالم توهمات است. صومعه ها و راهبان ، هم چون من وتو و به همان اندازه غير واقعي اند.» آن گاه رفت و براي تفكر در پاي ديواري نشست . تعليمات بودايي به ژاپن رسيد وبه مسلك هاي گوناگوني تقسيم شد كه معروف ترين آنها ذن است . در ذن براي رسيدن به اشراق رويه اي را كشف كرده اند . اين رويه پس از سال ها تعمق نتيجه مي دهد.
اشراق دفعتاً بروز مي كند : حاصل يك رشته قياس هاي صوري نيست . آدمي بايد دفعتاً به حقيقت اشراق پيدا كند . اين فرايند ساتوري ناميده مي شود ، و از رويدادي ناگهاني كه وراي منطق است تشكيل مي شود . ما هميشه بر حسب فاعل - مفعول ، علت - معلول ، منطق - بي منطقي ، يك چيز و ضد آن چيز مي انديشيم . بايد به ماوراي اين طبقه بندي ها برويم . به عقيده ي استادان ذن، رسيدن به حقيقت از طريق شهود ناگهاني مستلزم پاسخي غيرمنطقي است .
نوآيين از استاد مي پرسد،« بودا چيست ؟» استاد پاسخ مي دهد : « درخت سرو باغ ميوه است .» اين پاسخي كاملاً غير منطقي است اما ممكن است حقيقت را بيدار كند . نوآيين سؤال مي كند چرا بوديدارما از غرب آمد . استاد جواب مي دهد :« سه كيلو كتان » اين كلمات حاوي معاني تمثيلي نيستند . بلكه پاسخي ياوه براي بيدار كردن ناگهاني شهودند . ضربه اي ناگهاني نيز ممكن است همين نتيجه را عايد كند . ممكن است نوآيين از استاد سوالي كند و استاد با يك سيلي پاسخ او را بدهد . داستاني درباره ي بوديدارما هست كه آن را نقل مي كنم ـ گو اينكه قاعدتاً بايد افسانه اي باشد . بوديدارما را مريدي همراهي مي كرد كه پيوسته او را مورد پرسش قرار مي داد ، و بوديردارما هيچ پاسخي به او نمي داد .
مريد مبادرت به تفكر كرد و پس از مدتي دست راست خود را از شانه قطع كرد و آن را به نشانه ي تمايل به مريدي آن استادبه او تقديم كرد . استاد بدون هيچ توجه اي به آن هديه - زيرا هر چيزي در نهايت مادي است ، واهي است - از او پرسيد ، «تو چه مي خواهي ؟ » مريد پاسخ داد : « من مدتي طولاني در جستجوي ذهن خود بوده ام ، و آن را نيافته ام .» استاد گفت : « از اين رو آن را نيافته اي كه وجود ندارد .» در آن لحظه آن مريد به حقيقت پي برد ، درك كرد كه من وجود ندارد ، درك كرد كه همه چيز غيرواقعي است . اين حكايت كمابيش جوهره ي آيين بودايي ذن را نشان مي دهد . توصيف و تجزيه و تحليل كردن يك مذهب ، به ويژه مذهبي كه پيروش نباشيم بسيار دشوار است.
من تصور مي كنم آنچه در آيين بودا اهميت دارد افسانه هاي سرگرم كننده ي آن نيست بلكه انضباط آن است : انضباطي كه در دسترس ماست و مستلزم آن نيست كه به خاطر آن زاهد شويم. همچنين از ما نمي خواهد كه زندگي دنيوي را ترك گوييم . آنچه لازم است تعمق كردن است ، آن هم تعمق كردني كه ربطي به گناهانمان ، و به زندگي گذشته ي مان ندارد. يكي از موضوعات تعمق آيين بودايي ذن ، موهوم پنداشتن زندگي گذشته است . اگر من راهبي بودم ، در اين لحظه چنين مي انديشيدم كه زندگي را هم اكنون آغاز كرده ام ، مي انديشيدم كه كل زندگي گذشته ي بورخس رؤيا بود.
مي انديشيدم كه تمامي تاريخ جهان رويا است. از طريق تمريناتي از نوع انديشمندانه ما از ذن رها خواهيم شد . زماني كه درك كنيم من وجود ندارد، تصور نخواهيم كرد كه من مي تواند خرسند باشد يا آنكه موظفيم آن را خرسند كنيم. به حالتي از آرامش خواهيم رسيد . اين بدان معنا نيست كه نيروانا معادل با توقف انديشيدن است. يكي از دلايل صحت اين مطلب را مي توان در افسانه ي بودا يافت . بودا، در زير درخت انجير مقدس خود به نيروانا نائل شد . با وجود اين تا سال ها به زندگي و تعليم شريعت ادامه داد. رسيدن به نيروانا يعني چه؟ صرفاً بدين معناست كه اعمال ما ديگر سايه نيندازند. مادامي كه ما در اين جهانيم تابع كارما هستيم . يكايك اعمال ما به اين ساختار ذهني كه كارما نام دارد بافته مي شوند . هنگامي كه به نيروانا مي رسيم اعمال ما ديگر سايه ندارند ، آزاد هستيم . سن اگوستين مي گفت هنگامي كه رستگار شويم دليلي وجود نخواهد داشت كه به خير وشر بينديشيم . به انجام اعمال خيرادامه خواهيم داد ، بي آنكه به آن بينديشيم . نيروانا چيست ؟
بخش بزرگي از توجهي كه آيين بودا در غرب كسب كرده است مديون اين واژه ي زيبا است. ظاهراً محال است كه اين واژه چيز ارزشمندي را در درون خود نداشته باشد و معني لغوي نيروانا نابودي يا خاموشي است . چنين تصور شده است كه كسي كه به نيروانا مي رسد خاموش مي شود . اما هنگامي كه كسي مي ميرد، ابتدا نيرواناي عظيمي رخ مي دهد و سپس نابودي .
اما شرق شناسي اتريشي خاطر نشان كرده است كه بودا از علم فيزيك زمانه ي خود استفاده مي كرد ، و در آن زمان تصور نابودي به شكل ديگري بود . چنين تصور مي شد كه شعله اي كه خاموش مي شود ناپديد نمي شود بلكه به بقاء ادامه مي دهد، به حالت ديگري پايدار مي ماند . بنابراين نيروانا به معناي نابودي نيست ، به اين معناست كه مت به طريق ديگري زندگي را ادامه مي دهيم ، به طريقي كه برايمان قابل تصور نيست. به طور كلي استعارات عارفان نكاحي هستند ، استعارات بودائيان متفاوتند . هنگامي كه كسي از نيروانا سخن مي گويد ، از شراب نيروانا يا گل سرخ نيروانا يا آغوش نيروانا سخن نمي گويد . بلكه آن را به جزيره اي تشبيه مي كند ، جزيره ي ثابتي كه دردها و رنج ها آن را احاطه كرده اند . به برج يا باغي تشبيه مي شود .
نيروانا چيزي است قائم به ذات ، وراي من و ما . آنچه امشب گفته ام مطالبي ناقص و جسته و گريخته است . بسيار بلهانه مي بود اگر به قصد نمايش دادن اثري موزه اي به شرح و بسط آييني كه سال هايي از عمرم را صرفف آن كرده ام - و در واقع چندان هم از آن سر در نياورده ام - پرداخته بودم . آيين بودايي اثري موزه اي نيست ، جاده اي است به سوي رستگاري ، نه از نظر من ، بلكه از نظر ميليون ها انسان . اميدوارم كه امشب ، سخنان من درباره ي آن توأم با احترام بوده باشد .
خواندن / ارسال نظرات: 4 ارسال شده توسط: ziaei در تاریخ سه شنبه 15 خرداد 1386 - 06:21:05 نسخه مناسب برای چاپ ارسال به یک دوست